eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
431 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام حضرت صاحب عزا! دلم پریشانِ پریشان حالیِ شماست! بی قراری ِ این شب های دل تان، بی قرار کرده عالمی را ! این شب ها اختیار اشک چشمان مان دست خودمان نیست؛ تا که میگویند "حسین" ، سدِّ بغض می شِکَنَد و سیل اشک روان می شود! به گمانم این بی اختیاریِ بارش چشم و این بی تابی دل از نوحه ی "بُنَیَّ" مادرتان است که نه تنها دل زمینیان را بی تاب کرده، که عرش خدا را به لرزه انداخته و آسمانیان را بی قرار ساخته! و آن هنگام که شما شال عزا به دوش می اندازید، آسمان ها و زمین سیاه پوش می شوند؛ و ارض و سما گوش می سپارند به نوایِ به غم نشسته ی شما و لطمه زنان اشک می ریزند؛ که با خونِ دیده می فرمایید: "یا أهل العالم إن جدّی الحسین علیه السلام قتلوه عطشانا  یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام طرحوه عریانا؛ " بمیرم برای چشمانِ داغدیده و قلب مصیبت زده ی تان، صاحب عزا! یادم باشد این دوماه برای تسکین قلب داغدارتان هر صبح صدقه بدهم! فی امان الله آقا جان سرتان سلامت داغدار روضه های کربلا. @Emamkhobiha🌹
امام زمان 023.mp3
1.65M
قسمت بیست و سوم✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 @amam_shenasy🌺
🔰داستان واره 🔰 🍂چند روز است که مادر، اجازه نداده با ظرف‌ها بازی کند. حسابی کلافه است. او بازی با ظرف‌ها را خیلی دوست دارد. دیشب، مهمان داشتند. ظرف‌های میوه‌خوری و لیوان‌ها، هنوز در پذیرایی است. 🍂مادر به قدری خسته بود که دیگر حال جمع کردن آنها را نداشت. از صبح تا حالا هم مشغول کارهای متفرّقه بوده. چشم دخترک به ظرف‌ها خیره است؛ امّا مادر از اتاق، بیرون نمی‌رود. اگر هم می‌رود، خیلی زود بر می‌گردد. 🍂 مادر، تصمیم می‌گیرد که به یکی از همسایه‌ها سری بزند. دخترک، خیلی خوش‌حال می‌شود. مادر، تذکّرات خود را به دخترک می‌دهد و به خانۀ همسایه می‌رود. 🍂در که بسته می‌شود، دخترک، لحظه‌ای هم مکث نمی‌کند. به سراغ ظرف‌ها می‌رود و شروع می‌کند به چیدن آنها در کنار یکدیگر. بشقاب‌های میوه‌خوری را که در کنار هم چید، منتظر نمی‌مانَد. به سراغ لیوان‌ها می‌رود. 🍂لب‌خند، یک لحظه از لب‌های او جدا نمی‌شود؛ امّا چشمش به در است که نکند مادر، سر برسد. لیوان‌ها را روی هم می‌گذارد. اوّلین لیوان را که روی لیوان دیگر می‌گذارد، کمی عقب‌ می‌کشد. نگاهش به این دو لیوان که می‌افتد، از تهِ دل، خوش‌حال می‌شود. به سراغ لیوان سوم می‌رود. زبانش را بین دندان‌هایش کمی فشار می‌دهد و آرام، لیوان سوم را روی لیوان دوم می‌گذارد. می‌ترسد که دستش را از لیوان جدا کند. 🍂 هنوز دستش را از لیوان جدا نکرده که صدای در می‌آید. قلب دخترک، چند برابر تندتر می‌زند و در یک لحظه، به سرعت دستش را بر می‌دارد؛ امّا دست برداشتن همان و افتادن لیوان و شکستن آن، همان. 🍂 مادر، وارد می‌شود. دختر، کمی از صحنۀ حادثه، فاصله می‌گیرد. مادر، هنوز متوجّه شکسته شدن لیوان نشده؛ امّا از رنگ پریدۀ دخترک می‌فهمد که اتّفاقی افتاده. رو به دختر می‌گوید: چیزی شده؟ 🍂دخترک با زبانی شیرین و با لحنی لرزان می‌گوید: داشتم می‌رفتم، پایم خورد به لیوان و شکست. مادر می‌گوید: خودت طوری نشدی؟ دختر می‌گوید: نه. 🍂مادر به سمت لیوان شکسته می‌رود. وقتی ترتیب چینش بشقاب‌ها را می‌بیند، می‌فهمد که دخترک، باز هم به سراغ بازی مورد علاقه‌اش رفته. برای همین هم با اخم به دخترک نگاه می‌کند و می‌گوید: باز هم دروغ؟ دخترک می‌گوید: نه به خدا، پایم خورد و شکست. مادر می‌گوید: پس کی این بشقاب‌ها را کنار هم چیده؟! 🍂دخترک، از این که لو رفته، ناراحت است؛ امّا از این که مادر اجازه نمی‌دهد که او با ظرف‌ها بازی کند، بیشتر ناراحت‌ است. 📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۶۸ @abbasivaladi
👆👆 آداب انعقاد نطفه زمان ها ،مکان ها و شرایط ممنوع جهت جلوگیری از نقص معلولیت و... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🚫کپی مطالب بدون لینک جایز نیست. @moasesehiserach https://eitaa.com/joinchat/3741974644Cb9eafa108f
♥️🍃 این کاربرگ رو مےتونید بابچہ ها رنگ آمیزی کنید و بزنید بہ یخچال خونہ 🍃 🖤 @jahadalmarah
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
رفقا ظهر تابستونتون بخیر🍉 بریم برسیم به ادامه مبحث فمینیسم 👇👇👇
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
"تساوی" واژه ی زیبا و لازمی است که هر انسانی به اون علاقه منده
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
اما نوع نگرش به این واژه مهمه
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
🔆وقتی به مفهوم تساوی در اسلام نگاه میکنیم👇 تساوی زن و مرد یعنی اینکه ارزش وجودی آن ها در پیشگاه باری تعالی یکی است و هیچ کدوم بر دیگری برتری مزیتی ندارند ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 جالب شد!!! هم حاج مهدوی و هم کامران درست در یک برحه‌ی زمانی مشخص برایشان سوال شده بود که چه خطایی ازشون سرزده!! و هیچ کدامشان نمی‌دونستند که خطاکار منم!! که گنهکار و عاصی منم!! هرچه زمان جلوتر می‌رفت و بیشتر با حاج مهدوی حرف می‌زدم مطمئن‌تر می‌شدم او سهم من نیست و هیچگاه برایش جذبه‌ای نخواهم داشت. او راست می‌گفت. من بیخود و بی‌جهت بجای تشکر و قدردانی، او را مورد بی‌احترامی قرار دادم. دوباره گوشیش زنگ خورد. مطمئن بودم فاطمه‌ست... پس فاطمه شماره او را هم داشت؟! خوش بحال او.. چقدر به حاج مهدوی نزدیک بود! حاج مهدوی در حالیکه از من دور میشد و زیر نورماه به اطراف نگاه می‌کرد پرسید: _شما الان کجایید؟! بله دیدمتون. مستقیم بیابید. بعد دستش را در هوا تکان داد تا او را ببینند. دوشبح نزدیکمون می‌شدند. دلم نمی‌خواست کسی مرا ببیند و دوباره قضاوتم کند. از حاج مهدوی دلخور شدم که چرا پای افراد دیگر رو به اینجا وا کرده بود. اگر دوست نداشت با من تنها باشد چرا اصلا آمد؟! ناامیدانه و با دلخوری از روی زمین بلند شدم. چادرم را مرتب کردم و به سرعت به سمت قرارگاه راه افتادم. او صدام کرد: کجا تشریف می‌برید باز؟ خواستم لب باز کنم و دوباره همهٔ افکارم رو به زبون بیارم ولی خودم را کنترل کردم. فاطمه و حاج احمدی نزدیک شدند. رو به حاج مهدوی گفتم: کجا باید برم؟ میرم سمت خوابگاه. خودم راه و بلد بودم. چرا بقیه رو خبردار کردید؟ حاج مهدوی با ناراحتی سری تکان داد و گفت: استغفرالله..(که یعنی از دست من عاصی و معترض شده.) واقعا روم نمیشد تو روی حاج احمدی نگاه کنم. دلم می‌خواست فرار کنم ولی دیر شده بود. حاج احمدی با صدای بشاش و مهربانش خطاب به حاج مهدوی گفت: حاجی با این آدرس دادنت!!! ما رفتیم اون پشت.. حاج مهدوی خودش رو مشغول گفتگو با حاج احمدی کرد و فاطمه سمت من اومد و نگاه عجیب و خیره‌ای کرد.. سرم را زیر سنگینی نگاهش پایین انداختم. حاج احمدی نزدیکم آمد و بالحن شوخی گفت: چی شده دخترم؟؟ چرا قایم شدید؟؟! انتظار برخورد بدی داشتم ولی او از در شوخی وارد شد. فاطمه بجای من جواب داد: _امروز خیلی این بنده خدا اذیت شدن حاج آقا. ایشون بار اولشونه میان جنوب.. عادت ندارند.. دیدن و شنیدن حال و احوالات شهدا باعث آزارشون شده. حاج احمدی گفت: _خب چی بهتر از این!! خوب میفهمم حالتو. خود من هم قبلا حال شما رو داشتم. خصوصا اینکه یاد رفقامم میفتادم. ولی چه میشه کرد جنگ همینه. مهم اینه که اونها در راه درست رفتند و من و شما باید دنباله‌روی اونها باشیم. اگرچه فاطمه با این حرف فقط دنبال توجیه کار من بود ولی حرف‌های حاج احمدی به دلم نشست و احساس کردم حرف دلمه. این چندروز و شنیدن سرنوشت این شهدا خیلی حالم رو منقلب کرده بود. و واقعا این مناطق یک حسی داشت که تا تجربه نکرده باشی درکش نمی‌کنی... وقتی قدم رو این خاک‌ها میزاری یک اتفاقی در درونت میفته. انگار به قطعه‌ای از بهشت پا گذاشتی. اینجا از پلیدی‌ها دوری... نمی‌دونم وقتی برگردم تهران بازهم پاک می‌مونم یانه. با حسرت به حاج احمدی گفتم: بله!حق با شماست! کاش در این مدت بیشتر بهره می‌بردم. حاج احمدی گفت: اشکال نداره. اگر خدا عمری بده بازهم اینجا میایم. بعد با حرکت دست به ما اشاره کرد. خیلی خب بریم، بریم که خیلی دیره. خدا حاج مهدوی رو هم خیر بده که پیگیر بودند. حاج مهدوی سکوت معناداری کرد و دست به کمر حاج احمدی گذاشت و پیشتر از ما راه افتادند. فاطمه بازومو گرفت و نگاهم کرد. از روی او خجالت‌زده بودم. گفتم: _ببخشید! من واقعا نمی‌خواستم اینطوری بشه. باور کن حال و روز خوبی ندارم. فاطمه با مهربانی گفت: می‌دونم.. می‌دونم عزیزم. خدا خودش کمکت کنه. این قدر دعای ساده‌ی او تأثیرگذار بود که در دلم تکانی حس کردم. واقعا فقط خدا می‌تونست کمکم کنه. بدون هیچ قضاوتی، باتمام قدرت! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂