امام زمان 023.mp3
1.65M
قسمت بیست و سوم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
@amam_shenasy🌺
🔰داستان واره 🔰
🍂چند روز است که مادر، اجازه نداده با ظرفها بازی کند. حسابی کلافه است. او بازی با ظرفها را خیلی دوست دارد. دیشب، مهمان داشتند. ظرفهای میوهخوری و لیوانها، هنوز در پذیرایی است.
🍂مادر به قدری خسته بود که دیگر حال جمع کردن آنها را نداشت. از صبح تا حالا هم مشغول کارهای متفرّقه بوده. چشم دخترک به ظرفها خیره است؛ امّا مادر از اتاق، بیرون نمیرود. اگر هم میرود، خیلی زود بر میگردد.
🍂 مادر، تصمیم میگیرد که به یکی از همسایهها سری بزند. دخترک، خیلی خوشحال میشود. مادر، تذکّرات خود را به دخترک میدهد و به خانۀ همسایه میرود.
🍂در که بسته میشود، دخترک، لحظهای هم مکث نمیکند. به سراغ ظرفها میرود و شروع میکند به چیدن آنها در کنار یکدیگر. بشقابهای میوهخوری را که در کنار هم چید، منتظر نمیمانَد. به سراغ لیوانها میرود.
🍂لبخند، یک لحظه از لبهای او جدا نمیشود؛ امّا چشمش به در است که نکند مادر، سر برسد. لیوانها را روی هم میگذارد. اوّلین لیوان را که روی لیوان دیگر میگذارد، کمی عقب میکشد. نگاهش به این دو لیوان که میافتد، از تهِ دل، خوشحال میشود. به سراغ لیوان سوم میرود. زبانش را بین دندانهایش کمی فشار میدهد و آرام، لیوان سوم را روی لیوان دوم میگذارد. میترسد که دستش را از لیوان جدا کند.
🍂 هنوز دستش را از لیوان جدا نکرده که صدای در میآید. قلب دخترک، چند برابر تندتر میزند و در یک لحظه، به سرعت دستش را بر میدارد؛ امّا دست برداشتن همان و افتادن لیوان و شکستن آن، همان.
🍂 مادر، وارد میشود. دختر، کمی از صحنۀ حادثه، فاصله میگیرد. مادر، هنوز متوجّه شکسته شدن لیوان نشده؛ امّا از رنگ پریدۀ دخترک میفهمد که اتّفاقی افتاده. رو به دختر میگوید: چیزی شده؟
🍂دخترک با زبانی شیرین و با لحنی لرزان میگوید: داشتم میرفتم، پایم خورد به لیوان و شکست.
مادر میگوید: خودت طوری نشدی؟
دختر میگوید: نه.
🍂مادر به سمت لیوان شکسته میرود. وقتی ترتیب چینش بشقابها را میبیند، میفهمد که دخترک، باز هم به سراغ بازی مورد علاقهاش رفته. برای همین هم با اخم به دخترک نگاه میکند و میگوید: باز هم دروغ؟
دخترک میگوید: نه به خدا، پایم خورد و شکست.
مادر میگوید: پس کی این بشقابها را کنار هم چیده؟!
🍂دخترک، از این که لو رفته، ناراحت است؛ امّا از این که مادر اجازه نمیدهد که او با ظرفها بازی کند، بیشتر ناراحت است.
📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۶۸
#من_دیگر_ما
#کتاب_سوم
#گزارههای_رفتاری
#تربیت_فرزند
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
👆👆 آداب انعقاد نطفه
زمان ها ،مکان ها و شرایط ممنوع جهت جلوگیری از نقص معلولیت و...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🚫کپی مطالب بدون لینک جایز نیست.
@moasesehiserach
https://eitaa.com/joinchat/3741974644Cb9eafa108f
♥️🍃
این کاربرگ رو مےتونید بابچہ ها رنگ آمیزی کنید
و بزنید بہ یخچال خونہ 🍃
#کاربرگ
#محرم
🖤 @jahadalmarah
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
رفقا ظهر تابستونتون بخیر🍉
بریم برسیم به ادامه مبحث فمینیسم
👇👇👇
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
"تساوی"
واژه ی زیبا و لازمی است که هر انسانی به اون علاقه منده
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
🔆وقتی به مفهوم تساوی در اسلام نگاه میکنیم👇
تساوی زن و مرد یعنی اینکه ارزش وجودی آن ها در پیشگاه باری تعالی یکی است و هیچ کدوم بر دیگری برتری مزیتی ندارند ✅
🍃🌹﷽🌹🍃
رهـایے از شـب🌒
#قسمت_۴۹
جالب شد!!! هم حاج مهدوی و هم کامران درست در یک برحهی زمانی مشخص برایشان سوال شده بود که چه خطایی ازشون سرزده!! و هیچ کدامشان نمیدونستند که خطاکار منم!! که گنهکار و عاصی منم!! هرچه زمان جلوتر میرفت و بیشتر با حاج مهدوی حرف میزدم مطمئنتر میشدم او سهم من نیست و هیچگاه برایش جذبهای نخواهم داشت. او راست میگفت. من بیخود و بیجهت بجای تشکر و قدردانی، او را مورد بیاحترامی قرار دادم. دوباره گوشیش زنگ خورد. مطمئن بودم فاطمهست... پس فاطمه شماره او را هم داشت؟! خوش بحال او.. چقدر به حاج مهدوی نزدیک بود!
حاج مهدوی در حالیکه از من دور میشد و زیر نورماه به اطراف نگاه میکرد پرسید:
_شما الان کجایید؟! بله دیدمتون. مستقیم بیابید. بعد دستش را در هوا تکان داد تا او را ببینند.
دوشبح نزدیکمون میشدند.
دلم نمیخواست کسی مرا ببیند و دوباره قضاوتم کند. از حاج مهدوی دلخور شدم که چرا پای افراد دیگر رو به اینجا وا کرده بود. اگر دوست نداشت با من تنها باشد چرا اصلا آمد؟!
ناامیدانه و با دلخوری از روی زمین بلند شدم. چادرم را مرتب کردم و به سرعت به سمت قرارگاه راه افتادم. او صدام کرد:
کجا تشریف میبرید باز؟
خواستم لب باز کنم و دوباره همهٔ افکارم رو به زبون بیارم ولی خودم را کنترل کردم. فاطمه و حاج احمدی نزدیک شدند.
رو به حاج مهدوی گفتم: کجا باید برم؟ میرم سمت خوابگاه. خودم راه و بلد بودم. چرا بقیه رو خبردار کردید؟
حاج مهدوی با ناراحتی سری تکان داد و گفت: استغفرالله..(که یعنی از دست من عاصی و معترض شده.)
واقعا روم نمیشد تو روی حاج احمدی نگاه کنم. دلم میخواست فرار کنم ولی دیر شده بود. حاج احمدی با صدای بشاش و مهربانش خطاب به حاج مهدوی گفت:
حاجی با این آدرس دادنت!!! ما رفتیم اون پشت..
حاج مهدوی خودش رو مشغول گفتگو با حاج احمدی کرد و فاطمه سمت من اومد و نگاه عجیب و خیرهای کرد..
سرم را زیر سنگینی نگاهش پایین انداختم.
حاج احمدی نزدیکم آمد و بالحن شوخی گفت:
چی شده دخترم؟؟ چرا قایم شدید؟؟!
انتظار برخورد بدی داشتم ولی او از در شوخی وارد شد.
فاطمه بجای من جواب داد:
_امروز خیلی این بنده خدا اذیت شدن حاج آقا. ایشون بار اولشونه میان جنوب.. عادت ندارند.. دیدن و شنیدن حال و احوالات شهدا باعث آزارشون شده.
حاج احمدی گفت:
_خب چی بهتر از این!! خوب میفهمم حالتو. خود من هم قبلا حال شما رو داشتم. خصوصا اینکه یاد رفقامم میفتادم. ولی چه میشه کرد جنگ همینه. مهم اینه که اونها در راه درست رفتند و من و شما باید دنبالهروی اونها باشیم.
اگرچه فاطمه با این حرف فقط دنبال توجیه کار من بود ولی حرفهای حاج احمدی به دلم نشست و احساس کردم حرف دلمه. این چندروز و شنیدن سرنوشت این شهدا خیلی حالم رو منقلب کرده بود. و واقعا این مناطق یک حسی داشت که تا تجربه نکرده باشی درکش نمیکنی... وقتی قدم رو این خاکها میزاری
یک اتفاقی در درونت میفته. انگار به قطعهای از بهشت پا گذاشتی. اینجا از پلیدیها دوری...
نمیدونم وقتی برگردم تهران بازهم پاک میمونم یانه.
با حسرت به حاج احمدی گفتم: بله!حق با شماست! کاش در این مدت بیشتر بهره میبردم.
حاج احمدی گفت: اشکال نداره. اگر خدا عمری بده بازهم اینجا میایم.
بعد با حرکت دست به ما اشاره کرد. خیلی خب بریم، بریم که خیلی دیره. خدا حاج مهدوی رو هم خیر بده که پیگیر بودند.
حاج مهدوی سکوت معناداری کرد و دست به کمر حاج احمدی گذاشت و پیشتر از ما راه افتادند.
فاطمه بازومو گرفت و نگاهم کرد. از روی او خجالتزده بودم. گفتم:
_ببخشید! من واقعا نمیخواستم اینطوری بشه. باور کن حال و روز خوبی ندارم.
فاطمه با مهربانی گفت: میدونم.. میدونم عزیزم. خدا خودش کمکت کنه.
این قدر دعای سادهی او تأثیرگذار بود که در دلم تکانی حس کردم. واقعا فقط خدا میتونست کمکم کنه. بدون هیچ قضاوتی، باتمام قدرت!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍃🌹﷽🌹🍃
رهـایے از شـب🌘
#قسمت_۵۰
باهم به سمت خوابگاه حرکت کردیم.
حاج مهدوی و حاج احمدی دم در قرارگاه ایستادند تا ما رو به داخل مشایعت کنند. به حاج مهدوی نگاهی زیر زیرکی انداختم. او چهرهاش در هم بود. من او را خیلی اذیت کرده بودم. قبل از اینکه از آنها جدا بشیم با معصومانهترین و ملتمسانهترین لحن خطاب به او گفتم:
_منو ببخشید.. بخاطر همه چیز..
و قبل از بازتاب حرفم در صدا یا صورت او به سرعت، محل رو ترک کردم.
به محض ورودم به خوابگاه همهٔ نگاهها به سویم معطوف شد. و کسانی که منو میشناختند پرسیدند کجا بودم؟
من که واقعا نمیدانستم چه جوابی بدم با لبخندی سرد نگاهشون کردم و گفتم: جای بدی نبودم. هرکجا بودم برام خیر بود.
و با این جواب اونها رو از سوالهای بیشتر بازداشتم!
فاطمه با یک ظرف یکبار مصرف کنارم نشست. به او نگاهی شرمسار انداختم. او آفتاب مهربانی بود!
با لبخندی گرم دلم رو آروم کرد و گفت: بیا عزیزم شامت رو بخور تا از دهن نیفتاده!
فردا صبح دیگه برمیگردیم تهران از شر غذاهای بد اینجا خلاص میشی
اسم تهران اومد یاد بدبختیهام افتادم. چقدر این سفر کوتاه بود. کاش بیشتر میماندم..
فاطمه از رفتارم پی به عمق ناراحتیم برد
-تو هم مثل من دوست نداری سفر تموم شه نه؟
با تکان سر تأیید کردم.
در دلم خطاب به فاطمه گفتم ولی دلایل من خیلی با دلایل تو متفاوتند. تو بخاطر جاذبهی شهدا، من از ترس کامران، مسعود و نسیم...
تو میترسی سال بعد قسمتت نشه بیای، من میترسم فقط الان شور توبه داشته باشم و وقتی برگشتم تهران دوباره تن بدم به گناه. آهی از ته دل کشیدم.. مثل همهٔ روزهای سپری شده. مثل همهٔ عمرم!
فاطمه با سوالش از افکارم دورم کرد:
_چرا صبر نکردی حاج مهدوی دم در جوابتو بده.
گفتم: چون روی نگاه کردنشون رو نداشتم
فاطمه خندهی کوتاهی کرد:
-تو هنوز حاج مهدوی رو نشناختی!
دوباره بذر شک و حسد در دلم جوانه زد.
پرسیدم: مگه تو شناختیش؟؟
فاطمه دوباره نگاهش پرواز کرد. با لحنی خاص گفت:
-آره! فکر میکنم
قلبم فشرده شد.
پرسیدم: از کجا؟! چطور اینقدر خوب میشناسیش؟ مگه آشناتونه؟
او حالت صورتش تغییر کرد. قسم میخورم بغض کرد ولی بسرعت آن را فروخورد. ظرف غذامو باز کرد و با لبخندی تصنعی گفت:
-بیا.. بیا تا از دهن نیفتاده غذاتو بخور. امشب بهمون رحم کردند شام کبابه.
من که دیگه مطمئن شده بودم خبریه در ظرفم رو بستم و با نگاه مچ گیرانه ذل زدم به چشمهاش! گفتم:
حرف رو عوض نکن.. نمیخوای بهم بگی چه نسبتی باهاتون داره؟
او سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
-هیچی!!! دوست ندارم در این رابطه حرفی بزنیم.
من با دلخوری گفتم: پس منو محرم خودت نمیدونی هان؟! باشه نگو. ببخشید اصرارت کردم.
افکار مختلف مثل موریانه روح و جانم رو میخورد. دیگه شکی نداشتم که بین آن دو چیزی وجود دارد. نکند او از فاطمه خواستگاری کرده بود؟؟ نکند؟؟ وای!! واقعا اگر این اتفاق میفتاد من بازهم احساسم به فاطمه مثبت میموند؟! آیا من بازهم دوستش داشتم؟ مگر نه اینکه خودم هم در وجدانم فاطمه رو برازندهتر از خودم میدونستم؟ پس چرا اینقدر حالم خراب بود؟! خدایا برای امروز بسه!! واقعا دیگه کشش ندارم.!! بهم رحم کن!
فاطمه مچ دستم رو محکم گرفت و با نگاهی مطمئن گفت:
_گفتن بعضی چیزها آزار دهندهست. این بخاطر این نیست که تو محرم نیستی. من ضعیفم.
من واقعا دیگه گیج شده بودم. با تعحب پرسیدم: آخه این سوال که حاجی نسبتش با تو چیه کجاش آزاردهندهست؟؟!!
او نگاهی به اطراف کرد و گفت:
_گفتم که!! من هیچ نسبتی با ایشون ندارم. در اصل اون چیزی که نمیخوام دربارش حرف بزنیم یک مساله آزاردهندهست.
بعد دوباره در ظرف رو باز کرد و گفت:
حالا هم زود غذاتو بخور. الان چراغها رو خاموش میکنن بیشام میمونیها!
من با یک عالمه سوال بیجواب و کلی ترس و دلهره غذای نسبتا سردم رو خوردم و بعد بیتوجه به دیگران روی تختم دراز کشیدم و خودم رو به خواب زدم.
فاطمه چه چیزی رو از من پنهون میکرد؟! نکنه او هم مثل من اسیر عشق یک طرفهی حاج مهدوی شده؟ یا نکنه هردوشون همو میخوان ولی یه مشکلی مثل اختلاف ژنتیکی مانع ازدواجشون میشه؟ خدایا بین این دو چه رازی وجود داره که برای فاطمه آزاردهندهست؟
من تا ساعتها فقط به این چیزها فکر میکردم!!!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂