#افطاری_خیابان_ایران
صورتم را بردم جلوتر و توی آینه خودم را نگاه کردم. سرم را اینطرف و آنطرف چرخاندم و از سرِ رضایت لبخند زدم و گفتم: «خوبم؟»
مریم خواهر کوچکترم کتاب فیزیک به دست کنارم ایستاده بود. از توی آینهٔ قدّی نگاهم کرد و با هیجان گفت: «آره خیلی، فک کنم اونجا از همه بهتر باشی.»
شالم را روی سرم مرتب کردم و خندیدم «مگه مسابقهس آخه، فقط دعا کن استرسم کمتر بشه.»
کتابش را لوله کرد و گرفت زیر چانه اش «بالأخره اولین باره میری اونجا، من که جای تو بودم آب میشدم.»
برگشتم به سمتش و چشمانم را درشت کردم. «واا خوبه گفتم استرس دارما، تو که داری بدتر توی دلمو خالی میکنی.»
بعدش هم لبم را کج کردم و ادایش را در آوردم «آب میشدم، آب میشدم.»
برادرم از اتاق بیرون آمد و غرغر کنان پرید وسط حرف ما، «دو دیقه خواستیم بخوابیما، مثلا روزهایم، هی حرف حرف.»
از جلوی در اتاق بلند گفت: «مامان من میخوام برم کتابخونه چیزی نمیخوای برا افطار؟»
بعد هم از کنار من و مریم رد شد. «حالا حتما باید میرفتی؟»
بندِ کیف مخمل سفیدم را انداختم روی دوشم و با لحن حق به جانب گفتم: «ببخشیدا افطار دعوتم کردنا!»
مامان هول آمد توی پذیرایی و دستان خیسش را چند بار کشید به پیش بندش، «پسرم مگه میشه نره! زشته، نامزدشه.»
لبخند زنان رفتم سمت مامان و چشمانم را بستم و بغلش کردم. «قربون مامان مهربونم بشم من.»
برادرم سوئیچ و کتابهایش را از روی اُپن سنگی آشپزخانه برداشت و لحنش را مهربانتر کرد، «حالا بیا برو خودتو لوس نکن.»
✍ادامه در بخش دوم؛
پادکست جان و جهان _ افطاری خیابان ایران.mp3
زمان:
حجم:
20.57M
❇️ #پیشنهاد_ویژه_جان_و_جهان
#روایت_شنیدنی
#افطاری_خیابان_ایران
#مجله_قلمزنان_۱
نویسنده: #نسرین_زارع
گوینده: #محدثه_سادات_نبییان
تنظیم و تدوین: #زهرا_مشایخی
🎶فهرست موسیقیهای پادکست:
۱. حبیبی سلام، علیاکبر قلیچ
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane