🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_63
نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پیش با بیانصافی داخل کیفم حبسش کردم!!
دلم گرفت.
با شرمندگی به سمت کیفم رفتم و از داخلش چادرم رو درآوردم. همهٔ مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی که روسریم رو سرم کرده بود نزدیکم شد و نچنچکنان گفت:
وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو کیفت با این سرو شکل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها
و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم دربارهٔ من پچ پچ کردند.
چه شرایط سختی بود.
از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم. دانههای درشت اشکم یکی بعد از دیگری پایین میریخت.
نمیدونم دلم از زهر کلام اون زن سوخت یا از مجازاتی که به واسطهی بیحرمتی کردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود.. و من تاوان سختی دادم. خیلی سخت.
بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونها رو تحمل کنم. با بدنی کوفته و چشمانی گریان به سمت انتهای کوچه راه افتادم.
ماشین اورژانس از کنارم رد شد. حتی روی تشکر کردن از اون مرد بینوا که بخاطر من آسیب دیده بود رو هم نداشتم.
اینبار برام مهم هم نبود که صدای گریههام بلند شه. چادرم رو محکم چسبیده بودم و در تاریکی کوچهها، های های گریه میکردم. من به هوای چه کسی و به چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب کرده بودم؟! تا کی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اينهمه خطر رو به جون بخرم و از بیتوجهی او، تحقیر بشم؟؟؟
اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یک نگاه هم بهم مینداخت؟! در دلم خطاب به خدا گفتم: خدایااا خستم!!!
از اينهمه دویدن و نرسیدن خستم.. همه تنهام گذاشتن. تو هم تنهام گذاشتی. از بچگی.. از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول کردی. اولا فک میکردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فکر میکردم. اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی. تا بهم بفهمونی اینا بندههای خوبم هستن، تو لیاقتشونو نداری..
وسط گلهگذاریهام یادم افتاد که چقدر جملاتم شبیه پانزده سال پیشم شده.!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد..
دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظهی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقهی پیش بخاطرم اومد و از ته دل اشک ریختم.
نمیدونم تا بحال اشک از ته دل ریختید یانه؟!
وقتی از ته دل گریه میکنی اشکهات صورتت رو میسوزونند...
همچنان در میان کوچههای پیچ در پیچ گم شده بودم. و برام اصلا اهمیتی نداشت که راه خروج از این کوچهها کدومه. به نقطهای رسیده بودم که هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت و خواری و تنهایی نباشم!
رسیدم به پیچ کوچه.
همون کوچهای که تا چند دقیقه پیش داشتم با ترس میدویدم!! ناگهان محکم خوردم به یک تنهی سخت و خوشبو!!!
از وحشت جیغ زدم.
در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم که با نگرانی و تعجب نگاهم میکرد. دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم که اون هم رفت....
او بیخبر از همه جا عذرخواهی کرد.
در اوج ناامیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه کردم.
چند دقیقه گذشت و او مات و مبهوت از رفتارهای من در سکوت به هق هقم گوش میداد.
من با کلمات بریده بریده تکرار میکردم: حاج ...آقا...حا..ج آقا
او مقابلم نشست. سرم پایین بود. نگران و محجوب جواب داد: بله؟؟... چی شده؟
سرم رو بالا گرفتم و با صورتی که مالامال اشک بود نگاهش کردم.
از گریهٔ زیاد سکسکهام گرفت بود و مدام تکرار میکردم: حاجج آ...قا..
او انگار تازه منو شناخت.
به یکباره چشمانش درشت شد و حیرت و تعجب جای نگرانی رو گرفت.
پرسید: شما هستی؟ شما؟؟ شما دوست خانوم بخشی نیستی؟
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_64
من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم. او با یک اللهاکبر از جا بلند شد و گفت: اینجا چیکار میکنید؟
وقتی دید همچنان بجای جواب سوالش هق هقم بیشتر میشه گفت: استغفرالله.. بلند شید.. بلند شید از روی زمین. صورت خوشی نداره. پاهام درد میکرد. به سختی بلند شدم و سرم رو پایین انداختم. او از جیبش یک دستمال گلدوزی شدهی تمیز درآورد و مقابلم گرفت: صورتتون خونیه!
دستمال رو گرفتم و اون رو بوییدم. حیف این دستمال بود که کثیفش کنم. جوری که متوجه نشه گذاشتمش تو کیفم.
و از داخل کیفم دستمال درآوردم و صورتم رو پاک کردم. ولی لختههای خون در صورتم خشک شده بود.
حاج مهدوی آهی کشید و با همون ژست همیشگی پرسید: میخواین ببرمتون درمانگاه؟
با لبخندی تلخ گفتم: هنوز هزینهی درمانگاه جنوب رو باهاتون تصفیه نکردم.
او نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و سرش رو تکون داد.
شرمنده بودم شرمندهتر شدم.!
او یک قدم جلو اومد و گفت:
_اینجا این وقت شب کجا میرفتید؟ یادمه گفته بودید پیروزی زندگی میکنید.
سکوت کردم. حتی روی نگاه کردن به او را نداشتم.
او آهی کشید و در حالیکه میرفت گفت: زیاد اینجا نایستید. برای بانویی مثل شما این وقت شب خیلی خطرناکه..
با وحشت و اضطراب گفتم: حاج آقا..
برگشت نگاهم کرد. گفتم من گم شدم. میشه باهاتون تا یه جایی بیام.. قول میدم ازتون فاصله بگیرم...
اجازه نداد جملهمو تموم کنم. اخم دلنشینی کرد و گفت: همراه من بیاین.
پشت سرش راه افتادم. اشکم بند نمیاومد. خیلی زود رسیدیم به خیابون اصلی.
میان راه توقف کرد و به طرفم برگشت. رو به زمین گفت: مطمئنید که احتیاجی به درمانگاه ندارید؟
وقتی دید ساکتم به سرعت به سمت ماشینش رفت. من همونجا ایستاده بودم که صدا زد: تشریف نمیارید؟؟
با دودلی و اضطراب سمتش رفتم. با خودم فکر کردم چطور ماشینش رو در این محل خطرناک و بیدر و پیکر پارک کرده!؟ نمیترسید که کسی ماشینش رو ببره؟! یا قطعاتش رو بدزده؟ او در عقب را باز کرد و با حالتی عصبی اما محترمانه گفت: بفرمایید لطفا. بنده میرسونمتون.
سوار شدم. بینیم به شدت درد میکرد و چانهام میسوخت. هیچ حس خوبی نسبت به صورتم نداشتم. از داخل کیفم آینهی کوچک جیبیم رو درآوردم و با دیدن صورتم ناخودآگاه گفتم: وااای!!
او در حالیکه کمربندش رو میبست با لحنی سرد پرسید: اتفاقی افتاده؟
من با دودلی و شرمندگی گفتم:
__ ببخشید شما داخل ماشینتون آب دارید؟
او با دقت به اطراف ماشینش نگاه کرد و بیآنکه سرش رو به طرفم برگردونه گفت: دارم ولی گمونم گرم باشه. تو مسیر براتون خنکش رو میخرم
با عجله گفتم: نه نه برای خوردن نمیخوام. میخواستم صورتم رو بشورم.
او بطری آب رو به سمتم تعارف کرد. در ماشین رو باز کردم و دستمالم رو آغشته به آب کردم و صورتم رو شستم. دستم رو نزدیک بینیام نمیتونستم ببرم چون خیلی درد میکرد. بیاختیار گفتم اگه بینیم شکسته باشه چی؟
او با صدایی نجوا مانند در حالیکه متفکرانه به خیابون نگاه میکرد گفت: اول ميريم درمانگاه.
گفتم: نه نمیخوام دوباره شما رو تو زحمت بندازم. خودم فردا میرم.
او بیآنکه جوابم رو بده ماشین رو روشن کرد. در عقب رو بستم و ناراحت از برخورد سرد او سکوت کردم.
دقایقی بعد مقابل یک درمانگاه توقف کرد.
گفتم: حاج آقا من که گفتم درمانگاه نمیام!
او در حالیکه کمربندش رو باز میکرد و از ماشین پیاده میشد گفت: رفتنش ضرری نداره. در عوض خیالتون راحت میشه.
به ناچار پیاده شدم ولی در رو نبستم.
پول زیادی همراهم نبود.
با اصرار گفتم: حاج آقا لطفا سوار شید من خوبم!
او نگاهی گذرا به من کرد و با حالتی عصبی گفت: نگران نباشید! نمیزارم زیر دینم بمونید!
انگار هنوز بابت رفتار اون روزم ناراحت بود. چون رفتار اون روزم رو به رخم میکشید. با دلخوری جواب دادم: بحث این حرفها نیست. باور کنید حوصلهی درمانگاه رو ندارم. دلم میخواد زودتر برم خونه. خواهش میکنم درکم کنید.
او سکوت معناداری کرد!!
تمام حواسم به او بود. حرکاتش شبیه کسانی بود که خیلی به خودشون فشار میآوردند چیزی بگن ولی نمیتونستند. من حدس میزدم چی تو ذهنشه. هر چه باشد او منو با اون سر و شکل خونی تو کوچه پس کوچههای اون محلهٔ ترسناک دیده بود و قطعا فکرهای خوبی نمیکرد. باید چی کار میکردم؟ کاش ازم میپرسید؟! خب اون وقت من چه جوابی داشتم بهش بدم؟! بگم دنبال تو بودم که اون مرتیکه خفتم کرد؟!
بعد نمیگه تو غلط کردی دنبالم راه افتادی؟
او در سکوت و خودخوری به نقطهای از آسمان خیره شده بود. دلم میلرزید..
ناگهان بیمقدمه گفت:
-چرا منو تعقیب میکنید؟
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سلام عزیز زهرا روضه کجا گرفتی
کجا غریـب و تنـها بـزم عـزا گرفتی
▪️اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
▫️مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیها
@Emamkhobiha🌹
امام زمان 033.mp3
1.14M
قسمت سی وسوم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
@amam_shenasy🌺
🔰بسیاری برای آزاد نگذاشتن کودکان به وسیلۀ والدین، مطرح میشود. ما در این جا به چهارده دلیل اساسی اشاره میکنیم و در بارۀ هر کدام، توضیح میدهیم:
1⃣ ناآگاهی
📛بدون تردید، بسیاری از پدران و مادران، از لزوم آزاد گذاشتن کودکان و آثار آزاد گذاشتن یا ممانعت آنها از آزادی اطّلاع ندارند.
❌ اینها آزادی را توقّع زیادهخواهانۀ کودک میدانند که مقابله با آن، منجر به تربیت بهتر کودک میشود.
✅ باید پذیرفت امروزه بسیاری از فرزندان، با باورهای سنّتی یا آموزههای مدرن، تربیت میشوند.
⚠️ در باورهای تربیت سنّتی گزارههایی وجود دارد که در آنها اصول تربیت دینی و شرایط حاکم بر زمان فعلی در نظر گرفته نشده است.
✳️ یکی از این مسائل، آزادی است. برخی از مادربزرگها و پدربزرگها، وقتی آزادی نوههای خودشان را میبینند، از فرزندانشان گلایه میکنند.
⬅️ادامه دارد.....
📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۷۳
#من_دیگر_ما
#کتاب_سوم
#گزارههای_رفتاری
#تربیت_فرزند
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
▪️هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی؟
▫️آیا یاری کنندهای هست که مرا یاری کند؟
غفلتِ شیعه همیشه مصیبت ساز است، یک بار امامی را به #گودی_قتلگاه میفرستد!!
و بار دیگر امامی را هزار سال به #زندان_غیبت میبرند!!
غفلت از یار گرفتار شـدن هم دارد
از شما دور شدن ، زار شدن هم دارد
@Emamkhobiha🌹
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
بانو!
به هر چی فکر کنی
یعنی داری واسش کارت دعوت میفرستی.
پس فکرتو درگیر اتفاقای خوب کن . . (*.*♥ )
#یادت_نره_ملکه_ی_خونه_ای
عضوشوید👈احیاء نسل مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/599261242C7dabbe2da4
انتشار فقط با ذکر منبع
💕 جهاد زنان💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_64 من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گ
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_65
ناگهان بیمقدمه گفت:
-چرا منو تعقیب میکنید؟
دلم آشوب شد.
با دقت نگاهش کردم. او همچنان به همون نقطه خیره بود!
با لکنت پرسیدم: با.. من.. هستید؟
او سرش رو با حالت تأیید تکون داد.
_هرجا میرم شما هستید. اوایل فکر میکردم اتفاقیه ولی با چیزی که امشب دیدم بعید میدونم.
خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده.. او منو میشناخته.
امشب اگر سکته نکنم خوبه. چه بیمقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!! چقدر فشار روی قلبمه. لال شدم! چی باید میگفتم!؟
سرش رو به سمتم چرخوند و با نگاه نافذش آبم کرد.
-نمیخواین چیزی بگید؟
انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف میکردم. و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه! و اونی که همه چیزش رو میبازه منم!
با شرمندگی گفتم: چی بگم؟؟
او یک ابروشو بالا انداخت و گفت: راستشووو!!
نفس عمیقی کشیدم: راستشو؟!!! این برای کسی که عمریه داره به همه، حتی به خودش دروغ میگه کار سختی نیست؟
او همچنان نگاهم میکرد. گفت: این جواب من نیست!
سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم.
او در حالیکه سوار ماشین میشد گفت: بسیار خب!! مسألهای نیست! سوار شید بریم! کجا باید ببرمتون؟
خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه. خیالم راحت شد. نشستم توی ماشین.
گفتم: شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاکسی میرم.
او با ناراحتی مردمک چشمهاشو چرخوند و گفت: این وقت شب تاکسی وجود نداره! الان وقت تعارف کردن نیست بفرمایید کجا برم؟
چقدر لحن کلامش بیرحمانه و عصبانی بود. خدایا یعنی او در مورد من چه فکرهایی میکرد!؟
دوباره سکوت کردم. تنها چیزی که من میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست کمی با من مهربونتر باشه. او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم کرد. من سرم پایین بود ولی رنگ و لحن نگاهش رو کاملا درک میکردم.
دل به دریا زدم.
پرسیدم: شما در مورد من چه فکری میکنید؟
سرم رو بالا گرفتم تا عکسالعملش رو ببینم
او به حالت اولش نشست و گفت: من هیچ فکری در مورد شما نمیکنم.
با دلخوری گفتم: چرا.. شما خیلی فکرها میکنید. این رو میشه از حرکات و طرز حرف زدنتون فهمید.
او با خندهی کوتاه و عصبی گفت: استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی!
خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فکر خاصی نمیکنم چیزی که از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بیجوابه! که هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید.
پس او هم به من فکر میکرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟
با غرور به چشمهاش در آینه نگاه کردم و گفتم: یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید! برعکس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی!!
او اخم کرد و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت: خودتون هم میدونید که اینطور نبوده. نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میکنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید.
به سرعت و با دلخوری گفتم: برای اینکه دلیلم شخصیه!
او با عصبانیت جملهام رو سوالی کرد: دلیل شخصی؟؟خانوم.. سادات.. بزرگوار.. یک طرف این قضیه من و آبروی منه اونوقت شما میفرمائید دلیلتون شخصیه؟
راست میگفت!!
با بغض گفتم: دیگه تکرار نمیشه..
و زدم زیر گریه.
او واقعا از رفتارهای من عصبی و سردرگم به نظر میرسید. من سی سالم بود ولی از وقتی که عاشق او شده بودم مثل دخترهای نوجوون برخورد میکردم. اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرکس خودم رو آزار میداد.
بعد از چند دقیقه گفت: میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی..
حرفش رو خورد. سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیکه اشکهامو پاک میکردم منتظر شدم تا جملشو کامل کنه. ولی او آهی کشید و گفت: استغفرالله
گفتم: چرا باید بهتون بگم وقتی که قرار نیست دیگه این کارو کنم؟ شما گفتید با این کار من آبروتون به خطر میفته و منم قانع شدم و قول میدم دیگه..
جملهم رو قطع کرد و گفت:
-عرض کردم میخوام علت اینکارتون رو جویاشم!! حتی اگه دیگه تکرار نشه!! فکر میکنم این حق من باشه که بدونم.
سکوت کردم!! تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد. اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم.
دستهام رو باحرص مشت کردم.. ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت و کمی از فشاری که روم بود کم میکرد.
خودش شروع کرد به جواب دادن:
_کسی ازتون خواسته درسته؟
من باتعجب گفتم: نه!!! چرا باید کسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور که شما فکر میکنید نیست.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂