eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
429 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
سیاست های زنانه_1.mp3
19.12M
🌸جلسه ۱ سیاست های زنانه 🌸 🦋 ⃟🧕⇠کانال رسمی استاد مهرفرزی @Mehrvarzan_group
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 🖤بیا که بی تو 🏴نه سحـر را طاقتی است 🖤و نه صبـح را صداقتی؛ 🏴که سحـر 🖤به شبنم لطف تو 🏴بیدار میشـود 🖤و صبح، به سلام تو 🏴ازجا برمی‌خیزد... 🖤امام خوب زمانم 🏴هر کجا هستی ... 🖤با هزاران عشق سلام.. 🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🏴 قرار امروز ما✔️✔️✔️ 100 شاخه گل صلوات جهت سلامتی و تعجیل در فرج مولامون صاحب الزمان (عج) 🏴🖤 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🖤
امام زمان 058.mp3
3.02M
قسمت پنجاه و هشتم ✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🌺
مومنِ خدا دائم الذکر بودن تو خونه یادت نره😍😍😍😍😍 کلی برکت میده به زمانت ✅ امروز ذکر « یـٰـا غفــار » رو تا شب موقع کار کردن دائم بگیم. ✔️✔️✔️😊 ══❈═₪❅🖤❅₪═❈══
4⃣کم بودن زمان مادر ✅برخی، هم حوصله دارند و هم آگاهی. از به هم ‌ریختگی خانه هم گریزان نیستند؛ امّا می‌گویند آزاد گذاشتن کودک، زمان می‌خواهد. 🔰وقتی کودک آزاد بود، مراقبت بیشتری می‌خواهد. وقتی منعی در برابر آزادی او نباشد و با استفاده از این آزادی هم خانه را به هم می‌ریزد، باید فرصتی برای مرتّب کردن خانه داشت؛ امّا بسیاری از مادرها، این فرصت را در اختیار ندارند. ❌در نتیجه، نباید کودکانشان را آزاد بگذارند؛ امّا..... ⬅️ ادامه دارد.... 📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۹۱ @abbasivaladi
•🐬• ♥️ قابل توجــــــــــہ خانـــــم‌های عـــــزیــــــز مردها نیاز دارن که ازشون قدردانی و تشکر بشه... خانومها دو جا اینکارو نمی‌کنن:❌ 1-جایی که کار کوچک است 2-وقتی وظیفشون رو انجام دادن مثلا آقا چایی خورده استکانش رو برده تو آشپزخونه، خانوم میگه برای چی تشکر کنم استکان رو برده فقط وقتی کار کوچک است خانومها تشکر نمی‌کنن .. مثلا آقا رفته نون خریده برای شام اینم چون وظیفه مرد خونه‌است خانوم تشکر نمی‌کنه... ✨خانومها آقایون محتاج تشکر هستند. نیازمند و تشنه‌ی تشکر هستن دائم از آقایان تشکر کنید. برای کارهای کوچک و بزرگ تشکر کنید از همسرتان 🖤 @jahadalmarah
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 با تمام قدرت ازجا بلند شدم و بهش حمله کردم. درگیری سختی بینمون ایجادشد.. او موهای بلندم رو مثل کلافی در دست گرفته بود و به اطراف می‌کشید تا نتونم بهش آسیبی برسونم. همهٔ زورم رو جمع کردم و صورتش رو چنگ کشیدم و در حالیکه یقه‌ی لباسش رو گرفته بودم به سمت درب خانه کشوندم.. چسبوندمش به در و با آرنجم زیر گلوش رو فشار دادم.. حالا اونی که به جنون رسیده بود من بودم.. با صدای دورگه‌ام گفتم: بخاطر اینکارت بد می‌بینی کثافت... گمشو از خونم بیرون وگرنه زنگ میزنم پلیس بیاد جمعت کنه از این ساختمون.. او در میان تقلاهاش منو هلم داد به گوشه‌ای و نفس‌زنان گفت: بهت نشون میدم که کی بد می‌بینه. دختره‌ی ...(فحش‌های زشت ناموسی) خوب کردم به مهری و بقیه گفتم.. حالا که با این کار عزیز میشی عزیزترت می‌کنم.. از روی چوب لباسی روسری و مانتوش رو برداشت و همونطور که اونها رو تنش می‌کرد درو باز کرد و از خونه خارج شد.. صدای مشاجره او با اشخاصی بلند شد. گوشم رو تیز کردم. همسایه‌ها پشت در ایستاده بودند و صدای نزاع و دعوای ما رو شنیده بودند. من اینقدر نفس کم آورده بودم که نمی‌تونستم خودم رو پشت در برسونم ولی می‌شنیدم که همسایه‌ها خطاب به ما دونفر شکایت می‌کنند و حرف از پلیس می‌زنند.. نسیم درجواب یک نفرشون که پرسید کجا؟ با لحنی لات و عصبی گفت: تو رو سننه برو کنار باد بیاد درااااز... صدای همهمه میومد. هرکسی یک چیزی به نسیم می‌گفت و نسیم جیغ می‌کشید برید گمشید اونور... گم شید تا خودمو از پله‌ها پایین ننداختم.. خدایا داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟ صدای ضرب و شتم میومد.. مطمئن بودم نسیم آغازگر دعوا بوده.. در باز بود و می‌ترسیدم اونها به داخل سرک بکشند و منو بی‌حجاب ببینند. پایه‌های مبل رو گرفتم و به سختی خودم رو به چوب لباسی پشت در رسوندم. چادر سرم کردم و با کلی شرمندگی اونها رو از پشت در نگاه کردم. نسیم و یکی از مردها با هم درگیر شده بودند. نسیم جیغ می‌کشید و فحش‌های بد می‌داد. دویدم سمتش. رو به همسایه‌ها گفتم: تو روخدا بیخیال شین این دیوونست. کار دستمون میده.. نسیم رو که، با یک مردی درگیر شده بود و گوش‌های او رو مثل یک حیوان می‌کشید از او جدا کردم و با التماس گفتم: نسیم ولش کن دیوونه.. ولش کن.. نسیم که نه روسری سرش بود نه حال و روز درست حسابی‌ای داشت منو هل داد تا از پله‌ها پایین بره ولی زنها مانعش شدند. مرد همسایه‌ای که از من متنفر بود داد زد نزارید فرار کنه.. آقا رضا رو خونین و مالین کرده.. من رو کردم به او و با التماس و وحشت گفتم: توروخدا آقای رحمتی.. اون تو حال خودش نیست. شما ببخشید.. آقای رحمتی با عصبانیت خطاب بهم گفت: تو دهنت رو ببند که هرچی می‌کشیم زیر سر توست. اینجا رو کردی کثافت خونه.. گمشو از جلو چشممون.... به پیغمبر اگه همین امشب تکلیف تو رو روشن نکنم بی‌خیال نمیشم.. هر روز یک بساط.. یک بازی جدید.. ما تو این ساختمون جوون داریم.. بچه داریم.. معلوم نیست چه غلطی می‌کنی تو این ساختمون.. اون چی می‌گفت؟؟ چقدر صریح و رک منو مورد بی‌حرمتی قرار داد؟!! گفتم: من چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟ بجای اینکه جوابم رو بدن شروع کردن باهم حرف زدن درمورد من و عدم امنیت ساختمون. نگاهی به نسیم انداختم که زیر بازوی زنها تقلا می‌کرد! لعنت به این دستها که در رو به روی او باز کرد.. لیلا خانوم همون همسایه‌ای که اون‌روز برام آش ترخینه آورد از پله‌ها نفس‌زنان بالا اومد و گفت: در ورودی رو قفل کردم ولش کنید ببینم کجا می‌خواد بره.. رحمتی گفت: آ باریکلا.. الان پلیس می‌رسه تکلیفمون روشن میشه.. نسیم تهدیدم کرد.. تهدید نه!! داشت التماس می‌کرد ولی به شیوه ی خودش! _ عسل به این عوضی‌ها بگو ولم کنن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.. لیلا خانوم با صورتی درهم نگاهم کرد و خطاب به باقی همسایه‌ها گفت: یکی به داد این بنده خدا برسه! ببین این وحشی با سروصورت این چیکار کرده؟ بعد اومد سمتم و با دقت به اجزای صورتم نگاه کرد و گفت: نچ نچ نچ نچ... ببین چیکارش کرده.. چادرت چرا خونیه؟! زنگ بزنید اورژانس! بالأخره یک نفر فهمید که من حالم خوب نیست!! یکی از خانمها گفت: ما هم با همین مسأله مشکل داریم.. امروز سرو کله می‌شکنن فردا قتل!! بخدا دیشب به صمدی گفتم پاشو از این ساختمون بریم اینجا محل زندگی نیست.. ما بچه نوجوون داریم.. رحمتی از همه آتیشش تندتر بود! گفت: شما چرا بری خانوم؟؟ اونی که باید بره یکی دیگست.. با پاهایی خسته وارد خونه‌م شدم. اين‌بار تقاص کدوم کارمو دادم؟ اشتباهم کجا بود؟! یعنی الانم در آغوش خدا بودم؟! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 در رو بستم و گوش‌هامو محکم گرفتم تا صدای فحاشی‌های نسیم و تهمت‌های همسایه‌ها رو نشنوم.. دست و صورتم خونین بود و قلبم درد می‌کرد اونوقت همسایه‌ها بجای نگران شدن به فکر آینده‌ی فرزندانشون بودند و منو تهدیدم می‌کردند.. اشکهام بی‌اختیار پایین می‌ریخت.. چشمم به دانه‌ی سبز رنگ تسبیح در گوشه‌ی آشپزخونه افتاد.. بی‌توجه به صداهای تهدیدآمیز پشت در به آشپزخونه رفتم و دانه‌های تسبیح رو از روی زمین با اشک و آه برداشتم.. با هر دانه‌ای که پیدا می‌کردم صورت حاج مهدوی به خاطرم میومد و ناله‌هام بیشتر میشد.. کف آشپزخونه پر از خون بود.. ولی برام اهمیتی نداشت. من فقط دنبال دانه‌های تسبیح بودم.. صدای آژیر پلیس میومد.. ولی برای من مهم نبود.. من در زیر کابینت‌ها دنبال دانه‌های تسبیح می‌گشتم!! در رو محکم می‌کوبیدند اما چه اهمیت داشت هنوز ده دانه از یادگار الهام پیدا نشده بود!! از پشت در صدام می‌زدند درو باز کنم ولی من باز چشمم دنبال دانه‌ها بود!! دوباره در زدند. چاره‌ای نداشتم! دانه‌های تسبیح رو توی جیبم انداختم. سمت در رفتم.. چادرم رو محکم دور خودم پیچیدم. حدس اینکه پشت در چه خبره زیاد سخت نبود!! همسایه‌ها و مامور کلانتری مقابلم ایستاده بودند. مامور کلانتری گفت: همسایه‌هاتون از شما شکایت دارند باید با ما به اداره‌ی پلیس تشریف بیارید.. ساعتی بعد من در کلانتری بودم! چشم آقام روشن! اون هم بخاطر شکایت همسایه‌ها.. افسر مربوطه نگاهی به سر و وضعم و کبودی‌های صورتم انداخت. _با کی درگیر شدی؟؟ سکوت کردم! چون داشتم فکر می‌کردم شاید همهٔ اینها یک خوابه.. قدرت حرف زدن نداشتم. مثل وقتایی که تو کابوس‌های ترسناک هرچی سعی می‌کنی لب باز کنی اما نمیشه.. نسیم مثل بلبل حرف میزد و می‌گفت از همتون شکایت می‌کنم.. افسر بهش گفت: زدی مرد به این گنده‌گی رو داغون کردی شکایتم داری؟ فعلن تو این پرونده شاکی یکی دیگست. من فقط نگاه می‌کردم. افسر ازم پرسید: تعریف کن علت درگیری چی بود؟ جواب ندادم! نسیم گفت: یک بگو مگوی دوستانه!! الآن مگه مشکل ما دونفریم که از اون خانوم سوال می‌کنی؟؟ دستم رو با حرص مشت کردم. او چطور جرأت می‌کرد مدام منو دوست خودش صدا کنه؟ افسر با کنایه بهش گفت: تو همیشه با دوستات اینطوری بگو مگو می‌کنی؟؟ نسیم لال شد. افسر از شاکی پرسید: آقای ترابی، اینا تو خونه بگو مگوی ساده کردن شما چرا با این خانوم درگیر شدی؟ آقارضا که تمام سرو صورتش زخم بود گفت: جناب سروان چی بگم؟!! ما دیدیم از خونه‌ی این خانوم سروصدا میاد گفتیم بریم ببینیم چه خبره.. در هم زدیم اینا باز نکردن. صدای بزن بزن خیلی زیاد بود بعد این خانوم عین جن با سروشکل به هم ریخته اومد بیرون.. خب حقیقتش منم ترسیدم نکنه بلایی سر همسایه‌مون آورده باشه بزنه فرار کنه فقط ازش پرسیدم خانوم کجا که ایشونم این بلا رو سرم آورد.. افسر رو کرد به نسیم و با لحنی تمسخرآمیز گفت: و تو هم یه جواب دوستانه دادی به سوال این آقا هان؟!! نسیم سرش رو پایین انداخت و با لحن آروم‌تری گفت: من عصبانی بودم. اگه این آقا وسط دعوا و اون حال و روز من خودشو دخالت نمی‌داد این اتفاق نمی‌افتاد. افسر رو کرد به من: با شما چیکار کنیم حالا؟ همسایه‌هات میگن آدم‌های نامربوط به خونت میان. نمونه‌ش هم حی و حاضر اینجا حاضره! بهت نمیاد اهل این صحبتها باشی راست میگن اینا؟ گلوم رو صاف کردم: من با کسی رفت و آمدی ندارم. به غیر از این خانوم و نامزدش هیچ آدم نامربوطی پاش به خونم وانشده. من ده ساله تو این ساختمون زندگی می‌کنم بدون هیچ مشکلی.. این حرف همسایه‌هام یک تهمته.. تهمتی که به وسیله همین خانوم و نامزدش پخش شده تو ساختمون افسر با تعجب نگاهمون کرد و گفت: مگه این خانوم دوستت نیست؟ گفتم: نه.. پرسید: پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار می‌کرده؟ ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا