#ماده_۲۸ی
در قابلمهی چدنی را میگذارم و زیرش را کم میکنم. میخواهم تا نماز صبح حسابی جا بیفتد.
جملهی او از توی ذهنم بلند میشود، بالا میرود و مثل پتک روی سرم فرود میآید.
قرمه سبزی مامان همیشه آب و دونش جداست.
این اولین جملهی روایتش بود.
دقیق دقیق!
رد دلخوریش هنوز از روی دلم پاک نشده.
دلخوری از جملهای که نه برای من بود، نه درباره من و نه خطاب به من.
اما من به نمایندگی از کسی ناراحت شدم که در عمرم حتی یک بار هم او را ندیده بودم!
توی دلم میگویم: «ای بیانصاف! توی آن همه سال مادری، فقط این را دیده بودی؟!»
خیلی حرفهای دیگر هم توی دلم رد و بدل میشود...
در قابلمه برنج را برمیدارم، دارد شفته میشود. داشتم برای علوم پسر بزرگم سوال مینوشتم، یادم رفت درش را بردارم!
برنجها را که زیر و رو میکنم، بخارش محکم دستم را میبوسد...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همه خوابند.
چهقدر تشنهام.
دلم آب خنک نمیخواهد.
چای هم.
نسکافه هم که خواب را میپراند، دلم نمیخواهد تا ساعت دو بعد از نصفه شب بیدار باشم و صبح خواب بمانم. بچهها دیرشان میشود.
باید برای محمد ماژیک بخرم.
برای علی لباس تمیز و اتو شده آماده کنم.
لقمههایی که دیشب سفارش دادند را درست کنم.
برای همسرم چای دم کنم.
شعر درس اَ را برای کلاس پیدا کنم.
محمد دلش میخواهد درس جدید علوم را کنفرانس بدهد، باید برایش دوتا گوش مقوایی بزرگ درست کنم ، برای یاد دادن صداها جذاب میشود. از فکر خوشحالی محمد لبخندی روی لبم مینشیند.
خرید دفتر برای دانشگاه را هم که بعد از مدرسه باید انجام بدهم.
راستی باید کیف پُر و پیمان از خوراکی و اسباببازی را هم آماده کنم، برای وقتی که علی توی دانشگاه حوصلهاش سر میرود. باید سرگرمش کنم تا استاد از کلاس بیرونم نکند.
لباسهای ماشین لباسشویی چه؟
با صدای شرشر آبجوش توی لیوان به خودم میآیم. ساعت از یازده شب گذشته، شیر سماور را میبندم و برمیگردم پای میز کار.
باید این روایت را برای مداد مادرانه بفرستم....
این اولین روایت
از کتاب پنج سال بعد من است.
شاید اسم کتابم را بگذارم ماده ۲۸ی...
#فریده_طهماسبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#توی_شکم_شهر
حالا که ۲۴ ساعت از توهینهایش گذشته، میتوانم بنویسم...
نوجوانهایمان توی پارک نمایش بیکلام داشتند. مسئولین برنامه گفته بودند برای تکمیل صحنه، بچههایم را هم ببرم. میدانستم توی تمرین فاطمه خسته میشود. گفتم آخر وقت، دم اجرا میآیم.
ساعت حوالی چهار بود و ترافیک وحشتناک خیابان انقلاب ترس ریخت توی دلم. «اگه به موقع نرسم چی؟ قول دادم آخه.»
ماشین را کمی عقبتر از میدان امام حسین(ع) پارک کردم. پله برقیهای خاموش را فاطمه به بغل، نرگس به دست و محمد در مقابل طی کردیم. مثل تهران ندیدهها، با کلی فکر و بررسی احتمالها، راهِ گرفتن بلیط تکسفره بیآرتی را یافتیم و سوار اولین اتوبوس شدیم.
چیزی شبیه ماهی تُن در قوطی. بچهها از ذوق سر از پا نمیشناختند، ذاتا ولی ساکتند. آرام سوار شدیم و حتی این که در حال له شدن بودند هم برایشان جالب بود و با دقت به توصیههایم مبنی بر چسبیدن به میله و موقع باز شدن در فوری جاخالی دادن، گوش میکردند. فاطمه هم روی دستم بود، ساکت و خوش اخلاق. محمد یک بند سوالات فلسفی مربوط به اتوبوس میپرسید و دور و برم لبخندهای آدمها، دلگرمم میکرد. این که بچههایم هم برای شرکت در تئاتر به عنوان بازیگر، حسابی خوشتیپ آمده بودند، برگ برنده خوبی بود. من هم رفته بودم توی قالب «مامان مهربونه» و در همان فشار دوهزار پاسکالی، با دستهای فاطمه شعرهای انگشتی ناصر کشاورز را به ترتیب از حفظ اجرا میکردم.
این ها را برای چه نوشتم؟ که بگویم به عنوان یک مادرچادری با سه تا بچه، دقیقا در اوجِ اداهای جامعهپسندی که امکان داشت، بودیم.
اتوبوس به روبهروی تئاتر شهر رسید و پیاده شدیم. درد بازویم به اوجش رسیده بود ولی با ژست جامعهپسند مامانهای تلویزیونی، لبخند از لبم پاک نمیشد.
از سوی دیگرِ خیابان آمده بود. زنی حدودا ۵۰ ساله، روسریاش روی سرش محکم بود و فقط یک سانتی از مویش پیدا بود، با مانتوی کرمرنگ تا زانو.
از همان دور دستش را به سمتم دراز کرد و داد زد: «خجالت نمیکشی سه تا بچه پشت هم آوردی؟ و و و بییییییب ...»
خشکم زد. مثل هر ادم ۳۰ساله دیگری که ۲۵ سالش را توی محیط آموزشی گذرانده، چند ثانیه فریز شدم. بعد جیغجیغکنان گفتم: «وقتی از زندگی کسی اطلاعی نداری چرا قضاوت میکنی؟»
همین قدر لوس و علمی-پژوهشی!
تازه اگر جلوی خودم را نگرفته بودم، مثلا همهی خشمم را قرار بود جمع کنم و مثل دختر ۵ سالهها بگویم: «خیلی بیادبی!»
یا مثلا بگویم: «نونش رو که تو نمیدی، تازه ۳۰ سال دیگه نیروی کار میشه که نون تو رم بده».
*یا مثلا بگویم: «من مؤدبم، ۱۰ تا بیارمم کمه، تو یکی هم نیار لطفا!»*
و از این دست فکرهایی که بیست دقیقه بعد تازه یاد آدم میافتد!
آن لحظه اما تنم میلرزید. مثل ظریف و روحانی که مثلا هر تلاشی کرده باشند تا مورد پسند غربیها جلوه کنند و باز هم محور شرارت صدایشان کنند، سنگ رو یخ شده بودم.
داشتم از شهر آلودهی بچهندوست تهوع میگرفتم که به آدمهای نظارهگر اطرافمان نگاه کردم. هیچ کس با نگاهش زن را تایید نمیکرد.
زود قضاوت کرده بودم. داشتم گناه یکی را پای همه میریختم. لبخند آمد روی صورتم. با دو تا دستم، سه تایشان را محکمتر گرفتم و رفتیم تا توی شکم شهر، تئاتر خیابانی برای حمایت از غزه اجرا کنیم.
ترسی که از دیشب برای واکنشهای آدمها حین اجرای تئاترمان داشتم در چند قدمی پارک دانشجو، جلوی بیآرتیها، به زمین ریخته بود. فوقش فحشمان میدهند دیگر، بیگناه! خیالی نیست. هیچ کاری نکنیم هم فحشمان میدهند، حداقل بگذار یک کاری کنیم!
#سیده_طیبه_خدابخشی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨«اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدِّيقَةِ فاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ، حَبِيبَةِ حَبِيبِكَ وَنَبِيِّكَ، وَأُمِّ أَحِبَّائِكَ وَأَصْفِيائِكَ، الَّتِي انْتَجَبْتَها وَفَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلَىٰ نِساءِ الْعالَمِينَ . اللّٰهُمَّ كُنِ الطَّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها، وَكُنِ الثَّائِرَ اللّٰهُمَّ بِدَمِ أَوْلادِها . اللّٰهُمَّ وَكَما جَعَلْتَها أُمَّ أَئِمَّةِ الْهُدىٰ، وَحَلِيلَةَ صاحِبِ اللَِّواءِ، وَالْكَرِيمَةَ عِنْدَ الْمَلإِ الْأَعْلىٰ، فَصَلِّ عَلَيْها وَعَلَىٰ أُمِّها صَلاةً تُكْرِمُ بِها وَجْهَ أَبِيها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَتُقِرُّبِها أَعْيُنَ ذُرِّيَّتِها، وَأَبْلِغْهُمْ عَنِّي فِي هٰذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَ السَّلامِ.»✨
#در_سوگ_حضرت_مادر(سلاماللهعلیها)
جان و جهان ما تویی؛🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آغوشی_برای_همیشه
ابدا کار خاصی نکردیم؛ فقط لبه سمت راست تخت را چسباندیم به دیوار. همان ور تختخواب که من همیشه میخوابم.
پسر کوچکترم، بیست روز مانده به دوسالگی، اولین شکست عشقیاش را تجربه کرد و با عنوان شیرخوارگی خداحافظی که نه، یک سوگواری پر سر و صدا بپا کرد. فارغ از غم نگاهش و اعتراض گریههایش در وقت طلب انسی که دیگر نداشت، حالا دیگر وقت خواب کنارم نبود. و من میتوانستم بدون فعال نگهداشتن هشداری درونی برای محافظت از فرزند، توی خواب غلت بزنم. باید مسرورانه اضافه کنم دیوار که جای تخت بچه، حاشیه سمت راستم را پر میکرد، اجازه میداد بیترس از سقوط غلت بزنم.
اضطرابی از من برداشته شده بود که از فرط کوچکی، شاید مسخره بهنظر میآمد که توانسته اینقدر به من حس امنیت و آرامش بدهد.
حالا من یک کنج داشتم، یک حریم، یک آسایش نسبی، یک فاصله چند متری از صدای گریههای شبانه بچه، که قبل از پریدن از خواب به من فرصت تحلیل موقعیت میداد.
اتاق تاریک است و صدای تیک تاک ساعت هم خوابآلود بنظر میآید. زیر نور کم عمق چراغ خواب، برگه سیتالوپرام 10 را که روی تاج تخت در همجواری لیوان آب است، نگاه میکنم. توی موارد مصرفش نوشته برای درمان اضطراب فراگیر. در عوارضش هم نوشته... کسی که عوارض قرصهای ضدافسردگی را بخواند، از افسردگیاش پشیمان و از ادعای پیشرفت علم هم ناامید میشود!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
توی دستم نگهش میدارم و خطاب به قرصهایی که اندازهی روپوش پزشکها زیادی سفیدند، میگویم: «بخاطر شماها مجبور شدم قبل از تولد دو سالگیش از شیر بگیرمش!»
اگر وقت دیگری بود به حرف خودم و عذاب وجدان این بیست روز ناقابل پوزخند میزدم. اما وقت دیگری نبود و تسلیم و مجبور، به گریه افتادم.
من نه از روانپزشکی که وقت تجویز این حَبها حتی نگاهم نمیکرد، نه از عوارض و منع مصرف سیتالوپرام در بارداری و شیردهی، و نه حتی از این چند روز کذایی ناراحت نبودم.
از اُتیسم برادرش ناراحت بودم. بیماریای که با علت نامشخصش، ناکامی دنیا در درمانش، طیف هزار تعریفش، رفتارهای غیرقابل پیشبینی کودکان مبتلایش تمام حاشیه امن زندگی مرا دزدید.
دنیا برای کودکی که درکی از خطر ندارد، میلیونها بار خطرناکتر است. این مراقبت بیوقفه و هربار آسیب دیدنش با چیزهایی که اساسا ماهیت آسیب زایی ندارند، روان مادر را فرسوده میکند.
یادم میآید پارسال، آنشب که پسر دوسالهام خوابید، کاملا مطمئن بودیم که زورش به چرخاندن کلید نمیرسد؛ اما صبح فردایش که قبل از همه از خواب بیدار شد، آن را به کمک مدادی چرخاند و در بیخبری ما و گرگ و میش هوای اول صبح، از کوچه گذشت و زد به دل خیابان. بی تکلم، بی هدف، بی نگاه به آدمها و ماشینها. یک ساعت بعد، من صدای مغازهدار محل را که بچه را تا خانه آورده بود اصلا نمیشنیدم؛ چون داشتم هیستیریک و غیرارادی مدام بین گریههایم فریاد میزدم: «بهخدا درو قفل کرده بودم... بهخدا درو قفل کرده بودم...»
بعد از آن و تمام بعدترهای مشابهاش، من هرشب بدون تخت، بی دیوار، بی همراه، بی هیچ کنجی که بتواند اندکی خیال راحت را برایم محافظت کند، توی اقیانوس تمام احتمالات، ترسان بخواب میروم. روی تخته پارهای شناورْ در هراسی مزمن از یک سقوط دائم.
به گونهی پسرم در خواب که دست میکشم،
ناگهان دلم یک مادر میخواهد. یک حامی که من در آغوشش به کوچکیِ طفلی وابسته و محتاج باشم. دلم تلاشی میخواهد که تنها غایتش جلب محبت مادر و چسبیدن به سینهاش باشد و نه هیچ چیز دیگری. چه چیز در دنیا میتواند از اتصال مادر و فرزند قویتر باشد؟ دلم آن قوت را آرزو میکند. کسی که تمام آلام و غمهایم را با لبخندی از من بگیرد و تسکین دستهایش را به من بدهد. آنقدر که همانجا بین بازوانش بخوابم. عشقی چنان بزرگ و قدرتمند و الهی، که مثل اژدهای موسی، هرآنچه دنیا از مارهای تقلبی خوف و اندوهش رو میکند را ببلعد و باطل کند.
غسل زیارت میکنم. وضو میگیرم. بلند میگویم:✨« دو رکعت نماز هدیه به حضرت زهرا»✨... قامت را که میبستم، حسش کردم. چیزی توی رگهایم میدوید. یکجور شعف بیعارضه. آرامبخشی با دُزاژ بالا، که زیر فویل آلومینیومی هیچ برگهی قرصی پیدا نمیشود. انگار از تمام سلولهایم اُکسیتوسین میجوشید. من یقین دارم در آن لحظاتْ کسی مرا مادرانه بغل کرده بود.
✨ اللهم صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ السِّرِ المُستَودَعِ فیها بِعَددِ ما أحاطَ بِهِ عِلمُک ✨
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سبک_زندگی_مقاومت
#برای_یک_زندگی_غیر_معمولی
چند وقتیست که موجی از قرآندانی میان بلاگرهای غربی باب شده.
انگار طوفان الاقصی حباب گندهای را که سالها تویش زندگی کردهاند، شکسته و آنها را در آغوش جهان تازهای انداخته؛
جهانی که سبک زندگیای را جلوی چشمشان آورده که دنبال دفترچه راهنمایش میگردند.
جوری که معنایی دیگر از مرگ و زندگی را دارند تماشا میکنند.
سبکی که در آن،
گرسنگی، جوابش نان نمیشود.
تشنگی، جوابش آب نمیشود.
خستگی، جوابش خواب نمیشود.
مرگ، جوابش نابودی نمیشود.
زندگی، جوابش به هر قیمتی نمیشود.
پ.ن.: لا به لای فکر کردن درباره این موضوع، یک لحظه برگشتم به زندگی خودم. ترس سر تا پایم را گرفت. با خودم گفتم راستی سبک زندگی من که به خیال خودم اسمش را اسلامی گذاشتهام، چند نفر را میکشاند دنبال دفترچه راهنمایش!
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_غربت
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت».
#اثر_هنری_مادرم
در کابینت را باز میکنم. به قوطیهای ردیفشده نگاهی میاندازم. نظم کابینتم بههم ریخته. قوطیای که میخواهم سرجای همیشگیاش نیست.
بغض چنگ میاندازد به گلویم. دست میبرم قوطیهای جلو را جابجا کنم، شاید آن تهمهها قوطی موردنظر را پیدا کنم، ولی دستهایم همکاری نمیکنند.
دلم نمیآید به چینششان دست بزنم. احساس میکنم به تقدسشان برمیخورد. آخر اینها را دستهای مامان اینطوری چیده. توی همین هفتههایی که مهمان خانهام بود و من یک زن زائوی رختخوابگیر بودم.
چند دقیقهی دیگر همینطور ایستاده و قوطیها را یکییکی نگاه میکنم. دستم اما باز کاری از پیش نمیبرد. میترسد به بهترین اثر هنری دنیا آسیب بزند؛ اثر کمیاب حضور مامان توی خانهام. اثری که هر چندسال یکبار ایجاد میشود. دلتنگی سر آشوب برمیدارد، اشکهایم جاری میشود. در کابینت را میبندم و عقبنشینی میکنم.
#زهره_صادقی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#با_همه_حسرت_خوشم_به_گوشهی_چشمی
در طبقه دوم موزه حرم رضوی دیدمش.
وقتی، همهی قفلها و پنجره فولادهای قدیمی و درها و تزئیناتی که دیگر همه جانشان را برای خدمت به زوار گذاشته بودند و خیلیهایشان دیگر از کار افتاده بودند را دیدم و به حالشان غبطه خوردم.
هنوز ردّ اشکها و پنجههای گره شده، روی گرهگره ضریحِ فولادیِ قدیمی جا مانده بود.
«وَأَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ»
آهنی که نرم شده بود دلش...
تا اینکه آن سنگ را دیدم.
آن سنگِ مرمر زیبا و کرم رنگِ منقش به آیات قرآن را...
اول از کنارش رد شدم اما برگشتم و تابلوی آن گوشه را خواندم؛
این سنگ قبر که مزین به آیات قرآن و آرایههای هنریست،
در دهه هفتاد شمسی برای نصب بر مرقد مطهر ساخته شد، اما به دلیل شکستگی و عدم تایید کیفیت و مرغوبیت بر روی مرقد مطهر نصب نشد.
از سال ۶۹ تا ۷۱ هر روز تیشه خورده بود.
هر روز زیر دست استاد تراشیده شده بود. به شوق رسیدن و در آغوش گرفتن امام، همهی رنجِ تراش خوردن و تغییر و شکل گرفتن را پذیرفته و زیر این بار قد خم کرده و حتی شکسته،
اما نتوانسته به وصال برسد.
حالا در چند متری جایی که میتوانست همیشه در جوار نور باشد، مثل آیینهی عبرتی در موزه قرار گرفته و سهمش فقط و فقط حسرت است.
وضعی که سنگ هم دلش برایش آب میشود...
#ز_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_غربت
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت».
#سلام!_فرزندِ_راهِ_دورم
_الو، سلام ننه.
_سلام دا، رودِ ره دیروم. (سلام مادر، سلام فرزند راه دورم.)
این مکالمهی همیشگی ماست، شروع تمامشان، درست مثل بسم الله قبل از هر آیهی نازل شدهای بر پیامبر، پشت قبالهی نامم بعد از ازدواج، شد «رودِ ره دیر».
گاه با تمام وجودش، با تمام سن هفتاد سالهاش، یک «دردت بزنه وم!» (دردت به جونم!) بدرقهی جملهاش میکند.
حتی زمانی که در منزل پدری، توی حیاط، پای تنور نان مینشینیم و باعشق به بچهها یک مشت خمیر، قد مشت دستهای خودش میدهد برای بازی، مدام میگوید:
«قربون رودل ره دیروم برم.» (قربان فرزندان راه دورم بشوم.)
کل خانوادهی ما، حتی وقتی در نزدیکترین مکان به او هستیم، باز هم فرزندان راه دور و غریبش هستیم.
#رضوان_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مادرانِ_میدانِ_جمهوری
#دخترانِ_مادری_روایت_۹۵اُم
▪️شب است. راه میافتی، به زحمت. درد، آرامت نمیگذارد. همراه حَسنِین میروی به درِ خانههاشان. «منم، دختر پیامبر. شما، مگر در غدیر نبودید؟ چرا نشستهاید؟»...
در تاریخ خواندهام که بعضی شرم میکنند، در میگشایند و وعدهٔ یاری میدهند؛ امّا بیشترشان بیشرماند...
▫️روز و شب ندارند. راه میافتند، به شوق. دردمندانه. گاهی به همراه فرزندانشان، در کوچهها، خیابانها، پارکها، تا درِ خانهها. «رأی میدهید؟»...
در کتابِ «مادران میدان جمهوری»، ۹۴ روایت از پاسخهای اهالی این دیار را، که نامش مدینه نیست، میخوانم.
▪️روایت ۹۵اُم کتاب را امّا من از روضهخوانِ شما خواهم شنید. شما که ۹۵ روز بعد از رفتنِ پیامبر، بزرگترین میداندار علی بودید که مردم را پای کار بیاورید. شما که اولین مادرِ شهیدهٔ میدانِ جمهورید...
▫️حالا، ایام شهادت شماست و من در هیئت نشستهام و روضهخوان شروع کرده است:
ای شهید اوّل راه ولایت
ای شروع کربلا از کربلایت
و با خودم فکر میکنم که راویانِ این کتاب، دخترانِ دستپروردهٔ شمایند که حالا دیگر مادر شدهاند؛ «مادران میدان جمهوری»؛ ولی این جمهور دیگر مثل زمانهٔ سال یازدهم هجری قمری نیستند.
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
بردم رضا رو بخوابونم. گوشم اما مکالمه زینب پنج ساله با بابابزرگش رو میشنوه. زینب اصرار داره قطرهی چشم برا بابابزرگ بریزه و قرص، دهنش بذاره.
- میخوای دکتر شی؟
- آره.
- آفرین! بزرگ شو دکتر بشو من میام پیشت منو خوب کن.
- اووووووه... تا من دکتر بشم تو دیگه مُردی!🤦♀😐
#لب_گزیدن_عمیق
#بیتربیت!
#فائزه_الماسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سفید_سیاه_خاکستری
با تمام خودم، برایش سفره چیده بودم. بعد از یک هفته دوری، حالا قرار بود با هم همسفره شویم. خوشی زیر پوستم میدوید. زیتونهای پرورده را در زیباترین ظرفهای بوفهام ریخته بودم، سالاد فصل خوش رنگ و لعابی درست کرده بودم و روی ماست بورانی را با انواع سبزیهای معطر و نهایت سلیقهام تزئین کرده بودم.
سفرهی مهمان را برای جمع دونفرهی کوچکمان پهن کرده بودم که زیباترین سفرهی موجود در خانه بود. غذای اصلی را در ظروف بلوری کشیده بودم و دوغ و دلستر یخاندود را در پارچهای باریک و بلند ریخته بودم. همه چیز برای یک ضیافت دونفرهی عالی آماده بود.
خودم هم دوش گرفته، مسواک زده بودم و لباس شب ماکسی یاسی رنگم را پوشیده بودم. به صورتم هماهنگ با رنگ لباس، کمی جلوه داده بودم.
صدای زنگ در را که شنیدم، نگاه نهایی را به سفره و بعد به خودم در آینه انداختم و بشکنزنان در را باز کردم.
- سلام عزیزدلم!
- سلام به روی ماهت! خداقوت. بیا که انتظارت مرا کشت!
با لبخند کیف و کتش را گرفتم.
دست و رویش را شست و نشست.
- میخوای اول استراحت کنی، بعد غذا بخوریم؟
- نه عزیزم. بعدش استراحت میکنم.
- پس بفرمایید سر سفره.
پر از ذوق و خوشحالی بودم بابت به نمایش گذاشتن تمام عشق و هنرم در قالب آشپزی. پر از اشتیاق بودم برای همسفره شدن با همنفسم. لحظهشماری میکردم که نظرش را بشنوم و رضایت را در چهرهاش ببینم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
سر سفره نشستیم. صدای ضربان قلبم را میشنیدم.
همسرم کفگیر را برداشت و برای خودش برنج کشید. آنقدر سریع که کمی از پلوی زعفرانی روی سفره ریخت. چند قاشقی خورش رویش ریخت و مشغول خوردن شد. کمی بهتزده به مخلفاتی که چیده بودم و حتی نیمنگاهی به آنها نشده بود خیره شدم و بعد با لبخندی که حالا نگهداریاش دشوار بود، برای خودم کمی سالاد کشیدم. چند قاشق اولی که به دهان بردم بخاطر طعم خمیردندان کاملا تلخ بود. کمی پلو کشیدم. هنوز شروع نکرده بودم که همسرم دستش را بالا آورد.
- الهی شکر. دستت درد نکنه خانم.
هنوز حرف در دهانش بود که لیوان آبِ روی سفره، چپه شد توی بشقابم.
خدای من! من هنوز شروع به غذا خوردن نکرده بودم که همسفرهام سیر شده و برخاسته بود! ناباورانه تمام ناراحتیام را توی چشمانم ریختم و نگاهش کردم. مکثی روی صورتم کرد و همینطور که بلند میشد گفت:
- آخ ببخشید. حواسم نبود تو یواش غذا میخوری.
بلند شدم. تمام وقتی که برای چیدن سفره و مخلفات گذاشته بودم توی سرم مرور شد. نگاهی به ظرفهای دست نخوردهی توی سفره انداختم. زل زدم به برنجهای روی سفره که با آب مخلوط شده بودند و خبر از پایان ضیافتی میدادند که برای من هنوز شروع نشده بود. اشکم سرازیر شد.
- گریه میکنی؟ چرا؟ عزیزم چقدر دلنازک شدی! خودم الان سفره رو تمیز میکنم برات!
ناراحتیام به خشمی پیلافکن مبدل شد.
- نمیخواد عزیزم، لازم نیس. خودم جمعش میکنم.
لبم را گزیدم، مبادا حرف دیگری بزنم. با بیخیالی گفت:
- پس من میرم یه کم دراز بکشم. ممنون، خیلی چسبید.
و برگشت و رفت به سمت اتاق. فریاد زدم:
- سالاد نخوردی. اصلا دیدی که برات سالاد درست کردم؟؟ زیتون چشیدی؟؟ تمام گردوهای توی زیتون رو خودم مغز کرده بودم. این همون زیتونه است که یک ماه پرورده کردنش طول کشید.
- چرا فریاد میزنی خانم؟ خب خسته بودم ندیدم.
- منو چی؟ منو دیدی؟ لباسم؟ آرایشم؟ رنگ موهامو دیدی؟ صبح آرایشگاه بودم. میدونی چقدر وقت گذاشتم تا این رنگی دربیاد؟ اصلا منو میبینی؟؟
- قشنگه. مبارکه.
- همین؟ فقط همین؟
- خب چی؟ میخوای از خوشحالی پرواز کنم که موهات خوشرنگ شده؟
گُر گرفتم. پشت گوشهایم داغ شد.
- نخیر نمیخوام پرواز کنی. میخوام منو ببینی. تلاش من رو ببینی. اشتیاقم برای مورد تحسین تو بودن رو ببینی. باشه، زیتون میل نداشتی؟ یه دونه بخاطر دل من میخوردی. گرسنه بودی قبول، یه کم آهستهتر میل میکردی که به اندازهی دو قاشق غذا کنار هم باشیم. تو همهی زحمت منو ضایع کردی.
#مریم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#به_قلم_شما
جان و جهانیهای عزیز! دست به قلم شوید و برای متن بالا، ادامه بنویسید. همانجوری تمامش کنید که دلتان میخواهد و در ذهنتان ادامه مییابد.
ادامههایی که از قوت قلم کافی برخوردار باشند، در کانال منتشر خواهند شد.
منتظریم!
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_غربت
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت».
#گره_به_کار_من_افتاده_است_از_غم_غربت
#کجاست_چابکی_دستهای_عقدهگشایت؟
در اتاق را میبندم، پتو را روی سرم میکشم و گریه را خفه میکنم در دلم.
صدای هایهای گریه را اشکهایم فریاد میزنند، تصویر ذهنی ساکنان آنسوی در، از من زنی خودساخته و مستقل است، اگر فرو بریزم خانواده کوچک ۵ نفرهام فرو میریزد.
تلفن را در دست میگیرم، دستم روی مخاطب مورد نظر میلغزد، اما دلم اجازه لمسش را نمیدهد. گالری را باز میکنم و عکسها را یکی یکی رد میکنم؛
مادر، خواهرها، برادر، پدر...
کاش میتوانستم سرم را روی زانوی مادرم بگذارم و برایش تعریف کنم؛ از دلی که شکست بگویم. از حس تلخی که غربت به جانم ریخت بگویم. از اینکه هیچ کس خواهر آدم نمیشود بگویم. از اینکههای زیاد دلم بگویم...
دلم یک زانوی مادرانه میخواهد برای حرفهایم و یک آغوش خواهرانه برای اشکهایم.
_تَق تَق...مامااان درو باز کن گشنمه!!
آوارِ پتو را از روی سرم برمیدارم، اشکهای پر از فریادم را پاک میکنم و به دنیای واقعی برمیگردم.
_اومدم مامانی! صبر کن دارم لباسم رو عوض میکنم.
#طاهره_سلطانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#برش_کوتاهی_از_یک_روز_بهاری_من_و_دخترم
#روز_معلولان
_میخوای با هم دوست بشیم و بازی کنیم؟!
_سلام عزیزم، دخترم خیلی دوست داره با شما دوست بشه، اما نمیتونه صحبت کنه!
دیروز که با دخترم رفتیم پارک، مثل اکثر اوقات در بدو ورود به زمین بازی، دخترکی دوان دوان سمتمان آمد و همین سوال و جواب همیشگی بین ما رد و بدل شد. دخترک آرام آرام از ما دور شد و رفت تا با دوستهای جدیدش بازی کند.
من اما مثل همیشه با لبخند سعی کردم غمها و حسرتهایم از داشتن گفتوگوهای حتی چندثانیهای مادر و فرزندی را از خودم دور کنم و با محبت و شادی دخترم را روی تاب هل بدهم؛ چون یقین دارم عالم محضر خداست و حتی یک لبخند شاکرانه هم از نظر خدا دور نمیشود!
در راه برگشت وقتی دست دخترم را گرفته بودم و توی پیادهرو راه میرفتیم، داشتم به رشد خودم بعد از بیماری دخترم فکر میکردم، که برای چندمین بار در روز تشنّج کرد و مثل همیشه بهخاطر سردرد بعد از تشنجش، شروع کرد با صدای بلند توی خیابان داد زدن و گریه کردن.
بعد از چند سال دیدن بال بال زدن گنجشککم، حالا دیگر میتوانم دست روی دلم بگذارم و منتظر بمانم تا این لحظههای سخت، تمام شود.
#صاعدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_غربت
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت».
#من_زخم_مهلکی_به_دلم_هست_و_بارها
#مرهم_نهاده_دست_تو_زخم_مرا_رفیق!
خانواده ما را به برکت کثرت اولاد در خانه سازمانی جا دادهاند، و اینجا دور و برم تا چشم کار میکند، تازهعروسانی حامل بار شیشه میبینم که به همراهی همسرانی حامی کیان وطن، از وطن مادری دل کندهاند. بارهای شیشهشان تحت فشار فراق و دوری، به اجبار سخت و پیرکس و نشکن شده است.
به پنجرهی خانههایشان که نگاه میکنم، زود خاموشی میزنند؛ انگار خواب برایشان مرهمی موقت بر زخم دلتنگیهاست. نه خواهری هست که با صدای بچهگانه شده «خاله قربونش بره» بگوید و بچه از ذوق لگد بزند، و نه مادری که کوفته سبزی ویارانه برای دردانه درست کند.
به اندازهی خودم که میتوانم در جهاد فرزندآوریشان شرکت کنم؛
نخود و لوبیا را میخیسانم. صبح زود سبزی تازهی آش را که پاک کردم، مواد کتلت را آماده میکنم.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
از خرّازی مجتمع، جوراب های نوزادی میگیرم، و گل ماجرا، تربت اعلا مال کربلا که روزی خودشان بوده را مهیّا میکنم.
یادم میآید مادرم چطور برایم موز و نارنگی و پرتقال پوست میگرفت و خوردنش چه لذتی داشت. این را هم به گزینههای روی میز اضافه میکنم.
بچهها را ردیف میکنم. در خانهها را میزنیم. یکی سینی پرچم متبرک امام حسین(ع) را با احترام پیش روی همسایه میگیرد. بدون شک همهشان بغض دلتنگیشان میترکد.
سینی خوراکیها را که تحویل میگیرند، اشک و لبخندشان یکی میشود.
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بافتههای_دلم
با ذوق مترو حسنآباد پیاده شدم.
«سبزهای یا سرخ و سفید؟
بین اینهمه کاموا، چه رنگی برات بخرم؟!»
دلم را کامواهای خوش آب و رنگ خارجی میبرَد، امّا دست میگذارم روی کاموای شیری رنگ ایرانی که بینِ بقیهی رنگها زیباتر جلوه میکند.
حساب و کتاب میکنم برای قدّ و قوارهی نیم وجبیات چند کاموا لازم دارم؟!
- آقا یکی دیگه هم بذار روش.
یک قلاب بزرگتر از آنی که در خانه دارم هم میخرم.
کیسه کاموا را زیر بغل میزنم و با ذوق پلههای مترو را پایین میروم.
تو را توی این قنداق فرنگیِ شیری تصور میکنم که بغلت کردهام و سیر نگاهت میکنم.
ذوقم اجازه نمیدهد صبر کنم. همانجا روی صندلی ایستگاه لفاف کاغذی کاموا را پاره میکنم و سر میاندازم.
هر کس رد میشود، نگاه میکند و بعضیها میپرسند:
- چی میبافی؟
- برای کی میبافی؟
قطار میرسد و سوار میشوم.
حجم دوست داشتنیِ تو برایم در هر جایی جا باز میکند.
از ذوق پُرم، تا اینکه خانمی کنارم مینشیند و میگوید:
- برای نوهات داری میبافی؟
وا میروم...
- عه برای بچهی خودته؟
- حتما دیر ازدواج کردی؟
- همین یه دونه رو داری؟
زن که نمیداند چطور با حرفهایش بافتههای دلم را شکافته، پیاده میشود و میرود.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
دست و پای بقچهی ذوقم را جمع میکنم و توی کیفم میگذارم.
فکر میکنم اگر در ۱۵ سالگی ازدواج کرده بودم و بچه اولم دختر بود و او هم ۱۵ سالگی شوهر کرده بود، شاید تو الان نوهام بودی و داشتم برایت میبافتم.
شاید هم قرار است این عشق، بافته بماند و روزی از گنجه در بیاید و به عروس گلم بگویم: «این رو خودم با دستهای خودم واسه سجاد بافتم. هنوز هم نو و خوشگله از بقچه درش آوردم، برای تو راهیت.»
از تصور نوهدار شدنم قند توی دلم آب میشود و کام تلخ شدهام شیرین میشود.
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_غربت
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#من_الغریب_الی_الغریب
عزیز من!
من برای دیدن رویِ ماه تو سخت بیتابم.
تو بخش بزرگی از وجود منی، منی که هر زمان که در کنار تو نیستم بیقرار است.
من خودم را اهل دیار تو میدانم، دختری خراسانی، که لاجرم مجبور به تهرانی بودن است، حتی با وجود اینکه همهی گذشتگانش تهرانی بودهاند!
دیر به دیر میبینمت، دیر به دیر قسمت میشود همه حرفهایم را لا به لای لباسها بریزم، در چمدان را ببندم، بروم توی سکوی راهآهن و رسیدن به تو را لحظهشماری کنم. چقدر سخت است خودت جایی باشی و وجودت جای دیگری!
راستش من حتی دلم برای آن صدایی که میگوید: «عکس نمیخواین؟ عکس یادگاری با حرم نمیخواین؟» هم تنگ میشود.
من بابایی هستم؛ عاشق توام؛ عاشق خودت، حرمت، صفای زائرهایت، اصلا هر چیزی که ردی از تو را توی خودش داشته باشد.
تو همیشه میزبان خوبی برای من بودی، همه حرفهایم را میشنیدی، مرهم دردهایم میشدی، سبک که میشدم میرفتی ساکم را پر میکردی از سوغاتیها و مرا دستِ پر راهی میکردی.
اینبار که آمدم به آخرین دیدارمان توی دنیا خیلی فکر کردم. به اینکه دنیا دارِفانیست و این یعنی هر شروعی پایانی دارد و هیچ چیز همیشگی نیست. درست مثل همین سفرهایمان که بالاخره شب آخر آن فرا میرسد! حتیاگر از آن بدمان بیاید و نخواهیم به آن فکر کنیم!
ادامه دارد👇
✍قسمت دوم؛
چندبار لا به لای حرفهایم در گوشات آرام گفتم:
«میشود بعد از مرگم خادم حرمت باشم؟! میشود برای همیشه اینجا بمانم؟ توی حرم بگردم، بروم کنار باب الجواد خستگی راه زائران تازه از راه رسیده را از دوششان بتکانم، کمی آنطرفتر توی چایخانه حضرتی استکانها را توی نعلبکی بگذارم، بروم پایین پلهبرقی توی دارالحجة به دست زائرانت کیسهی کفش بدهم، جلوی درب صحن آزادی بایستم و اسفند دود کنم، توی رواق نجمه خاتون سیستم صوتی حلقه معرفت را تنظیم کنم، بچهای که توی صحن جمهوری مادرش را گم کرده به آغوش مادرش برسانم و هیچ چیز مرا از تو و حرمت جدا نکند مگر شبهای جمعه که آن هم همه با هم راهی کربلا میشویم...
چشم من خیس است، خیس رویای با تو بودن.
میشود وجودم را برای تحقق این رویا مهیا کنی؟!»
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
#روایت_پنجم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت».
#دل_نهادم_به_صبوری
- کِی میاید یزد؟
- نمیدونم. فعلا که تعطیلی نیست.
اول سال، تقویم را نگاه کردهام. روزهای قرمز امسالْ بیشتر سهم پنجشنبهها و جمعهها شده و دلتنگیهایش سهم من.
- خب مرخصی بگیرن آقاسعید. نشد، خودت با بچهها بیا.
- آره شایدم مرخصی بگیرن و بیایم. شایدم خودم بیام.
اینها را میگویم ولی میدانم که به این راحتی هم نمیتوانم هر وقت که دلم خواست بروم پیششان.
کاش میشد گریه کنم و بگویم: «دلم تنگ شده. کاش پیشم بودید. من تهرانو دوست ندارم. میخوام بیام خونه»
اما هیچکدامش را نمیگویم.
مادرم آدم واقعبینی است. میداند اینها برنامهریزیهای پرت و پلایی است. هیچوقت هم شکایتی نمیکند. نمیگوید: «برگردید. پس کی برمیگردید؟ کی کارتان جور میشود که بیایید پیش خودمان؟»
چند وقت پیش که داماد اولش فوت کرده بود، یکدفعه بیطاقت شد و گفت: «پس کی برمیگردید؟»
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
جوابی نداشتم، نگاهش کردم. دلم سوخت. برای او، برای خودم، بیشتر از همه برای پدرم.
پدرم که طاقت یک روز دوری دخترهایش را نداشت و حالا مرا چندماه یکبار میبیند. برای مادرم که شعار همیشگیاش در مادری، استقلال بچهها بود و حالا دیگر از این استقلال لعنتی خسته شده بود. برای خودم که بخاطر پرت کردن حواسم از دوری خانواده، روزهایم را با برنامهها و کلاسهای مجازی ریز و درشت پر کرده بودم.
نمیخواستم یادم بیاید که اگر الان آنجا بودیم نرگس پنج ساله و زهرای دو سالهام هر کدام همبازی همسنشان را داشتند. اگر آنجا بودم، دلمهی برگِموی تازهی حیاط خانه را اولین نفر خورده بودم.
یادم نیاید که وقتی مادرم از مسافرت میآمد و سوغاتی داشت، همیشه من اولین نفر دستچینشان کرده بودم و بقیه را که دوست نداشتم به جا میگذاشتم تا چیزی هم گیر خوشهچینها، یعنی خواهرم و عروسها، بیاید.
همین که ذهنم شلوغ بود و به اینها فکر نمیکردم، روال زندگیام بهتر شده بود. بیشتر دلم به زندگیام گره میخورد.
چند روز پیش که مادرم زنگ زده بود، گفت: «بلیت برا ما میگیری؟»
- برای کی؟
- همین هفته
- چند نفر؟
- من و بابا! برای تهران.
توی دلم دخترکی جیغ کشید و پرید هوا. هورا گفت و دستانش را محکم به هم کوبید.
زنی که درگیر برنامههای ریز و درشتش بود حساب و کتاب کرد که این هفته چه برنامههایی دارد.
و صدای من که میانگین واکنش آن دو بود، گفت: «عه جدی؟ باشه الان میبینم.»
و قطع کردم. به همسرم گفتم. نگاه کرد و هیچ بلیتی نبود.
به آن زن گرفتار گفتم: «بیا خیالت راحت! هیچ خبری نیست. برو و به اون برنامههای لعنتیات برس.»
دخترک توی دلم، دمغ و بیحوصله گفت: «چقدر گفتم منو الکی امیدوار نکن.»
برای پرت کردن حواسش به آشپزخانه رفتم و ظرف شستم.
بعد هم روی مبل لم دادم و به شلوغی و ریخت و پاشهای خانه چشم دوختم.
بهتر بود هرچه زودتر بخوابم.
خواب برای من مثل خاموش و روشن کردن مغز است. انگار همهی احساسات و فکرهایم پاک میشوند.
صبح که بیدار شدم اولین سوالی که دخترم پرسید، تمام تلاشهای خوابم را بر باد داد.
- باباجون اومدن؟
- نه عزیزم بلیت نبود که. فقط گفتن بلیت بگیریم.
و باز فردایش.
- مامان جون اینا اومدن؟
- نه عزیزم بلیت نبوده. پر شده بود.
- چه جوری پر میشه؟
- آدمهای دیگه بلیت گرفتن.
- یعنی قبلا رفتن تو قطار؟
- نه یعنی از قبل بلیتش رو خریدن. وقت حرکت قطار که بشه میرن سوار بشن.
آن لحظه حوصلهی سوالهای بیپایان و عجیب و غریبش را نداشتم، قبل از آنکه سوال بعدی را بپرسد، گفتم: «صبحانه چی بخوریم؟»
شب مادرم زنگ زد و با خنده در جواب سوالم که کجایید؟ گفت: «خونه!»
گفتم: «چقدر صدا میاد!»
با همان صدای پرخندهی جذاب و بازیگوشش گفت: «خب تلویزیون روشنه. صدا داره دیگه! برای ما بلیت گرفتین؟»
- نه نبود. به آژانس بگید کنسلی گیر بیاره.
- باشه فردا میرم میگم.
یکدفعه آنتن رفت و گوشی قطع شد.
- الو! الو!
همسرم گفت: «تو قطارن؟»
شانهام را بالا انداختم.
مادرم دوباره زنگ زد.
گفتم: «تو قطارید؟»
گفت: «آره، از کجا فهمیدی؟»
و بعد هم گوشی را داد به پدرم. «دختر گلم» گفتنش از فاصلهی کمتری توی گوشی پیچید و به من رسید. فکر کرد نفهمیدهام که توی قطارند. گفت: «برامون بلیت گرفتی؟»
گفتم: «شما که تو قطارید.»
خندید. صدادار و قشنگ.
گفتم: «آفرین، خوب کردید. خداروشکر.»
قطع کردم. به مبل لم دادم و نگاهی به خانه انداختم. اصلا وضع جالبی نداشت.
همسرم گفت: «خونه که خیلی داغونه. پاشو مرتب کنیم.»
-نگران نباش! مرتب میکنم.
بلند شدم و همپای همسرم و دخترِ ذوقزدهی درونم، خانه را مرتب کردم. انتظار داشتم دلم باز شود.
اما فکر اینکه پدر و مادرم دارند میآیند اینجا، حالم را گرفته بود. آنها داشتند میآمدند، چون من پیششان نبودم. چون این خانهای که حالا مرتبش کردهام توی یزد نیست و نمیشود هر روز هر روز همدیگر را ببینیم.
این خانهی تمیزی که توی تهران است، دلم را باز نمیکند.
✍ادامه در قسمت سوم؛