eitaa logo
🥀🕊️جــامـــانــــــــــده🕊️🥀
1هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
784 ویدیو
0 فایل
#اسلحه ات رابردارولباس رزم برتن کن به #مبارزه برخیزکه دشمن در#کمین تو ایستاده!وبه گروگان میگیردهرکس راکه #جامانده ازقافله یاران حسین!🕊️ عکسها و دلنوشته ها وصایای شهدا را جهت درج در کانال با ما به اشتراک بگذارید👈 @Hiranghvi
مشاهده در ایتا
دانلود
بــســم الــلــه الــرحــمــن الــرحــیــم وارد صحن مطهر میشــوم ،گوشهای مینشـینم،زیپکیفم را میکشم و مفاتیح ڪوچڪم را برمیدارم. کتاب را باز میکنم زیارت عاشورا زمزمه میکنم الــســلــامــُ عــلــیــڪ یــا ابــا عــبــدالــلــه،الــســلــامــعــلــیــڪ یــابــن رســول الــلــه.... بغضو دلـتنگی ڪربلـا مـیتـرڪد ڪربلـایے ڪه همـین شــهدا را واسـطه قـرار دادم برای رفـتـنـش ... _حرم_‌حجــت_اســدی 😔😔😔این شـهید را واسـطـه ڪردم برایدگرفتن برات ڪربلا و فاطمیه گذشته ڪربلایی شــدم اشڪهایم بـنـد نـمی آید،باڪف دسـتم اشڪهایم را پاک مـیڪنـم،صدای زنگ موبایل میان هق هق من مـیـپـیچد نام فرحناز روی صفحه خودنـمایـی مـیڪنـد. باهمــان صــدای گرفـته ام جواب میدهم:جانم فرحناز "سلام زهرا گریه مـیڪنـید؟" صدای مرا صاف میڪنم:نه داشـتـم زیارت عاشــورا میخوندم "قبول با شــه،چه خبر تا ڪجا پیش رفتی؟" آرام مفاتیح را میـبـندم : تادانـشـگاه خانم ســلـیمـانی پیش رفتم ، فرحناز نمـیـدونی چقـد مهربونه همـسـر شهید."ای جان سلامت باشن" _شما چه خبر؟ "سلامتی ،بامطـهره میخوایم بریم چادر بخریم" آرام میگـویم : منم چادرم مـیخـوام، میخواید بدون من برید؟ صدای مطهره خیلی ضعیف به گوشم میرســد : قم که مرڪز چادره، فرحنازحرف مـطهره را قـطع مـیڪنـد : راست میگه ،همونجاچادر بگیر. نگاهی به ســاعت مچی ام می اندازم و جــواب مــیدهم :باشه،به مطـهره سـلام بــرســون "سـلامت بــاشـی،مــراقب خودت باش" چـشمانم را مـیبندم و نفس عمـیقـی مـیڪشم ،مگرمیشــود از این هوا دل بـکنم؟! به ثانیه نمیکشید گرمی دستی را روی شانه ام حس میکنم چشمانم را باز میکنم صدای مهدیه در سرم میپیچد زهراخوابید؟ آرام میگویم:نه و سریع ادامه میدهم مـهدی همـیشه یه روز بریم بهشــت مـعصـومـه؟ دانه های تسبیح را میان دو دستش میگیرد : آره عزیزم کنارم مینشیند و لبخند میزند ، از آن لبخندهای معروف . لبخندش حرف دارد همانطور که نگاهش را به من دوخته میگوید : زهرا فردا شام دعوتی جاریم دعوت کرده متعجب میگویم: من راضی به زحمتشون نیستم کیفش را روی شانه اش حرکت میدهد و میگوید : چه زحمتی عزیزم و بالافاصله میگوید : بریم؟ از جایم بلند میشوم : برویم قدم هایم را آهسته برمیدارم ، چشمم به عروسکی می افتا روبه مهدیه میگویم : مهدیه بیا اینجا من عروسک بگیرم برای محیا...... نام نویــســنـده:با نویمـیـنودری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌ •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 اسرا متوجه شده بودند که می‌توانند با آب پیاز به صورت رمزی حرف‌هایشان را در نامه بنویسند بدون اینکه بعثی‌ها متوجه شوند این نامه‌ها به صورتی بود که در شرایط عادی دیده نمی‌شد و باید زیر نور می‌گرفتی تا قابل خواندن باشد. به شیوه نوشتن با آب پیاز برخی اسرا شرایط بد اردوگاه را به گوش هم‌وطنان ما رساندند، اما بعدها بعثی‌ها متوجه شدند و کلاً پیاز در اردوگاه ممنوع شد. یک دژبان عراقی بد دهنی بود به نام سیدی شلال که مرتب بی دلیل به اسرا فحاشی می‌کرد. یک روز یکی از اسرا رو به این دژبان گفت حداقل برای ما یک مترجم بیاورید بفهمیم چه می‌گوئید. همین حرف کافی بود تا دژبان هرچه از دهنش در می‌آمد بگویید. بچه‌ها دیگر طاقت نیاوردند و به دفاع از برادر خود به او اعتراض کردند. کمتر از چند دقیقه آژیر عراقی‌ها به صدا درآمد و مانند مور و ملخ بر سر بچه‌ها ریختند و تا جایی که می‌توانستند همه را کتک زدند و همه جا را به‌هم ریختند. خمره‌ای داشتیم که آب ذخیره می‌کردیم در این درگیری خمره آب ما را هم شکستند. •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 صدای نارنجک با خمپاره 60 یکی است؛ چون خمپاره 60 هیچ صدایی ندارد. این‌ها تصور کردند که خمپاره 60 پرتاب می‌شود. نارنجک‌ها 40 تکیه‌ای بود و ضامن خیلی سفتی داشت؛ به همین خاطر آن را با دهان و دندان می‌کشیدم. ضامن یکی از نارنجک‌ها را پیدا نمی‌کردم. پرسیدیم: علیرضا ضامن این کجاست؟ چرا این ضامن ندارد؟ گفت ضامن را کشیده‌ام. سریع نارنجک را پرت کردم. به خواست خدا، دستم روی اهرم آن بود وگر نه سنگر منفجر می‌شد. گفتم: دیگر از این کارها نکن. دیگر امیدم از گروهان قطع شده بود و هرچه صدا می‌زدند، جوابشان را نمی‌دادم. گفتم اینها که نمی‌توانند کاری برای ما انجام بدهند. نزدیک صبح شد. بعثی‌های زیادی با همین نارنجک‌ها کشته شدند. هوا کم‌کم گرگ و میش شد. آمدم جلوی سنگر، دیدم که یک عراقی افتاده و زخمی شده و از کتفش خون می‌آید. کلاه کشی را هم روی صورتش کشیده بود و به من نگاه می‌کند. من به او گفتم: «تعال. تعال. الدخیل الخمینی» دیدم که به سمت دیگری نگاه می‌کند و قصد فرار دارد. •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 درگیری‌ها زیاد شده بود آنقدر که به جنگ تن‌ به‌ تن کشید. از امدادگران خواستم که مرا بگذارند روی زمین و به جلو بروند. کار به جایی رسیده بود که عراقی‌ها به مجروحینی که زنده بودند، تیر خلاصی می‌زدند. یکی از آن‌ها بالای سرم آمد و اسلحه را روی سینه‌ام گذاشت. قبل از اینکه تیر خلاصی را بزند، بعثی دیگری که با او بود، او را هل داد و گفت: «او که مرده، چرا تیر حرام می‌کنی؟» در دلم گفتم: «خدایا هرچه صلاح توست..». چند لحظه بعد از رفتن عراقی‌ها صدای تکبیر برادران رزمنده بلند و منطقه با منور مثل روز روشن شد. از شدت درد روی زمین غلت می‌زدم و با خدا راز و نیاز می‌کردم که «خدایا دیگر توانی برایم نمانده، از من قبول می‌کنی؟» دائم ساعت را نگاه می‌کردم، زمان به کندی می‌گذشت. برام یقین حاصل شده بود که لحظات آخر عمرم است. به خدا گفتم «خدایا من نمی‌توانم برای تو تعیین تکلیف کنم، اما تو می‌دانی تاکنون خیلی آرزوی زیارت کربلا را داشته‌ام و دارم. خدایا، این لحظات آخر ابا عبدالله الحسین (ع) یا امام زمان (عج) را بالای سر من برسان». بعد از مرور این حرف‌ها شهادتین را گفتم و از شدت درد دقایقی از حال رفتم. •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
فاطمه سادات: حنانه -میشه این اسم به من نگی 😡😡😡 فاطمه سادات : باشه اما اگه معنیش بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد -میشه دست از سرمن برداری فاطمه سادات : ترلان محرمه ماه امام حسین(ع) -حسین کیه ؟😕😕😕 فاطمه سادات : میشه بیای با ما بریم جنوب ؟ -فاطمه میشه بامن همکلام نشی 😡😡 من از آدمای هم تیپ و هم قیافه تو اصلا خوشم نمیاد فاطمه:اما من از تو خیلی خوشم میاد دوست دارم باهم دوست باشیم -وای دست از سرم بردار عجب گیری کردما چندماه از مدرسه رفتنمون میگذشت شاید پنجم اسفند بود فاطمه سادات وارد کلاس شد بلند گفت:بچه ها پایگاه ما ۷فروردین میبره جنوب هرکسی خواست تشریف بیاره اسم بنویسه خیلی از بچه ها رفتن اسم نوشتن منم یه اکیپ ۱۵نفره جمع کردم رفتم پایگاه که اسم بنویسیم برای جنوب اما....... .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁 عصر يکي از روزهاي تابستان بود . زنگ خانه به صدا در آمد . آن زمان ما در حوالي چهار راه کوکا کولا در خيابان پرستار مي نشستيم . پسر همسايه بود . گفت : از کلانتري زنگ زدند . مثل اينکه دوباره بازداشت شده . سند خانه ما هميشه سر طاقچه آماده بود . تقريباً ماهي يکبار براي سند گذاشتن به کلانتري محل ميرفتم . مسئول كلانتري هم از دست او به ستوه آمده بود . 🍁 سند را برداشتم . چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم .در راه پسر همسايه ميگفت : خيلي از گنده لاتهاي محل ، از آقا حساب ميبرن ، روي خيلي از اونها رو کم کرده . حتي يک دفعه توي دعوا چهار نفر رو با هم زده . بعد ادامه داد : الان براي خودش کلي از مأموراي کلانتري ازش حساب ميبرند . 🍁 ديگه خسته شده بودم . با خودم گفتم : ديگه الان هفده سالشه ! اما اينطور اذيت ميکنه ،واي به حال وقتي که بزرگتر بشه .چند بارميخواستم بعد از نماز نفرينش کنم . اما دلم براش سوخت . ياد يتيمي و سختيهائي که کشيده بود افتادم . بعد هم به جاي نفرين دعاش کردم . .. •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 انگار این منافقین نمی خواستند از ما بگذرند، یکی از آنها پرسید: کدام گردان بودید؟ چه قدر نیرو داشتید؟ اما هیچ کس جوابش را نداد. خلاصه ما را به تنومه عراق و سپس بصره بردند. حدودا 200 یا 300 نفر اسیر بودیم. هر شش نفر اسیر را داخل یک ماشین کرده بودند تا تعداد ماشین ها زیاد به نظر برسد و در داخل موتور، وسایل شخصی و خودشان نیز بودند. به بصره رسیدیم . مردم جمع شده بودند تا جشن بگیرند. زنان هلهله می کردند و بعضی ها به طرفمان سنگ می انداختند . سنگی به سر یکی از بچه ها خورد و سرش شکست. زنی در کنار دیوار ایستاده و جلو آمد. با چاقوی میوه خوری به پهلوی یکی از بچه ها زد. از هر طرف ضربه ای می خوردیم. من ته ماشین نشسته بودم. احساس کردم گوشم می سوزد. یکی از سنگ ها به گوشم خورده بود و خون می آمد. می خواستم خودم را جمع و جور کنم که سرباز عراقی با لگد به پهلویم زد. از درد به خودم پیچیدم. واقعا استقبال گرمی در ورودمان به بصره بود. •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 ناگفته‌های یکی از غواصان عملیات کربلای۴ ما هم در یک صف که بچه‌ها با طناب به همدیگر وصل می‌شدند در حال حرکت در آب بودیم و نهایتا از این تنگه‌مانند عبور می‌کردیم. این تنگه شاید آنجا بالای ۲۰۰ متر می‌شد اما نسبت به عرض ۱۵۰۰ متری تنگه محسوب می‌شد. طوری برنامه‌ریزی شده بود که بچه‌ها لوله‌ای را که به زبان عامیانه به آن اشنوگل می‌گفتند برای تنفس در دهان می‌گذاشتند و سر آن بیرون از آب بود و بچه‌ها نهایتا ۲۰ سانتیمتر از آب پایین‌تر باشند که از این لوله بتواند تنفس کنند و از دور هم دیده نشوند. به محض اینکه به تنگه رسیدیم که در سمت راست و چپ و روبرو عراقی‌ها بودند، پشت سر هم دریایی از آب بود که دیگر امکان برگشت نداشتیم. یک دفعه دیدم هوا روشن شد و حتی هواپیماها آمدند و منورباران کردند و هوا عین روز روشن شد و از دو طرفی که جزایر ام‌الرصاص و بوارین و ماهی بود، ستون ما را که در حال حرکت بود به گلوله گرفتند، نه با اسلحه‌هایی مثل کلاشینکف و تیربار، با هر چیزی که در اختیارشان بود، یعنی از دوشکا و آرپی‌جی و تیربار و گرینف گرفته، تا سلاح‌هایی که به آن چارلول می‌گویند و فقط و فقط برای ساقط کردن هواپیما از آنها استفاده می‌شود، با هر چیزی در اختیارشان بود این ستون را زدند. مشخص بود که این ستون از همان لحظه‌ای که حرکت کرده، مورد رصد بوده تا زمانی که دقیقا به آنجایی رسیده که دیگر نه راه گریز داشتند و نه راه ستیز. •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•