فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_خواندنی
#اگر_دوربین_مادر_بود
پیراهن دخترک را بالا زدهاند. مردی با خودکار، کلماتی را با خط درشت روی شکم او مینویسد. بدون شک کاری از او ساخته است و چیزی در چنته دارد که به خود جرات داده در کنار مادری قرار بگیرد که با فریاد خفهای «حبیبی،اماه» را فریاد میزند و تمام هویت مادرانهاش دو تن بیجان و بیحرکت روی تختی سخت و سرد است.
مادری که نمیداند آخرین محبتها و نوازشهای مادرانهاش را نثار تن کدام یک از کودکانش کند؟! کدام را به تنش بچسباند؟ و موهای کدامشان را با دست شانه بزند؟...
فرزند شیرخوارهاش را در حالی به آغوش کشیده و با اشک انگشتانش را از لای موهای تابدارش رد میکند که موهایش هنوز تُنُکی و نازکی موهای نوزادیاش را از دست نداده است. آخر مادر هر شب پسرش را اینگونه میخواباند و پسرک از بوی آشنای آغوش مادر و نرمی و لطافت نوازشهایش مدهوش میشد. مادر هر شب به امید بسته شدن چشمهایش در گوشش لالایی میخواند و آغوش خود را چون گهوارهای به راست و چپ میچرخاند. هیچکدام از آن شبها تصور نمیکرد روزی برای باز شدن چشمهای فرزندش لالایی بخواند...
«حبیبی،اماه!...»
پسرم،بلند شو شیر بخور...اگر تو دیگر شیر نمیخوری، پس چرا شیر تو هنوز در سینههای من است؟!
✍ ادامه در بخش دوم؛
#روایت_خواندنی
#تمرین_لهجهنگاری
#ممنون_امام_رضوی_گُلُم!
جریان زندگی ما و آقوی حاجی یه جریان ساده بود، یه خواستگاری سنتی مث قدیم ندیما.
ولی نَمدونم چرو همه فک میکنن اولا عاشق شديم بعد بله گفتیم! هی فرت و فرت ازم میپرسن: «چجوری با آقوی حاجی آشنا شدی؟» منم میگم: «عامو مَی باید چطو باشه؟! فلونی به فلونی گفت و مادرشووَر اومد خواستگاری!»
بعدم دوباره باورشون نَمیشه و میگن: «هونونوی کِدی؟» (مسخره کردی؟)
میگم: «نه والو!»
بعد یادُم میفته به او روزُی که به بابام میگفتم: «خواستگارُی منه رد نکنینا!»
بابامم تُچی میکِدَن و میگفتن: «دخترام دخترُی قدیم!»
ولی خودُم میدونُسم بابام راضیه که ای چیزا گفته بشه.
مادرُمم میگفت: «دختر سَرِته با درس گرم کن.
دیونمون کدی! خواستگارم که میاد هی میگی نه.
اقبالم بُتُمبه با تو و کارات!»
ولی خب مِی میشد همیجوری بله داد؟ به من نَمیخوردن. دُرُسّه که شووَر میخواسّم ولی نه به هر دَری...
سرت درد نیارم عزیزُم؛ اُی شُمویی که داری میخونی! ها! با توام!
آخرشم رفتم در دکون امام رضا. گفتم: «یا حاجتُم میدی همی الان یا میرم به خواستگار آخریو میگم ها!» (بله!)
بعدم پاشدم بیام بیرون، یهو دیدم دعای کمیل دارن میخونن. دوبارم دلم پوکید! گفتم: «یا امام رضا! دیگه زنگ میزنم به واسطُو میگم ها!» و زنگو زدم!
بنده خدا امام رضو نمیدونست با کی طرفه!
خو عامو صب کن بیری خونه شاید شورت دم در منتظر بلِی تو بود!
هيچی دیگه رسیدم خونه از مشد، دیدم شوورم دم دره!
بیچاره او خواستگارو! بعدش توبه کدم ولی همیشه خدا دلُم بری او خواستگارو که بعدم ردش کدم میسوزه!
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_خواندنی
#رفتی_بالا،_گل_زدی!
کاورِ کنار میزنم. یک، دو، سه.
یه هفتهای هس اَ دسم در رفته دندون شیریاتِ بشمارم. نمیدونم کی افتادن. خدا کنه تو فوتبال با ضربهی توپ افتاده باشن نه با ... نه، نه، خدا نکنه.
یادته برا دندونا جدیدت خوشحالی میکردم؟ اگر کج درمیومد یا دندون قدیمی نمیفتاد، میگفتم:
- صبر کن، درست میشه.
میگفتی:
- اگه نشد چی؟
دستی رو سرت میکشیدم، میگفتم:
- دکتر درستش میکنه.
باز تو میگفتی:
- من از او سیما که میذارن رو دندونا دوس ندارما.
بیحوصله میشدم، میگفتم:
- حالا صبر بکن همش بیوفته. الان که معلوم نمیکنه. شاید خودش صاف شد. دندونا باید صاف وردیف باشن مادر...
اوف! مادرا چقدر رو لب و دندون بچاشون حساسن!
چقدره دوس داشتی بالا بری، مث سوباسا از وسط آسمون شوت بزنی!
«گل! گل!»
وقتی بالا رفتی گل زدی، گل پسرم.
راسی تازه جشن صد گرفته بودین تو مدرسه. اون بالا بالاها که میرفتی تا ۱۰۰ شمردی؟! فکر کنم وقتی بین هشتاد و نود گیر میکردی، حاج قاسم کمکت میکرد. «نودونه، صد، دیگه رسیدیم پسرم». «انگاری فقط تا یک گفتم حاجی!»
ساق پاهات شبا درد میکرد، برات روغن میمالیدم: «پسرم داره قد میکشه!» تو میگفتی «قدم به عمو احمد میره؟ یا دایی علی؟ میگن قیافهت شبیه عمو محسن باباته که شهید شده، انگار قدشم بلند بوده مامان». تو دلم میگفتم: «ایشالا عاقبتتم بخیر بشه مث او!» بعدش تو دلم آشوب میشد انگاری. باز با خودم میگفتم «ان شاءالله سیر عمر بشه. شهیدم بشه.»
✍ادامه در بخش دوم؛
#روایت_خواندنی
#برشهایی_از_روایت_طفلِ_جان
#کتاب_سررشته
تصمیم گرفتم بهتدریج جدایش کنم. شب میلاد امام علی(ع)، سه کیلو شیرینی تر گرفتیم. یک مرکز نگهداری از دختران بیسرپرست بالای خیابانمان بود. جعبه را تحویل دادم به نگهبانی آنجا. در راه برگشت نیز در دلم چند جملهای با رباب گفتوگو کردم. آخر شب، روی کاغذ یک جدول کشیدم و بالایش نوشتم: «چکلیست ترک اعتیاد.» زدم روی یخچال.
◾️◾️◾️◾️◾️
ماه رمضان که رسید، من سرفراز و بسامان، روزهگرفتن را شروع کردم. سال قبل، ده روز روزه گرفته بودم. سال قبلترش، زنی تازهزا بودم که کل ماه را خورده بود و نوشیده بود و خوابیده بود. با شوق و ترس وارد رمضان شدم. مثل وقتی که تازهعروسها مهمانی میگیرند، دلم میخواست همهچیز سر جایش باشد.
◾️◾️◾️◾️◾️
اگر همین پانزده روز پیش، طفلی را از شیر باز نکرده بودم، جسارت فکرکردن به قطع شیر شیطان را نداشتم. شب، حوالی ساعت یازده بود که بالاخره شارژ هاجر ته کشید و روی پایم خاموش شد. پدرش هم قبل از او خاموشی اتاق را زده بود. من در اضطراب عزم جدید بودم. دوباره پوست بین دو کتفم، کشیده میشد. «امشب باید چهکار کنم؟» تکیه دادم به دیوار، شانههایم را محکم به آن کشیدم. درِ کوله را باز کردم. دلم میخواست هرچه را از اول مکلفشدنم تا حالا انباشت کرده بودم، بکشم بیرون و وارسی کنم. «چطور این بار رو زمین بذارم؟»
#مژده_پورمحمدی
❇️🎙روایت کامل را در پادکست طفلِ جان بشنوید...
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#روایت_خواندنی
#بدبخت
پسر دو سالهام را مثل گونی برنج انداختهام روی دوشم تا با دست و پا زدن خودش را به پایین پرتاب نکند. دخترم در پشت سر با گریه راه میرود و طوری که همه پارک بشنوند جیغ میکشد که بدترین مادر دنیایم. محمد رسما خودش را روی زمین میکشد تا از پارک بیرون نرویم. نگاهم را از نگاه مادرها و بچههایشان نمیدزدم. از قضاوتشان معذب نیستم چون آنها که نمیدانند وقت قرص محمد دارد دیر میشود و پسر کوچکم پوشکش نم داده و دخترم در آستانه سرماخورگی است. میدانستم هر ساعتی که پایان وقت پارک را اعلام میکردم، اوضاع تغییری نمیکرد، و کاملا برای مواجهه با این بدخلقیها آماده بودم.
خانمی جلو میآید تا به نمایندگی یونیسف و انجمن حمایت از کودکان تحت خشونت خانگی و احتمالا وجدان بیدار تمام مادران پارک، محمد را از روی کفپوش تاتامی بلند کند. سریع میگویم: «دست بهش نزنید. اتیسم داره. به لمس حساسه» گوشه همه ابروهایی که از خشم بالا رفتهاند از سر دلسوزی سرپایینی میشوند و چروک ریزی میافتد زیر چشمهای زن. صورتش یک «آخِی» مجسّم است؛ اگر لبخندم نبود الان دیگر بنظرش کاملا واجدالشرایط کلمه «بدبخت» بودم. «خب شماها که وضعیتتون اینه چرا تند تند بچه میارید؟!»
وضعیتم؟ یعنی نقص فرزندم؟ سمت صدا برمیگردم. زن با پوششی زننده و حالت زنندهتری روی نمیکت نشسته است. ناخنهای بنفش و بلند و نوک تیزی دارد؛ که اگر روزی بخواهد به گوشه چشم عفونی کودکی پماد جنتامایسین بزند، باید احتمال کوری را هم در نظر گرفت.
✍ ادامه در بخش دوم؛