#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"آبهرگزنمےمیرد🌧"♥️《خاطراتسردارجانبازمیرزامحمدسلگے، فرماندهگردان¹⁵²حضرتابوالفضل؏»
#بھقݪمـ✍🏻"حمیدحسام"🌸
قسمتےازکٺاب:
بہترین خبر در این مقطع اعلام آمادگے حاج رضا زرگرے براے پیوستن به گردان بود . از این خبر بسیار خوشحال شدم البتّه با تمام علاقه و ارادت به او ، خجالت مےکشیدم که در گردان حضرت اباالفضل ؏ به عنوان جانشین گردان کار کند . حاج رضا در عملیات مسلم بن عقیل فرمانده گردان و من فرمانده گروهان بودم..!
هر چه بود ، من آمدن او را به حساب ارادت به نام مقدس سقاے کربلا گذاشتم به ویژه وقتے شنیدم که..
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"رازرضوان🌧"♥️
《رازرضوانزندگینامهوخاطراتسردار مقاومتاسلامےشہیدعمادمُغنیه(حاج رضوان)است.»
#بھقݪمـ✍🏻"نویسندگانانتشاراتشہیدابراهیم
هادے"🌸
قسمتےازکٺاب:
...باید اساتید علوم نظامے و اطلاعاتے ، افکار او را براے دانشجویان خود تدریس کنند . «عماد مغنیه» به گردن تمام مردم خاورمیانه حق دارد! اگر عماد ، با توکل برخدا و توسل به اهل بیت ؏ حماسه ۳۳ روزه را به خوبۍ مدیریت نمےکرد ، چه بسا امروز با خاورمیانه جدید و کشورهایۍ کوچک و ضعیف روبرو بودیم!
#حاج_رضوان
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"صلحامامحسن،پرشکوهتریننرمش
قہرمانانهجھان☝️🏻"♥️
《اینکتابازمعدودآثارتحلیلےوتفصیلے استکهدربارهزندگانےامامحسنمجتبے؏
موقعیتسیاسےاووشرایطصلحامامبا
معاویهسخنگفتهاست.»
#بھقݪمـ✍🏻"
شیخراضےآلیاسین"🌸
مترجم🎙''
حضرتآیتاللهخامنهاے''
محتواےکٺاب:
کتاب داراے سه قسمت است که در قسمت نخست شرح حال کوتاهے از زندگے امام مجتبے ؏ ارائه داده و در قسمت دوم به موضوع بیعت با آن حضرت و وضعیت سپاه مےپردازد. قسمت آخر و اصلے کتاب ، بررسے قرار داد صلح و عوامل آن بحث مےکند .
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"درنگےتاخدا🕊"♥️
《اینکتابزندگےنامهشہیدعلیار
اسماعیلےاستکهخاطراتدورانزندگےو
رزمندگےیککارمنددانشگاهشیرازرادرقالبداستانےجذاببهتصویرمےکشد.»
#بھقݪمـ✍🏻"
احمدرضازارع"🌸
بخشےازکٺاب:
..راننده ، آمبولانس را مقابل بیمارستان متوقف کرد. فریاد زد: امدادگر، امدادگر! بلافاصله دو نفر امدادگر آمدند و اول حسن را به داخل بیمارستان بردند و وقتے به سراغ نفر دوم آمدند علیار با چهره نورانے آرام خفته بود . دست کنار گردنش گذاشت گفت: انّا لله و انّا الیه راجعون.
امدادگر گفت: بچهها بیایید.
بچهها آمدند.
امدادگر: این همه شہید دیده بودیم.. این یکے وضعیت عجیبۍ دارد. چقدر چهرهاش نورانے و معصوم است..
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"عاشقانہاےبراے۱۶سالہها🕊"♥️
《اینکتابزندگےنامهشہیدهراضیہکشاورزاست
داستانزندگےدخترےنوجوانڪہدرسن ۱۶سالگۍآسمانی شد🕊.»
#بھقݪمـ✍🏻"
سعیدهساداتاڪبرے"🌸
توضیحۍازکٺاب:
درشانزدهمینبهارعمرشحادثهاےرخمیدهدو
اورادررسیدنبہخواستهاشڪمكمیكند. انفجارےڪہدرسال۱۳۸۷درحسینیہ سیدالشہداے#شیراز رخداد،نقطہاوجزندگۍاو رارقمزد،درسن۱۶سالگۍبعدازآنڪہاززیارٺ بارگاهامامرئوف(ع)بہشھرشبازگشت،
آرزویشبرآوردهشدوبراثرانفجاربمبدرحسینیہ ڪانونفرهنگۍرهپویانوصالشیرازتوسط عواملتروریستۍوابستہبہغرب،
بہ#شهادت رسید🥀.
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"ملاقاٺدرملڪوٺ🕊"♥️
《اینکتابزندگےنامه
شہیداحمدمحمدمَشلَباست
شہیدخوشسیمایۍاستڪہدر سال ۹۴ تصویرش در فضای مجازے منتشر شد و به شہید «بی ام و سوار» مشھور شد.🕊.»
#بھقݪمـ✍🏻"
مھدےگودرزے"🌸
توضیحۍازکٺاب:
شہید احمد مَشلَب، همان جوان تو دل برو و جذابۍ بود ڪہ با سرعتۍ روز افزون جاے خود را در دل جوانان ایران و سایر کشورهاے مسلمان جہان باز ڪرد💜.
اینڪتابروایتمادر،ازداستانزندگےشھید اسٺ..🌱
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"منمیترانیستم!"♥️
《اینکتابزندگےنامه
شہیدهزینبڪماییاست
مقامات روحۍ و معنوے عجیب یڪ نوجوان ۱۴ سالہ، خصوصیات بارز نوجوان شھید، زینب ڪمایی است ڪہ ڪتاب منمیترانیستم به خوبی آن را تصویر میڪند🕊.»
#بھقݪمـ✍🏻"
معصومہرامهرمزے"🌸
توضیحۍازڪٺاب:
📖مثل همہےما، توی یڪ خانواده معمولی بزرگ شده بود ولی دوست نداشت معمولی باشه🙃'! برا حجاب و نماز ارزش فوق العادهاے قائل بود✨. #نماز اول وقتش ترڪ نمیشد💛. برای هر لحظهاش برنامهریزے میڪرد🕥و برای ڪار #انقلاب هم سر از پا نمیشناخت♥️'!..
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"مسافرآگوسٺ"♥️
《اینکتابزندگےنامه
شہیدحشمتعلیشاهاست
زندگینامه داستانی رزمنده شیردل لشکر زینبیون..!🕊.»
#بھقݪمـ✍🏻"
سیدہنرگسمیرفیضۍ"🌸
توضیحۍازڪٺاب:
📖رمضان داشت بہ روزهای آخرش میرسید🌒. مادر مدام بیقراری میڪرد. با اینڪہ چند وقت یڪبار با علی تلفنی صحبت میڪرد، اما بازهم از من سراغش را میگرفت.انگار حرفهای علی دلش را قرص نمیڪرد. انتظاری جز این هم نبود. در میدانهای سوریه ڪہ حلوا خیرات نمیکردند🤷🏻♀. جنگ بود. تیر و خمپاره و موشک داشت؛ زخم و دردِ بیطاقت داشت؛ و از همہ بیشتر شهادت داشت🥀 مادر اینها را میدانست ڪہ آرام و قرار نمیگرفت. هر قدر هم سعی میڪردیم او را خاطرجمع ڪنیم، فایده نداشت. مگر از پشت تلفن چقدر میتوان به اینوآن دلدارے داد؟ من ایران بودم، مادرم پاڪستان و برادرم سوریه. مردمِ هر سه ڪشور، یڪ دل شده بودند💗 و جوانهایشان را فرستاده بودند براے دفاع از حرم🕊؛ و با این حال مرزها ما را دورتر از هم نشان میدادند. نقشهها بیرحم بودند و جنگ اصلاً با هیچکس سر مروّت نداشت..
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_ڪتاب😉🌱
#قاچ_ڪٺاب😌↶🍉
#ڪتابـ📚"گلستـان یـازدهـم🕊"♥️
《این ڪتاب زندگےنامه شہید علے چیت سازیان است که خاطرات دوران زندگے مشترک و رزمندگے یک همسر نمونه را در قالب داستانے جذاب به نمایش میکشد.»
#بھقݪمـ✍🏻"
"بهناز ضرابی زاده"🌸
بخشےازڪٺاب:
... خسته شدہ بودم از این همه زحمتے که به این و آن مے دادیم..😢
فکر کردم، نه، خسته نیستم. اعتراضے هم ندارم. اگر علے آقا باشد، حاضرم یک عمر در کنارش همین طور زندگے ڪنم. 😍❤️
ظرف ها را خشڪ ڪردم و توے کابینت ها چیدم؛ خوابم نمے آمد. نمے خواستم بخوابم. تند تند به ساعت توے آشپزخانه نگاہ مے ڪردم و دلہرہ ام بیشتر میشد..👀🔗
چادرم را سر ڪردم. رفتم و ایستادم روے تراس، باد وحشے و تندے مے وزید.🌪 چراغ هاے خانه هاے دوروبَر خاموش بود، فڪر ڪردم خوش بہ حال آنهایی که آسودہ خوابیدہ اند😓. هوا سرد بود. خیلے سرد. نتوانستم طاقت بیاورم و به داخل آمدم. توے آشپزخانه، هال و پذیرایی قدم زدم و نمیدانستم باید چڪار ڪنم! برگشتم توے اتاق نشستم بالاے سرش. چراغ خاموش بود و اتاق تاریڪ..🌑 همین که میدانستم توے آن اتاق است و دارد نفس مے ڪشد برایم ڪافے بود 🙃آرام شدم.دلم میخواست در آن حالت زمان متوقف بشود و هرگز جلو نرود، هرگز...🦋✨
اما عقربه هاے ساعت با من سرلج داشتند، از همیشه تندتر مے چرخیدند، مے چرخیدند و مے چرخیدند. ساعت شد دو و ربع نیمہ شب... دست روے شانه هایش گذاشتم و آرام شانہ اش را تڪان دادم گفتم:«علے، علے جان، بیدارشو...🍃»
「 ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"درهـیـاهـوی سـکـوت🕊"♥️
《اینکتاب روایت زندگـی دانـشـجـوی پـیـرو خـط امـام و رئـیـس سـتـاد لشگـر 27 مـحـمـد رسـول آلله (ص) است»
#بھقݪمـ✍🏻"
جـواد کـلـاتـه عربـی"🌸
بخشےازکٺاب:
بعد از مدت کوتاهی آتش روی ما خیلی شدید شد😓. آنقدر که هر لحظه ممکن بودیکی از خمپاره ها بخورد توی سنگر و همه مان درجا شهید شویم🤒. توی همین گیر و دار بودیم که یک نفر دولا دولا به طرف سنگر ما آمد🚶♂.
وضعیت آتش طوری نبود که بهش بگوییم بیا، نیا.، جا داریم یا جا نداریم. 🤷♂. من که نشناختمش. کلاه پشمیِ تیره رنگی سرش کرده بود و ریش های خیلی پـُری داشت. یک شال هم دور گردنش پیچیده بود.
من و حسین جا باز کردیم و آن غریبه خودش را بدون معطلی انداخت توی سنگر😁. هیچ صبحتی هم بین ما ردوبدل نشد.؛ نه سلام علیکی و نه چیزی. شاید جا داشت ازش بپرسم چطوری توی آن وضعیت آمده آنجا و اصلا چرا آمده😅🤦♂؟! اما به هیچ وجه جای این حرف ها نبود. به علاوه اینکه حاج آقا با تمام وجودش درگیر هدایت آتش بود😷؛ آنقدر که حتی برای اصابت خمپاره های نزدیکِ سنگر هم سرش را نمی دزدید😰. بین آن غریبه با من و حسین و حاج نجفی، فقط یک نگاه رد و بدل شد🖇. بعد هم خودش را کشاند به سمت سکوی چپ سنگر و روبه روی حاجی نشست🙃..
|🌤@Jahadesolimanie|
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"از چیزےنمیترسیدم🕊"♥️
《اینکتاب روایت زندگـی شهید حاج قاسم سلیمانی است»
#بھقݪمـ✍🏻"
حاج قاسم(:"🌸
توضیحۍازکٺاب:
📝زندگینامه خودنوشت حاج قاسم سلیمانی دست نوشتههای شخصی شهید سلیمانی از دوران کودکی و زندگی در روستای قنات ملک کرمان تا میانه مبارزات انقلابی در سال ۵۷🌱
|🌤@Jahadesolimanie|
#معرفے_کتاب😉🌱
#قاچ_کٺاب😌↶🍉
#کتابـ📚"چشمروشنی🕊"♥️
«روایت خواندنی همسر شهید از سالها زندگی با این جانباز و شهید بزرگوار است.》
#بھقݪمـ✍🏻"
کوثر لک"🌸
بخشےازکٺاب:
تازه داشتیم طعم شیرین زندگی را مزه مزه می کردیم که سردردهای شبانه ی سید جواد شروه شد. شب ها شبیه آدم های مسموم، سرش را بین دستانش می گرفت و با صورت مچاله، از درد به خودش می پیچید و ناله می کرد. دل درد و حالت تهوع هم داشت. پزشکش ام.آر.آی تجویز کرد. با آن عکس، همه ی فرضیه های مسمومیت کنار رفت. تومور مغزی پایش را وسط زندگی ما گذاشت. خبر را ذره ذره به من دادند. یک ماهه حامله بودم.
|🌤@Jahadesolimanie|