eitaa logo
جان و جهان
498 دنبال‌کننده
826 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ دوباره وعده‌ی دیدار در زنگ تفریح رسیده بود. خودم را به هزار زحمت به لاله رساندم. من را که دید، مثل همیشه با تمام قد و قواره‌ی کوچکش خندید، اما به سمتم پرواز نکرد. آرام راه می‌آمد و یک پایش را روی زمین می‌کشاند. لب‌های پر خنده‌ام جمع شد. قلبم به دل‌دل افتاده بود. چند قدم به سمتش رفتم و بغلش کردم: «سلام گلم. پات چی شده مامان جان؟» - هیچی نیست مامان نگران نشو، چند روزه پام درد می‌کنه، مامان‌بزرگ می‌گه دارم قد می‌کشم. هر وقت از مدرسه برمی‌گشتم، جسمم را با خود می‌بردم و تکه‌ای از قلبم در تن لاله جا می‌ماند، اما امروز فکر و حواسم را هم کنار پایش، جا گذاشته بودم. در دیدار بعدی وقتی دوباره همان‌طور پایش لنگید، چیزی در دلم تکان خورد و به سمت شوریدن رفت. با اجازه‌ی پدرش، لاله را دکتر برده‌ و آزمایش‌هایش را تمام و کمال انجام دادم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ برگه‌ها را روی میز خانم دکتر گذاشتم. نگاهی از بالا تا پایین اعداد و ارقام آن‌ها کرد. - مریض، ویتامین دی بدنش خیلی پایینه. غذا درست و حسابی می‌خوره؟ نمی‌دانستم جوابش را چه بگویم. به اشک‌‌هایم اجازه سقوط ندادم. لاله گفته بود، که وقتی مِیلش به غذا نمی‌رود، سر سفره نمی‌نشیند. - نه، خانم دکتر، هَمش میگه میل ندارم. گشنم نیست. دکتر، همان‌طور که با خودکار، برگه بیمه را پر از دارو می‌کرد: «دخترتون، به راشیتیسم مبتلا شده که با دارو و تغدیه درست حل می‌شه.» نگاهش را بدون هیچ تغییری به صورت دخترکم انداخت: «اما اگر بخواد غذا درست نخوره، خوب نمی‌شه.» لاله سرش را پایین انداخته بود و لب‌ از لب باز نمی‌کرد. دکتر دوباره مشغول نوشتن شد: «آزمایشاتش نشون میده که فسفات و کلسیم بدنش هم خیلی پایین اومده. قرص‌هایی که نوشتم رو باید به موقع بخوره.» دستم را روی شانه لاله گذاشتم: «شما برو بیرون. من الان میام.» درِ اتاق بسته که شد، رو به خانم دکتر کردم: «ببخشید، با دارو خوب می‌شه؟ چون من با دخترم زندگی نمی‌کنم. وضعیت تغذیه‌شو نمی‌تونم چک کنم‌.» نگاهش به کاغذ و وسایل روی میز بود: «راشیتیسم هیپوفسفاتمیک به خاطر مقدار پایین فسفات توی خون به وجود میاد. استخوانا نرم و انعطاف پذیر می‌شن. یکی از دلایلش هم نقص ژنتیکی می‌تونه باشه. اگر خوب بهش رسیدگی نشه، کلیه‌ها رو به خطر می‌ندازه.» چشمم به صورت دکتر بود و از تمام کلماتی که تند تند سرهَم می‌کرد، کلمه‌ی کُلیه دلم را آشوب کرد. جلوی در خانه‌ی عمه (مادرِ داوود)، نسخه را به دست لاله دادم و گونه‌اش را بوسیدم. سرش را به سمت بالا گرفت و توی چشم‌هایم زُل زد: «مامان می‌شه، از این به بعد بیای خونه‌ی مامان‌بزرگ، منو ببینی؟» ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/967 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
تصمیم گرفتم به‌تدریج جدایش کنم. شب میلاد امام علی(ع)، سه کیلو شیرینی تر گرفتیم. یک مرکز نگهداری از دختران بی‌سرپرست بالای خیابانمان بود. جعبه را تحویل دادم به نگهبانی آنجا. در راه برگشت نیز در دلم چند جمله‌ای با رباب گفت‌وگو کردم. آخر شب، روی کاغذ یک جدول کشیدم و بالایش نوشتم: «چک‌لیست ترک اعتیاد.» زدم روی یخچال. ◾️◾️◾️◾️◾️ ماه رمضان که رسید، من سرفراز و بسامان، روزه‌گرفتن را شروع کردم. سال قبل، ده روز روزه گرفته بودم. سال قبل‌ترش، زنی تازه‌زا بودم که کل ماه را خورده بود و نوشیده بود و خوابیده بود. با شوق و ترس وارد رمضان شدم. مثل وقتی که تازه‌عروس‌ها مهمانی می‌گیرند، دلم می‌خواست همه‌چیز سر جایش باشد. ◾️◾️◾️◾️◾️ اگر همین پانزده روز پیش، طفلی را از شیر باز نکرده بودم، جسارت فکرکردن به قطع شیر شیطان را نداشتم. شب، حوالی ساعت یازده بود که بالاخره شارژ هاجر ته کشید و روی پایم خاموش شد. پدرش هم قبل از او خاموشی اتاق را زده بود. من در اضطراب عزم جدید بودم. دوباره پوست بین دو کتفم، کشیده می‌شد. «امشب باید چه‌کار کنم؟» تکیه دادم به دیوار، شانه‌هایم را محکم به آن کشیدم. درِ کوله را باز کردم. دلم می‌خواست هرچه را از اول مکلف‌شدنم تا حالا انباشت کرده بودم، بکشم بیرون و وارسی کنم. «چطور این بار رو زمین بذارم؟»‌ ❇️🎙روایت کامل را در پادکست طفلِ جان بشنوید... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ عقربه‌های ساعت، روی هشت و ده دقیقه بود. چشمم را از ساعت گرفتم و به درِ آهنی حیاط انداختم. منتظر بودم تا علی کلید به در بیاندازد و سلامش را جواب بدهم. دقیقه‌ها که از روی ساعت آمدن علی گذشت و نیامد، اشک‌ بود که گل‌های پیراهنم را آب می‌داد. آقا صادق از آشپزخانه با ظرف میوه بیرون آمد. حال من را که دید: «زهرا دلت برا علی تنگ شده؟» سرم را بالا آوردم و صدایم را صاف کردم: «خیلی، الآن اونجا داره برف میاد. بچم مریض نشه.» صورت آقا صادق خندان شد: «یادته خوابِ خدا بیامرز مادرِ علی و اُمید رو دیدی؟» سرم را تکان دادم: «اوهوم.» سال‌های اولی که وارد خانه‌‌ی صادق شده بودم، خوابِ زن جوانی را دیدم و از روی عکس‌هایش شناختم. او کنارم آمد و صدایم کرد: «زهرا خانوم، من ازت خیلی ممنونم، برای پسرام مادری می‌کنی.» سرم‌ را تکان دادم و خندیدم. مادرِ پسرها دستش را بالا برد: «خدا اَزت راضی باشه. من اینجا خیلی دعات می‌کنم.» این خواب را همان سال‌هایی دیده بودم که برای روز و شب لاله آشفته بودم. با صدای آقا صادق، دوباره یاد علی و دلتنگی‌ام افتادم. سعیده‌ی چهار ساله‌ که از سر و کولم بالا می‌رفت را زمین نشاندم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مثل برق‌گرفته‌ها دوزانو نشستم و رو به صادق کردم: «بیا بریم مراغه علی رو ببینیم. سرباز خانوادشو ببینه، دلش باز می‌شه.» سکوتش را که دیدم، دوباره صورتم خیس اشک شد. - باشه، بریم. سعیده دور تا دور اتاق می‌چرخید و «آخ جون، داداش علی» می‌گفت. بعد ازشش ساعت که توی اتوبوس نشسته بودیم، به مراغه رسیدیم. پایم که از پله‌ی اول به زمین رسید، سرما تمام جانم را لرزاند. سعیده را پتوپیچ به آغوش گرفتم و پشت سر آقا صادق راه افتادم. جلوی درِ پادگان منتظر علی ایستاده بودیم. از دور دیدم که به سمت نگهبانی می‌آمد. سعیده بالا و پایین می‌پرید و داداش‌ علی از دهانش نمی‌افتاد. چشم علی که به ما افتاد، شروع به دویدن کرد. سعیده هم از کنار من به سمت برادرش پروازکنان می‌دوید. علی، بچه را زمین گذاشت و به آغوشم رسید. دست‌هایم را دور گردنش گِره زده بودم و گریه می‌کردم. علی قطره‌ اشک روی صورتش را پاک کرد: - مامان، فکر نمی‌کردم بیاید. چه جوری تو این برف و بوران رسیدید؟ دستم را روی صورتش کشیدم و با صدای بریده از اشک گفتم: «آخه خیلی دلم برات تنگ شده بود.» آقا صادق جلو آمد و علی را بغل کرد: «انقدر لوسش نکن خانوم!» مرخصی علی را برای چند ساعت داده‌بودند. چهارتایی رستورانی در مراغه رفتیم و ناهار خوردیم. هنوز وقت داشتیم. فیلم «مرضیه» تازه روی پرده‌ی سینما رفته بود. پیشنهاد دادم: «برای بقیه وقتمون بریم سینما؟» روی صندلی جلوی پرده‌ی بزرگ سینما نشسته بودیم و من اشک می‌ریختم. مرضیه زنی بود که به شدت زندگی پر مکافاتی داشت. یاد خودم و غصه‌هایی که توی عمرم تحمل کرده بودم افتادم. صدای آقا صادق را از کنار گوشم شنیدم: «تو که فقط گریه کردی. مثلا اومدی علی رو ببینی دلت باز شه.» هفت، هشت ساعتِ مرخصی تمام شده بود و باید برمی‌گشتیم تهران. بلیط قطار را گرفتیم و علی را به پادگان رساندیم. موقع خداحافظی سعیده از بغل علی پایین نمی‌آمد. علی او را بوسید: «مامان بچه‌ها رو از طرف من سلام برسون‌‌.» گلویش را صاف کرد تا لرزش‌ صدایش را کم کند: «بگو داداش علی خیلی دلش براتون تنگ شده.» نتوانست دیگر جلوی اشک‌هایش را بگیرد و من را بغل کرد. با دعای خِیر کمی آرامَش کردم. حالِ دلتنگی همگی‌مان بهتر شده بود اما کم نه. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/970 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! - انگار زمستون این شهر طولانی‌تره! آخه الآن تو این فصل سال چرا این‌قدر این‌جا هوا سرده؟! نمی‌خواستم غر بزنم‌. روسری‌ام را روی بینی‌ام کشیدم تا سردی هوا کمتر سرم را درد بیاورد. با صدای جیغ و داد بچه‌ها به خودم آمدم: - بچه‌ها آروم‌تر! چیکار می‌کنید؟ الان از توی کالسکه میفتید! دستم را تا انتهای آرنج در آشفته‌بازار کیفم فرو کردم. بالاخره یک بسته چوب‌شور پیدا کردم و بدون اینکه فکر کنم چطور باید تقسیمش کنم تا موجب اعتراض نشود به دختر بزرگتر دادم. نفس عمیقی کشیدم: - خوب حالا کجا باید بریم؟ از کجا جا پیدا کنیم؟ خیلی شلوغه! از حال بدم خجالت کشیدم، از غر زدن‌هایم، از نالیدن‌هایم. چشمانم به گنبد طلایی آقا خیره شد. - آقا جان! خودت دعوت کردی خودتم هرچی امشب خیره مقدّر کن. این شیطان رانده‌شده رو هم از خونه‌ی قلب من بیرون کن! آرام‌تر شده بودم سرمای قطره‌های اشک، این‌بار دیگر سردم نکرد. دلم گرم بود به رأفت امام رئوف. نگاهی به جمعیت انداختم. ازدحام آن مرا یاد جعبه‌های خرما در سفره‌های ساده و باصفای چند ساعت پیش در صحن رضوی می‌انداخت. اصطلاح «خرماچپان» دیگر برایم غریب نبود! با صدای بلند گفتم: - خانوم اینجا جای کسیه؟ - بله، دخترم الان میاد! دو چشم داشتم، حالا چهار چشم دیگر هم قرض کرده بودم تا هم‌زمان با پیدا کردن جایی برای نشستن، حواسم را جمع کنم که چرخ‌های بی‌رحم کالسکه دست و پای بینوایی را له نکند! نگاهم به اندک جای خالی پشت گلدان‌ها خیره شد. - آقا ببخشید میشه ما اینجا بشینیم؟ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - نخیر خانوم! با این تریلی کجا می‌خوای بیای؟ برو یه جای دیگه پیدا کن، با این همه وسیله که اینجا جا نمی‌شید. چیزی در وجودم شکست، مثل یک کاسه‌ی چینی گل قرمزی، که قربانی جمله‌ی «مامان ببخشید حواسم نبود» کودکی شود! از لابه‌لای جمعیت گنبد را پیدا کردم. روبه‌رویش ایستاده بودم ولی آن را نمی‌دیدم. سیل اشک‌ها به چشم‌هایم مجال دیدن نمی‌داد. چشم‌ها را بستم. در همین حال و هوا بودم که با صدای همسرم روی زمین هبوط کردم. - خانوم بیا خدا رو شکر جا پیدا شد! بالأخره نشستیم. ریه‌ها را از عطر منحصربه‌فرد هوای حرم پر کردم. انگار گوشم تازه داشت می‌شنید: «یا حَلیماً لا یَعجَل، یا جَواداً لا یَبخَل... سُبحانَکَ یا لا الهَ إلّا أنت ألغوث ألغوث خَلِّصنا مِنَ النّارِ یا ربّ» فراز آخر بود. با تمام شدن دعا یاد جمله‌ای که زیاد برایم تکرار شده بود افتادم. جمله‌ی آشنایی بود: «چقدر زود تمام شد!» قرار بود غر نزنم و غصه نخورم پس *به فکر توشه‌گیری از زمان باقیمانده افتادم. قول و قرارهایی که با همسر گذاشته بودیم در گوشم زمزمه شد. هر سال برنامه سالانه‌مان را در شب قدر می‌نوشتیم؛ برنامه‌های مادی و معنوی.* دفتر را بیرون آوردم و با مشورت هم مواردی را نوشتیم. دختر کوچک‌تر را که فقط خواب، حریف سر و صداهایش بود روی پای پدر گذاشتم و پتو را رویش انداختم. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که سطل آبی روی سرم خالی شد! - مامان شماره یک دارم! چه باید می‌گفتم؟ چه می‌توانستم بگویم؟ مگر راه چاره‌ای هم بود؟ - مامان ما تازه نشستیم! نمی‌تونی تحمل کنی؟! با صدایی ریز و کودکانه، تمام اقتدارش را جمع کرد و گفت: «نه، داره می‌ریزه!» نفهمیدم چطور خودم را از میان زنان و مردانی که غبطه‌ی سیم‌های وصلشان و اشک‌های روانشان را می‌خوردم به پارکینگ حرم رساندم! بالأخره برگشتیم. با صعود پله‌برقی، صدای مداح هم واضح‌تر می‌شد: «بِمُحمِّدِ بنِ علیٍ، بِمُحمِّدِ بنِ علیٍ، بِمُحمِّدِ بنِ علیٍ» با خودم گفتم: - خدایا در حریم حرم به دنبال رحمت واسعه‌ی‌ تو می‌گشتم و تو برای من جهادی را تقدیر کردی که خودش جاری‌کننده‌ی این رحمت واسعه‌ست! تشنه‌ی باران رحمتت هستم خدای مهربانم. سیرابم کن! احساس می‌کردم سیمم وصل تر از همیشه است. دیگر سردم نبود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دوربین از وسط حیاط نه‌چندان بزرگ مدرسه ابتدایی امام رضا (علیه السلام) به سمت ضلع غربی حیاط حرکت می‌کند. از کنار نرده‌های فلزی و زنگ‌زده‌‌ نیم‌نگاهی به راه‌پله‌ی زیرزمینِ پر از نیمکت‌های شکسته و نخاله‌جات می‌اندازد. از پناهگاهی که تا ده سال پیش مأمن لحظه‌های وحشت و اضطراب دانش‌آموزها و کادر مدرسه بوده و حالا خودش متروکه و بی‌پناه مانده، عبور می‌کند. از سوز سرمای دی‌ماه می‌خزد در راهروی باریک ساختمان کوچک کناری مدرسه؛ فضای محدودی که با کشیدن تیغه‌ای در وسطش، دو کلاس کوچک و کم‌نور به مدرسه اضافه کرده. دوربین روی کارت کنار چارچوب درب سمت راستی زوم می‌شود؛ «چهارِ یک» و آرام و بی‌صدا از لای درب چوبی خسته‌ی نیمه‌باز به داخل سرک می‌کشد.. همیشه همینطور شروع می‌شود؛ یادآوری یکی از ماندگارترین و سنگین‌ترین خاطرات کودکی‌ام! سکانس بعدی، دوربین در گوشه‌ی کلاس کوچک و پرجمعیت می‌ایستد. زوم می‌کند روی دخترکی که در راهروی تنگ بین نیمکت‌ها ملتمسانه ایستاده و مثل ابر بهار اشک می‌ریزد‌. معلم ریز‌نقش و جوان، خودش را مشغول با دفتر حضور و غیاب و ارزیابی نشان می‌دهد و انگار صدای دخترک را نمی‌شنود. بقیه حضار هم با شش‌دانگ حواس، گویی به تماشای فیلم سینمایی هندی نشسته‌اند. خانم معلم دلسوز و خلّاق، بعد از امتحانات نیم‌ثلث دوم، نمی‌دانم بر اساس کدام متد آموزشی و تربیتی چنین تصمیم عجیبی گرفته و آن را عملی کرده بود؛ طبقه‌بندی کلاس بر مبنای نتایج امتحانات... سه ردیف نیمکت‌ که ساکنانش قرار بود از این به بعد برچسب عالی، متوسط یا ضعیف را با خود تا پایان سال تحصیلی یدک بکشند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ گویی بنا کرده بود اصحاب سوره واقعه را بصورت زنده و عملی برایمان تدریس کند. شوک عجیبی که در آن صبح سرد زمستانی، تتمه‌ی خواب صبحگاهی را از سر همه‌ی ما پراند. لبخند و اشک و آه و غم و بی‌تفاوتی، احساس‌هایی بود که با اعلام نام هر یک از حاضرین بروز و ظهور پیدا می‌کرد. اما نام من، برای بقیه واکنش‌های گاه متناقض تعجب، ترحّم و حتی غنج رفتن را بهمراه داشت. بعد از اینکه خانم معلم مهربان با همان مانتو و مقنعه چانه‌دار مشکی بلندش، غضب‌ناک پشت میز نشست و چیدمان و چشم‌انداز جدید کلاس را اعلام کرد، تنم یخ کرد و پلک‌هایم از مصافحه باهم باز ایستادند. اشک گرم روی گونه‌های یخ‌زده‌ام جاری شد، چه جاری شدنی! بعد از چند دقیقه جریان رود به مقنعه آبی‌ام رسید و تار و پودش را تا جایی که دستش می‌رسید سیراب کرد. ماجرا از این قرار بود که عُجب و غرور شاگرد زرنگ‌ کلاس کار دستش داده و بعد از نتایج عالی ثلث اول، خودش را مستغنی از درس خواندن دیده بود؛ فکر کرده بود به قدر لازم و کافی درسش خوب است. حالا سوگلی خانم معلم باید در نیمکتی جا بگیرد که هیچ سنخیّتی با گذشته پر افتخار و قطار بی‌توقف بیست‌های رزومه تحصیلی‌اش ندارد. اولین بار که در عنفوان جوانی، ترجمه‌ی قرآن را خواندم، اصحاب اعراف من را با خود برد به آن روز؛ ایستاده در میانه، با نگاه‌هایی نگران و منتظر به دسته‌ی خوبان و امیدوار به عفو و فضل پروردگار... دخترک به هق هق می‌افتد و بر روی زمین می‌نشیند. دیگر حتی همان دل‌غنج‌رفته‌هایی که این اتفاق، آبی شده بود بر آتش حسادت دیرینه‌شان، دست می‌برند و اشک‌ گوشه چشم‌شان را پاک می‌کنند‌. در زاویه نگاه خانم معلم قرار گرفته و مطمئن بود از زیر قاب گرد عینک بزرگش که هیچ تناسبی با صورت کوچک و کودکانه‌اش ندارد، نظاره‌گر اوست. خانم معلم هرچقدر تلاش کرده بود جلوی بروز احساساتش را بگیرد، سرخ شدن گونه‌های سفید و قطره اشکی که از زیر قاب دایره‌ای غلتید، کار دستش داد؛ آخر هم دخترک عاشقانه دوستش داشت و هم او دانش‌آموز باهوش و پرتلاشش را، مادرانه. هرسال شب‌های قدر، حال همان دخترک ده ساله‌ی کلاس چهارِ یک را دارم که بدون کارنامه قابل دفاع، با قول‌های بسته و شکسته، جلوی معلم اول و آخر می‌ایستم، زار می‌زنم و پای محبتی که از ازل بینمان بود را وسط می‌کشم و در حالتی آمیخته از خوف و رجاء، بهترین جایگاه و آینده‌ را برای سال پیش‌رو از او طلب می‌کنم. پا را فراتر می‌گذارم‌ و هرسال در نماز روز عید، دست‌ها را بالا می‌آورم و با گردن کج‌کرده و شانه‌هایی لرزان، بهترین‌های بهترین بندگانش را می‌خواهم؛ جایی در همان نیمکت‌های ردیف اول... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ به در ضربه زدم و وارد اتاق شدم. - سلام خانم دکتر، سونوگرافی دخترمو براتون آوردم. دکتر سلام کوتاهی کرد و با دست صندلی کنارش را نشان داد. نشستم و چشم دوختم به دکتر که در حال نوشتن احوالات مراجع قبلی بود‌. برگه‌ی سونو را از روی میز برداشت و نگاه کرد. چیزی توی دلم دوباره به دَوران اُفتاده بود. چند بار روی صندلی جابه‌جا شدم و گردن و کمرم را به سمت میز دکتر کشیدم. - چی نوشته خانم... دکتر دستش را به سمتم بالا برد تا ساکت شوم. حالت تهوع هم به شور دلم اضافه شده بود. دکتر عینکش را روی چشم جابه جا کرد: - ازدواجتون فامیلی بوده؟ - بله - چه نسبتی داشتید؟ - پسر عمه، دختر دایی. - مادرزادی یکی از کلیه‌هاش کوچکتر از اون یکیه. - خب، یعنی چی خانم دکتر؟ الان باید چی کارکنم؟ چطوری میشه یعنی؟ بچه‌م که الان حالش خوبه. - به مرور زمان کلیه‌هاش از بین میرن و شاید به دیالیز و پیوند بکشه. زمان و مکان دو کلمه‌ای که برایم در آن موقعیت مفهومی نداشت‌. حتی‌ نمی‌توانستم از روی صندلی بلند شوم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نمی‌دانستم کجا هستم. فقط کلمه‌ی کلیه و دیالیز و پیوند عقب می‌رفتند و با تمام قوا به جانم هجوم می‌آوردند. چطور برگه‌ی سونو به دست، خودم را توی خیابان گذاشتم، نمی‌دانم. کفش‌هایم روی زمین لخ‌لخ‌کنان دنبالم می‌آمدند‌. هزار بار آرزو کردم، کاش کلیه‌ی من کار نمی‌کرد و لاله سالم بود. روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم. سوال‌های بی‌جواب همیشگی دور سرم سوت می‌کشیدند: - اگر از داوود جدا نشده بودم، لاله مریض نمی‌شد؟ اگر بیشتر کتک می‌خوردم چه؟ شاید بیشتر می‌توانستم به خورد و خوراکش برسم؟ اما دکتر گفت مادرزادیه. اصلا نباید زنِ داوود می‌شدم. دلم‌ می‌خواست موهای سرم را تک تک بکنم و هَوار بزنم. به ساعت روی مچم نگاه کردم‌. تا قرارم‌ با لاله یک ساعت وقت داشتم. باید خودم را جمع و جور می‌کردم و جواب سونو را برایش می‌بردم. سوار اتوبوس شدم و به سمت خانه‌ی عمه رفتم. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/974 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan