سلام عزیز زهرا روضه کجا گرفتی
کجا غریـب و تنـها بـزم عـزا گرفتی
▪️اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
▫️مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیها
@Emamkhobiha🌹
امام زمان 033.mp3
1.14M
قسمت سی وسوم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
@amam_shenasy🌺
🔰بسیاری برای آزاد نگذاشتن کودکان به وسیلۀ والدین، مطرح میشود. ما در این جا به چهارده دلیل اساسی اشاره میکنیم و در بارۀ هر کدام، توضیح میدهیم:
1⃣ ناآگاهی
📛بدون تردید، بسیاری از پدران و مادران، از لزوم آزاد گذاشتن کودکان و آثار آزاد گذاشتن یا ممانعت آنها از آزادی اطّلاع ندارند.
❌ اینها آزادی را توقّع زیادهخواهانۀ کودک میدانند که مقابله با آن، منجر به تربیت بهتر کودک میشود.
✅ باید پذیرفت امروزه بسیاری از فرزندان، با باورهای سنّتی یا آموزههای مدرن، تربیت میشوند.
⚠️ در باورهای تربیت سنّتی گزارههایی وجود دارد که در آنها اصول تربیت دینی و شرایط حاکم بر زمان فعلی در نظر گرفته نشده است.
✳️ یکی از این مسائل، آزادی است. برخی از مادربزرگها و پدربزرگها، وقتی آزادی نوههای خودشان را میبینند، از فرزندانشان گلایه میکنند.
⬅️ادامه دارد.....
📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۷۳
#من_دیگر_ما
#کتاب_سوم
#گزارههای_رفتاری
#تربیت_فرزند
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
▪️هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی؟
▫️آیا یاری کنندهای هست که مرا یاری کند؟
غفلتِ شیعه همیشه مصیبت ساز است، یک بار امامی را به #گودی_قتلگاه میفرستد!!
و بار دیگر امامی را هزار سال به #زندان_غیبت میبرند!!
غفلت از یار گرفتار شـدن هم دارد
از شما دور شدن ، زار شدن هم دارد
@Emamkhobiha🌹
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
بانو!
به هر چی فکر کنی
یعنی داری واسش کارت دعوت میفرستی.
پس فکرتو درگیر اتفاقای خوب کن . . (*.*♥ )
#یادت_نره_ملکه_ی_خونه_ای
عضوشوید👈احیاء نسل مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/599261242C7dabbe2da4
انتشار فقط با ذکر منبع
💕 جهاد زنان💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_64 من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گ
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_65
ناگهان بیمقدمه گفت:
-چرا منو تعقیب میکنید؟
دلم آشوب شد.
با دقت نگاهش کردم. او همچنان به همون نقطه خیره بود!
با لکنت پرسیدم: با.. من.. هستید؟
او سرش رو با حالت تأیید تکون داد.
_هرجا میرم شما هستید. اوایل فکر میکردم اتفاقیه ولی با چیزی که امشب دیدم بعید میدونم.
خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده.. او منو میشناخته.
امشب اگر سکته نکنم خوبه. چه بیمقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!! چقدر فشار روی قلبمه. لال شدم! چی باید میگفتم!؟
سرش رو به سمتم چرخوند و با نگاه نافذش آبم کرد.
-نمیخواین چیزی بگید؟
انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف میکردم. و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه! و اونی که همه چیزش رو میبازه منم!
با شرمندگی گفتم: چی بگم؟؟
او یک ابروشو بالا انداخت و گفت: راستشووو!!
نفس عمیقی کشیدم: راستشو؟!!! این برای کسی که عمریه داره به همه، حتی به خودش دروغ میگه کار سختی نیست؟
او همچنان نگاهم میکرد. گفت: این جواب من نیست!
سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم.
او در حالیکه سوار ماشین میشد گفت: بسیار خب!! مسألهای نیست! سوار شید بریم! کجا باید ببرمتون؟
خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه. خیالم راحت شد. نشستم توی ماشین.
گفتم: شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاکسی میرم.
او با ناراحتی مردمک چشمهاشو چرخوند و گفت: این وقت شب تاکسی وجود نداره! الان وقت تعارف کردن نیست بفرمایید کجا برم؟
چقدر لحن کلامش بیرحمانه و عصبانی بود. خدایا یعنی او در مورد من چه فکرهایی میکرد!؟
دوباره سکوت کردم. تنها چیزی که من میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست کمی با من مهربونتر باشه. او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم کرد. من سرم پایین بود ولی رنگ و لحن نگاهش رو کاملا درک میکردم.
دل به دریا زدم.
پرسیدم: شما در مورد من چه فکری میکنید؟
سرم رو بالا گرفتم تا عکسالعملش رو ببینم
او به حالت اولش نشست و گفت: من هیچ فکری در مورد شما نمیکنم.
با دلخوری گفتم: چرا.. شما خیلی فکرها میکنید. این رو میشه از حرکات و طرز حرف زدنتون فهمید.
او با خندهی کوتاه و عصبی گفت: استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی!
خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فکر خاصی نمیکنم چیزی که از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بیجوابه! که هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید.
پس او هم به من فکر میکرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟
با غرور به چشمهاش در آینه نگاه کردم و گفتم: یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید! برعکس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی!!
او اخم کرد و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت: خودتون هم میدونید که اینطور نبوده. نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میکنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید.
به سرعت و با دلخوری گفتم: برای اینکه دلیلم شخصیه!
او با عصبانیت جملهام رو سوالی کرد: دلیل شخصی؟؟خانوم.. سادات.. بزرگوار.. یک طرف این قضیه من و آبروی منه اونوقت شما میفرمائید دلیلتون شخصیه؟
راست میگفت!!
با بغض گفتم: دیگه تکرار نمیشه..
و زدم زیر گریه.
او واقعا از رفتارهای من عصبی و سردرگم به نظر میرسید. من سی سالم بود ولی از وقتی که عاشق او شده بودم مثل دخترهای نوجوون برخورد میکردم. اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرکس خودم رو آزار میداد.
بعد از چند دقیقه گفت: میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی..
حرفش رو خورد. سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیکه اشکهامو پاک میکردم منتظر شدم تا جملشو کامل کنه. ولی او آهی کشید و گفت: استغفرالله
گفتم: چرا باید بهتون بگم وقتی که قرار نیست دیگه این کارو کنم؟ شما گفتید با این کار من آبروتون به خطر میفته و منم قانع شدم و قول میدم دیگه..
جملهم رو قطع کرد و گفت:
-عرض کردم میخوام علت اینکارتون رو جویاشم!! حتی اگه دیگه تکرار نشه!! فکر میکنم این حق من باشه که بدونم.
سکوت کردم!! تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد. اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم.
دستهام رو باحرص مشت کردم.. ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت و کمی از فشاری که روم بود کم میکرد.
خودش شروع کرد به جواب دادن:
_کسی ازتون خواسته درسته؟
من باتعجب گفتم: نه!!! چرا باید کسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور که شما فکر میکنید نیست.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_66
او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت: پس قضیه چیه که این وقت شب دنبال من به این محلهی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟ چرا بااینکه محل زندگیتون با مسجد محل، فاصله داره اینهمه راه میکوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟
معلوم شد که او در این مدت خیلی چیزها از من میدونسته و من فکر و ذکرش رو به هم ریخته بودم. برای یک لحظه به خودم گفتم مرگ یک بار شیونم یک بار!! در هرصورت حاج مهدوی هیچ وقت عشق منو نمیپذیرفت و من باید دل از او و وصالش میکندم. پس چرا سکوت؟!
صدام میلرزید. گفتم: طاقت شنیدنش رو دارید؟؟ قول میدید منو از مسجد بیرونم نکنید؟
او گوشهی خیابون توقف کرد و درحالیکه سرش رو به علامت مثبت تکون میداد با لحن مهربون و آرامشبخشی گفت: میشنوم.. خدا توفیق امانت داری بهمون بده انشاءلله.
حالا لرزش دست و پام هم به لرزش صدام افزوده شد. دندونهام موقع حرف زدن محکم به هم میخورد.
گفتم: من... برای دل خودم شما رو تعقیب میکردم. اولها دم اون میدون مینشستم تا یاد آقاجونم که خیلی ساله به خوابم نیومده بیفتم. چون من و آقام با هم تو اون مسجد نماز میخوندیم. شما چیزی از من نمیدونید.. فقط همینو بگم که من مدتهاست نه مادر دارم نه پدر!! شما به افرادی مثل من میگید بیریشه!! هیچ وقت هم به امثال من نگاه نمیکنید!! ولی منم یه روزی مثل خانوم بخشی بودم. تو خط بودم.. فقط دستم رها شد. از خودم خسته بودم. از کارهام، از گناهام.. یه شب دم مسجد داشتم گریه میکردم. روم نمیشد بیام داخل.. دلایلش بماند.. ولی شما خیلی مهربون و محترمانه دعوتم کردی داخل و منو با نهایت احترامات سپردید دست خانوم بخشی!! از اون شب نمیتونستم نسبت بهتون بیتفاوت باشم. شما تنها کسی بودید که بیمنت و بیهدف منو مورد محبت و لطفتون قرار دادید. شما در من احساسی به وجود آوردید که تا روز قبلش تجربه نکرده بودم. دلم میخواست.. دلم میخواست حتی شده از دور نگاتون کنم. حد خودم رو میدونستم. میدونستم شما به یکی مثل من نگاه هم نمیندازی. ولی.. ولی من که میتونستم!! شما به من نیازی نداشتی ولی من محتاج شما بودم.. این نیاز حتی با از دور تماشا کردنتون.....
زدم زیر گریه..
او درحالیکه اسم خدارو صدا میکرد سرش رو روی فرمون گذاشت.
وای چه شبی بود امشب! مثل روز محشر وقت پردهدری بود. وقت بیآبرو شدن!!
امشب تقدیر با من سر جنگ داشت!! همه چیز برعلیه من بود. امشب شب مکافات بود. باید مکافات همهٔ کارهامو پس میدادم. باید پیش بندهی خوب خدا تحقیر و کنار زده میشدم. هر ضربهای که او به فرمون میکوبید با خودش حرفها داشت...
به سختی ادامه دادم: حاج آقا من خیلی بندهی روسیاهی هستم. میدونم الان دارید به چی فکر میکنید. هر فکری کنید راجب من حق دارید ولی بخدا منم آدمم!! بندهی خوبی نبودم واسه خدا ولی از بندههای خوبش هم خیری ندیدم!! وگرنه الان این حال و روزم نبود! خدا منو رهام کرده.. دیگه کاری به کارم نداره.. ازم بریده.. ولی به خودش قسم من دارم دنبالش میگردم.
دلم میخواد آقای خدابیامرزم ازم راضی باشه. آخه آقام خیلی مؤمن بود. همه تو اون محل میشناختنش. آسد مجتبی حسینی..
حاج مهدوی سرش رو از روی فرمون برداشت با دستانش گوشهی چشمهاش رو پاک کرد و دوباره ماشینش رو روشن کرد. منتظر بودم چیزی بگه ولی هیچ حرفی نمیزد!! این رفتارش بیشتر از هرعملی تحقیرم میکرد و آزارم میداد. کاش عکسالعملی نشون میداد. ولی فقط سکوت بود و سکوت..!! چندبار تلفنش زنگ خورد ولی در حد جواب دادن به اون هم اجازه نداد صداش رو بشنوم!
کاش میشد یک جوری از این جو سنگین فرار کرد. کاش میشد غیب میشدم و میرفتم! اصلا کاش همهٔ اینها خواب بود! ولی واقعیت این بود که من اعتراف به احساسم کرده بودم و او چنین واکنش بیرحمانهای از خودش بروز داد. به پیروزی که رسیدیم با لحنی سرد پرسید: آدرس؟
همین! در همین حد!!
بغضم رو فرو خوردم. و گفتم پیاده میشم.
دوباره تکرار کرد: آدرس؟؟
من لجباز بودم. گفتم: اینجا پیاده میشم.!
با همون لحن پرسید: وسط این خیابون خونتونه؟
صورتم رو به سمت پنجره چرخوندم و دندونهامو بهم میساییدم. مگه من نمیخواستم از این ماشین و از نگاههای او فرار کنم پس معطل چی بودم؟
گفتم: داخل اون خیابون دست راست.
او طبق آدرس رفت و کنار خونهم توقف کرد.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سلام منجی دلهای ما ...مهدی جان!
#دردهایی هست
کھ دارویش آمدن شماست ؛
جوابمان کردند #نمیآیی ؟!
[یاصاحبالعصرِوالزَّمان]
+برگردانتظارِاهالیِآسمان :)
اَلسَلامُـــ عَلیڪَ یا صاحبــَ الزَمان یا ابا صالح المهدی
@Emamkhobiha🌹