eitaa logo
جان و جهان
487 دنبال‌کننده
843 عکس
39 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
پسر ۸ساله‌ام تنهایی رفته بود هیأت، پدرش نبود و ما هم قسمت زنانه بودیم. برگشتنی گفت: «مامان امشب یه چیزایی گفت که حتی منم گریه‌م گرفت.»💔 بدو بدو رفتم سمتش و چشم‌هایش را بوسیدم، آخر، این اولین اشک بر حسین(ع) از چشمان پسرم بود...🥺 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
... هر بار که عباس(ع) برای برداشتن آب می‌آمد، عده‌ای منتظرش بودند. می‌دیدم که پشتِ نخل‌ها پنهان می‌شوند که غافلگیرش کنند. می‌دانستم عباس(ع) که نباشد تازه شجاع می‌شوند! از وقتی آب را بر کاروان بستند، روز و شبم یکی شده بود. من اینجا بودم و طفلان معصوم در عطش می‌سوختند. این آفتاب هم که دست‌بردار نبود! روز دهم که رسید، صدای العطش کودکان بیشتر از همیشه جگرم را می‌سوزاند. من بودم اما بود و نبودم فرقی نداشت! غرق در افکار خودم بودم، ناگهان گرد و غباری را دیدم که به من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و صدای آشنایی که رجزخوان به سمت من می‌آمد. آری، این من بودم که انتظار او را می‌کشیدم! انعکاس چهره مبارکش را در خود می‌دیدم و جوش و خروشی در دلم برپا بود. من هم در چشمانِ علمدارِ اباعبدالله(ع) صورتِ رقیه، سکینه، علی‌اصغر و دیگر کودکان را می‌دیدم. مَشک‌ها را که پُر کردند، خوشحال شدم. خدایا آیا می شود که من از این امتحان سربلند بیرون بیایم؟ کمی بعد رفت... اما تشنه! زمان زیادی بر من نگذشت که عطرِ آشنایی فضا را آکنده کرد، آن هم وقتی که عباس‌(ع) شرمنده‌ی از دست رفتنِ مشک بود. شرمنده‌ی کودکان حرم... زمانی که شاید انتظارش را نداشت «مادر» را ببیند! کمی بعد آمدند؛ امام (ع) به دنبال عطر آشنایی، اُفتان و خیزان به بالین برادر آمدند. امام(ع) در راه بازگشت، عمودِ خیمه علمدار را کشیدند. دیگر هیچ کس آب نمی‌خواست... حتی رباب! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
شب‌های عاشورا مادرم یک‌ریز، زیر گوش‌مان زمزمه می‌کرد؛ «مکن ای صبح طلوع... مکن ای صبح طلوع...» ما سه خواهر هم توی عالم بچگی، نقشه می‌کشیدیم چه جوری جلوی آمدن خورشید را بگیریم تا دعای مادر مستجاب شود. یک بار یکی‌مان خوراکی مورد علاقه اش را آورد وسط. من از جعبه مداد رنگی ۲۴ رنگم مایه گذاشتم و خواهر دیگرم از کفش‌هایی که هنوز نپوشیده بود. همه‌اش را نذر کردیم که خورشید یک‌‌روز دیرتر سر و کله‌اش پیدا شود. آخر مادر برای هیچ دعایی این‌جوری تا صبح روی سینه‌اش نمی‌کوفت. صبح که چشم باز کردیم؛ خورشید آمده بود. خواهرم کفش‌های نویش را پوشید. خوراکی‌ها را برداشتیم و من مداد رنگی‌هایم را با خودم آوردم تکیه تا با بچه‌ها خورشید ظهر عاشورا را نقاشی کنیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پسرم امسال علاقه‌اش به مداحی به وضوح نسبت به سال‌های قبل بیشتر شده. مدام مداحی‌ها را جست‌وجو می‌کند، گوش می‌دهد، متنش را تایپ می‌کند برای خودش و در این حین مدام سوال می‌پرسد: - مامان روضه رسید به «جالسٌ عَلی» یعنی چی؟😭 - مامان معنی «کاشِفَ الکَرب» چی میشه؟ - «حامِلُ اللِّواء» یعنی چی؟🥺 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
16.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باز هم روز دهم، ساعت سه، ساعت سر، ساعت وقت ملاقات سری با مادر ساعت رفتن جان از بدن یک خواهر چون خداحافظی پیرهنی با پیکر ساعت سینه‌ی مولا شده سنگین ناگاه ریخت عبدالله از آغوش اباعبدالله ساعت غارت خیمه شده، آماده شوید دین ندارید شما، لااقل آزاده شوید بکشیدش سپس آماده منظور شوید او نَفَس می‌کشد، از اهل حرم دور شوید... 💔💔💔 اجرای نقاشی: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وقتی به روضه می‌رفتیم صدای دلخراش گریه بعضی از خانم‌ها برایم عجیب بود. من هم به خودم فشار می‌آوردم یا به حادثه تلخی مثل مرگ عزیزانم فکر می‌کردم تا شاید نیم سی‌سی اشک از چشم‌هایم جاری شود، اما همین چند قطره اشک که دستاورد غدد اشکی بود به گونه نرسیده، درجا خشک می‌شد. نمی‌دانم چه شد که از همان اوایل بارداریِ دخترِ اولم، حال و هوای محرم دیگر برایم فرق می‌کرد؛ در مجلس حسین(ع) چشمانم آماده بارش بود. زمین زراعی هم آماده. قلبم می‌شکست و بذر حسین در دلم جوانه می‌زد. بچه‌ها را هر طور شده بود، به هیئت می‌بردم. آن‌قدر مشغول رتق و فتق آن‌ها و تذکرهای اطرافیانم بودم که مجموع دریافتی‌ام از روضه یکی دو جمله کج و معوج بیشتر نبود. فقط منتظر یک اشاره بودم تا بارانی شوم. دیگر صدای ناله من هم دلخراش شده بود. انگار روضه، سریالی بود که من بازیگرش بودم. نور، صدا، حرکت... خودم را جای رباب می‌دیدم. به جای رقیه، به جای لیلا، به جای زینب(س)، به جای عباس(ع)، به جای حر، به جای امام سجاد(ع)... چقدر نقش‌های سنگینی بودند. از پس هیچ‌کدام‌شان هم برنمی‌آمدم. تنها سلاحم اشک بود. و فقط یک صحنه سیناپس‌های مغزم را فعال می‌کرد؛ نیم‌نگاه آخر....‌‌ برایم یادآور همان لحظه‌ای بود که موسی به پشت سر نگاه کرد و جماعت ناامید بنی‌اسرائیل را دید، رو به رویش دریا و پشت سرش سپاهیان فرعون در حال تاخت و تاز. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ یادآور لحظه‌ای که از تمام دنیا بریده‌ای. همان لحظه‌ای که بی‌رحم ترین کد جهان، کد ۹۹ را اعلام می‌کردند، دوان دوان به سمت اورژانس می‌رفتم و غالبا احیای قلبی تنها به شکسته شدن دنده‌ها ختم می‌شد، و تمام. و نیم‌نگاه بازماندگانی که عزیزشان از مرز زندگی عبور می‌کرد. همان نیم‌نگاه مظلومان فلسطینی پس از قحطی، گرسنگی و حملات مرگبار اسرائیل. حالا تمام مصائب عالم فشرده و جمع شده بود، در یک نگاه؛ نگاه مردی بزرگ، داغِ اولاد دیده، مجروح، تشنه، خسته، افتاده کف زمینِ داغِ کربلا، معطوف به خیمه‌ها، نزدیکِ شهادت، درست وقتی هیچ مردی از اقوام و اصحاب برایش باقی نمانده... اما نه، تعبیر من از نیم نگاه آخر حسین(ع) از جنس ناامیدی نبود، از جنس «إِنَّ مَعِيَ رَبّي سَيَهدينِ» بود. و درست اینجا نقطه عطف من در روضه می‌شد. وقتی در امتحانی سخت دچار فرودی سخت‌تر می‌شدم، وسعت روح حسین(ع) در نیم‌نگاه آخر تسکینم می‌داد. لحظه‌ای که حسین(ع) چشمانش را بست و منادی ندا داد: «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي» این مرگِ شیرین‌تر از عسل گوارای وجودت یادگار فاطمه... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
یک صف از اجدادمان ردیف شده بودند سبیل به سبیل. خواهرم گفته بود «آخر ما نمی‌توانیم؛ اصلا هزینه‌اش را چه کار کنیم؟» گفته بودند: «نه‌ خیر! شما می‌توانید! همین حالا هم کلی انواع خرج‌ها را می‌کنید. برای این کار هم در طول سال پس‌انداز کنید.» خواهرم می‌گفت بعضی‌شان را می‌شناختم، بعضی را نمی‌شناختم و فقط در خواب، بچه‌هایمان ولی کار ما را ادامه ندادند. شماها چرا مجلس نمی‌گیرید؟ بگیرید و بچه‌هایتان را هم ملزم کنید راه را ادامه دهند. یکی‌شان مامان‌جون پاسبان بود. نامش از نام عروسکی آمده که توی خانه‌شان بوده و به شکل پلیسی چیزی بوده. برای قاطی نشدن مامان‌جون‌ها با هم، به ایشان می‌گفتند مامان‌جون پاسبان! چند سال پیش به رحمت خدا رفت. آن زمان پسر خواهرم شاید دو سه سال داشته و بعید است خیلی چیزی یادش مانده باشد. یک بار خواهرم از ذهنش می‌گذرد که «مامان‌جون پاسبان، اگه شما واقعا می‌خواید ما روضه بگیریم و این کار ما فایده‌ای برای شما داره، یه نشونه به من نشون بدید.» کمی بعد پسرش می‌آید می‌گوید: «مامان، یادته می‌رفتیم دیدن مامان‌جون پاسبان روی تختش نشسته بود، منو بغل می‌کرد؟!» امسال دیگر عزم کردم مراسمات را جدی‌تر بگیرم. یاد حاج خانم هما افتادم که با بچه‌هایش کل دهه‌ی محرم را روضه می‌گیرند. دختردایی پدرشوهرم است. خانه‌ی بسیار بزرگی در زعفرانیه دارند با یک باغچه‌ی منحصر به فرد در میانه‌ی خانه. سه طرفش فرش است برای نشستن. از آن آدم‌هاست که از در می‌روی تو، هرچقدر هم غریبه باشی انگار جانش آمده باشد. طوری تحویل می‌گیرد که پابست می‌شوی. خستگی از سر و صورتش می‌بارد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ . هر روز شش صبح برنامه را شروع می‌کنند. ما تنبل‌ها به زور به ته برنامه می‌رسیم اگر چیزی در ته دیگش مانده باشد. عکس حاج کریم مرحوم روی تاقچه‌ی روبروی پنجره یک طوری نگاهت می‌کند که حس می‌کنی این روضه‌ها تا مغز استخوانش رفته و یک آنی انداخته پشت نگاهش. حاج کریم این روضه‌ها را راه انداخته‌است. برای من اما اینطور برنامه‌ای آن‌قدر دست‌نیافتی بود که حتی آرزویش هم خیلی در تصورم فرو نمی‌رفت. با خانه‌ای که هر روز چند تا بمب در آن منفجر می‌شود و ترکش‌هایش از هیچ سوراخ و سنبه‌ای دریغ نمی‌شود چه کنم؟ با تنهایی و کمک‌دست نداشتن در کارها چطور کنار بیایم؟ روضه‌خوان و سخنرانش را کجا جور کنم؟ امان، امان از آشپزی ضعیفم و خرابکاری‌های پیاپی؛ آن را دیگر کجای دلم بگذارم؟! امسال نمی‌دانم نفس حق اجداد بود یا خدا دید خیلی داریم پرت می‌شویم توی دره گفت یک طنابی بیندازم یا چه، اما امسال فرق داشت. حس می‌کردم می‌توانیم. هی یکی در من می‌گفت امسال دهه را روضه بگیر، بعد یکی دیگر پاک‌کن به دست مرا سرگرم کاری دیگر می‌کرد تا یادم برود. سه بار خدا یادم انداخت که می‌خواستی مراسم بگیری. بار سومش از بقیه عجیب‌تر بود. از «سدره» که سخنران و مداح می‌فرستد برای مراسمات خانگی به من تلفن زدند! کِی؟ دو هفته مانده به محرم. گفتند: «شما دو بار از طرح استفاده کرده‌اید آیا نظری دارید؟» گوشی را که گذاشتم حس کندذهن‌ها به من دست داد که این‌همه خدا دارد چپ و راست پیغام یادآوری می‌فرستد و من سوت‌زنان عبور می‌کنم. در جا روضه‌خوان را برای ده روز هماهنگ کردم. حالا مانده‌بود سخنران که نه از جنسِ خانم جلسه‌ای دلِ خوشی داشتم و نه مایل بودم در جمع زنانه سخنران مرد دعوت کنم. یک حس فمینیست‌گونه در درونم می‌گفت این همه زن فاضل و اندیشمند، چرا در جمع زنانه باید مرد برای سخنرانی دعوت کرد؟ اما که را دعوت کنم که هم خوب باشد و هم هزینه‌اش سر به‌ فلک نکشد؟ ناامیدانه به معلم عربی دبیرستانمان که وقتی نهج البلاغه می‌گوید حرفش می‌رود توی گوشت و خون آدم جاگیر می‌شود، پیام دادم و ناباورانه پنج روز دوم را پذیرفت. پنج روز اول را هم تصمیم گرفتم همسران و مادران شهدا را دعوت کنم. از من پیگیری و از خانواده شهدا ردِّ درخواستم! آخرین روز ذیحجه بود و هنوز حتی یک دانه هم همسر و مادر شهید هماهنگ نکرده بودم. سرزنش‌گر درونم مدام می‌گفت حالا بیکار بودی پنج روز اول را هم گذاشتی در برنامه. کنسل کن برود. پیام دعوت را برای تمام دوستان و آشناها فرستاده بودم و دکمه‌ی غلط کردم در کار تعبیه نشده بود. چهره‌ی متعجب مستمعین در ذهنم رژه می‌رفت که اگر بیایند و از مادر شهید خبری نباشد دقیقا چقدر حالشان گرفته خواهد شد و چند سی سی عرق شرم از سر و روی من فرو خواهد ریخت؟! احساس خسران شدید به کلی حالم را خراب کرده بود. رفیقی که برای پیگیری خانواده شهدا متوسل به او شده بودم گفت همین که یک زیارت عاشورا و روضه داری خودش موضوعیت دارد، سخنران نیامد هم اشکالی ندارد. محرم است دیگر، روضه‌ی خالی هم غنیمت است. با حرف‌هایش تصمیم گرفتم برنامه را کنسل نکنم و خفّتِ نداشتن سخنران جلوی مهمان‌ها را بپذیرم. روز اول محرم تنها دو مهمان به خانه ما آمدند! یکی‌اش هم همسایه‌مان بود که هر روز به ما سر می‌زند! روضه‌خوان آمد و خواند و رفت. از این که هیچ‌کدام از خانواده‌های شهدا هماهنگ نشده بودند خدا را شکر کردم که با این تعداد کم مهمان شرمنده‌شان می‌شدم. مهمان دوم که ازقضا فرمانده بسیج مسجد هم بود، خیلی به حالمان غصه خورد. در جا زنگ زد به چند تا خانوده شهید تا برای روزهای آینده هماهنگ کند. بالاخره توانست دو تا را هماهنگ کند و دو تا را هم خودم به مصیبت جور کردم. با خودم می‌گفتم اگر این‌ها بیایند و مهمانی نیاید چه کار کنم؟ فرمانده رفت توی مسجد توی گوش همه خواند که بیایند مجلس ما. توی کانال مسجد هم اطلاعیه را گذاشت. فردای آن روز آمار مهمان‌ها به شش، هفت نفر رسید و روزهای بعد بالاتر رفت. این روزها مجلس شکسته بسته‌ی ما میزبان بستگان شهداست. در باورم نمی‌گنجید از بتون آرمه‌هایی که در طول سال‌ها دور تا دور خانه کشیده‌ام تا ظلمت را در آن نهادینه کنم، روزنه‌ی نوری بتواند نفوذ کند به داخل. مامان می‌گفت، اجداد چرا به خواب سعیده نمی‌روند، او خانه‌اش بزرگتر است! آخر خانه‌ی ما که تمام دیوارها و سقف و ستونش تیر و ترکش خورده است و خانه خواهرم هم که از نظر او کوچک است. خواهرم می‌گفت سعیده لابد دِین آن‌ها را ادا کرده و ما کم‌کاری کرده‌ایم! اجداد شاید به حکم مهربانی خواسته‌اند دستگیر نوه‌هاشان شوند، خواسته‌اند تقلّب برسانند! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
؟ گیر افتاده بودم. هر جا چشم می‌چرخاندم مرد بود و مغازه‌های پر از لاستیک. خیابانِ بازار آن‌ها بود. برای رسیدن به روضةالعباس باید از پیاده‌روی کوچک جلوی مغازه‌هاشان رد می‌شدم. چهار، پنج ساعت از شامِ یازدهم محرم را باید توی هیئت می‌بودم و خوراکی‌های نگهدارنده پسرک بهانه‌گیرم جا مانده بود. دستش را محکم در دستم چفت کردم، انگار که پسر سه ساله‌ام، مرد سی ساله‌ای‌ست. کمی از ترس و دلهره‌ام میانِ غریبه‌ها کم‌تر شد. آدرس نزدیک‌ترین سوپر مارکت را پرسیدم و به سمتش چشم چشم کردم. بعد از چهل، پنجاه تا مغازه‌ای که پاتوق انواع تایر بود، رسیدم به منظور. از پشت شیشه‌ی پر از روغن و دلستر و رب داخل را نگاه کردم. پاگرد مغازه کوچک بود و حدود پنج مرد سبیل‌دار و هیکلی در حال خرید کردن و خوش‌ و بِش با هم بودند. به چپ و راستم نگاه کردم. خیابانِ به آن بزرگی هیچ هم‌جنسی چشمم را روشن نکرد. به ناچار پایم را داخل گذاشتم و بسته‌ی بادام زمینی و پفیلا و بیسکوییت را از قفسه‌ی روی دیوار برداشتم و ایستادم. جویِ عرقی که از کنار شقیقه‌هایم راه افتاده بود را هیچ سرمایشی نمی‌توانست خشک کند. دست‌هایم را از بازو به سمت داخل بدنم جمع کرده بودم. تحمل فضای کوچک پر از نامحرم، نفس کشیدنم را سخت کرده بود. مردی که کنارم ایستاده بود‌ و هم‌سن پدرم بود، عقب‌تر رفت و فضای بیشتری برای من باز کرد: «آقا جواد، اول کارِ این خانم رو راه بنداز، بنده خدا معذّبه‌.» و بعد بسته‌ها را از دستم گرفت و داخل پلاستیک گذاشت و عابر بانکم را به فروشنده داد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ هم‌چنان چشم‌هایم را به بیرون مغازه می‌اَنداختم. این‌طوری روحم را توی خیابان فرستاده‌بودم و جسمم به اجبار در آن میان جا مانده بود که کارت و پلاستیک خرید را سمتم گرفت: «بفرما دخترم.» تشکرِ کوتاه ولی از ته قلبم تنها راه جبران غیرتِ مرد بود. به هیئت رسیدم و با خوراکی‌ها پسرکم را سرگرم کردم. اَشک‌هایم به چانه‌ رسیده و بدنم گُر گرفته. صدای روضه‌خوان وِلوله انداخته توی قسمت زنانه. به گمانم هر کدام از خانم‌ها که بلندتر فریاد «یا زینب» می‌زند، جسمش اینجاست و روحش بین عصر عاشورا و جایی که مجبور بوده میان نامحرمان باشد، سرگردان مانده... «سپردمت به هرآنچه که هست، ولی تو برادر سپردی‌ام به که رفتی؟ به دلقکان حرامی سپردی‌ام به که رفتی؟ به شامیان حرامی به مردمان یهود و به ناکسان و به عدوان حسین... آه... وای حسین ...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
می‌فرمود: «در شام، هفت مصیبت بر سر ما آوردند که در مدت اسارت، مانندش را ندیدیم.» گفتند: «چه مصیبتی؟!» فرمود: «با شمشیرهای برهنه به ما حمله کردند. سرهای شهدا را روبروی زن‌های ما گذاشته بودند. زن‌های شامی، از بالای پشت‌بام، روی سرمان آب و آتش می‌ریختند. از صبح تا شب، در کوچه و بازار، با ساز و آواز می‌گرداندندمان و می‌گفتند بیایید این‌ها را بکشید که هیچ احترامی در اسلام ندارند. ما را در خرابه‌ای جا دادند که روزها از شدت گرما و شب‌ها از سوز سرما آرامش نداشتیم. می‌خواستند ما را در بازار برده‌فروش‌ها بفروشند... ما را با طناب بسته بودند و از جلوی خانه یهود و نصاری می‌گذراندند و به آ‌ن‌ها می‌گفتند این‌ها همان‌هایی هستند که پدرانشان، پدران شما را در جنگ‌ها کشتند، بیایید ازشان انتقام بگیرید.» جان و جهان؛🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan