eitaa logo
جان و جهان
513 دنبال‌کننده
740 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ سازمان ملل هم انگار پونز نقشه را درست وسط غزه کوبیده تا نبیند میان ملل، چنین جایی هم روی کره‌ی زمین وجود دارد و دارد روزی هزار بار سلاخی می‌شود! تعطیلی از این بیشتر؟! صد و هفتاد روز است همه تعطیل شده‌اند و خبری از آن‌ها نیست!» هیچ ننوشت؛ اما من هنوز کلی حرف برای نوشتن که نه، برای فریاد زدن سر جهان و اهالی دنیا داشتم و دارم: «گاوهای شیرده آخورشان پر شده و بی‌تفاوت به گرسنگی کودکان غزه، با اسم مسلمانی، رسمی بدتر از لاییک در پیش گرفته‌اند. فروشگاه‌ها هنوز کالای اسرائیلی می‌فروشند، سودش را موشک می‌کنند و سر کودکان غزه فرود می‌آورند. سازمان‌های جهانی، که کم مانده تابلوی «تمام جهان، به جز غزه» سر درشان نصب کنند، چشم به روی غزه بسته‌اند و صدای نحسشان در نیامده، خفه شده‌اند؛ دریغ از بیانیه‌ای! لعنت به بیانیه‌های بی‌ارزششان! صد و هفتاد روز است غزه هر روز باران خون می‌بارد. صد و هفتاد روز است، مادران غزه، با قصه‌ی سفره رنگینی از غذا، کودکانشان را گرسنه میان گل و لای می‌خوابانند. صد و هفتاد روز است مردان غزه یا شهید شده‌اند، یا با دیدن رنج فرزندان و زنانشان آرزوی مرگ می‌کنند. صد و هفتاد روز است زنان غزه نفس‌هایشان را از ترس نفس‌های سیاه سربازان منحوس اسرائیل، در سینه حبس کرده‌اند. صد و هفتاد روز است انسانیت در تمام مجامع بشری تعطیل شده! این یک رکورد تاریخی تعطیلات جهانی‌ست! ننگ بر دنیایی که مدت‌هاست، انسانیت در آن تعطیل شده! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش سوم؛ صدای برادرم از آن طرف در بلند شد: «منم زندانی. برات غذا آوردم.» در را باز نکرده، سینی بزرگی روی دست‌هایم گذاشت: «بگیر بابا دستم شکست. گفتم شوهر می‌کنی خلاص میشم. از چاله دراومدم افتادم تو چاه.» بشقابی پر از زرشک‌پلو و مرغ وسط سینی بود، سبزی و سالاد و میوه هم دورچین شده بودند و بطری دوغ یک گوشه‌ ایستاده بود: «چته باز غر می‌زنی، چرا انقدر دیر اومدین؟» برادرم نگاه به بطری کرد: «تقصیر شاهزاده‌ی سوار بر موتورته! نیم‌ساعته منو علاف این بطری دوغ کرده؛ حالا انگار اگه نمی‌خوردی، می‌مردی! کل سوپریای شهر بسته بود. بهش گفتم بی‌خیال، نمی‌خواد زحمت بکشید، گفت دلم نمیاد همه دوغ بخورن، ایشون نخورن!» ایشون، را به حالت تمسخرآمیزی ادا کرد. دست‌هایم زیر سنگینی سینی، خواب رفتند و مور مور می‌شدند. «خلاصه کلی گشت تا از یه تهیه‌غذا برات دوغ پیدا کرد. از موتور که پیاده شد، دوباره سینی رو مرتب کرد و داد دستم، خدمت پرنسس‌خانومش بیارم.» آتش خشم چند دقیقه پیش، تبدیل به گرمای عشق شد و از قلبم به تک تک اعضا صادر شد. گرمی عشق ترکیب‌شده با خجالت را، روی گونه‌هایم حس می‌کردم. «نمیای سلام کنی؟ تشکر کنی؟ گناه داره. خیلی برات زحمت کشید. خودش هنوز افطار نخورده، داشت افطاری تو رو چک می‌کرد کم و کسر نباشه! بیا؛ قول میدم به بابا نگم بهش سلام کردی.» می‌دانستم قولش مردانه نیست و سر بزنگاه، به بدترین نحو ممکن، توی دادگاهی بر ضدم استفاده می‌کند، اما این‌بار، ترس از ناراحتی پدرم نبود که پای رفتنم را بست، یاد حرف‌های مادرم افتادم و نگاهی که هنوز، برایمان میوه‌ی ممنوعه بود، سر راه بهشت. دوست نداشتم روزه‌ام را به نگاهی با رنگ و بوی گناه، افطار کنم. چادرم را جلو کشیدم و به برادرم نگاه کردم: «نه داداش، ما نامحرمیم. ضرورتی نداره باهاشون صحبت کنم. تو تشکر کردی کافیه.» برادرم لبخند کوتاهی زد: «بابا چقدر شما دوتا مثبتین! این از تو که یه سلامم بهش نمی‌کنی، اونم از نامزدت که اون سر کوچه وایمیسه مبادا نسیم، بوی یار نامحرمش رو بهش برسونه! باشه بابا؛ من رفتم تا قبل از اینکه روده‌هام قربانی عشق پاک شما دوتا بشن.» عشق پاک را که گفت، شادی دوید زیر پوستم. حرارتی که حس می‌کردم، خبر از سرخی گونه‌هایم می‌داد. در را بستم. احساس می‌کردم این‌بار پنج کیلومتری بهشت وصال ایستاده‌ام و تلخی این سختی‌ها به زودی به شیرینی وصلت تبدیل می‌شود. یک ساعت بعد خانواده‌ام از مهمانی برگشتند. مادر، زینب یک‌ساله را گذاشت توی بغلم. صورت خواهرم را بوسیدم. برادرهایم به اتاقشان رفتند. پدر مقابل تلویزیون نشست و مادرم که چادرش را تا می‌زد با لبخندی که بین گونه‌هایش کشیده شده بود، رو به من کرد: «خیلی سلامت رسوندن. آخر که بلند شدیم، مادربزرگِ نامزدت اومد پیش بابا و من و مادربزرگ، گفت اگه اجازه بدید به جای عید فطر، همین هفته‌ی دیگه، میلاد امام حسن(ع) بچه‌ها رو عقد کنیم.» نگاه متعجبم را میان مادر و پدر چرخاندم. «گفتن پسرشون خواسته دیگه بیش از این نامحرم نمونین. مادرش خندید و گفت که بچه‌م تو افطاریا همش حواسش پیش نومزدشه، غذا از گلوش پایین نمیره. باباشم از بابات خواهش کردن قبول کنن عقدتون کنیم.» سرم را پایین انداختم و لبخندم را قورت دادم، قبل از اینکه حرف دلم را فریاد بزند. «باباتم از خداخواسته قبول کرد و گفت منم راضی نیستم اینا تو این وضع باشن. هرچی زودتر محرم بشن، بهتره. خلاصه، هفته دیگه دعوتی به عقد خودت!» صدای دورگه از اتاق بلند شد: «آخیییش، دیگه مجبور نیستم سوار موتور، خیابونا رو واسه یه دوغ گز کنم.» مادرم که انگار قضیه‌ی دوغ را می‌دانست، خم شد و در گوشم گفت: «آفرین دخترم نرفتی تشکر کنی. دیدی گفتم اینجوری تشنه‌تر میشه و واسش شیرین‌تر میشی؟ وسط مهمونی که میوه می‌خوردیم، مامانشو صدا زد و چند دقیقه صحبت کردن، بعد مامانش اومد درِگوش مادربزرگش یه چیزایی گفت و بعد هم ...» بی‌صدا نگاهم را به چشم‌های مادرم دوختم. «بعد هم هیچی دیگه... جفتتون دارین به آرزوتون می‌رسین.» دوست داشتم خم شوم و دست‌هایش را ببوسم و بابت درس بزرگی که به من داد تشکر کنم. خوشحال بودم که درخت حیا و ایمانم، ثمر داده بود و میوه‌اش دیگر، ممنوعه نبود. یک هفته بعد، پنج کیلومتری بهشت نبودم و درست وسط آن نشسته بودم. توی اتاق، سر سفره‌ی افطار دونفره‌، کنار همسرم دو زانو نشستم. یک دستش را روی دستم گذاشت و با دست دیگر خرما را توی دهانم. چشم دوخت به چشم‌هایم و آرام زمزمه کرد: «قبول باشه خانومم!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
روز چهارم روزه‌داری دختر نه‌ساله‌ام بود. خودش را روی مبل طوسی رها کرد. دست‌ها را روی شکم فشار داد: «مامان دیگه نمی‌کشم، دارم از گرسنگی می‌میرم.» تخم شربتی‌های خیس‌خورده را توی پارچ خاکشیر ریختم. دختر کوچکترم شبکه‌ها را یکی یکی رد می‌کرد.‌ نوبت به شبکه‌ی خبر رسید. شکر و گلاب از تخم‌شربتی‌‌های صدرنشین عبور کردند. گلاب‌ها محو شدند. دانه‌های شکر کنار خاکشیرها، ته پارچ لم دادند. صدای دختر بزرگم باز بلند شد: «وای دارم می‌میرم از گرسنگی!» موشکی میان تصویر شبکه‌ی خبر فرود آمد. یخِ توی دستم، لیز خورد وسط پارچ. دود و آتش‌ وسط غزه، به هم پیچید. خاکشیرها و تخم‌شربتی، توی پارچ به هم پیچیدند. دخترم ناله‌ی گرسنگی می‌زد. خون کودکان، کف غزه را پوشانده بود. اب از پارچ بیرون پاشید. بغضم اشک شد و چکید. زیر لب به دخترم غر زدم: «باشه، صبر کن دیگه، چیزی تا اذون نمونده، نترس از گرسنگی نمی‌میری!» دختر شش‌ساله‌ام جلوی تلویزیون میخکوب شده بود. تن لاغر بچه‌های غزه غرق خون افتاده بود.‌ استخوان‌هایشان از روی پوست شمرده می‌شد. دخترکم بغض کرد و با صدای لرزان پشت به خواهرش رو به صفحه‌ی تلویزیون گفت: «تو از گرسنگی نمی‌میری، ولی بچه‌های غزه گرسنه می‌میرن!» این‌بار تخم شربتی‌ها هم زیر سنگینی غم کودکان غزه، ته نشین شدند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون ! امروز از توی خیابون یه صدای بلند اومد مربوط به کارای ساختمونی، بعد فاطمه حسنای دو سال‌ونیمه اومد پیش من و داداش توی گهواره‌ش، نازش کرد و گفت: «عسیسم! داداشم! نترسیا هیچی نیس، صدای بمب بود.» 😂 حالا من میگم اینا سربازای ظهورن، ملت باورشون نمیشه. نتانیاهو! تحویل بگیر! این بچه دو سال‌ونیمه‌مونه! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan