#بسم_رب_الحسین 💓
📚 رمان اجتماعی-سیاسی #نقاب_ابلیس 😈
👈تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه #تشیع_انگلیسی...👌
✍️نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_یازدهم: (مصطفی)
نیروی انتظامی میگوید فعلا نمیتواند اقدام جدی کند قرارشده ما نگران نباشیم و همانطور که پیش رفتهایم رصدشان کنیم و به سپاه گزارش دهیم. مثل اینکه واقعا کاری از دستم برنمیآید. حداقل تا زمانی که سیدحسین برسد.
برای نماز مغرب به مسجد میرسیم. اینطور که معلوم است، باید یکی دو روز حاج کاظم نماز را بخواند. هنوز پایم به حیاط نرسیده که صدای همهمه چندتا از بچهها یادم میاندازد که ذولجناح را قفل نزده بودم. میروم به جایی که بچهها ایستادهاند. متین مرا که میبیند با چهرهای نگران به سمتم میآید:
-آقا سید، فکر کنم موتور شما رو زدن!
قدم تند میکنم و به متین میگویم:
-یعنی چی که موتور من رو زدن؟
-نمیدونم... عصر یکی دونفر با ماسک اومدن با چماق افتادن به جونش؛ ولی خیلی خسارت نزدن چون ما زود رسیدیم.
به ذولجناح که روی زمین واژگون شده، میرسم. یکی از آینههایش شکسته و بعضی قسمتهایش کمی تو رفته؛ رنگهایش هم کمی ریخته. کامران میگوید:
-وقتی ما رسیدیم در رفتن. یکیشون میخواست با اسپری، یه چیزی رو زمین بنویسه ولی نتونست، امونش ندادیم.
نگاه را از ذولجناح میگیرم و به متین میگویم:
- نرفتین دنبالشون؟
به جای متین، جوانی غریبه همسن خودم پاسخ میدهد:
- چرا من سعی کردم برم؛ ولی گمشون کردم.
جمله حسن در ذهنم چرخ می خورد که:
-از زمین و زمان برایمان میبارد!
مگر چقدر غفلت کردهایم که آنقدر جسور شدهاند؟ آنقدر ذهنم درگیر است که فراموش میکنم بپرسم جوان تازه وارد کیست. با همان صدای گرفته به بچهها میگویم:
-برید نماز دیر میشه الان...
حتما انقدر بهم ریخته و درب و داغون هستم که سریع حرفم را گوش کنند و بروند. اما خودم هنوز نشستهام. نمیدانم چکار کنم و چه موضعی بگیرم مقابل اینهمه گستاخی؟
صدایی مهربان از بالای سرم میگوید:
- نمیخوای بریم نماز اخوی؟ غصه نخور درستش میکنیم...
سرم را که بلند میکنم، همان جوان تازه وارد را میبینم که با لبخندی شیرین، دست به طرفم دراز کرده. در آن شرایط و فشار روحی، لبخند برایم بهترین مرهم است. نمیدانم چرا چهرهاش مرا یاد سیدحسین میاندازد و مهرش به دلم مینشیند. انقدر که برای چندلحظه مشکلات از یادم میرود و بلند میشوم که به نماز برسم.
بعد از نماز، دستم را میفشارد و لبخند میزند:
- آقا سیدمصطفی که میگن شمایید؟
من هم به زور میخندم:
-بله...
دستم را محکمتر میفشارد:
-عباسم... دوست سیدحسین آقا... قرار شده بود بیام به عنوان مربی سرود درخدمت باشم.
تازه یادم میافتد تا سیزدهم آبان یکی دو روز بیشتر نمانده و هیچ کاری نکردهایم. میدانم برای آماده کردن سرود دیر است. عباس هم این را از نگاهم میفهمد:
-حالا روز دانش آموز نشد، برای پنجم آذر یه چیزی آماده میکنیم... کلا خوبه مسجد یه گروه سرود داشته باشه... کار دیگه ای هم اگه از دستم براومد درخدمتم.
هنوز حرفهایش کامل در ذهنم تحلیل نشده که حسن مثل اجل معلق میرسد:
-به! عباس آقا... چه عجب ما شما رو دیدیم بعد عمری!
تازه دوزاریام میافتد که عباس از دوستان قدیمی سیدحسین بوده. اما چرا من تا الان ندیده بودمش؟
از حسن که میپرسم، میگوید او هم تا دیشب که سیدحسین زنگ زده بوده، اسم عباس را نمیدانسته و فقط چندبار او را با سیدحسین دیده بوده. همان اول هم مهر عباس به دلم نشست. الان هم که سیدحسین معرفیاش کرده، بیشتر دوستش دارم. چشمانش همیشه میخندند.
#ادامه_دارد...
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
شناخت امام زمان - قسمت یازدهم.mp3
3.4M
⸤🎧🎶⸣
تـومپنـدارکہمجنـونسـرخـودمجنـون
شـد♥️..^^!
#پادکست🎬 / شنـاختامـ🌤ـامزمـان!
✨#قسمت_یازدهم / #انتشار_آزاد💕
↠jihadmoghnie