eitaa logo
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
5.1هزار ویدیو
327 فایل
'بِسم‌ِربِّ‌المَـہـدے‧عج‧🌸' مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه‌ نمےگیریم✌️🏿 #شہید‌جھادمغنیھ🎙✨ ولادٺ🌤:2مه1991طیردبا،لبنان" عࢪوج🕊:18ژانویه‌2015‌قنیطره،سوریه" نام‌جھادے📿:جوادعطوے" پشتِ‌‌سنگر↶ 『 @jihaad313 』 . . #این‌خانه‌منتظرپسر‌زهرااست♥️:)
مشاهده در ایتا
دانلود
راحلمحمدجعفرغندور2019-arabsongtop.mp3
5.76M
🎶 شهيد راح عالجنة بكير... 🎙 محمد جعفر غندور 👌 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🌹زیارت مجازی مزار مطهر شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی ♦️از اینجا به گلزار شهدای کرمان وارد شوید👇 soleimany.ir/tour/ 📌روی آدرس ها در نقشه ضربه بزنید تا شما را راهنمایی کند 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسمت
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت پانزدهم شاید بخاطر خواب دیشبش هوایی شده که از طیبه اش می گوید. طیبه ای که من هیچ وقت ندیدمش اما دوست داشتنی بوده برای همه. می گویند وقتی من به دنیا آمده بودم هم خیلی ذوق داشته و برایم لباس و عروسک می خریده. -هروقت از یه چیزی ناراحت بودم، به طیبه می گفتم. انگار اون مادر من بود. می نشست گوش میداد، انقدر که حرفام تموم شه و تخلیه بشم. بعدش شروع می کرد نصیحت کردن. وقتی از کنارش بلند می شدم، حس میکردم هیچ غم و غصه ای ندارم. ناگاه بلند می شود و به زینب می گوید: -مادر اون دفترها رو کجا گذاشتی؟ -رو طاقچه اتاقمه عزیز. چطور؟ -میخوام به اریحا نشونش بدم. زینب قبل از اینکه مادربزرگش قدمی به سمت پله ها بردارد از جا می پرد: -شما بلند نشین. خودم میرم میارمش. -خدا خیرت بده. و رو به من می کند: -طیبه عادت داشت روزانه یا هر چندروز یه بار بنویسه. بیشتر وقتا سرش توی کتاب و دفتر خم بود. یا می خوند، یا می نوشت. چندتا سررسید و دفتریادداشت پر کرده... وقتی انقلاب شد، من سواد نداشتم. یه مدت بعد که نهضت راه افتاد هم بدم نمی اومد برم یاد بگیرم اما همت نمی کردم. تا اینکه محمدحسین و طیبه انقدر اصرار کردن که رفتم. طیبه اون موقع خودش کلاس اول بود. می گفت مامان بیا باهم سواد یاد بگیریم. محمدحسینم می گفت مامان به دردتون میخوره یه روز... ببینین کی گفتم. وقتی اولین بار چشمم به وصیتنامه محمدحسین خورد فهمیدم منظورش چی بوده... بچه هام میخواستن من بتونم وصیتنامه و یادداشت هاشونو بخونم و آروم بشم. وقتی یادداشتای طیبه رو میخونم حس میکنم جلوم نشسته و نصیحتم می کنه. به طرز عجیبی دوست دارم بازهم درباره زن عمو طیبه بدانم. عکسش روی طاقچه است. روی چمن ها نشسته، سرش پایین است و می خندد. عمو یوسف هم کنارش نشسته و دستش را دور شانه های طیبه گذاشته. زینب با چند دفترچه و سررسید می رسد. یاد سررسیدهای خودم می افتم که یکی یکی پر می شوند. من هم زیاد می نویسم... انقدر که یکی از معضلات همیشگی ام، جور کردن دفتر و سررسید جدید و خرید خودکار جدید است! مریم خانم دفترها را از زینب می گیرد و تاریخ هایشان را نگاه می کند؛ بعد یکی را انتخاب میکند و به من می دهد: -بیا مادر. یکی ش پیشت باشه. هروقت دوست داشتی بخونش. اگه خواستی، میتونی با خودت ببریش خارج. فقط خیلی مواظبش باش، باشه؟ طول و عرض دفتر خیلی بزرگ نیست؛ فکر کنم مریم خانم حساب کرده اگر یکی از سررسیدهای جلد چرمی را بدهد بارم سنگین می شود. راستش من هم خوشحالم که بزرگ ها را نداد. چون دوست دارم طوری باشد که بتوانم همه جا همراهم ببرمش. فکر کنم جلدش مقوایی ست اما زن عمو آن را با روزنامه و نوارچسب پهن جلد کرده. زینب می گوید: -خیلی برای عزیز عزیزی که دارن اینو میدن بهت ببری بلاد کفر! مریم خانم چشم غره می رود به زینب. زینب ادامه می دهد: -ولی خداییش عمه خیلی قلمش خوب بوده ها... من خیلی نوشته هاشو دوست دارم. ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسمت
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت شانزدهم با چادر نشسته ام روی پله های حیاطشان و درحالی که دفترچه طیبه را ورق می زنم منتظرم با سلام و صلوات زینب را راهی کنند. رهایش نمی کنند، مادرش از یک سو و مریم خانم از سوی دیگر خوراکی و تجهیزات استراتژیک در چمدانش جا می دهند و مریم خانم سفارش می کند که این ها نصفش برای اریحاست و زینب نباید تنها بخورد. بالاخره مریم خانم برای جا دادن یک بسته آجیل و بیسکوییت در چمدان زینب به بن بست می خورد و می آید به حیاط: -چمدونتو باز کن مادر. خنده ام می گیرد: -دستتون درد نکنه. آخه ما که نمی تونیم این همه رو بخوریم. روزه ایم! -اینا برای بعد افطارتونه. باید بخورین که جون داشته باشین روزه بگیرین. تسلیم می شوم و چمدان را باز می کنم. می پرسد: سحری چی بردی؟ من و من کنان و زیرچشمی به ظرف غذای زینب که در گوشه چمدانش جا خوش کرده نگاه می کنم. چیزی نبود که ببرم. می گویم: -تو راه ساندویچ می خرم. مریم خانم لبش را می گزد: -نمیشه که. ساندویچ که نشد غذا. بذار الان برات غذا میذارم. شرمنده می گویم: -آخه زشته اینجوری! دستتون درد نکنه، نمیخواد! از خدایم است غذای خانگی بخورم بجای ساندویچ. اما تعارف است دیگر! مریم خانم بی توجه به تعارف های رگباری من، می رود برایم غذا بکشد. ل**ب هایم را روی هم فشار میدهم. خیلی زشت شد... پدر زینب می رسد خانه و به احترامش بلند می شوم. من را که می بیند، لبخند مهربان و پدرانه ای بر چهره اش می نشیند و به گرمی سلام می کند. حال پدر را می پرسد و آقاجون را. اهالی این خانه دقیقا برعکس خانه خودمان بودند. کاش پدر من هم مثل پدر زینب وقتی از سرکار می رسید پیشانی ام را می بوسید. رابطه پدر و دختری ربطی به سن ندارد. بزرگ شده ام، اما هنوز دخترش هستم. به محبتش نیاز دارم. گاه حتی دلم می خواهد مثل زینب بیماری قلبی داشتم، شاید به این بهانه پدر مثل پدر زینب داروهایم را پیگیری می کرد. من بی نهایت به پشتیبانی پدرانه اش نیازمندم... چشم از اتاقشان می گیرم و روی پله ها می نشینم. اشک هایی که از چشمم بیرون دویده را پاک می کنم که کسی نبیندشان. بالاخره رضایت می دهند زینب بیرون بیاید. پدرش جلوتر می آید و از من می پرسد: -چجوری میخواین برین دخترم؟ می گویم: ماشین دارم. با ماشین میریم. -خوب نیست دوتا دختر تنهایی شب برین. بذار من می رسونمتون. ماشینت رو هم میذارم تو حیاط. لبم را می گزم. کاش نمی آمدم، فقط دارند شرمنده ام می کنند با محبتشان. می گویم: -آخه جاتون تنگ میشه! می خندد: -نه بابا چرا تنگ بشه؟ حیاط بزرگه دیگه. با اکراه می پذیرم. راستی پدر نگران نشده که من این وقت شب کجا رفته ام؟ یادش هست قرار است بروم اعتکاف؟ ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هروقت که نبرد برسد ... [ آماده جنگیم... ] 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
Clip-Panahian-CheraEjazeMidiZamanetBiKhodBegzare-64k.mp3
1.71M
🎙چرا اجازه میدی زمانت بیخود بگذره؟ ➕پیشنهادی برای والدینی که نوجوان در خانه دارند 🔴 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🔻مجید انصاری (سرلیست شکست خورده اصلاحات): سیل و زلزله نگذاشت دولت روحانی کار کند! بی‌چاره زلزله و سیل که زبان برای دفاع ندارن! جناب انصاری چیزی که نذاشت دولت کار کنه، غربزدگی آقایون و استراتژی التماس به کدخدا بود؛ دولتِ شما رو برجام بیچاره کرد، نه سیل و زلزله! جای توجیه، عذرخواهی کنید.... 💬 علیرضا گرائی 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
سلام اعضای محترم ، به یه نفر طراح یا گرافیست و آشنا با فتوشاپ جهت ساخت پوستر برای شهدا در قرارگاه جهادیمون در فضای مجازی نیاز داریم هر کسی میتونه کمک کنه به @nabi313 پیام دهد🌹🌹
15.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدیه شوم گروهک فرقان به جمهوری اسلامی روایتی ویژه و جذاب از ترور‌ آیت الله خامنه ای در ششم تیر ۱۳۶۰ 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
⭕️ همزمانی گرانی‌ها با بلند شدن بانگ مذاکره، از هماهنگی حکایت نمی‌کند؟! 👤 سید یاسر جبرائیلی 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🛑 چکیده‌ای از ترور ناجوانمردانه رهبر معظم انقلاب به دست گروهک تروریستی فرقان در ۶ تیرماه ۱۳۶۰ 🔹چهار پنج روز از عزل بنی‌صدر می‌گذشت. جنگ با عراق و شورش منافقین بعد از اعلام جنگ مسلحانه با جمهوری اسلامی، بحث داغ محافل بود. آیت‌الله خامنه‌ای که از جبهه‌ها برگشته و خدمت امام رسیده بودند، بعد از دیدار، طبق برنامه‌ی شنبه‌ها، عازم یکی از مساجد جنوب‌شهر برای سخنرانی بودند. 🔹خودرو حامل آیت‌الله خامنه‌ای که از جماران حرکت می‌‌کرد، آن روز مهمان ویژه‌ای داشت؛ خلبان عباس بابایی که می‌خواست درد دل‌هایش را با نماینده‌ی امام در شورای عالی دفاع در میان بگذارد. آن‌ها نیم‌ ساعت زودتر از اذان ظهر به مسجد ابوذر رسیدند و گفت‌وگوشان را در همان مسجد ادامه دادند.‌ 🔹نماز ظهر تمام شد، آقا رفتند پشت تریبون. نمازگزاران همان‌طور منظم در صفوف نماز نشسته بودند. پرسش‌های نوشته‌ی مردم را به سخنران می‌دادند، اگرچه بعضی از پرسش‌ها تند و حتی گاهی بی‌ربط بود. آقا در سخنرانی مقدمه‌ای ‌چیدند تا به این‌جا ‌رسیدند که: «امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده و من می‌خواهم به بخشی از آن‌ها پاسخ بدهم.» 🔹بین جمعیت ضبط صوتی دست به دست شد تا رسید به جوانی با قد متوسط و موهای فری و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با ته‌ریش مختصر که آن روزها کلیشه‌ی چهره‌ و تیپ خیلی از جوان‌ها بود. خودش را رساند به تریبون. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران. دستش را گذاشت روی دکمه‌یPlay. شاسی تق تق صدا کرد و روشن نشد؛ مثل حالت پایان نوار، اما او رفت. 🔹یك دقیقه نگذشت که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن، آقا همین‌طور که صحبت می‌کردند، گفتند: «آقایون این بلندگو را تنظیم کنید.» بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند و به صحبت ادامه دادند: «در زمان امیرالمؤمنین، زن در همه‌ی جوامع بشری -نه فقط در میان عرب‌ها- مظلوم بود. نه می‌گذاشتند درس بخواند، نه می‌گذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سیاسی تبحر پیدا بکند، نه ممکن بود در میدان‌های... انفجار! 🔹آقا که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله بودند، با یک چرخش 45 درجه‌ای به طرف چپ جایگاه افتادند. اولین محافظ خودش را بالای‌ سر آقا رساند. مسجد کوچک بود و همان یك محافظ، به تنهایی تلاش كرد كه آقا را بیاورد بیرون. 🔹امام جماعت، متحیر وسط مسجد مانده بود. چشمش به یك ضبط صوت ‌افتاد كه مثل یک کتاب، دو تکه شده بود. روی جداره‌ی داخلی ضبط شكسته، با ماژیک قرمز نوشته بودند «عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی». 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
خون شهید حق الناس است پس ازمسیرآنان خارج نشویم،چون درغیراینصورت باید پاسخگوباشیم ╭─💕─═✨💜✨═─💕─‌ قابل توجه بعضی مسئولین بی خاصیت ╰─💕─═✨💜✨═─💕─╯ 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie