#به_قلم_شما
جان و جهانیهای عزیز! دست به قلم شوید و برای متن بالا، ادامه بنویسید. همانجوری تمامش کنید که دلتان میخواهد و در ذهنتان ادامه مییابد.
ادامههایی که از قوت قلم کافی برخوردار باشند، در کانال منتشر خواهند شد.
منتظریم!
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#سفید_سیاه_خاکستری با تمام خودم، برایش سفره چیده بودم. بعد از یک هفته دوری، حالا قرار بود با هم همس
#به_قلم_شما
ضمن تشکر از جانوجهانیهایی که دست به قلم شدند و برای روایت بالا، ادامه نوشتند؛
طبق قرار قبلی، از بین پایانهایی که برایمان ارسال شدند، دو نمونه بدیعتر را در کانال منتشر میکنیم.
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#به_قلم_شما
ضمن تشکر از جانوجهانیهایی که دست به قلم شدند و برای روایت بالا، ادامه نوشتند؛
طبق قرار قبلی، از بین پایانهایی که برایمان ارسال شدند، یک نمونه بدیعتر دیگر را نیز در کانال منتشر میکنیم.
#سفید_سیاه_خاکستری
https://ble.ir/janojahan/-4709737810785633959/1701551365353
#ادامه_سوم
از زمین بلند شدم، صورت برافروختهام توی آینه دیواری به من نگاه میکرد.
به سمت آینه برگشتم، از هر آرایش و پیرایشی بیزار و متنفر شده بودم. توی دلم به خودم لعن و نفرین فرستادم که چقدر وقتم را توی آرایشگاه هدر دادهام.
کاش کتاب نیمه تمامم را تمام میکردم.
کاش پروژهام را ده صفحه پیش میبردم.
اصلا من که رنگ کردن دوست ندارم، چرا این همه برای انتخاب رنگ و رنگکردنِ موهایم وقت گذاشته بودم؟
چون یکبار از مهدی شنیدم دوست دارد، رنگ موهایم شرابی باشد؟!
من حتی به کوچکترین خواستههایش هم توجه میکردم. اما او حالا با همهی سفره، من را تنها گذاشته بود.
چند قاشق برنج و کمی از غذای توی بشقاب خورش، بیشتر شبیه دست خورده شدن غذا بود، نه ناهار مفصل.
البته مهدی همیشه غذایش را سریع میخورد، اصلا برای همین دیگر باهم توی یک بشقاب غذا نمیخوریم.
غذا خوردن در محلکار و عجله داشتن برای رسیدن برای نجات جان بیماران خودش، سبک زندگیاش را اینطور کرده بود.
داغ دلم تازه شد، بشقاب تهچین و سالاد را که برداشتم پرت شدم ده سال قبل...
ظهر بود. قرمه سبزی مامان و تهچین من آماده بود.
هر چه بابا به مهدی اصرار میکرد حالا که محل کارش یک کوچه پایینتر است برای ناهار بیاید قبول نمیکرد.
ما عقد بودیم و هنوز مُهر سند ازدواجمان خشک نشده بود. اما او بهجای من داشت ناز میکرد.
مادرم ناراحت شد و ناهار نخورد، رفت توی اتاق که بخوابد.
بعد از کلی اصرارِ بابا، مهدی با لباسکار آمده بود.
میگفت: «تعارف ندارم و اصلا اهل ناهار نیستم.»
امّا من قبول نمیکردم.
فکر میکردم خجالت میکشد یا نمیخواهد با آن لباسها به خانهمان بیاید. خودش پشت تلفن گفته بود که سر و وضع خوبی ندارم و خاکی و مالی هستم. آن موقع هنوز دانشجو بود. کنار درسِدانشگاه، بخصوص تعطیلات، کار بنایی میکرد. آن روز بالاخره به خانه آمد. لای سفره را باز کردم.
تهچین سرد شده را که تکه کردم، گفت: «مامان شما کجاست؟»
گفتم: «خسته بودن، رفتن استراحت کنن.»
اما بابا مثل همیشه آلو را نخیسانده کل ماجرا را تعریف کرد و مهدی باز همان حرفها را زد.
ظرف سالاد از دستم افتاد، برگشتم کنار سفرهی تقریباً دست نخورده، با صدای شکستن ظرف مهدی فریاد زد: «چی شد؟»
دستم به گوشه تیز بشقاب خورد و برید.
خون تازه قطره شد و افتاد روی تکهی شکسته روی زمین.
در اتاق خواب باز شد. «عزیزم! خب چرا دقت نمیکنی؟ چی شد؟»
اشکهایم آمادهی ریختن بودند، که با این حرف زدم زیر گریه؛ مثل دختر بچههایی که میخواهند بگویند بلد نیستم.
گریه کردم و توی دلم گفتم بلد نیستم با راه دیگهای تو رو متوجه خودم کنم. بلد نیستم بگم من برای توام، برای تو زیبا شدم. برای خدا منو ببین!!
جلو آمد دستم را گرفت و انگشتم را فشار داد، خون را نگه داشت و یک دستمال از توی لیوان که مثلا برای سفره آرایی استفاده کرده بودم برداشت.
دستمال را دور انگشتم پیچید و من را به قفسه سینهاش چسباند.
«جان؟ میسوزه؟ ناراحتی یا چون بشقاب شکست ناراحت شدی؟
خوب میشه دختر لوس.
بیا برو استراحت کن اینا رو خودم جمع میکنم.»
با حالت قهر رفتم سمت اتاق.
روی تخت دراز کشیدم، پنج دقیقه نشد آمد.
گفتم: «وای باز باید برم مرتب کنم اونجا رو؟ ای خدا، تو چرا درست جمع نمیکنی؟ من باز باید برم دو روز درگیر خوراکیهای خراب شده و نشده باشم. نکن، اسراف رو دوست ندارم. حیفِ دستپخت من!»
آمد کنارم روی تخت دراز کشید. گفت: «ببخشید عزیزم خیلی خسته بودم.
ممنون برای زحمتهات.
قول میدم شب جبران کنم، همهشو با هم بخوریم بذار الان بخوابم، باشه؟
تو هم همینجا باش که خوابم ببره.»
سرش را روی بالشت نگذاشته، خوابید. خیلی راحت!
کاش من هم، همینقدر بیخیال بودم.
سبک و ساده میخوابیدم. اما من...
واقعاً چقدر خوابم میآمد و نمیدانستم.
#زهرا_بذرافشان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روزت_مبارک_بهترین_مامان_دنیا!😍
#به_قلم_شما
مامانهای عزیز جان و جهانی!
دوست دارید روز مادر را با چه کلماتی به شما تبریک بگویند؟ یا با چه تصویری؟
همان جملههای کوتاه (حداکثر ۱۰۰ کلمه) و عکس مطلوبتان را برای ما به شناسه کاربری @zahra_msh و یا @m_rngz بفرستید تا در روز مادر، در کانال منتشر کنیم.
زودتر دست به کار شوید که شنیدن تبریک چنین روزی، از زبانهای مختلف خوش است!
با جان و جهان باش ... 🌱