eitaa logo
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
7.2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
4.6هزار ویدیو
324 فایل
'بِسم‌ِربِّ‌المَـہـدے‧عج‧🌸' مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه‌ نمےگیریم✌️🏿 #شہید‌جھادمغنیھ🎙✨ ولادٺ🌤:2مه1991طیردبا،لبنان" عࢪوج🕊:18ژانویه‌2015‌قنیطره،سوریه" نام‌جھادے📿:جوادعطوے" پشتِ‌‌سنگر↶ 『 @jihaad313 』 .. #این‌خانه‌منتظرپسر‌زهرااست♥️:)
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت دوم فقط راه می روم میانشان و یکی یکی نگاهشان می کنم. شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید اشرفی اصفهانی... راهم را کج می کنم به سمت قطعه مدافعان حرم. کسی در قطعه نیست. گل های کنار مزار شهید خیزاب تازه باز شده اند. شهدا را یکی یکی از نظر می گذرانم؛ از زنان شهید حج خونین سال 66 تا شهدای مدافع حرم فاطمیون و شهید شاهسنایی، مدافع امنیت. شهید علی نیسیانی... کنارش کمی مکث می کنم؛ نوشته یادبود مدافع حرم حسینی. از وقتی این سنگ را زده اند، برایم شده علامت سوال. تاریخ شهادتش سال 1383 را نشان میدهد. اینطور که پیداست پیکرش هم برنگشته ایران که سنگ یادبود زده اند. سال هشتاد و سه هنوز داعش نبود که کسی بخواهد برود دفاع از حرم؛ پس... نمیدانم. از کنار شهید می گذرم. باران تندتر شده است. هوای بارانی را عمیق نفس می کشم و از سمت دیگر قطعه پایین می روم. قدم تند می کنم به سمت شهدای گمنام. به قطعه می رسم اما بالا نمی روم. همان پایین، برای شهید سیدحسین دوازده امامی دست تکان میدهم. راهم را ادامه می دهم تا برسم به زینب کمایی. از بزرگی زینب پانزده ساله و کوچکی منِ بیست و دو ساله خجالت می کشم. لبم را می گزم، التماس دعایی می گویم و می روم. به خودم که می آیم، دوباره برگشته ام نزدیک ورودی گلستان. چشمم می خورد به شهید زهره بنیانیان... شهید زهره بنیانیان... مقابل زهره می ایستم. قطرات آب از روی شیشه عکسش سر می خورند. انگار زهره گریه می کند. نمی دانم از چه؟ شاید از شوق نظر به وجه الله. راستی زهره هم رفته بود آلمان... اشتباه نکنم یک سال هم مانده بود اما آخر تاب نیاورد و رفت لبنان، آموزش نظامی دید و برگشت به کشورش. دوست دارم بپرسم چطور راضی شده برود؟ چه حسی داشته در بلاد غریب؟ هرچه بوده، جاذبه ای در این خاک زهره را صدا زده و کشانده همینجا. چیزی که زهره منتظرش بوده، در همین خاک پیدا می شده. تکیه می دهم به حصار باغچه کنار مزار و برای بار هزارم نوشته روی سنگ را می خوانم. بسم رب الشهدایش را، نام و نام خانوادگی شهید را، نام پدرش را... «پاسداری به خون خفته از انبوه پاسداران انقلاب اسلامی، خواهر شهیده...» و می رسم به تاریخ شهادتش؛ نهم اردیبهشت پنجاه و نه... و امروز نهم اردیبهشت است! اصلا یادم نبود. از شوق نفس در سینه ام حبس می شود. اینکه در سالگرد شهادت یک شهید، بدون اینکه خودت بخواهی کنار مزارش باشی، ظاهرا ساده است اما قطعا اتفاقی نیست. گردنم را کج می کنم و می پرسم: خب، حتما کارم داشتی دیگه؟ یا شایدم من کارت داشتم و تو وقت ملاقات دادی... راستی زهره، برم یا نرم؟ زهره ساکت است و باران تند. شاید هم صدای زهره بین صدای برخورد قطرات باران با سنگ مزارش گم شده است. گوش تیز می کنم. صدایی نمی شنوم. حتما گوش های من سنگین است. اگر دنیا و حواس دنیوی ام بگذارد، باید بتوانم صدایش را بشنوم. دستانم را باز می کنم تا قطرات باران رویشان بنشیند. بعد از چندثانیه، دستان ترم را می کشم به صورتم. باران رحمت خداست، تبرک است. رو به آسمان می کنم: خدایا نظر تو چیه؟ باران یک لحظه شدید می شود و بعد کم کم لطیف تر می بارد. دیگر سراپا خیس شده ام. مهم نیست. دوباره به زهره نگاه می کنم که انگار ایستاده روبه رویم، با چادر و دستکش مشکی اش. تنگ رو گرفته و لبخند می زند. او هم خیس شده زیر باران. زهره ای که مقابلم ایستاده، مثل عکسش سیاه و سفید نیست. جان دارد. چشم هایش برق می زنند. حسرتی که در دلم است را بلند می گویم: کاش وصیتنامه و یادداشت هات گم نمی شد. شاید اگه می خوندمشون می فهمیدم باید چکار کنم. زهره جواب نمی دهد. باران ملایم تر شده است. ابرها دیگر مثل قبل درهم تنیده نیستند. صدای زنی مرا به خود میاورد: ببخشید خانم، باهاشون نسبتی دارید؟ دخترشونید؟ ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت سوم زنی ست شاید همسن خود زهره، میانسال و کمی مسن. می گویم: نه! زن سرش را تکان میدهد: آهان... آخه خیلی وقته اینجایید. چهره تونم شبیهشه. گفتم شاید نسبتی داشته باشید. التماس دعا. و می رود. راستی من و تو چه نسبتی داریم باهم؟ کجای من شبیه تو است زهره؟ اصلا این قیاس مع الفارغ است. خاکی را چه به افلاکی؟ جوابم را ندادی زهره... چکار کنم؟ بروم یا بمانم؟ حالا دیگر پرتوهای آفتاب راهشان را از میان ابرها باز کرده اند. باران کم جانی می بارد. در آسمان به دنبال رنگین کمان می گردم. عزیز همیشه می گفت وقتی باران ببارد اما هوا آفتابی نباشد، باید دنبال رنگین کمان بگردی. همیشه باهم رنگین کمان را پیدا می کردیم. خاصیت هوای بهشتی گلستان شهداست که ذهن را باز می کند. الان ابرهای درهم تنیده ابهام در ذهنم از هم باز شده اند. می دانم باید چکار کنم. دست می کشم به عکس زهره: باشه. می رم. تو هم برام دعا کن. نمیدانم ساعت چند است. راه می افتم به سمت خانه و غروب می رسم. کسی خانه نیست. تقریبا مثل همیشه. کاش عزیز و آقاجون مشهد نبودند که می رفتم خانه شان. خانه ما با اینکه دقیقا کنار خانه عزیز است، زمین تا آسمان با آن فرق دارد. سوت و کور... بیشتر شبیه خوابگاه است. جایی که ساکنانش هرشب خسته از کار روزانه، می آیند و چیزی می خورند و به اتاقشان می خزند. شاید اگر خواهر یا برادری داشتم، خانواده مان گرم تر می شد. حداقل من و خواهر یا برادرم با هم کل کل می کردیم، می گفتیم و می خندیدیم و خانه را روی سرمان می گذاشتیم. باهم غذا درست می کردیم، درس می خواندیم... اینطوری وقت هایی که پدر و مادر نبودند هم خانه جان داشت. اما مادر هیچوقت دلش بچه دوم نخواست. پدر هم. وقت من را هم نداشتند، چه رسد به دیگری. البته خواست خدا بود که تنهای تنها نمانم. مادر اوایل نوزادی ام بیمار شد و مدتی را زندایی ام به من شیر داد و دوتا خواهر و برادر رضاعی پیدا کردم. بهتر از هیچ است. مادر هم می توانست با همین جمله که: «ارمیا و آرسینه خواهر و برادرت هستند» دهانم را ببندد و به غرزدنم پایان دهد. چادر خیسم را می تکانم و روی بند می گذارم. چراغ ها را روشن می کنم. تلوزیون را هم. اینطوری یک سر و صدایی در خانه هست. چقدر گرسنه ام! ظهر نهار نخورده از خانه بیرون زده ام و غروب آمده ام خانه. در یخچال دنبال چیزی می گردم که بتوان خوردش! کمی برنج و عدس از دو شب قبل مانده. با ماکروفر گرمش می کنم. کاش مادر خانه می ماند... با یادآوری مادر آه می کشم. می نشینم پشت میز آشپزخانه و سرم را می گذارم روی میز. زیر لب می گویم: داری چکار می کنی مامان؟ زندگی ما عالی و رویایی نبود، اما آرام بود. داشت همه چیز طبق روال پیش می رفت. اما حالا فهمیده ام هیچ چیز این زندگی عادی نیست و همه اینها شاید، آرامش قبل از طوفان بوده. چندوقتی ست که کمابیش فهمیده ام به دست مادر، آتشی افتاده وسط زندگیمان. نمیدانم پدر چرا تا الان متوجه نشده... دلم برای کودکی ام تنگ می شود. برای وقتی که مامان ستاره، فقط مامان ستاره بود. الان برایم یک مجهول شده است؛ یک ایکس بزرگ وسط زندگی ام. صدای بوق ماکروفر باعث می شود سرم را از روی میز بلند کنم. غذا را بر میدارم و درحالی که اخبار تلوزیون را دنبال می کنم، سعی میکنم بخورمش. خوب داغ نشده و هنوز کمی سرد است؛ اما مهم نیست. دیگر این که مزه غذا چه باشد در خانه ما مهم نیست. فقط باید سیر شد. ذهنم درگیر است و چیزی از اخبار نمی فهمم. حتی نمی فهمم غذایم کی تمام شد. هروقت دلم برای عزیز یا یک خانه پر سر و صدا تنگ می شود، می روم سراغ آلبوم هایمان. انقدر همه را نگاه کرده ام که ترتیب همه عکس ها را حفظم. می روم سراغ کمد مامان و ساک پر از آلبوم را برمیدارم. می نشینم وسط اتاقم و کف زمین پهنشان می کنم. از آلبوم کودکی و جوانی پدر و عموها شروع می کنم. عکس های بچگی شان؛ بچگی عمه ها و عموها. بعد عکس مدرسه شان... هرچه جلوتر می روم عکس ها رنگی تر می شوند. عکس های عمو صادق در لبنان، عکس های جبهه عمو یوسف کنار دوستان شهیدش. عمو یوسفی که تازه دانشجو شده بود. عزیز می گفت از اواخر دبیرستانش رفت جبهه، اما درسش را در جبهه خواند و در کنکور الکترونیک دانشگاه صنعتی آورد. جلوی در دانشگاه صنعتی هم عکس دارد. اما خیلی زود دوباره عکس ها جبهه ای می شوند. برای امتحان ها می آمد اصفهان... ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت چهارم عزیز می گفت یوسف از بچگی عشق کار فنی داشت. دل و روده رادیوها را می کشید بیرون، دوباره می ساخت. عمه می گوید بچگی شان با دست ساخته های عجیب یوسف می گذشته. اتاق طبقه بالای خانه عزیز مال عمو بوده، داخلش پر بوده از قطعات الکترونیکی و مکانیکی. همین ها بعدا پایش را به واحد مهندسی رزمی و بعد هم توپخانه سپاه باز کرد. عملیات مرصاد آخرین عملیات عمو یوسف بود. بعد از آن، عمو ظاهرا برگشت به زندگی عادی اش. ازدواج کرد، درسش را تمام کرد و رفت سر کار. کم کم سر و کله زن عموها در آلبوم پیدا می شود و کمی بعد مادر. در این مقطع از عکس ها همه واقعا می خندند. عکس های عقد و عروسی پدر و عموها که در آنها سربه زیری شان عجیب به چشم می آید. می رسم به تنها عکسم با عمو یوسف؛ کنار زاینده رود، درحالی که در آغوشش هستم. فکر کنم پنج شش ماهه باشم. زن عمو هم ایستاده کنار عمو و انقدر رویش را تنگ گرفته که صورتش دقیق مشخص نیست. در عکس بعدی عمو من را می بوسد و در عکس دیگر، صورتش را بر صورتم گذاشته و دستش را دور شانه های زن عمو. با تمام وجود می خندند و من حسرت می خورم که اگر هنوز هم بود، شاید بقیه خنده های آلبوم هم عمیق می شدند. بعد از آن عکس ها، دیگر خنده ها تصنعی شده اند. مخصوصا عزیز که دیگر به دوربین نگاه نمی کند و نگاهش فقط به من است. در بیشتر عکس ها در آغوش عزیزم یا عمه ها. من با عزیز بزرگ شده بودم و انقدر سر پدر و مادر شلوغ بود که خود به خود حواله داده می شدم به عزیز. انقدر که وقتی اولین بار زبانم به گفتن کلمه «مامان» باز شد، عزیز را خطاب کردم و آقاجون را هم بابا. آنها هم نه مثل پدر و مادر، که بیشتر از پدر و مادر هرچه داشتند به پایم ریختند و من شدم تک دردانه خانه شان. عکس های مراسم عمو و زن عمو را رد می کنم که نبینمشان. تلخ ترین عکس های آلبومند. منکه هنوز یک سالم نشده، در آغوش مادرم و چیزی از وقایع اطرافم نمی دانم. در عکس های خانواده مادری اما خنده ها هنوز همانقدر واقعی اند. آلبوم پر است از عکس تولدها و مسافرت ها. خیلی از عکس ها در آلمان ثبت شده اند. عکس های من در آغوش پدربزرگ و مادربزرگ آلمان نشینم و تمایز شاخصم با آنها؛ مخصوصا که همه بور و چشم رنگی اند و چشم و ابروی من به طرز عجیبی شدیدا مشکی! ارمیا هم اینجاست. از اولین تصاویرش کنار گهواره من تا بازی های کودکانه مان با آرسینه. ارمیا بیشتر از برادر، دوست بود. برخوردش برعکس سایر پسربچه ها انقدر آرام و معقول بود که حتی در دل عزیز جا باز کرد و اجازه داشت بیاید خانه عزیز و باهم بازی کنیم. عزیز ارمیا و آرسینه را هم مثل بقیه نوه هایش دوست داشت. گرچه، همه می دانستند من بین نوه های عزیز، از همه عزیزترم. کم کم بچه های آلبوم بزرگ می شوند و بزرگترها پیرتر. نوه های بعدی عزیز حداقل هفت هشت سال از من کوچکترند و یکی یکی پایشان به عکس های آلبوم باز می شود. میرسم به آخرین عکسم با ارمیا در ایران؛ در فرودگاه امام خمینی. او شانزده ساله بود و من سیزده ساله. آثار گریه روی صورتم، نشان می دهد دلم نمی خواهد ارمیا برود. ارمیا هم همانجا برایم یک روسری خرید که هنوز دارمش؛ فیروزه ای ست. ارمیا خوب سلیقه ام را میدانست. بعد از آن، یکی دوبار رفتیم آلمان دیدنشان. از عکس های آن روزها می شود صدای قهقهه های من و ارمیا و آرسینه را شنید. در آخرین عکس، ارمیا در حیاط خانه شان دستش را دور گردنم انداخته است و می خندد؛ و من هم با چشمان اشکی لبخند کمرنگی میزنم. آن روز فامیل های آلمان نشینمان میخواستند هرطور شده روسری ام را بردارم؛ و اصرارشان تبدیل شد به سرزنش و بعد اشک من درآمد. ارمیا هم پشت من درآمد و حالا میخواست من را آرام کند. همان روسری فیروزه ای سرم بود که خودش برایم خریده بود. صدای باز شدن در یعنی پدر آمده است. مادر برای سفری کاری رفته تهران. پدر مثل همیشه خواست برود دست و صورتش را بشوید که از صدای تلوزیون و چراغ های روشن فهمید خانه ام. صدا میزند: اریحا... بابا کجایی؟ ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت پنجم دیگر رسیده است به در اتاقم. در آستانه در می ایستد. بلند می شوم و می گویم: -سلام بابا. پیداست که خیلی خسته است. می گوید: -سلام. ببینم داری چکار میکنی؟ چرا تلوزیون رو روشن گذاشتی؟ به آلبوم ها نگاه می کنم: -هیچی... داشتم آلبوما رو می دیدم. پدر سرش را تکان میدهد: -چی میخوای از جون اونا؟ و منتظر پاسخم نمی شود و می رود. پشت سرش راه می افتم: -شام خوردین بابا؟ تلوزیون را خاموش می کند و می گوید: -آره. تو چی؟ -منم خوردم. پدر می رود به اتاقش و می گوید: -خیلی خسته م، میخوام بخوابم. تو هم بخواب دیگه. چندسالی ست که اتاق پدر و مادر جدا شده و پدر در همان اتاق کارش می خوابد و مادر هم برای خودش. یکدیگر را کم می بینند و اگر هم ببینند، تمام رابطه شان در چند کلمه خلاصه می شود. خانۀ ما خیلی وقت است سرد شده و تلاش های من برای گرم کردنش بی فایده است. هردو از این شرایط راضی اند و شاید تنها کسی که ناراضی ست، من باشم. همه فکر می کنند زندگی ما عالی ست و غبطه می خورند به محبت میان پدر و مادر، اما شاید فقط من و عزیز میدانیم این زندگی خیلی وقت است تمام شده و فقط طلاق محضری نگرفته اند. شاید اگر عزیز و آقاجون نبودند و برایم مادری و پدری نمی کردند، روح زندگی در من هم می مرد. هنوز آلبوم به دست، ایستاده ام پشت در بسته اتاق پدر. خیره می شوم به عکسی که در آن، روی شانه های پدر نشسته ام و هردو از ته دل می خندیم. فکر کنم رفته بودیم شمال. کاش پدر هنوز هم برایم وقت داشت. کاش کمی بیشتر با من دوست می شد؛ شاید می توانستم ماجرای مادر را به او بگویم. دلم لک زده برای اینکه هرشب به آغوشش بروم، سرم را روی سینه اش بگذارم، دست بین موهایم بکشد، پیشانی ام را ببوسد. قبلا هر روز پیشانی ام را می بوسید؛ اما چند وقتی ست که همین را هم از من دریغ کرده است. این طبیعی ترین حق من است به عنوان دخترش. آلبوم را مانند بچه ای در آغوش می فشارم. دوستش دارم؛ چون یادآور روزهای خوبی ست که دوست دارم برگردند. پتویم را از روی تخت برمیدارم و می روم به حیاط. روی تاب می نشینم و خیره می شوم به آسمان. آلبوم را محکمتر به سینه می چسبانم. کاش چراغ های بی شمار زمین می گذاشتند چراغ های آسمان را ببینم. بجز چند ستاره پرنور، چیز دیگری پیدا نمی کنم. سه ستاره کمربند صورت فلکی شکارچی مثل همیشه به چشم می آیند. در یکی از کتاب ها خواندم سه ستاره کمربند شکارچی، به ظاهر به هم نزدیکند اما درواقع هزاران سال نوری از هم فاصله دارند. ما هم همینطوریم. ظاهرا نزدیک و درواقع هزاران سال نوری از هم دور... بچه که بودم، عاشق ستاره شناسی بودم و زیاد کتاب نجوم می خواندم. پدر هم که دید دوست دارم، گفت اگر تمام نمره های کارنامه ام بیست شوند برایم تلسکوپ می خرد و به قولش عمل کرد. از آن به بعد، تا مدتی کارم شده بود دور زدن در آسمان با همان تلسکوپ آماتوری. ستاره ها جذاب، مرموز و زیبا بودند. انقدر که دوست داشتم تا ساعت ها نگاهشان کنم. حس می کردم چیزی گم کرده ام که در آسمان می شود پیدایش کرد. پتو را دور خودم می پیچم و پایم را به زمین می زنم که کمی تاب بخورم. این تاب را پدر وقتی به این خانه آمدیم خرید که مرا در خانه بند کند. اما من همیشه تابی که آقاجون به درخت انجیر بسته بود را ترجیح میدادم؛ تابی که پشتی نداشت و یکبار موقع تاب خوردن از پشت سر افتادم روی زمین. ارمیا هم آن تاب را دوست داشت. می نشست روی آن و بجای این که به جلو و عقب تاب بخورد، چرخ میخورد تا دو طناب تاب به هم پیچ بخورند. بعد هم دوباره در جهت مخالف می چرخید. پلک هایم سنگین می شوند رو روی هم می افتند. چه خلسه شیرینی ست خوابیدن با تکان های گهواره مانند تاب. ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت ششم -بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم؛ سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَیْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الأقْصَى الَّذِی بَارَکْنَا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیَاتِنَا إِنَّه هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ...( منزّه و پاک است آن [خدایی] که شبی بنده اش[ محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم)] را از مسجدالحرام به مسجد الاقصی که پیرامونش را برکت دادیم، سیر [و حرکت] داد، تا [بخشی] از نشانه هایِ [عظمت و قدرت ]خود را به او نشان دهیم؛ یقیناً او شنوا و داناست.) صدای صوت قرآنی بیدارم می کند. نمیدانم چقدر خوابیده ام. چشمانم را با دست می مالم و دنبال صاحب صدا می گردم. شب است اما حیاط روشن است؛ از چراغی که نمیدانم کجاست. به یاد نمی آورم چنین چراغ پرنوری در خانه مان را. روشنایی اش عجیب است و ته رنگی سبز دارد. غیرقابل توصیف... دقت که می کنم، زنی را می بینم با چادر سفید که پشت به من و کنار باغچه ایستاده است و قرآنی در دست دارد. همه نور از همان صفحات قرآن است و فکر کنم صوت قرآن هم متعلق به او باشد. صورتش را نمی بینم. دلم می خواهد بروم جلو و ببینمش، اما سرجایم میخکوب شده ام. زمزمه آیاتش آرامش به جانم می ریزد و دوست دارم صبح نشود و فقط بخواند. -وَقُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ وَلَدًا وَلَمْ یَکُنْ لَهُ شَرِیکٌ فِی الْمُلْکِ وَلَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِّ وَکَبِّرْهُ تَکْبِیرًا (و بگو: همه ستایش ها ویژه خداست که نه فرزندی گرفته و نه در فرمانروایی شریکی دارد و نه او را به سبب ناتوانی و ذلت یار و یاوری است. و او را بسیار بزرگ شمار.) به خودم که می آیم، سوره اسراء را تمام کرده است. می خواهد برگردد به طرفم که چیزی تکانم می دهد. چشم باز می کنم، زن نیست و حیاط تاریک است. تنها نوری که هست، نور چراغ شهرداری ست. صدای اذان می آید. بلند می شوم و می روم به سمت جایی که زن ایستاده بود. هیچ نیست اما صوت قرآن لطیفش هنوز در گوشم هست. نمازم را خوانده ام که زینب روی گوشی ام پیام می دهد: -سلام آجی، آخرین مهلتشه. ثبت نام می کنی؟ یادم می افتد به زینب سپرده بودم برای اعتکاف خبرم کند. می نویسم: -سلام. آره! دلم میخواهد رها شوم روی تخت اما بیدار می مانم و چمدانم را از ته کمد بیرون می کشم. این اعتکاف می تواند نقاط مبهم و تاریک ذهنم را روشن کند، روحم را تنظیم کند و آماده ام کند برای رفتن. سال من بر مبنای اعتکاف می چرخد. هرسال این موقع ها دیگر شارژم تمام می شود و باید سه روز بروم برای تعمیرات و تنظیمات. بیشتر چمدان را کتاب ها و دفترم اشغال می کند. خودم هم میدانم نمی توانم این همه کتاب را در این سه روز بخوانم؛ اما اگر نبرم هم عذاب وجدان می گیرم! ساعت فکر کنم نه صبح باشد که زینب تماس می گیرد تا مشخصاتم را بپرسد برای ثبت نام. جوابش را می دهم و هزینه را واریز می کنم. می گویم: -عصر با ماشین میام دنبالت، بریم. تا عصر، وقت دارم برای خودم تنهایی خانه را تمیز کنم، سیب زمینی سرخ کنم، کتاب بخوانم، بنویسم، به عزیز زنگ بزنم و از همه مهمتر: فکر کنم! ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت هفتم ************** دوم شخص مفرد سلام عزیز دلم. میدونی چقد دلم برات تنگ شده؟ چندوقته هر وقت دلم می گیره با عکست روی گوشیم حرف میزنم؛ حتی اگه وسط یه پروژه مهم باشیم. دیگه الان خیالم راحته که نگه داشتن عکست روی گوشیم خطرناک نیست؛ چون خطری تهدیدت نمی کنه و جات امن امنه. البته هنوزم فایلش رمز داره. یواشکی هم میرم نگاهش میکنم؛ دوست ندارم همکارام عکستو ببینن. چون میدونم خودتم دوست نداری. همیشه جلوی نامحرم انقدر تنگ رو می گرفتی که ما هم نمی شناختیمت. این مدل رو گرفتنت هم از مامان یاد گرفته بودی... مگه نه؟ اصلا همه چیز تو شبیه مامان بود. همه کارات ما رو یاد مامان می انداخت. راستی مامان چطوره؟ خوب اونجا عشق و صفا می کنید باهم... کاش الانم خودت اینجا بودی بجای این عکست. یادته اینو کی ازت گرفتم؟ فکر کنم یه سال و نیم پیش بود... رفته بودیم لب زاینده رود. تو هم مثل همیشه داشتی به حال خودت قدم می زدی... تو خودت بودی و سرت پایین بود. حواسم نبود، به اسم کوچیک صدات زدم. تو هم فهمیدی و جواب ندادی. خوشت نمی اومد جلوی نامحرم اسم کوچیکت رو بگیم. وقتی یادم افتاد، این بار به فامیل صدات کردم. سرت رو بلند کردی و خندیدی. چقدر خوشگل شده بودی! توی چشمات اشک جمع شده بود ولی می خندیدی. منم سریع ازت عکس گرفتم. الان که دارم باهات حرف میزنم، عین جنازه پهن شدم تو نمازخونه اداره مون. فکر کنم دو روزه نخوابیدم. الانم خوابم نمی بره. تازه الان یادم افتاده از صبح که یه لقمه نون و پنیر زدیم، تا الان که یه ساعت از مغرب گذشته هیچی نخوردم. الان خیلی وقته دیگه نه چیز درست حسابی خوردم، نه درست خوابیدم. قبلا هم خورد و خوراکم برام مهم نبود. ولی برای تو چرا. حواست به همه ما بود. چی بخوریم... چقدر بخوابیم... اما دیگه الان خیلی وقته کسی حواسش به کسی نیست. مرتضی که رفته سر خونه زندگیش، من موندم و بابا. هردومون سرمون به کار گرمه... هردفعه مادرجون یا خانم مرتضی میاد یه چیزی می پزه به ما میده. اصلا دیگه هیچکدوممون سمت آشپزخونه نمی ریم. تا تو بودی، آشپزخونه برق میزد. زنده بود. کلا خونه زنده بود. اما حالا دیگه دیر به دیر میایم خونه اصلا. تحملش رو نداریم بدون تو. آخ دلم هوس خورش قیمه هاتو کرد. معلوم نبود از کجا یاد گرفته بودی ولی هرچی بود که عالی بود. همیشه حواست بود ما نهار و شام خورده باشیم. حواست بود همیشه یه شکلات و یکم آجیل بدی که باخودمون ببریم سر کار. همیشه وقتی خسته و کوفته میومدیم و داغون بودیم، تو بودی که حالمونو بهتر کنی و شارژمون کنی. ولی ما خیلی وقتا که تو بهمون نیاز داشتی نبودیم. نگو همیشه حالت خوب بود که باور نمی کنم. بالاخره آدم بودی... دختر بودی... اما انقد جلوی ما تودار بودی که فکر میکردیم تموم نمی شی. فکر میکردیم همیشه هستی. فکر نمی کردیم اگه بار یه زندگی رو بندازیم روی دوشت کم بیاری. چرا هیچ وقت داد و بیداد نکردی؟ قهر نکردی؟ دعوا نکردی؟ خب یه بار می گفتی داری اذیت می شی... فقط یه جا صدات در اومد... صدا هم که نه... سرتو انداختی پایین گفتی یکم ناخوشم، برم بهتر میشم. گفتی به اندازه یه هفته غذا پختی فریز کردی، خونه تمیزه... کاری لازم نیس انجام بدیم. بابا اول میخواست بگه نه، دلش سوخت، نتونست با دلت راه نیاد. قول گرفت زود برگردی. خندیدی، سرتو کج کردی گفتی چشم... ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت هشتم بوی روغن داغ که به مشامم می خورد، کتاب را رها میکنم و می دوم به سمت آشپزخانه. سیب زمینی ها را قبل از اینکه تبدیل به کربن شوند نجات می دهم. خوب سرخ شده. روغنش را می گیرم و می ریزمش توی بشقاب. تنها هستم، اما آدمم! بالاخره آدم باید وقتی چشمش به غذایش می افتد اشتهایش تحریک شود. سس را می ریزم روی سیب زمینی ها. مضر است اما از یک بار خوردنش نمی میرم. وقتی کسی خانه نیست، دلیلی ندارد غذا بپزم. می نشینم روی تاب و نت گوشی را روشن می کنم. می خواهم سراغ تلگرام بروم که یادم می افتد کلا دیلت اکانت کرده ام. طول می کشد عادتش از سرم بیفتد. بد کوفتی ست این تلگرام. عمر را هدر میدهد که هیچ، حین هدر دادن عمرت هم داری پول می ریزی به جیب یک مشت بچه کش از خدا بی خبر. عضویتت هم دنیایت را به فنا می دهد هم آخرتت را. تنها پیامدش هم بالا رفتن ارزش سهام چهارتا صهیونیست است که تهش می شود بمب و موشک و خمپاره روی سر مردم بی گناه غزه. همین هفته پیش بود که به همه دوستانم گفتم هرکس میخواهد با من مرتبط باشد می تواند پیامرسان های ایرانی را نصب کند. به ارمیا هم همین را گفتم؛ با این که تلگرام راحت ترین راه ارتباط من و ارمیا بود. صفحه گوشی را می بندم و درحالی که تاب می خورم، سیب زمینی های عزیزم را نوش جان می کنم! صدای پیام گوشی باعث می شود تاب را نگه دارم. یک پیام ناشناس دارم. نوشته: -سلام خانم گل! عادت ندارم ناشناس ها را جواب بدهم. این را در دوره های حفاظتی که از طرف محل کار پدر برگزار شد یادگرفتم. بخاطر شغل حساس پدرم، ما هم باید بعضی چیزها را مراعات کنیم. عکس های پروفایلش را باز میکنم. عکس یک پسر است که پشت به دوربین نشسته و روبه دریا. اسمش را هم به انگلیسی نوشته E.J. بازهم می نویسد: -خوبی؟ جواب نمی دهم. می نویسد: -بابا جواب بده دیگه خانوم خوشگله! سین می کنی جواب نمی دی؟ کم کم می ترسم. جواب نمی دهم تا ناامید شود و برود. اما پیام دیگری می فرستد: -بابا خیر سرم اومدم اُسکُلت کنم. ارمیام. جواب بده دیگه شازده کوچولوی من! چشم هایم به اندازه بشقاب سیب زمینی ها گرد می شوند. ارمیا؟ وقتی می گوید شازده کوچولوی من، یعنی خودش است. فقط ارمیا من را به این اسم صدا می زند. بچه که بودیم، کتاب شازده کوچولو را زیاد می خواندیم و یکی از بازی هایمان شازده کوچولو بازی بود! برایمان شیرین بود که خودمان را جای شازده کوچولو بگذاریم و دنبال ستاره مان بگردیم. ارمیا می گفت من شبیه شازده کوچولو هستم؛ چون همیشه نگاهم به ستاره هاست. اما به نظر من، ارمیا با موهای بورش بیشتر شبیه شازده کوچولو بود. حرف دلم را بی مقدمه می نویسم: -از کجا فهمیدی دلم برات تنگ شده؟ جوابش سریع می رسد: -از اونجا که دل خودمم تنگ شده بود. تو دوباره سلام یادت رفت؟ -سلام. -سلام به روی ماهت! خوبی؟ -ممنون. -بالاخره چکار میکنی؟ میای یا نه؟ -بیام یا نیام؟ -اگه به من باشه که میگم بیا، منم از تنهایی در میام. اما زندگی خودته. -خب زن بگیر از تنهایی دربیای، به من چه؟ -اینجا سخته یکی رو پیدا کنی که بخواد همیشه باهات زندگی کنه و یهو وسط کار نذاره بره! -خب من چکار کنم؟ -دختره بی احساس... از خواهر شانس ندارم. اون از آرسینه، اینم از تو. حالا چکارا می کنی؟ از سیب زمینی ها عکس می گیرم و برایش می فرستم: دلت آب! عشق و حال! ویس می فرستد: -ای جانم! نامرد من گشنمه چرا دلمو آب می کنی؟ دوباره چشم عمه منو دور دیدی روغن سوزوندی؟ چقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود. ویس را چندین بار گوش می دهم. می نویسم: -میترسم بیام ارمیا... ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت نهم می نویسد: -نگران نباش. خاک اینجا خوشبختانه یا متاسفانه مثه ایران نیست که نمک گیرت کنه. زود برمیگردی ستاره خودت! -تو چرا برنمیگردی ایران؟ ویس می فرستد: -من اینجا کار دارم، اگه نداشتم یه لحظه هم نمی موندم. کارم رو که انجام بدم برمیگردم ستاره خودم! تو هم از من می شنوی، اگه میخوای بیای برای موندن نیا. اینجا به گروه خون تو نمی خوره. یعنی ظاهرش قشنگه، پیشرفته س، ولی هرچی داشته باشه ایران نیست. تازه اینجا میخوای بیای چکار؟ درس بخونی که چی بشه؟ اگه درست به درد کشورت نخوره باید مدرکتو بذاری در کوزه آبشو بخوری. ارمیا راست می گوید؛ آلمان به گروه خون من نمی خورد. نه فقط بخاطر مسائل اعتقادی. خیلی چیزها در ایران هست که در آلمان نیست. پیدا نمی شود اصلا. بحث تفاوت فرهنگ است؛ تفاوت مبانی فکری. من در هوای ایران قد کشیده ام و اکسیژن اینجا می سازد به ریه هایم. ویس بعدی اش می رسد: -البته به نظرم بد نیست بیای. یکم اینجا باشی، ببینی چقدر فرقشه با ایران. تازه اونوقت می فهمی چقدر خوشبختی، چه چیزایی داری که اونا ندارن. یه درس عبرت زنده ست. حیف که کسی حالیش نیست یه عده این راهو قبلا تا تهش رفتن و به بن بست رسیدن. یاد آیات قرآن می افتم. "در زمین سفر کنید و ببینید چگونه بود عاقبت تکذیب کنندگان؟" خیلی وقت ها حرف های ارمیا من را یاد قرآن می اندازد؛ با اینکه چندان اهل این حرف ها نیست. نه این که لاقید باشد، نماز و روزه اش بجاست اما خیلی هم مذهبی نیست به تبع جو آزاد خانواده اش. می نویسم: -چرا یه وقتایی عین حرفات توی قرآن هست؟ -جون من؟ بابا دم خدا گرم! فکر کنم خیلی با خدا اتفاق نظر دارم! -دیوانه ای ارمیا! -مرسی مرسی. میدونم. از اثرات داشتن یه خواهر مثه سرکار علیه س. بعد از چند لحظه مکث می نویسم: -میخوام برم اعتکاف. -برو که دیگه از این چیزا تو آلمان گیر نمیاری. برای منم دعا کن کارم رو انجام بدم و برگردم. دلم پوسید. -من که نفهمیدم این کار مهم تو چیه آقای تاجر جوان. -منم نفهمیدم بالاخره علم بهتره یا ثروت پژوهشگر جوان؟! ناسزاها را ردیف میکنم: دیوانه روانی خل و چل خنگ! -تشکر... تشکر... لطف دارین! من متعلق به شمام. -من کار دارم. سیب زمینیامو باید بخورم برم سر زندگیم. مثل تو بیکار خارج نشین نیستم که. -از طرف من سیب زمینیا رو بوس کن، بذار رو قلبت! تو که میدونی عشق من تو دنیا سیب زمینیه. خنده ام می گیرد. می نویسم: -خدا با سیب زمینی محشورت کنه! -چی چی م کنه؟ مشهور؟ -خنگی دیگه... برو بذار به زندگیم برسم. -باشه... یادتم باشه این اکانت منه که دفعه بعد پیام دادم لال بازی درنیاری. فعلا. -فعلا یا علی... همیشه بعد حرف زدن با ارمیا یک لبخند عمیق بر لبم می ماند که نشانه نشاطی عمیق است. نه فقط بخاطر شوخی هایش. ارمیا من را بلد است؛ تمام پیچ و خم های ذهن و قلبم را. می داند کی باید فلسفی حرف بزند، کی شوخی کند، کی آواز بخواند یا اصلا سکوت کند. ارمیا تمام کوچه پس کوچه های روحم را بارها قدم زده؛ از بچگی. برای همین الان می داند کدام کوچه نیاز به آب و جارو زدن دارد، چراغ کدام گذر سوخته و باید از نو نصب شود، کدام خیابان مسدود شده و باید گسترشش دهد... ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت دهم کاش الان هم می شد برای ارمیا بگویم چه بلایی دارد سر زندگیمان می آید. کاش می شد بگویم دیگر مامان ستاره ام را نمی شناسم. راستی اگر ارمیا بود، شاید با مادر حرف میزد و به نتیجه ای می رسید. مادر عجیب عاشق ارمیاست. محبتی بیشتر از آنچه یک عمه نسبت به برادرزاده اش دارد. انگار مادر بچگی خودش را، و شاید پسر نداشته اش را در ارمیا می بیند. مادر همیشه پسر دوست داشت. اخلاق خودش هم مردانه است و برای همین، ترجیح داد من هم مردانه بار بیایم. نمیدانم چقدر موفق بوده؛ شاید پنجاه درصد یا کمتر؛ چون من بیشتر وقتم را با عزیز می گذراندم و مادر وقت زیادی برای اعمال تربیتش نداشت. روز اولی که مرا برد داخل سالن رزمی، از صدای فریادهایشان وحشت کردم. هوای سالن گرفته بود و من نفسم تنگی می کرد. به مادر گفتم: نمیشه مربیش خانم باشه؟ نمیشه بیام باشگاه خودتون؟ به من نگاه نمی کرد و نگاهش به جلو بود: نه، مربی مرد بهتر کار میکنه. مربی که عمو یونس صدایش می کردند، مادر را که دید با احترام جلو آمد و سلام کرد. مادر مرا نشانش داد و گفت: دخترم اریحا. میخوام خیلی قوی باهاش کار کنید. دستش را گذاشت روی چشمش: چشم. حتما. شما سفارش شده اید. بیا ببینم دختر خانم! تو دختر عمه ارمیایی؟ یونس ترسناک نبود اما من واهمه داشتم. نگاهی به مادر کردم. مادر گفت: برو، من می شینم کنار سالن. کمی خیالم راحت شد. جلو رفتم. با چشمم دنبال ارمیا می گشتم. همه پسر بودند. بغض کرده بودم. ارمیا را دیدم و او هم مرا دید و نگاهش روی من ماند. یونس سرش داد زد: ارمیا تمرین کن! از آن روز در رقابت با پسرها سعی کردم بهترین باشم و بودم. یونس از من راضی بود؛ انقدر که گاهی بعضی پسرها به من حسودی شان می شد. یک سال بعد آرسینه هم به ما اضافه شد و این برای من مثل یک نفس تازه بود در آن محیط پسرانه. تا ده سالگی در آن باشگاه تمرین کردم و انصافا یونس مربی خوبی بود. انقدر که وقتی به باشگاه دخترانۀ مادرم رفتم، همه حیرت کردند از تسلطم. نمیدانم مادر چه برنامه ای برای من داشت که خواست رزمی یاد بگیرم، و پدر چه برنامه ای داشت که اسباب بازی های پسرانه برایم می خرید. اوایل این ها را می گذاشتم پای علایق شخصی شان؛ اما حالا به همه چیز شک کرده ام. خودم را در اتاق مادر پیدا کرده ام. دلم برایش تنگ شده است. کاش برمی گشت تا باهم صحبت کنیم. شاید اوضاع انقدر که من فکر می کنم بد نباشد. شاید یک سوءتفاهم ساده است. آن روزی که با معلم دوران دبیرستانم، خانم حسینی صبحت کردم، فقط نگران مادر بودم و نگران رابطه مادر و دختری مان. فکر می کردم مادر به عرفان های هندی گرایش پیدا کرده و زیاد سر این مسائل بحثمان می شد. ساده بگویم؛ برای آخرتش می ترسیدم. مثل بچگی هایم که کمربند ایمنی نمی بست و من از ترس از دست دادنش با گریه التماس می کردم کمربندش را ببندد. وقتی با خانم حسینی حرف زدم، گفت باید با یکی از دوستانش در این باره صحبت کند و همان شد که چندروز بعد، شماره صفر روی همراهم افتاد. می دانستم شماره بعضی ادارات خاص دولتی روی گوشی نمی افتد. حدس زدم اداره پدر باشد؛ اداره ای که هیچوقت شماره اش را نداشتیم. اما پدر عادت نداشت از تلفن محل کار استفاده کند. جواب دادم و منتظر صدای پدر شدم، اما خانمی گفت: -سلام. خانم منتظری؟ لحنش باعث شد کمی نگران شوم و آب دهانم را قورت بدهم. راستش آن لحظه اصلا یادم نبود که قرار است دوست خانم حسینی با من تماس بگیرد. -بله خودمم! ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت یازدهم -من دوست خانم حسینی ام. قرار بود تماس بگیرم باهم صحبت کنیم. -بله بله... -عزیزم از اولش برام توضیح بده چی شد. و من هرچه به خانم حسینی گفته بودم را به او هم گفتم. این که مادرم در تلگرام عضو یک گروه شده عرفان که محتوایش شبیه عرفان های کاذب هندی ست و کانال هایشان را هم دنبال می کند. خودم گروه را رصد کرده بودم. متن هایشان را خوانده بودم و جواب شبهاتش را می دانستم. بوی تعفن انحرافشان انقدر تند بود که سریع صدای هشدار مغزم را بلند کند. ظاهرش جملات انگیزشی بود؛ هماهنگی با کائنات و قدرت روح و این دست حرف ها. اما برای من که بیشتر مطالعه ام در زمینه مسائل فلسفی و دینی ست، کاری نداشت فهمیدن انحراف مویرگی شان. درباره عرفان های نوظهور زیاد خوانده بودم. می شد ردپای بهائیت را حتی میان متن هایشان دید. درواقع حتی عرفان هندوئیسم یا بودائیسم هم نبود. فقط نسخه ای بود برای کسانی که دلشان عشق و حال معنوی می خواست در کنار راحتی و ولنگاری! حرف اصلی شان هم این بود که انسان، برترین موجود است؛ نه برترین مخلوق! و ادعا می کردند که هر انسان می تواند خدای خودش باشد و نیازی به دستورالعمل خالق نیست! یکبار هم از مادر پرسیدم اگر همه ما خدا باشیم چه می شود؟ مثلا من بخواهم رتبه اول دانشگاه شوم و دوستم هم همینطور؛ آن وقت اراده کدام خدا محقق می شود؟ کدام خدا قوی تر است؟ اصلا می شود خدایی باشد که ضعیف تر از دیگران باشد، اما باز هم مقام خدایی داشته باشد؟! حتی نحوه تبلیغ و رشدشان هم مشکوکم کرد و این شاید مهم ترین چیزی بود که دوست خانم حسینی می خواست بداند! این که هر کسی در گروه عضو می شود و از مطالب استفاده می کند، بعد سه روز گروه بزند و پنج نفر از دوستانش را عضو کند و این شادی را با آنها تقسیم کند!! و کم کم زیاد می شدند و زیادتر... مثل قارچ رشد می کنند. جالب است که نویسنده مطالب، پیشنهاد داده افراد می توانند مطالب را به زبان خودشان بنویسند و در گروه دوستانشان قرار دهند، و یا کپی کنند. اما احتمالا کسی این کار را نمی کرد! و برای همین متن های اصلی دست به دست می شدند. نویسنده متن اصلی، گفته بود هر شب مطالب را به وقت کانادا می گذارد تا کسانی که ایران هستند بتوانند صبح ها بخوانند و انرژی بگیرند. و این تیر خلاصی بود که شک ام را تقویت کرد. «دوست خانم حسینی» گفت باید من را ببیند و حضوری صحبت کنیم. از همانجا آشنایی مان شروع شد؛ بی آنکه اسمش را بدانم. فکر می کردم باید هم سن خود خانم حسینی باشد؛ اما هنوز سی سالش نشده بود. شاید پنج- شش سال بزرگتر از من. در ذهنم لیلا صدایش می کنم... گفته بودم که... اولین باری که دیدمش هم، تقریبا تمام زندگی ام را می دانست. دو رگه بودن مادر را، شغل پدر را، رشته دانشگاهی ام را و تعداد مسافرت هایمان به آلمان را. حتی می دانست ارمیا برادر رضاعی ام است. طوری که دیگر چیزی برای پنهان کردن نبود. مقابل تابلوی بزرگ سیاه قلم روی دیوار می ایستم. این تابلو را یکی از دوستانش به مادر هدیه داده. قبلا کنار این تابلو، عکس بزرگ مادر و پدر هم خودنمایی می کرد؛ اما خیلی وقت است که تابلوی سیاه قلم یکه تازی می کند در این اتاق؛ از وقتی که اتاق مادر از پدر جدا شد. و این روند انقدر بی سر و صدا و تدریجی بود که وقتی به خودم آمدم، دیدم دیگر عکس دو نفره پدر و مادر به دیوار نیست. این تابلوی سیاه قلم را مادر خیلی دوست دارد. تصویر مردی هخامنشی ست کنار یک زن؛ که احتمالا پادشاه و ملکه اند. زن سر به زیر است و گل نیلوفر در دست دارد. گویا از چیزی ناراحت است. پس زمینه شان، تخت جمشید است و مردی در نقطه ای دورتر گوشه عکس ایستاده با لباس هخامنشی، که انگار از چیزی عصبانی ست. بچه که بودم، مادر می گفت این تصویر کوروش کبیر است و همسرش. اما توضیحی درباره مرد گوشه عکس نمی داد. راستی مادر کوروش را می پرستید؛ به عنوان یک اسطوره و شاید حتی بیشتر. مادر شیفته کوروش بود و اتاقش هم پر بود از نمادهای هخامنشی؛ ماکت منشور کوروش، ماکت تخت جمشید و پاسارگاد و... شاید اگر می توانست، تمام دکور خانه مان را مثل تخت جمشید می چید! ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت دوازدهم دوم شخص مفرد دیگه الان اشکالی نداره درباره جزئیات پرونده م باهات حرف بزنم. مگه نه؟ اتفاقا خوبه همه چیزو برات بگم. تو بری به خدا بگی، پادرمیونی کنی بلکه گره از کارمون باز بشه. همیشه وقتی سر یه پرونده ای داغون بودم، فقط کافی بود یه سر بیام خونه یا بیام در دانشگاهتون؛ یا ازت بخوام یه قرار بذاریم باهم و ببینمت. دیگه بقیه ش با خودت بود. قلق من دستت بود، میدونستی چه مرگمه و باید چکار کنی که آروم بشم. قلق من فقط نه، قلق مرتضی و بابا هم دستت بود. دقیقا میدونستی هرکدوم به چی نیاز داریم... من شخصا، فقط نیاز داشتم ببینمت و اگه می شد سرمو بذارم روی پاهات و نوازشم کنی. عین مامان. من بچه ت می شدم و تو مامانم می شدی. هیچی هم نمی پرسیدی که چی شده؟ چون میدونستی نباید بپرسی... اصلا از چشمام می فهمیدی. بعد من چشمامو میذاشتم رو هم... شاید گاهی چندکلمه حرف میزدم، مختصر و مبهم. تو از همون چند کلمه می فهمیدی الان باید حرف بزنی یا نه... گاهی شروع میکردی حرف زدن، گاهی ام سکوت. وقتی بلند میشدمم با همون حالت مادرونه ت می گفتی چقدر لاغر شدی... چقدر چشمات گود افتاده... بعدم یه خوراکی میدادی بهم. این پرونده بدجور داره پیچ میخوره. طرف جزء مدیرای مهم صنایع دفاعه. خیلی هم پاکه. هیچ نقطه سیاهی تو پرونده ش نیس. تمیز تمیز! کوچکترین کاری خلاف دستورالعمل های حفاظتی نکرده. توی قسمت تحت مدیریتش نشت اطلاعات داریم. بالاخره با کلی بالا و پایین کردن، تونستیم بفهمیم با سرویس های بیگانه مرتبطه. اونم داستانی داشت که چطوری فهمیدیم... خیلی طرف باهوشه! به عقل جن هم نمی رسه جاسوس باشه. نمیدونیم چطوری مرتبط شده؛ چون تمام راه های ارتباطیش رو کنترل کردیم. دوتا خط تلفن به اسمشه، یکی دائمی یکی اعتباری. یکی برای تماس های کاریشه یکی هم برای کارای بانکی و روابطش با خانواده ش. خط ها سفید سفیدن. با هیچ آدم مشکوکی مرتبط نیست. حتی توی پیامرسانا و شبکه های اجتماعی اکانت نداره. ایمیل هم نداره. هیچی! هیچی! هیچی! تنها نقطه مشکوک، خانمشه. ستاره جناب پور. یه زن دو رگه ایرانی آلمانی که خانواده ش آلمانن. زنش مربی ورزشه و خیریه هم داره. گاهی هم میره به فامیلاش سر بزنه. چون خانمه تابعیت ایران داره و دو تابعیتی نیست، مشکل قانونی هم براشون پیش نیومده. داشتیم به بن بست می خوردیم. شاید خواست خدا بود که دخترش بهمون کمک کنه. داستان داشت این کمک کردنش. دختره فکر کرده بود مامانش عضو یکی از فرقه های ضاله شده. به معلم دوران دبیرستانش گفته بود و از اون طریق وصل شده بود به خانم صابری ما. خانم صابری هم رفت ته و توی قضیه رو درآورده بود و دیده بود که بعله... اوضاع خیلی خرابه. خانم صابری نشست همه اون کانال ها و گروها رو چک کرد و فهمید جناب پور با چندتا خط دیگه که به اسم خودش نیست، با ادمین کانالای اون فرقه ها مرتبطه و حتی یکی دوجا خودش ادمینه. می بینی؟ از نشت اطلاعات صنایع دفاعی رسیدیم به ترویج فرق ضاله! می بینی کار خدا رو؟ الان نمیدونم چکار کنم... آخه اینا به هم ربطی ندارن... اصلا شاید جناب پور آدم منحرفی باشه اما ممکنه هیچ ارتباطی با جاسوسی شوهرش نداشته باشه. باید براش یه پرونده جدا تشکیل بشه. اما هرچی ام فکر میکنم، می بینم جناب پور بدجوری رو اعصابمه! دادم بچه ها یه استعلام درباره ش بگیرن. باید بدم بچه های برون مرزی ببینن اون ور چکارا میکرده. حتما هرچی هست به جناب پور مربوط میشه. ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت سیزدهم مادر وقتی نیست، ماشینش در اختیار من است. جلوی در دانشگاه منتظر زینبم. دانشگاه اصفهان باصفاست. پر از درخت های درهم تنیده و قدیمی که وقتی مادر در اینجا درس خوانده نهال بوده اند. و پر از زمین های چمن و باغ های مطالعه با صفا که در بهار م**س.ت تماشایشان می شدم. گاه ساعتها روی چمن های کنار مسجد دانشگاه درس میخواندم، در خیابان هایش که مانند یک دالان سبز با درختان احاطه شده بود قدم می زدم، و مهمان همیشگی کتابخانه مرکزی اش بودم. مخصوصا تابستان ها که از گرمای وحشتناک بیرون کتابخانه به کولرهای سالن مطالعه پناه می بردم. تا همین چندوقت پیش، من هم دانشجوی رشته مهندسی نرم افزار اینجا بودم. سال اول تمام نشده، به این نتیجه رسیدم آن چیزی که می خواهم را میان انبوه صفر و یک نمی توان پیدا کرد. زودتر از همسن و سال هایم مدرکم را گرفتم که معطل نشوم و برای فوق لیسانس، مطالعات زنان خواندم. الان هم از طرف چندتا از دانشگاه های آلمان و کشورهای دیگر دعوتنامه دارم برای ادامه تحصیل و فرصت مطالعاتی. بین مطالعات زنان و چند رشته دیگر مردد بودم که مادر پیشنهاد داد این رشته را انتخاب کنم. گفت می توانم در موسسه خودش دست به کار شوم و کمکش کنم. مادر یک موسسه خیریه دارد برای زنان آسیب دیده اجتماعی. کلاس های انگیزشی، ایجاد شغل و توانمند سازی اجتماعی و شغلی و حرف های قشنگ دیگر... حرف هایی که از یادآوری شان پوزخند تلخی گوشه لبم می نشیند. حالا که چشمانم باز شده، فهمیده ام شاید آن زن ها در دام افتاده اند و خودشان نمی دانند. شاید دلیل پیشنهاد مادر برای همکاری،روابط عمومی خوب و قدرت جذب بالایم باشد؛ یکی از معدود چیزهایی که از مادر به ارث برده ام. من همیشه کار فرهنگی را دوست داشته ام و نسبت به جامعه احساس مسئولیت دارم و مادر این را خوب می داند. برای همین همیشه تلاش کرده من را در اداره موسسه با خودش همراه کند. من هربار که مادر نبود به موسسه اش سر می زدم، در بعضی جلسات هیئت مدیره یا گعده های دخترانه شان حضور داشتم و حتی گاهی به عنوان مشاور، امین بعضی از دخترها و زن ها بودم. چیزی که فکر میکردم اگر لیلا(اسم فرضی دوست خانم حسینی!!) بفهمد، ناراحت شود اما خوشحال شد. در این فکرهایم که زینب می رسد و سوار می شود. می گویم: -چقدر دیر کردی! گردنش را برایم کج می کند: -ببخشید آبجی بزرگه! می خندم و راه می افتیم. می گوید: -جا نداشتنا. به زور جات دادم. -خدا خیرت بده. -میگم اریحا... تو واقعا میتونی بری یه کشور دیگه درس بخونی؟ ینی سختت نیست؟ دور از مامان و بابات؟ تلخندی کنار لبم می نشیند: -اصلا من همینطوریشم مامان و بابامو نمی بینم. راستش دلم برای عزیز و آقاجون تنگ میشه ولی خب فقط شش ماهه. تازه برای من که کشورش غریبه نیست. ناسلامتی یه ژن آلمانی ام دارم! -باشه بابا کشتیمون. آخه تو کجات به آلمانیا رفته؟ نه چشمت آبیه، نه موهات طلاییه... شانه بالا می اندازم: خب ژن غالبم ایرانیه. بعدم مگه بده؟ قیافه به این خوشگلی... شرقی و آسیایی! زینب شانه بالا می اندازد و می گوید: -توی ژنم شانس نیاوردی! بی توجه به حرفش می گویم: -من یه سر باید برم موسسه مامانم. اجازه می فرمایین؟ -باشه بریم. ولی زود که من دارم از گشنگی می میرم! ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت چهاردهم موسسه درخت زندگی، موسسه ای ست که چندسالی ست به انبوه مشغله های مادر اضافه شده است. مادر روابط عمومی بالایی دارد و همین اخلاق جذاب، در مددکاری به کارش می آید. در این موسسه هم اصل کارش کمک به زن ها و دختران آسیب دیده اجتماعی ست و اشتغال زایی برای آنها. وارد موسسه می شوم و زینب در ماشین می ماند. این ساعت، وقت کلاس کارآفرینی و یکی از دورهمی هایشان است. صدای خنده و گفت و گو از یکی از اتاق ها به گوش می رسد و از اتاق دیگر، صدای بلند خانم نمازی که درباره اهمیت بازاریابی اینترنتی می گوید. منشی موسسه جلویم بلند می شود: -سلام خانم منتظری! امری داشتین؟ -سلام. نه فعلا کار خاصی نداشتم. فقط مامان گفته بودن بیام یه سری بزنم. -به سلامتی کی برمیگردن از مسافرت؟ -فکر می کنم دو سه روز دیگه بیان. -به سلامتی... ماشین را جلوی در خانه شان پارک می کنم. زنگ می زنم و دو دل می شوم که چمدان را از صندوق عقب بردارم یا نه؟ و آخر هم از ترس دزدی که ممکن است به طور اتفاقی ماشین من را انتخاب کند، چمدان را برمیدارم. در را باز می کند و در حیاط به استقبالم می آید. خانه شان قدیمی ست، مثل خانه عزیز. چمدان را در همان حیاط می گذارم. مادرش از پنجره گردن می کشد و سلام می کند. زینب هم مثل من یک عزیز دارد که جانش به جان زینب وابسته است. همیشه دلم میخواست عزیز من هم مثل مادربزرگ زینب، با ما زندگی می کرد. دوستی خانواده های ما قدیمی ست. پدر زینب، برادرخانم عمویوسف بوده و رفیق صمیمی اش. مادربزرگ زینب مثل همیشه مرا می بوسد و دست بر سرم می کشد. زینب می گوید: -بابا و داداشم خونه نیستن، راحت باش. مریم خانم، مادربزرگ زینب مرا می نشاند کنار خودش و حال عزیز را می پرسد. -الحمدلله، مشهد دعاگوتون هستن. -زیارتشون قبول باشه. راستی تصمیم گرفتی دخترم بالاخره؟ مادر زینب چایی می آورد. شانه بالا می اندازم: -تقریبا. اگه کارام درست بشه میرم ان شالله. چهره اش کمی نگران می شود. می پرسد: -اونجا تنهایی سختت نیست؟ -نه تنها نیستم. خانواده داییم هستن. قرار شده یه مدت برم پیششون تا برام یه آپارتمان بگیرن. مادر زینب که الان نشسته کنارم می گوید: -زبانشون رو بلدی دیگه؟ می خندم: -آره... البته نه مثل مامانم. ولی درحدی که گلیمم رو از آب بیرون بکشم بلدم. مریم خانم شانه بالا می اندازد و دست بر سرم می کشد: -ان شالله خیر توش باشه. نگاهش مهربان است و با وجود لبخند، غم دارد. غمی که با کمی دقت می شود فهمید از داغ دو فرزند جوانش است؛ پسر شهیدش و دخترش که همراه عمو یوسف من در آن تصادف جان داد. عزیز هم لبخندهایش پر است از غصه فراق یوسفش. دلم از گرسنگی ضعف می رود. ناهار فقط سیب زمینی خوردم. مادر که نبود، پدر هم ناهارش را در محل کارش می خورد، و لازم نبود برای یک نفر – که خودم باشم – غذا درست کنم. غذا هم از قبل نداشتیم. فکر کنم مادر زینب از چشم هایم می خواند که گرسنه ام. می پرسد: -ناهار نخوردی عزیزم؟ رودربایستی را کنار می گذارم و می گویم: -نه! زینب که لباسش را عوض کرده می گوید: -مامان منم دارم می میرم از گشنگی! مادرش جواب میدهد: -غذا هنوز گرمه. برای خودت و اریحا بیار. تا شب که زینب وسایلش را جمع کند، با مادربزرگش درباره آلمان حرف میزنیم و درباره عمو یوسف من و شباهتم به او. مریم خانم می گوید دیشب خواب دخترش را دیده. پیداست حسابی دلش لک زده برای در آغوش گرفتن و بوییدن دخترش. ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت پانزدهم شاید بخاطر خواب دیشبش هوایی شده که از طیبه اش می گوید. طیبه ای که من هیچ وقت ندیدمش اما دوست داشتنی بوده برای همه. می گویند وقتی من به دنیا آمده بودم هم خیلی ذوق داشته و برایم لباس و عروسک می خریده. -هروقت از یه چیزی ناراحت بودم، به طیبه می گفتم. انگار اون مادر من بود. می نشست گوش میداد، انقدر که حرفام تموم شه و تخلیه بشم. بعدش شروع می کرد نصیحت کردن. وقتی از کنارش بلند می شدم، حس میکردم هیچ غم و غصه ای ندارم. ناگاه بلند می شود و به زینب می گوید: -مادر اون دفترها رو کجا گذاشتی؟ -رو طاقچه اتاقمه عزیز. چطور؟ -میخوام به اریحا نشونش بدم. زینب قبل از اینکه مادربزرگش قدمی به سمت پله ها بردارد از جا می پرد: -شما بلند نشین. خودم میرم میارمش. -خدا خیرت بده. و رو به من می کند: -طیبه عادت داشت روزانه یا هر چندروز یه بار بنویسه. بیشتر وقتا سرش توی کتاب و دفتر خم بود. یا می خوند، یا می نوشت. چندتا سررسید و دفتریادداشت پر کرده... وقتی انقلاب شد، من سواد نداشتم. یه مدت بعد که نهضت راه افتاد هم بدم نمی اومد برم یاد بگیرم اما همت نمی کردم. تا اینکه محمدحسین و طیبه انقدر اصرار کردن که رفتم. طیبه اون موقع خودش کلاس اول بود. می گفت مامان بیا باهم سواد یاد بگیریم. محمدحسینم می گفت مامان به دردتون میخوره یه روز... ببینین کی گفتم. وقتی اولین بار چشمم به وصیتنامه محمدحسین خورد فهمیدم منظورش چی بوده... بچه هام میخواستن من بتونم وصیتنامه و یادداشت هاشونو بخونم و آروم بشم. وقتی یادداشتای طیبه رو میخونم حس میکنم جلوم نشسته و نصیحتم می کنه. به طرز عجیبی دوست دارم بازهم درباره زن عمو طیبه بدانم. عکسش روی طاقچه است. روی چمن ها نشسته، سرش پایین است و می خندد. عمو یوسف هم کنارش نشسته و دستش را دور شانه های طیبه گذاشته. زینب با چند دفترچه و سررسید می رسد. یاد سررسیدهای خودم می افتم که یکی یکی پر می شوند. من هم زیاد می نویسم... انقدر که یکی از معضلات همیشگی ام، جور کردن دفتر و سررسید جدید و خرید خودکار جدید است! مریم خانم دفترها را از زینب می گیرد و تاریخ هایشان را نگاه می کند؛ بعد یکی را انتخاب میکند و به من می دهد: -بیا مادر. یکی ش پیشت باشه. هروقت دوست داشتی بخونش. اگه خواستی، میتونی با خودت ببریش خارج. فقط خیلی مواظبش باش، باشه؟ طول و عرض دفتر خیلی بزرگ نیست؛ فکر کنم مریم خانم حساب کرده اگر یکی از سررسیدهای جلد چرمی را بدهد بارم سنگین می شود. راستش من هم خوشحالم که بزرگ ها را نداد. چون دوست دارم طوری باشد که بتوانم همه جا همراهم ببرمش. فکر کنم جلدش مقوایی ست اما زن عمو آن را با روزنامه و نوارچسب پهن جلد کرده. زینب می گوید: -خیلی برای عزیز عزیزی که دارن اینو میدن بهت ببری بلاد کفر! مریم خانم چشم غره می رود به زینب. زینب ادامه می دهد: -ولی خداییش عمه خیلی قلمش خوب بوده ها... من خیلی نوشته هاشو دوست دارم. ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت شانزدهم با چادر نشسته ام روی پله های حیاطشان و درحالی که دفترچه طیبه را ورق می زنم منتظرم با سلام و صلوات زینب را راهی کنند. رهایش نمی کنند، مادرش از یک سو و مریم خانم از سوی دیگر خوراکی و تجهیزات استراتژیک در چمدانش جا می دهند و مریم خانم سفارش می کند که این ها نصفش برای اریحاست و زینب نباید تنها بخورد. بالاخره مریم خانم برای جا دادن یک بسته آجیل و بیسکوییت در چمدان زینب به بن بست می خورد و می آید به حیاط: -چمدونتو باز کن مادر. خنده ام می گیرد: -دستتون درد نکنه. آخه ما که نمی تونیم این همه رو بخوریم. روزه ایم! -اینا برای بعد افطارتونه. باید بخورین که جون داشته باشین روزه بگیرین. تسلیم می شوم و چمدان را باز می کنم. می پرسد: سحری چی بردی؟ من و من کنان و زیرچشمی به ظرف غذای زینب که در گوشه چمدانش جا خوش کرده نگاه می کنم. چیزی نبود که ببرم. می گویم: -تو راه ساندویچ می خرم. مریم خانم لبش را می گزد: -نمیشه که. ساندویچ که نشد غذا. بذار الان برات غذا میذارم. شرمنده می گویم: -آخه زشته اینجوری! دستتون درد نکنه، نمیخواد! از خدایم است غذای خانگی بخورم بجای ساندویچ. اما تعارف است دیگر! مریم خانم بی توجه به تعارف های رگباری من، می رود برایم غذا بکشد. ل**ب هایم را روی هم فشار میدهم. خیلی زشت شد... پدر زینب می رسد خانه و به احترامش بلند می شوم. من را که می بیند، لبخند مهربان و پدرانه ای بر چهره اش می نشیند و به گرمی سلام می کند. حال پدر را می پرسد و آقاجون را. اهالی این خانه دقیقا برعکس خانه خودمان بودند. کاش پدر من هم مثل پدر زینب وقتی از سرکار می رسید پیشانی ام را می بوسید. رابطه پدر و دختری ربطی به سن ندارد. بزرگ شده ام، اما هنوز دخترش هستم. به محبتش نیاز دارم. گاه حتی دلم می خواهد مثل زینب بیماری قلبی داشتم، شاید به این بهانه پدر مثل پدر زینب داروهایم را پیگیری می کرد. من بی نهایت به پشتیبانی پدرانه اش نیازمندم... چشم از اتاقشان می گیرم و روی پله ها می نشینم. اشک هایی که از چشمم بیرون دویده را پاک می کنم که کسی نبیندشان. بالاخره رضایت می دهند زینب بیرون بیاید. پدرش جلوتر می آید و از من می پرسد: -چجوری میخواین برین دخترم؟ می گویم: ماشین دارم. با ماشین میریم. -خوب نیست دوتا دختر تنهایی شب برین. بذار من می رسونمتون. ماشینت رو هم میذارم تو حیاط. لبم را می گزم. کاش نمی آمدم، فقط دارند شرمنده ام می کنند با محبتشان. می گویم: -آخه جاتون تنگ میشه! می خندد: -نه بابا چرا تنگ بشه؟ حیاط بزرگه دیگه. با اکراه می پذیرم. راستی پدر نگران نشده که من این وقت شب کجا رفته ام؟ یادش هست قرار است بروم اعتکاف؟ ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت هفدهم چمدان ها را می گذارد صندوق عقب و سوار می شویم. زینب می گوید: -راستی بابا... چندروز دیگه سالگرد عمو محمدحسینه. پدرش سرش را تکان میدهد: -آره... راست میگی... سالگرد عملیات بیت المقدسه. و بعد از چندثانیه می گوید: -ببین... سی و سه سال گذشت! یادش بخیر... همین موقع ها بود با محمدحسین و یوسف... اونا رفتن و من... از ته دل آه می کشد. زینب می گوید: -یعنی میشه عمو پیدا بشه؟ عزیز هم از بلاتکلیفی دربیاد. پدرش انگار صدای زینب را نشنیده. با خودش حرف می زند: -یوسف مثه ما شر نبود. شب عملیاتم می نشست یه گوشه، سرش تو جزوه و کتاباش بود. محمدحسین اما از دیوار راست بالا می رفت، سربه سر بقیه میذاشت... محمدحسین بهش میگفت داداش ما درسمون خوب نیس، بذار ما بجنگیم شهید بشیم. تو بمون درس بخون آینده بهت نیازه. پلاکی که به آینه جلو آویزان شده است هم فکر کنم مال خود آقای شهریاری باشد. ناخودآگاه می پرسم: -چرا مقصر اون تصادف پیدا نشد؟ خودم هم نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم. اصلا ربطی به عملیات بیت المقدس نداشت. ربطی به شهید محمدحسین شهریاری هم نداشت! شاید چون حرف از عمو یوسف من بود و این سوال خیلی وقت است گوشه ذهنم گاهی چشمک می زند. اما هربار می خواهم درباره اش از پدر بپرسم، می گوید مرده را نباید از گور بیرون کشید. و انقدر در زندگی خودم دغدغه هست که دلیل کشته شدن عمو و زن عمو – که خیلی ها اسمش را شهادت گذاشته اند – به چشم نیاید. آقای شهریاری گویا از سوالم شوکه شده است. از آینه نگاهی کوتاه به من می کند و آه می کشد. انگار می خواهد کلمات را در ذهنش حلاجی کند. -همه کسایی که تو اتوبوس بودن شهید شده بودن. شاهدی نبود. راننده هم در رفته بود. احتمال دادیم راننده هم با تروریست ها بوده باشه، اما توی دادگاه گفت ترسیده بوده و تبرئه شد. حرفی نزد. همه فهمیده بودن ماشین دستکاری شده اما نشد بفهمن کی اینکارو کرده؟ حدسایی هم زدن ولی برای هیچکدوم دلیل قطعی نبود. -یعنی معتقدین ترور شدن؟ لبش را می گزد. انگار دوست ندارد در این باره حرف بزند اما باید بزند. حالا که سوالش در ذهنم پررنگ شده و راه به اندازه کافی کش آمده و نمی تواند فرار کند، باید جواب بدهد. این سوال ها را از هرکسی بپرسم درست جواب نمی دهد؛ جز او. می گوید: -اعتقاد نداریم، مطمئنیم. -چه فرقی داره؟ -اعتقاد میتونه درست یا غلط باشه. چیزیه که آدما خودشونو ملزم کردن قبولش داشته باشن. اما اطمینان بیشتر از اعتقاده. حقیقتیه که به آدم اثبات میشه. حتی اگه انکارش کنه، بازم میدونه که هست. من مطمئنم یوسف رو ترور کردن. -و دلیلتون؟ -یوسف کم کسی نبود. به امثال اون خیلی نیاز داشتیم توی صنایع دفاع... اگه الان بود... آه می کشد و ادامه میدهد: -یوسف شما رو خیلی دوست داشت. و دیگر حرفی نمیزند. الان جواب نگرفته ام که هیچ، علامت سوالم بزرگتر شد. سوال را هل می دهم به انبار ته مغزم. باید الان پدر بیاید و نهیب بزند که از جانِ گذشته ای که تمام شده است چه میخواهی؟ الان وسط اینهمه دغدغه وقت فکر کردن به این یکی نیست. جو ماشین سنگین شده و دیگر کسی حرف نمی زند تا برسیم به مسجد. ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت هجدهم کاش پدر من هم می آمد که دم در مسجد پیشانی ام را ببوسد و التماس دعا بگوید. وارد مسجد می شویم. شبستان ها پر شده اند و ما گوشه ای از حیاط بساطمان را پهن می کنیم. زینب می ایستد به نماز اما من انگار چسبیده ام به زمین. فکرم انقدر درگیر است که متوجه نمی شوم کی نماز طولانی شب سیزدهم رجب تمام شد و زینب نشست مقابلم و ظرف ساندویچ های کوکوسیب زمینی شام را از کیفش بیرون کشید و به من تعارف کرد. با صدایش از جا می پرم: -اریحا...! کجایی؟ -چی؟ تو نمازت تموم شد؟ -وا خب آره! بیا شام بخوریم بخوابیم. سحر باید بیدار شیم. ساندویچ کوکو سیب زمینی مرا یاد ارمیا می اندازد و به یاد حرف ظهرش، لبخندی گوشه لبم می نشیند که از چشم زینب دور نمی ماند: -به چی می خندی؟ -چی؟ به ارمیا... امروز باهم حرف زدیم. -خب کجاش خنده دار بود؟ ماجرای عشق دیرینه ارمیا به سیب زمینی را که تعریف می کنم هردو می خندیم. شام را خورده ایم و آماده شده ایم برای خواب. در مسجد را هنوز نبسته اند و خادمان به درد چه کنم گرفتار شده اند برای جا دادن کسانی که جدید می رسند. دختری با کوله پشتی اش حیران و آواره ایستاده وسط جمعیت. زینب می گوید: -یکم جمع و جور کن اون بنده خدا بیاد همین جا. به زحمت کمی جا برایش باز می کنیم و می گوییم بیاید کنارمان بنشیند. چهره گرفته دختر باز می شود و می نشیند. از همانجا باب آشنایی باز می شود و می فهمیم که اسمش مرضیه است و سه سال از ما بزرگتر؛ و روانشناسی می خواند. وقتی می گویم اسمم اریحاست، ل**ب هایش را روی هم فشار می دهد و می گوید: -چقدر این کلمه برام آشناس! اسمت به چه زبونیه؟ اسم من برای خیلی ها خاص و سوال برانگیز است و عادت کرده ام به دادن جواب این سوال. می گویم: -عبریه. با ذوقی بچگانه از جا می پرد: -یادم اومد... اریحا اسم یکی از شهرای فلسطینه! -آره درسته... -خب حالا چرا اریحا؟ -دقیق نمیدونم... مامانم این اسم رو دوست داشت. آخه اریحا اسم یه نوع گل هم هست. -چه جالب... ندیده بودم کسی این اسم روش باشه... اسم قشنگ و لطیفیه. زینب که حالا دراز کشیده، مشغول مطالعه یک مجله نظامی ست. به اخلاق و قیافه اش نمی خورد اما مطالعه درباره این مسائل را دوست دارد و یک چیزهایی هم سرش می شود. شاید بخاطر شغل پدرش باشد. من هم البته مجلات نظامی دنیا را مرور می کنم اما من برعکس زینب که بیشتر اهل مطالعه درباره سلاح های سنگین و نیمه سنگین است، سلاح های سبک و انفرادی را دوست دارم. به زینب می گویم: -انقدر توی اون موشکا نگرد... به دردت که نمی خوره! زینب مجله را ورق می زند و می گوید: -نه که شما دائم با سلاح کمری سر و کار داری و خیلی به دردت میخوره؟! و تصویری را نشانم می دهد: -راستی یه چیزی ام برای تو داشتم. ببین اینو... یه مقاله س درباره سلاحای کمری تولید ایران. گفتم شاید خوشت بیاد. مجله را از دستش می گیرم. بالای صفحه تصویر یک زیگ زائور(سلاح کمری تولید آلمان غربی که تا سال‌ها به عنوان یکی از اصلی‌ترین سلاح‌های کمری بلوک غرب شناخته می‌شد.) خودنمایی می کند. ناخودآگاه می گویم: -ای جان! زینب اینو می شناسی؟ این ساخت آلمانه... خیلی باحاله... شانه بالا می اندازد: -چون تولید فک و فامیلتونه خوشت میاد؟! منظورش آلمانی بودن اسلحه است. -نه چه ربطی داره آخه؟ تازه مشابه داخلیشم هست. زُعّاف... یعنی بسیار کشنده! -دیگه به درد نمیخوره! ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت نوزدهم متعجب سرم را بالا می آورم. مرضیه برای گفتن این جمله سرش را هم بلند نکرد. چشمش به صفحه گوشی اش است. می گویم: -چرا؟ مجله را از دستم می گیرد، دستم را هم همراه مجله در دستش دارد. انگشتانم را نوازش می کند و می گوید: -اولا سنگینه و بزرگ. توی این انگشتای ظریف جا نمیشه! دوما وقتی زعاف در اختیار داری باید اینو یادت باشه که به احتمال زیاد بعد از اولین شلیک باید فرار کنی چون اگه خوش شانس باشی فقط یه بار بهت حال میده. بار دوم یا گیر میکنه یا آلات متحرک با گلوله به سمت هدف میره یا مگسک میپره یا کلا دستتو میذاره تو پوست گردو! خلاصه که دیگه الان نیروهای مسلح سلاحای کمری بهتری ساختن که با نمونه های خارجی برابری میکنه، مثه رعد. من و زینب مات مانده ایم از اطلاعاتش. انقدر که یادم رفته دستم را از دستش دربیاورم. زینب نیم خیز می شود و می پرسد: -اینا رو تو از کجا میدونی؟ نکنه پلیسی؟ مرضیه می خندد و دست من را روی زانویم می گذارد: -نه! ولی خب بابام نظامی اند. برای همین یه چیزایی سرم میشه! شمام خوشتون میاد از علوم نظامی؟ زینب می خواهد چیزی بگوید که لبش را می گزد. حدس می زنم میخواسته بگوید پدر من هم نظامی ست اما نگفته. نباید هم بگوییم. نظامی معمولی که نیستند... شغلشان حساس است. می گویم: -آره... ما هم بدمون نمیاد. مرضیه تصویر رعد را نشانمان می دهد: -ببین... این خیلی سبکتر از زعّافه. چون پلیمریه. البته یکمم تشخیصش از اسلحه اسباب بازی سخته. تازه ظرفیت خشابشم بیشتره! تصویر رعد را با چشم هایم می بلعم و می گویم: -عجب جیگریه! مثه کلاگه. چندتا میخوره؟ مرضیه از ذوقم می خندد: -پونزده تا تیر. -ای جان! زینب صاف می نشیند و می گوید: -دمت گرم بابا! تو فکر کنم از نزدیکم دیدیش نه؟ مرضیه با شوق سر تکان می دهد. آه می کشم: -یعنی میشه یه روز ماهم به دیدارشون نائل بشیم؟ زینب ناامیدانه می گوید: -شاید تو بتونی ولی من خیلی بعیده یه روز بتونم یه سامانه ضدموشکی یا یه موشک بالستیک رو از نزدیک زیارت کنم! می پرسم: -تیر اندازی ام کردی؟ چشم هایش برق میزنند. می گوید: -با اینا که نه. ولی الان چندساله تیراندازی رو به عنوان یه ورزش دنبال میکنم. دیگر تا سحر نمی گذاریم بخوابد و بحثمان درباره صنایع نظامی داغ می شود. بعد از بین الطلوعین، بیهوش می شویم از خستگی. ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت بیستم من و زینب بعد از نماز ظهر و جشن سیزدهم رجب بی حال رها می شویم؛ اما مرضیه بیدار است و کتاب می خواند. چشم هایمان در این هوای تقریبا گرم سنگین می شود و وقتی بیدار می شوم که نیم ساعت به مغرب مانده است. مرضیه هنوز بیدار است و قرآن می خواند. وقتی می بیند چشمانم را باز کرده ام، یک شکلات روی کتاب کنار دستم می گذارد و می گوید: -بیدار شدی خانوم خوشگله؟ لبخند می زنم. با چشمانش به شکلات اشاره می کند و می گوید: -نذر ولادت امیرالمومنینه. با این افطار کن یه چیزی ام به ما برسه! یاد حضرت امیر علیه السلام لبخند بر لبم می نشاند. دلم میخواهد زنگ بزنم به پدر و روزش را تبریک بگویم؛ اما تلفنش خاموش است. زینب دارد پشت گوشی برای پدرش شیرین زبانی می کند و حتما قربان صدقه می شنود. دوباره بغض در گلویم می نشیند. مگر کار پدر من سنگین تر از کار پدر زینب است که پدر وقتی برای من ندارد؟ کاش می فهمید من هرچقدر هم بزرگ باشم، دخترم... لبم را می گزم و از میان مفاتیح، زیارت امین الله را پیدا می کنم. می خواهم روز پدر را به پدر این امت تبریک بگویم. به حضرت امیر... اصلا پدر اصلی همه ما اوست... باید درباره دل مشغولی هایم هم با او صحبت کنم تا آرامم کند. بابا جان... می شود خودتان دستم را بگیرید و برسانیدم به آنجایی که خدا می خواهد؟ من باید دستم در دست یک امام باشد... وگرنه گم می شوم، زمین می خورم. بالاخره من هم شیعه که نه، اما محب شما هستم. همه من را به نام پیرو امیرالمومنین می شناسند. اگر ببینند سردرگم شده ام، می گویند مگر این امام ندارد؟ زشت نیست؟ وضو گرفته ام و آمده ام که برای نماز مغرب آماده شوم. زینب سه لیوان آبجوش و نبات آماده کرده. مرضیه اما سرگرم مفاتیح است. اذان را که می دهند و زینب لیوان آبجوش و نبات را به مرضیه تعارف می کند، سرش را بالا می آورد و صورتش را می بینیم. چادر نماز فیروزه ای اش قاب زیبایی ساخته برای صورت قشنگش. چشم هایش می درخشند و قطرات اشک آرام از چشمانش سر می خورند. من و زینب محو مرضیه شده ایم. زینب را نمی دانم اما من به حس لطیفش غبطه می خورم. مرضیه می گوید: -میشه دم افطار دعا کنین من حاجت روا بشم؟ یکی نیست به مرضیه بگوید ما اصلا دلمان نمی آید برایت دعا نکنیم با این اشک ها که تو می ریزی؟ چَشمی می گوییم و قبل از سر کشیدن لیوان آبجوش، دعا می کنیم برای حاجت روا شدنش. افطار را از همه مان کمتر خورد و باز هم کتابی درآورد و شروع کرد به خواندن. زینب هم دارد نماز شب چهاردهم رجب را می خواند و من رفته ام سراغ دفترم... ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت بیست و یکم دوم شخص مفرد خیلی خسته م. فکر کنم دو شبه نخوابیدم. نمیدونم چرا بجای محسن بلند شدم برای تعقیبش اومدم اینجا. شاید چون خیلی این آدم برام جالبه. میدونی جبهه بوده؟ با دوتا از داداش هاش. داداش بزرگترش چندسال بعد جنگ توی یه تصادف مشکوک کشته میشه. اون یکی داداشش باورت میشه رفیق بابا بوده؟ الان جانبازه و نظامی. می شناسمش. خونوادگی عجیبن! یعنی میشه یکی شون شهید باشه، یکی شون جانباز، اون یکی جاسوس؟ خیلی دلم میخواد بدونم انگیزه ش چیه... چون آدم فوق العاده خشکیه. نمیشه ازش حرف کشید. اصلا اهل حاشیه و اینا نیست. فکر کنم اصلا یه چیزی توی گذشته این آدم هست که همه چیز به اون برمیگرده. اصلا چرا داداشش کشته شده؟ باید برم ببینم اون یکی داداشش کی بوده؟ دیشب ساعت یازده اومد خونه. الانم فکر کنم پنج و نیم صبح باشه که داره در پارکینگشونو باز میکنه بیاد بیرون. خونه شون بزرگ و حیاط داره... یه تابم گوشه حیاطه. حتما مال بچگی دخترشونه. واقعا دارم از خستگی بیهوش میشم. خیلی خوابم میاد... کاش مثل قبل میومدی کمک میکردی بیدار بمونم. یادته؟ وقتایی که شب امتحان بازیگوشی میکردم و درس نمی خوندم، بعدش به چه کنم می افتادم. تو هم برای اینکه من درس بخونم پا به پام بیدار می موندی و وقتی میخواست خوابم ببره صدام میزدی. انقدر شرمنده این کارت می شدم که با خودم می گفتم نامردم اگه بیست نگیرم، و می گرفتم. وقتی نمره بیستم رو می دیدی انگار دنیا رو بهت داده بودن. ازم کوچیکتر بودی ولی کارات بزرگ بود. نسبت به همه مون احساس مسئولیت داشتی. سفارش مامان بود، نه؟ تو برای ما مادری کردی، اما کی برای تو مادری کرد؟ دوازده سالت بود که مامان رفت. اون موقع یه دختر بی نهایت به مادرش نیاز داره. باید همه نازشو بکشن، عاطفه خرجش کنن. اما تو ناز ما رو می کشیدی و عاطفه خرجمون می کردی. انگار چشمه محبتت وصل بود به دریا. تموم نمیشد. نمیدونم از کجا آورده بودی اون همه محبت رو؟ مثل همیشه رفت سر کار. بجز مهمونیای ماهانه فامیلی هیچ جای خاصی نمیره. از تعقیب این آدم هیچی به ما نمی رسه. باید به خانم صابری بگیم روی دختر و خانمش تمرکز کنه. همین چند دقیقه پیش خانم صابری پیام داد که دخترش میخواد بره اعتکاف. شاید خوب باشه به خانم صابری بگم بره همون مسجدی که دختره میره. ببینه دختره انقدر قابل اعتماد هست که بشه ازش بخوایم درباره موسسه مامانش بیشتر باهامون حرف بزنه یانه؟ ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت بیست و دوم بر خلاف میل باطنی رفته سراغ گوشی ام. نت را که روشن می کنم، ارمیا پیام می دهد: -سلام آبجی جان! گفته بودم ارمیا تمام پیچ و خم های روحم را بلد است اما نمیدانم چطوری است که وقتی دلم برایش تنگ می شود، از آن طرف دنیا این را می فهمد و پیام می دهد. می نویسم: -سلام مرد کوچک! روزت مبارک! با تاخیر البته. ویس می فرستد. هندزفری ام را یادم رفته بیاورم. ناچار صدایش را در کمترین حد می گذارم و گوش می دهم: -دست شما درد نکنه! ازت سه سال بزرگترم میگی مرد کوچک؟ میشه بگی تعریفت از بزرگ و کوچیک چیه؟ جلوی خنده ام را می گیرم و نگاهی به مرضیه می کنم که حواسش به من نیست و غرق در نوشته های کتاب شده. بعد از چند لحظه بلند می شود و می رود که وضو بگیرد برای نماز مغرب. می نویسم: -بزرگی و کوچیکی یه امر کاملا نسبیه! -دست شما درد نکنه! خیر سرم دلم گرفته بود، اومده بودم باهات حرف بزنم یکم حوصله م باز شه. -چرا دلت گرفته؟ -چی بگم... گرفته دیگه! خیلی کارم سنگینه. الان مسجدی؟ -آره. جات خالی! -برای منم دعا کن. الانم بجای چت و حرفای صدمن یه غاز با یه آدم بیشعوری مثه من، برو با خدا مذاکره کن بگو یه گشایشی بندازه تو کار من. برو... -تو آدم نمیشی ارمیا. فعلا... هنوز کامل کلمه خداحافظ را تایپ نکرده ام که زینب می گوید: -با کی حرف میزنی که نیشت باز شده؟ سرم را بلند می کنم و لبخندم را می خورم: -ارمیا بود. زینب چشمک می زند و می گوید: -ای شیطون! مطمئنی؟ مرضیه با دست و صورت خیس سر می رسد و با چهره ای در هم رفته می گوید: -بچه ها چه زود تموم شد... فردا باید بریم... کاش انقد زود نمی گذشت! من و زینب با دیدن این حال مرضیه نیشمان را می بندیم و تازه یادمان می آید کجاییم. راست می گوید... چقدر زود تمام شد! اقامت در خانه خدا انقدر مستمان کرده بود که یادمان رفته بود زود تمام می شود. مرضیه اما ذره ذره اش را استفاده کرد. خیلی کم می خوابید، کم حرف می زد... حواسش هست کجاست. حالا هم از هردوی ما بیشتر احساس خسران می کند. تمام این سه روز بیشتر از خودم حواسم به مرضیه بود. غبطه می خورم به حالش. مخصوصا وقتی زینب، دیشب آرام در گوشم گفت که: اریحا... مرضیه چقدر اخلاقش شبیه شهداست! ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان یک 🖊نویسنده: قسمت بیست و سوم و همان وقت چشمم خورد به مرضیه که داشت نماز می خواند و چادر فیروزه ای اش را انداخته بود روی صورتش. راست می گفت زینب. کار های مرضیه من را هم یاد شهدا می اندازد. مخصوصا وقتی دیشب دید در خودم فرو رفته ام و با لبخند نشست کنارم و گفت: «نبینم تو خودت باشی!»، و انقدر صمیمی برخورد کرد که توانستم سفره دلم را برایش باز کنم، حس کردم چقدر شبیه شهداست. خیلی وقت نبود با هم آشنا شده بودیم، اما زود در دلم جا باز کرد. دوست داشتم درباره مشکل مادر هم با او حرف بزنم اما نزدم؛ چون لیلا گفته بود به هیچ کس، حتی نزدیک ترین اعضای خانواده ام هم نگویم. خیلی چیزها را به مرضیه گفتم؛ جز مشکل مادر و شغل حساس پدر. مرضیه هم همه را گوش کرد، همدلی کرد و به خواست خودم راهکار داد. حتی اجازه داد سرم را روی شانه اش بگذارم و گریه کنم. مرضیه برای هردومان آب و نبات درست می کند و چادر نمازش را می کشد روی سرش. از حرفش بغض می کنم. کاش بیشتر قدر می دانستیم حضورمان را در خانه خدا. فردا همین موقع، با اشک و آه باید برویم. خیلی زودتر از آن که فکرش را می کردیم تمام شد و نمی دانم تا سال آینده زنده ام که بتوانم دوباره مهمان خدا شوم یا نه؟ اذان را که می گویند، مرضیه مثل شب قبل با چهره تر التماس دعا می گوید. و من با چشمان پر از اشک و از ته دل برای حاجت روا شدنش دعا می کنم. چشمانم را می بندم و به طور اتفاقی یکی از صفحات دفتر طیبه را باز می کنم. این چندروز هربار این کار را کرده ام و چند خطی خوانده ام. تاریخ بالای صفحه، نهم اردیبهشت سال شصت و پنج را نشان می دهد؛ زمانی که طیبه احتمالا پانزده یا شانزده ساله بوده: «امروز رفته بودم گلزار شهدا. کمی دلم گرفته بود. دلم می خواست با کسی درد و دل کنم، و چه کسی بهتر از شهدایی که عند ربهم یرزقونند؟ بهترین جا برایم مزار زهره بنیانیان بود. شنیده ام زینب کمایی، همان دختری که چندسال پیش در شاهین شهر شهید شد، بیشتر از همه کنار مزار زهره بنیانیان می نشسته و قرآن می خوانده. شاید باب شهادت همینجا برایش باز شده باشد... زهره حرفم را بهتر می فهمد. می فهمد اینکه یک دختر دلش شهادت بخواهد یعنی چه؟ بزرگترین غم من همین است. اینکه الان راه شهادت باز است، هرروز شهید می آورند اما من مجبورم نگاه کنم. من از مرگ در بستر می ترسم. دوست دارم مردنم زیبا باشد... دوست دارم برای خدا بمیرم. دوست دارم مثل زینب کمایی، مثل زهره بنیانیان، به دست شقی ترین دشمنان خدا – منافقین کوردل – کشته شوم...» قبل از اینکه اشک هایم روی صفحات دفتر بچکند، پاکشان می کنم. یاد چندروز پیش می افتم، نهم اردیبهشت، من و مزار شهید بنیانیان. صدای مرضیه را از پشت سرم می شنوم: -میشه بپرسم این چیه؟ دوست دارم سرم را بگذارم روی شانه اش و گریه کنم. می گویم: -دفتر زن عمومه. لبخند می زند: -دست تو چکار می کنه؟ ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت بیست و چهارم زینب که می بیند اگر کلمه دیگری حرف بزنم بغضم می ترکد، به دادم می رسد: -عموی اریحا و زن عموش که عمه ی من باشه، خیلی وقت پیش توی یه تصادف شهید شدن. -شهید؟ -آره. تصادفش مشکوکه. ترورشون کردن. مرضیه با شنیدن این جمله تکان می خورد انگار. به من می گوید: -میشه یه لحظه دفتر رو ببینم؟ همان صفحه دفتر را که داشتم می خواندم نشانش می دهم. آن را با دقت می خواند و مثل من، اشک از چشمانش سر می خورد. زینب از چمدانش روسری مشکی در می آورد و می پوشد. مرضیه هم روسری اش را عوض می کند. تازه یادم می افتد که شب شهادت حضرت زینب علیها السلام است و من روسری مشکی نیاورده ام. باز جای شکرش باقی ست که روسری ام سرمه ای ست و خیلی توی چشم نمی زند. حال مرضیه باعث شده همه مان درخود فروبرویم. زینب که کاملا مشخص است که بغض کرده است؛ مثل هرسال که شب شهادت حضرت زینب از این رو به آن رو می شد. روز تولد حضرت به دنیا آمده که اسمش را گذاشته اند زینب. برای همین است که رابطه ای عجیب دارد با حضرت. مرضیه گوشی اش را درمی آورد، قفلش را باز می کند و دوباره می بندد. انگار منتظر یک پیام یا تماس است. چندبار دیگر هم در این چندروز دیده بودم این کار را بکند. زمینه همراهش تصویر سردار سلیمانی ست. خیلی نمی شناسمش؛ اما می دانم فرمانده سپاه قدس است و درواقع می توان گفت مهم ترین فرمانده میدانی مقاومت. ناخودآگاه از مرضیه می پرسم: از قاسم سلیمانی چی میدونی؟ اسم سردار را که می شنود، لبخند بغض آلودی بر لبش می نشیند. انگار خاطره شیرینی را به یاد آورده باشد و دیگر حواسش اینجا نیست: -فقط میدونم خیلی خوبه. خیلی خوب تر از خوب. میدونی، حاج قاسمو آمریکا و اسرائیل بهتر از ما می شناسن. طوری می گوید حاج قاسم که انگار سالهاست او را از نزدیک می شناسد. زینب پیداست که بیشتر از من، سردار را می شناسد که می پرسد: -تاحالا از نزدیک دیدیش؟ لبخند مرضیه عمیق تر می شود و چشم هایش را می بندد. انگار طعم شیرینی زیر زبانش رفته و دارد تصویر یک خاطره زیبا را در ذهنش مرور می کند: -آره... یه بار. رفته بودیم کرمان، بیت الزهرا. زینب بی قرار می شود. انگار الان است که بزند زیر گریه: -خب بعدش...؟ -بعد نداره. حاج قاسم مثل همیشه خوب بود، می خندید، دم در خوش آمد می گفت، پذیرایی میکرد. فاطمیه پارسال بود. این طور که او از حاج قاسمش می گوید، من هم مشتاق می شوم که ببینمش. برای کسی که زندگی نامه شهدا و تاریخ دفاع مقدس را خوانده باشد، عجیب نیست که یک سردار بلندپایه سپاه با کمال تواضع و صمیمیت با مردم برخورد کند و در دسترس مردم باشد. سردار سلیمانی هم حتما در هوای دفاع مقدس نفس کشیده که در بیت الزهرایش مقابل در به مردم خوش آمد می گوید. می پرسم: دوست نداشتی باهاشون حرف بزنی؟ حتی درحد یه سلام و علیک؟ ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیست و ششم وقتی برمیگردم سر وسایلمان، صدای همراه مرضیه را می شنوم که زنگ می خورد. نمی دانم مرضیه کجاست. صدای زنگ قطع می شود و دوباره بعد از چند دقیقه زنگ می خورد. پیداست که کار مهمی دارد. مرضیه هنوز جلو نشسته است و زانوهایش را بغل گرفته. گریه نمی کند اما چشمانش قرمز است. می گویم: -گوشیت داره زنگ میخوره. چند بار زنگ خورد قطع شد. فکر کنم کارش مهمه. این را که می شنود، مثل فنر از جا می پرد. انگار این دو روز منتظر همین تماس بود. وقتی می رسد به کیفش، گوشی درحال زنگ خوردن است. سریع تماس را وصل می کند و می رود کمی آن طرف تر. حتما نمی خواهد مکالمه اش را بشنوم. باد شدیدی شروع به وزیدن می کند و برزنتی که بجای سقف بالای حیاط نصب کرده اند را شدیدا تکان می دهد. انگار می خواهد باران ببارد. هوای بهار را بخاطر همین دگرگونی و ناپایداری اش دوست دارم. ناخودآگاه نگاهم می رود به سمت مرضیه که آرام به صحبت های کسی که پشت خط است گوش می دهد. نگاهش خیره به یک نقطه است و لبش را به دندان گرفته. دعا می کنم خبر بدی نشنیده باشد. به دیوار پشت سرش تکیه می دهد و آرام آرام سر می خورد و می نشیند. بدون هیچ حرفی تماس را قطع می کند و پلک برهم می گذارد. نمیدانم چه شنیده که به این حال افتاده. دو دل شده ام که بپرسم یا نه. فقط امیدوارم خبر ناگواری نگرفته باشد. زینب که تازه تجدید وضو کرده، سراغ مرضیه را می گیرد. به مرضیه اشاره می کنم. زینب می پرسد: -این چرا حالش اینجوری شد؟ -نمیدونم. یکی بهش زنگ زد نمیدونم چی گفت که اینطوری بهم ریخت. مرضیه خیره شده به انگشتر عقیق در دستش و کمی اخم کرده. انگار بغضی گلویش را گرفته اما نمی خواهد گریه کند. زینب می گوید: -بیا بریم بپرسیم چی شده؟ شاید کمک بخواد. با نظرش مخالفم: -شاید بخواد تنها باشه. شاید اصلا به ما ربطی نداره و دوست نداره ما بدونیم. زینب که دارد به سمت مرضیه می رود می گوید: -اگه ربط نداشته باشه نمی گه بهمون. زور که نیست. دنبال زینب راه می افتم. حالا که دقت می کنم، چند خط ریز روی پیشانی و کنار چشمان مرضیه می بینم. هنوز زود است برای این خط ها. مرضیه سی سال هم ندارد. شاید هم قبلا نبوده یا من دقت نکرده ام. سفیدی صورتش در روسری مشکی بیشتر به چشم می آید. شاید هم به قول جبهه ای ها دارد نور بالا می زند. زینب دستان مرضیه را می گیرد: -چی شده مرضیه؟ حالت خوبه؟ مرضیه چشمانش را باز می کند و سعی می کند به زور لبخند بزند: -آره خوبم. خودش هم میداند که ما باور نکرده ایم خوب بودنش را. می پرسم: -مطمئنی؟ سرش را به دیوار تکیه می دهد و آه می کشد. دستم را می گذارم روی زانویش: -ما میتونیم کمکی بکنیم؟ شاید یه کاری از ما بر بیاد. ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیست و هفتم بازهم سعی می کند بخندد. این بار به ما شاید که فکر می کنیم می توانیم کمکش کنیم. می گوید: -فقط دعا کنین بچه ها، باشه؟ و آرامتر زمزمه می کند: -گرچه فکر کنم دیگه از دعا هم کاری برنیاد... زینب بی تاب تر می شود: -چی شده مرضیه؟ مرضیه می زند سر شانه زینب: -هیچی نیست عزیزم. برین بخوابین. زینب شانه بالا می اندازد: -باشه. تو هم بخواب که فردا بتونی اعمال ام داوود رو به جا بیاری. -چشم. منم یکم وقت دیگه میام میخوابم. به همین راحتی می فرستدمان پی نخودسیاه. تا سحر خوابم نمی برد از ناراحتی مرضیه که همانجا نشسته و به انگشتر عقیقش خیره است. انگار با یک بغض نفس گیر دست به گریبان است و نمی خواهد گریه کند؛ حتی در خفا. حالا می فهمم غصه هایی بزرگتر از غصه من هم در دنیا وجود دارد. هرکسی فکر می کند مشکل خودش از همه برزگتر است درحالی که همیشه یک حالت بدتر هم می تواند باشد. و حالا من نمی دانم مشکل من و خانواده از هم پاشیده و مادرِ عجیب و ناشناسم بغرنج تر است، یا درگیری زینب با بیماری قلبی اش و یا مشکل مرضیه ای که حتی به خودش اجازه گریه کردن هم نمی دهد. مرضیه خودش روانشناس است. حتما باید بلد باشد چطور با این فشار مقابله کند... نزدیک سحر می روم که صدایش بزنم و می بینم که پلک هایش روی هم افتاده. آرام در گوشش زمزمه می کنم: -مرضیه... سریع چشم باز می کند و لبخند می زند. می گویم: -بیا سحری بخور، چیزی تا اذان نمونده. -من خواب بودم؟ -خب آره! چشمات بسته بود! -ولی انگار بیدار بودم. یه نفر اینجا بود که الان نمیدونم کجا رفت؟ ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie