eitaa logo
🥀🕊️جــامـــانــــــــــده🕊️🥀
1.2هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
804 ویدیو
0 فایل
#اسلحه ات رابردارولباس رزم برتن کن به #مبارزه برخیزکه دشمن در#کمین تو ایستاده!وبه گروگان میگیردهرکس راکه #جامانده ازقافله یاران حسین!🕊️ عکسها و دلنوشته ها وصایای شهدا را جهت درج در کانال با ما به اشتراک بگذارید👈 @Hiranghvi
مشاهده در ایتا
دانلود
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 حسین یوسفی، یکی از دلاورمردان شهرستان‌های اطراف خمین است. 20 سال پیش از پیروزی انقلاب، پدرش را به جرم عدم همکاری با رژیم پهلوی از خمین به روستای «مدآباد» شهرستان ازنا تبعید کردند. حسین در دومین روز بهار سال 1339 در تبعید متولد شد. می‌گفت تا دوران راهنمایی در آنجا ماندند و با پدرش به کار کشاورزی مشغول بوده است. سال 59 به خدمت سربازی مشغول شد. سربازی‌اش در ایام جنگ بود؛ لشکر 21 حمزه لرستان. بعد از پایان خدمت و قبل از تسویه حساب برای ادامه مجاهدت به لشکر 7 ولی‌عصر(عج) خوزستان آمد و حتی فرصت نکرد پایان خدمت را بگیرد. از آنجایی که در دوران سربازی در عملیات‌های حصر آبادان، بستان و مرحله اول بیت‌المقدس شرکت داشت، او را به سمت فرماندهی گروهان گماردند. حدوداً 75 - 76 ماه سابقه حضور در جبهه دارد. •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 23 مهرماه 59، نیروهای ایرانی اولین عملیات را علیه دشمن ترتیب دادند؛ من آن زمان به عنوان سرباز در لشکر 21 حمزه خدمت می‌کردم. منطقه عملیاتی غرب دزفول و پل کرخه بود. ساعت هفت و 45 دقیقه عملیات آغاز شد. جنگی تن به تن که ساعتی بعد دشمن را مجبور به عقب‌نشینی کرد و پل کرخه به تصرف رزمندگان ایرانی درآمد. عراق پس از عقب‌نشینی حمله‌ای سنگین ترتیب داد و در صدد بازپس‌گیری پل برآمد اما موفق نبود و 30 تانک را نیز از دست داد. فرمانده لشکر عهد کرده بود دشمن را تا داخل خاک خودش تعقیب کند. اما متأسفانه از طرف بنی‌صدر دستور عقب‌نشینی داده شد. بچه‌ها بهت زده بودند و گریه می‌کردند. منطقه‌ای را که با زحمت گرفته بودیم رها کردیم و یک خط پدافندی تشکیل دادیم. در همان ایام، خبر رسید قرار است بنی‌صدر از منطقه بازدید کند. بنی‌صدر به خط پدافندی آمد و به بچه‌ها «خسته نباشید» گفت. من دیده‌بان بودم. وقتی به من رسید گفت: دوربینت را بده. دوربین را دادم و بنی‌صدر نگاهی به منطقه دشمن انداخت و گفت: نگران نباشید، خدمت عراقی‌ها می‌رسیم! همان شب دشمن حمله سنگینی علیه ما انجام داد و آتش عجیب و غریبی بر سر ما ریخت... •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 در مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس باید جاده اهواز- خرمشهر باز می‌شد تا راه فرجی برای ورود به خرمشهر فراهم شود. من در لشکر 7 ولی عصر(عج) بودم. مرحله اول عملیات با موفقیت سپری شد. در مرحله دوم به‌عنوان فرمانده گروهان انجام وظیفه می‌کردم. حدوداً ساعت 5 بعدازظهر، از شادگان به سمت منطقه عملیاتی حرکت‌ کردیم. بعد از چند ساعت پیاده‌روی حدوداً ساعت یازده‌و‌نیم شب بود که به منطقه رسیدیم. ساعت 12 شب با شلیک منور عملیات آغاز شد. با رمز «یا‌ علی بن ابیطالب(ع)» حرکت کردیم. دشمن خاکریزهای عظیمی به ارتفاع 2-3 متر در فواصل 200 – 500 متری ما داشت که به نوعی اشرافیت آنها بر منطقه محسوب می‌شد. از روی یکی از این خاکریزها، تیرباری به شدت بچه‌های ما را به اصطلاح «درو» می‌کرد. قرار شد یک نفر برای خاموش کردن تیربار داوطلب شود اما همه گروهان اعلام آمادگی کرده و داوطلب شدند!! تصمیم گرفتم خودم این کار را انجام دهم. یکی از بچه‌ها اصرار داشت مرا منصرف کند و می‌گفت: «شما فرمانده‌ای، اجازه بده دیگری پیش‌قدم شود». گفتم: «تجربه من از بقیه بیشتر است و نوبتی هم باشد الآن نوبت من است». سفارش‌های لازم را کردم تا اگر بازنگشتم گروهان با مشکل مواجه نشود و ادامه دادم: «فرماندهی گروهان با امام زمان است و خداوند از آن پشتیبانی می‌کند». تمام این تصمیمات در دقایق کوتاهی گرفته شد و با یکی دیگر از بچه‌ها حرکت کردم. •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 با کمک بچه‌ها آتش لباسم را خاموش کردم اما دیگر تاب حرکت نداشتم. از آنها خواستم به حرکت ادامه دهند و معطل من نمانند. خون زیادی از من رفته بود، آتش دشمن هم هر لحظه شدیدتر می‌شد. بعد از حدود 10 دقیقه یک گروه امدادگر از لشکر 31 عاشورا آمدند. یکی از آنها پرسید: «چه شده؟» گفتم: «مجروح شدم». با چراغ‌قوه به من نگاه کرد و وقتی اوضاع شکم مرا دید به بقیه به زبان ترکی گفت: «روده‌های این بنده خدا بیرون ریخته! نهایتاً بیشتر از 5 دقیقه دیگر زنده نمی‌ماند». سریع به ترکی به آنها گفتم: «برادران بزرگوار، شما تعیین تکلیف نکنید. نگه‌دار ما خداست و به او متوسلیم». تا این را گفتم، به ترکی به همراهانش گفت: «ایشون از همشهری‌های ماست!» چفیه را باز کردم و به آنها گفتم شکم مرا ببندید. از عجله زیاد، چفیه را محکم روی سینه‌ام بستند! البته مقصر هم نبودند، شدت آتش بسیار زیاد بود و بیشتر ماندن زیر آن آتش سنگین به صلاح نبود. دست به شکمم کشیدم، دیدم روده‌هایم هنوز باز است! به آنها گفتم که چفیه را اشتباهی بستند و دوباره چفیه را به شکمم بستند اما آنقدر محکم که احساس می‌کردم نفسم بیرون نمی‌آید. باز گفتم: «اگه ممکن است کمی چفیه را شُل‌تر کنید، نفسم حبس شده!» گفتند: «کار دیگری نداری؟» گفتم: «نه. اما اگر مجروح دیگری را خواستید ببرید، کمی احتیاط کنید!». از یک نقطه‌ای، دیگر نتوانستند مرا بیشتر ببرند. •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 درگیری‌ها زیاد شده بود آنقدر که به جنگ تن‌ به‌ تن کشید. از امدادگران خواستم که مرا بگذارند روی زمین و به جلو بروند. کار به جایی رسیده بود که عراقی‌ها به مجروحینی که زنده بودند، تیر خلاصی می‌زدند. یکی از آن‌ها بالای سرم آمد و اسلحه را روی سینه‌ام گذاشت. قبل از اینکه تیر خلاصی را بزند، بعثی دیگری که با او بود، او را هل داد و گفت: «او که مرده، چرا تیر حرام می‌کنی؟» در دلم گفتم: «خدایا هرچه صلاح توست..». چند لحظه بعد از رفتن عراقی‌ها صدای تکبیر برادران رزمنده بلند و منطقه با منور مثل روز روشن شد. از شدت درد روی زمین غلت می‌زدم و با خدا راز و نیاز می‌کردم که «خدایا دیگر توانی برایم نمانده، از من قبول می‌کنی؟» دائم ساعت را نگاه می‌کردم، زمان به کندی می‌گذشت. برام یقین حاصل شده بود که لحظات آخر عمرم است. به خدا گفتم «خدایا من نمی‌توانم برای تو تعیین تکلیف کنم، اما تو می‌دانی تاکنون خیلی آرزوی زیارت کربلا را داشته‌ام و دارم. خدایا، این لحظات آخر ابا عبدالله الحسین (ع) یا امام زمان (عج) را بالای سر من برسان». بعد از مرور این حرف‌ها شهادتین را گفتم و از شدت درد دقایقی از حال رفتم. •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 در همان وضعیت بی‌هوشی، احساس کردم سیدی بالای سرم نشسته و سرم را روی زانوی خود گذاشته. دستی را هم اطراف جایی که جراحت داشت حس می‌کردم. آن لحظه تصور می‌کردم یکی از این بزرگواران بالای سرم بوده... از آن زمان به این نتیجه رسیدم که هرچه را خالصانه نیت کنیم خداوند به ما عنایت می کند، چراکه من تنها نیت کردم که ائمه علیهم السلام بالای سرم حاضر شوند و خداوند از من دریغ نکرد. بعد از چند دقیقه چشمانم را که باز کردم، دیدم دوباره سرم روی سنگ‌ها برگشته است. روحیه‌ام بسیار عوض شده بود و دیگر احساس درد نداشتم, اما هنوز نمی‌توانستم حرکت کنم. پیرمردی که در چند متری من بر اثر مجروحیت بر زمین افتاده بود، پیش من آمد و گفت: «برادر شما چه کسی هستید؟» گفتم: «منظور شما چیه؟» گفت: «دیشب بالای سر شما چه کسی آمده بود؟» می‌ترسیدم هرچه بگویم، بگوید خواب دیده‌ای یا انکار کند اما او خودش گفت: «من دیدم که دیشب سیدی بالای سر شما بود و دستش را روی جراحت شکم تو گذاشته بود». هرچه می‌گفت با خواب من مطابقت داشت. انگار مواردی را که در خواب دیده بودم، او در بیداری دیده بود! نامش احمدی بود از یکی گردان‌های مشهد که آن زمان 60 ساله نشان می‌داد. •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 به اصرار او پزشکان و پرستاران به سردخانه آمدند و وقتی از زنده بودنم مطمئن شدند به سرعت مرا به اطاق عمل بردند! عمل جراحی من از 7-8 صبح تا هفت غروب طول کشید و به گفته پرستاران 15 روز بیهوش بودم! 15-16 بعد از عمل بود که بدنم کم کم گرم شد. به شدت احساس تشنگی می‌کردم. 2 پرستار به صورتم آب می‌پاشیدند تا حس مرا تحریک کنند. قطرات آب را حس‌ می‌کردم. به سختی چشمانم را باز کردم... یکی از آنها فریاد کشید و ‌گفت: «یا حسین(ع)! ما تابه حال چنین چیزی ندیده‌ایم!». نمی‌توانستم حرف بزنم، اما می‌دیدم پرستاران لباس مرا پاره کرده و بین خود به عنوان تبرک تقسیم می‌کنند. آن‌ها می‌گفتند «زنده‌ماندن بعد از 48 ساعت در سردخانه و 15 روز در کما، معجزه است، شما شهید زنده‌اید». بعد از چند روز مرا به بیمارستان امام خمینی(ره) بردند و حدود یک سال آنجا بستری بودم. چندین عمل آنجا انجام دادند و حدود 70 درصد از روده‌ام را برداشتند و ... پس از مرخصی دوباره عازم جبهه‌ها شدم، یعنی حدود سال 62. اما از آنجا که توانایی جنگیدن نداشتم، کارهای اداری مانند آمار شهدا و مجروحین را به عهده می‌گرفتم. •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 ساعت پنج بعدازظهر رزمندگان را که سوار بر 50 اتوبوس بودند از کرمانشاه به سمت سد دربندیخان عراق حرکت داده شدند. ساعت دو بامداد وارد منطقه شدیم و عملیات پس از اندکی انتظار آغاز شد. در مرحله اول خط پدافندی دشمن شکسته شد. جمعا 15 روز در آنجا مستقر بودیم تا این که متوجه شدیم دشمن مشغول انجام تحرکات است. ساعت 3 بامداد عراقی‌ها حمله را آغاز کردند. وقتی اولین گروه ما به محاصره آن ها درآمد، چون نیروهای کمکی نرسیده بود دستور عقب‌نشینی صادر شد. از طرفی دشمن نیروی کمکی را هم وارد عمل کرد. نیروهای بعثی از هیچ حربه‌ای برای حمله به ما دریغ نکردند حتی تعدادی سگ وحشی هم در میان برف سنگین منطقه به سوی ما روانه کردند. دشمن به گمان این که رزمندگان ایران در حال عقب‌نشینی هستند با سروصدای زیاد و به قصد تضعیف روحیه ما شادی می‌کردند. از بالای کوه و بلندی‌های مشرف به دشمن که پایین می‌آمدیم برف, بسیاری از رزمندگان را زمین‌گیر کرد و حتی بسیاری از آن‌ها از شدت سرما به شهادت رسیدند. پس از آن که منطقه را از نیروهای خودی خالی کردیم دستور دادند که دشمن را زیر آتش توپخانه و هواپیما بگیرید. پس از 2 ساعت، دشمن در آن منطقه متحمل تلفات زیادی شد و تیپ یکم کردستان در آن منطقه مستقر شد. البته ساعاتی بعد، دشمن شروع به پاتک کرد اما خوشبختانه نتوانست موفقیتی را نصیب خود کند. •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 یک شب در جبهه غرب در سنگر خوابیده بودم. یکی از دوستان شهیدم، «ابراهیم ترک» به خوابم آمد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «برادر یوسفی وسایلت را جمع کن، وصیت نامه‌ات را بنویس و آماده شو که چند روز دیگر قرار است پیش ما بیایی». پرسیدم: «شما از کجا می‌دانی؟» گفت: «اینجا کسانی هستند که به من اشاره می‌کنند به شما بگویم پیش ما خواهی آمد». نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم. خوشحالی تمام وجودم را گرفته بود. شوق شهادت چنان در جانم پیچیده بودم که خودم را از یاد برده بودم. بلند شدم نماز نافله شب را خواندم. پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که خداوند این بنده حقیر را دوست داشته که شهادت او را تایید کرده است. از طرف دیگر به حال و روز پدر و مادر پیرم پس از رفتنم از این دنیا می‌اندیشیدم. تا اینکه همان دوستم دوباره به خوابم آمد و گفت: «حسین آقا! با خود خیلی چیزها اندیشیده‌ای! اما فعلاٌ در این دنیا خواهی ماند... قسمتی از بدن شما که مجروح شده است به عنوان شهید پذیرفته می‌شود، اما فعلاٌ خودت نمی‌آیی.». •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 👈 لاک‌پشتی که راهنما بود در خرداد سال 67 که در منطقه عملیاتی جنوب بودم، در تیپ مستقل 13 رعد به عنوان مسئول تعاون رزمی انجام وظیفه می‌کردم. عصر به دیدن رزمندگان پدافند هوایی رفتم. آن‌ها کنار نیزارها چای تهیه کرده بودند و مشغول خوردن و صحبت بودند. ناگهان لاک‌پشتی از داخل آب بیرون آمد و به ما نزدیک شد، سرش را از لاک بیرون می‌آورد و دور خودش می‌چرخید. دوستانم لاک‌پشت را به داخل آب انداختند، اما دوباره از آب بیرون آمد و دور ما چرخید. بچه‌ها ناراحت شدند و برای چندین مرتبه لاک‌پشت را داخل آب پرتاب کردند، اما باز هم برگشت! من خیلی نگران شدم که شاید در این مکان موردی وجود دارد و یا این که این حیوان زبان بسته مأمور شده تا مطلبی را به ما بفهماند. با دوستان اطراف چادر را حدود یک متر کندیم و 6 شهید را پیدا کردیم. •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 👈 اسارت با یک آفتابه سال 60 بود. عصر یکی از روزها، نیروهای جدید از استان لرستان در منطقه عملیاتی مستقر شدند. ساعت 10 شب، یکی از این نیروهای جدید برای تجدید وضو بیرون رفت. از فرط خستگی به اشتباه از خاکریز جدا شد و به سمت نیروهای عراقی رفت. بین مسیر ناگهان متوجه افرادی شد که به زبان عربی صحبت می‌کنند و با احتیاط به سمت نیروهای ایرانی می‌آیند! رزمنده ایرانی به سرعت و با زیرکی، لوله آفتابه را از پشت به کمر آخرین نفر چسباند و گفت: «بی‌حرکت!». آن عراقی به زبان عربی به دوستان خود می‌گوید: «این نیروی ایرانی اسلحه دارد، شما هم ساکت باشید و هرچه می‌گوید اطاعت کنید!» این رزمنده با یک آفتابه 5 نفر از نیروهای بعثی را اسیر کرد. آن‌ها وقتی فهمیدند که با یک آفتابه اسیر شدند قیافه‌های آنها از عصبانیت دیدنی بود! •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•