✍ بخش دوم؛
این روزها، نمایشگاه کتاب برای من
به رنگ سالن کودک و نوجوان است،
همراه با موسیقی شاد
و تماشای لِگو و نقاشی
و البته با طعم آیسپک شکلاتی!
#حنانه_محبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
وقتیکه میخواستم به مدرسه بروم، مادرم این ماجرا را نه با تمام جزئیات که خیلی مختصر برایم تعریف کرد و بعد توضیح داد که در مدرسه مرا زهرا صدا خواهند زد.
آنجا بود که زیست دومی به نام زهرا در من شکل گرفت، انگار زهرای مدرسه یکی بود و حنانه ی خانه دیگری!
گمانم کلاس چهارم دبستان بودم که یک روز صبح مادرم از خواب بیدار شد و گفت خوابی دیده و تصمیم گرفتهاند مرا زهرا صدا بزنند. البته که موفق نشدند، نه فامیل و دوست و آشنا این تغییر را پذیرفتند و نه خودشان یادشان میماند که مرا زهرا صدا بزنند، فقط پدرم گاهی مرا زهرا صدا میزد.
اواخر دوران آشنایی با همسرم بود که یک روز گفتم: «راستی میدونید اسم من تو شناسنامه زهراس؟» چشمانش برق معناداری زد و گفت:« من خیلی دوست داشتم نام همسرم زهرا باشه، اجازه میدین اگه قسمت شد بعد از ازدواج من هم زهرا صداتون بزنم؟»
حالا من برای دو نفر زهرا بودم، اول پدر و بعد همسرم!
هرچند که خانوادهاش هم نتوانستند زهرا را جایگزین حنانه کنند ولی همسرم مصرانه مرا زهرا صدا زد!
حالا در من دو زن زندگی میکند...
زهرا، زنی محکم، آرام، متین، همسر و مادر دو فرزند...
وحنانه، دختری پر احساس، سرخوش، کمی کلهشق، عاشق رنگ و هنر...
#حنانه_محبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
یادم میآید سال اول راهنمایی برای اولین بار مدرسه من از خانه خیلی دور شد. اضطراب امانم نمیداد. فکر راه دور، تنهایی، اگر سرویسم را پیدا نکنم چه؟
روز اول مدرسه تا عصر از نگرانی پیدا نکردن سرویس حالت تهوع داشتم. وقتی زنگ مدرسه را زدند زود خودم را به در رساندم که فرصت کافی برای پیدا کردن ماشین را داشته باشم، انگار قلبم توی دهانم میتپید. تا به در رسیدم دیدم بابا کنارِ در ایستاده. هنوز حالِ خوشِ دیدنش همراهم است. از «قربونت برم!» و «فدات بشم، خسته نباشی باباجان!» خبری نبود. باعجله ماشین را نشانم داد، از راننده مطمین شد و رفت. ولی خدا میداند چه آبی بود روی آتش دلم!
هنوز هم چشم من دنبال آن نگاه است، هرکاری میکنم تا دوباره دریا را توی چشمان زیبایش ببینم.
#حنانه_محبی
در جان و جهان هر بار یکی ازه مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
به دوستانش اشاره کرد و جواب داد: «من و دوستام بازیگر تئاتریم. به نمایندگی از خانمهایی که در عرصهی تئاتر و سینما فعالیت میکنن اینجاییم.»
▪️▪️▪️
توی تختم دراز کشیده بودم. خانه در تاریکی و سکوت فرو رفته بود. صدای پچپچ مامان و بابا را میشنیدم. اسم من را میآوردند اما نمیفهمیدم چه میگویند. پاورچین پاورچین خودم را پشت درِ اتاقشان رساندم و گوشم را روی در گذاشتم: «تو که میدونی محیط هنر و هنرستان چهقدر افتضاحه، این دختر، بچهس! نمیفهمه! ما که میفهمیم. اگر رفت هنر دیگه ازدسترفته حسابش کن، این جماعت دین و ایمون ندارن.»
▪️▪️▪️
گفتم: «ببخشید که رُک میپرسم، شما خودتون دوست داشتین به دیدار رهبر بیاین یا صرفا چون نماینده یک گروه بودین اومدین؟ یعنی واقعا دوست داشتین رهبرو از نزدیک ببینین؟»
چشمانش برقی زد و گفت: «خیلی دلم میخواست ببینمشون، از همهچیز که بگذریم ایشون الان بزرگترین و موثرترین فرد منطقه هستن. دارن معادلات جهان رو جابهجا میکنن، دیدن همچین کسی برای من خیلی هیجانانگیز بود. معلومه که دلم میخواست از نزدیک ملاقاتشون کنم و حرفاشونو بشنوم.»
▪️▪️▪️
- خانم محبی جان، میدونم که دخترمون انتخابش رو کرده، ولی اگر الان پروندهشو ببرین دیگه اسمش از لیست سازمان استعدادهای درخشان خارج میشه. نمیخواین یهکم بیشتر فکر کنین؟ هنوز یه ماه تا مهر فرصت هست.
- ممنونم. نه، پاشو کرده تو یه کفش، میگه یا هنر یا هیچی. ایشالا که خیره. ما که فقط میتونیم براش دعا کنیم. تصمیم با خودشه.
▪️▪️▪️
- توی صحبتهای امروز رهبر چیزی بود که خوشحالت کنه، حرفی که توی دلت بگی خدا رو شکر که اینجایی؟
- ببینین برای من همهی صحبتهاشون انگیزهبخش و خوشحالکننده بود. همین رنگِ در و دیوار اینجا اوج ریزبینی ایشون رو نشون میده.
نگاهم دور تا دور سالن چرخید. واقعا ترکیب رنگ متفاوتی را حسینیه تجربه میکرد.
- وقتی ایشون از برابری زن و مرد صحبت کردن، وقتی از نگاه قرآن به زن گفتن، وقتی در مورد وظایف زن و مرد حرف زدن، میدونین چیه؟ من فک میکنم این نگاه تنها نگاهی در دنیاست که میتونه زنها رو به حقوقشون برسونه. من زیر سایه این نگاه ایشون میتونم اینجا در کمال امنیت و بدون اینکه از من و جنسیتم استفادهی ابزاری بشه، توی رشتهای که دوست دارم فعالیت کنم.
صدای گریه نوزادی از پشت سرم موسیقی متن گفتگوی ما بود. اما زور گریههایش بر مادر نچربیده بود تا توی خانه بنشاندش.
- این تنها مسیر رشد زن با کمترین آسیبه.
باید ازش خداحافظی میکردم. دلم میخواست به او بگویم که چهقدر شبیه نوجوانیهای من است. بگویم ممنونم که کمک میکند به هنر و هنرمند معنایی جز فساد و تباهی ببخشد! ممنونم که اینجاست و روایت زن بودن را پیش قشری میبرد که کمتر این حرفها به گوششان رسیدهاست.
اما هیچکدام را نگفتم. دستش را توی دستم فشار دادم و خداحافظی کردم.
گوشهی ذهنم نوشتم: «یادم باشد از مامان بپرسم چه دعایی کرده که با گذر از آنهمه بیراهه و فراز و نشیب و پرتگاه، حالا اینجا ایستادهام؟!»
#حنانه_محبی
جان و جهان؛🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#تفنگ_سر_پر
#قسمت_اول
از وقتی که یادم میآید تمیز کردن خانه آیین همیشگیام برای شروع هرکاری بوده است. اگر کتاب جدیدی میخریدم پیش از آنکه تمام خانه برق بزند آغازش نمیکردم. اگر هوس خواندن دعایی به سرم میزد، اول همهجا را مرتب میکردم و بعد با خیال راحت سر سجاده مینشستم. رفتن به آرایشگاه، پختن شیرینی تازه، شروع دوره و کلاس، هیچکدام از این قاعده مستثنا نبودهاند.
برعکس این قاعده هم همیشه صادق بود. یعنی اگر خانه بههمریخته بود، کارهایم تلنبار میشد. چه روزها که دلم در حسرت سجاده نشینی میماند، چون فرصت تمیز کردن خانه، آنطور که دلم میخواست فراهم نمیشد؛ درسهایی که خوانده نمیشد، کیکی که آنقدر معطل فراهم شدن شرایط میشد که دستور پختش از یادم میرفت و ... .
اگر موقع مهمانی رفتن وقت تنگ میشد و آماده کردن بچهها امان نمیداد که قبل از بیرون رفتن از خانه همهچیز را سر جای خودش برگردانم، مهمانی کوفتم میشد. تمام مدتی که کنار بقیه نشسته بودم، فکرم پیش لباس رهاشده روی صندلی و شانهای که روی مبل افتاده بود، میماند.
گاهی حتی کار به جاهای باریک هم میکشید. آنقدر این بههمریختگی مرا تحت فشار میگذاشت که با یک ناملایمتیِ کوچک، تمام سَمّ درونم مثل تفنگی که ماشهاش ناخواسته گیر کرده باشد به بیرون پرتاب میشد. کمترینش بدخلقی و فریاد موقع بیرون رفتن از خانه بود. به آنی هم پشیمان میشدم. پیش از این که کلید را در قفلِ در بچرخانم و راهی شوم، توی دلم میگفتم: «عجب غلطی کردم. واقعا من این حرفا رو زدم؟! مهمونی رو از دماغشون درآوردم.» و حس شرمندگیاش برایم میماند که البته مانند آبِ ریخته قابل جبران نبود.
چند وقت پیش شرایطی پیش آمد که کارهایم به هم گره خورد. از هفتهی قبل از عروسی خواهرم که هر روز کلّی کار و بار و برو و بیا داشتیم شروع شد.
کارهای عروسی، تحویل پروژه و جلسات طولانی و پیدرپیِ محل کار، تماسهای پشتِ سرِهم، ناتوانی جسمی که هنوز آن تنِ پیش از بیماری نشده بود، مریضی و بیحالی بچهها، بدقولی کسی که قرار بود کمد اتاق را بسازد، اسباب و وسایلی که بیرون ریخته بودیم تا اتاق آماده نصب کمد دیواری بشود و ...، همهی اینها دست در دست هم داده بود تا کنترل اوضاع از دستم خارج بشود.
چند هفتهای به خودم نرسیده بودم. نمازهایم را هولهولکی خوانده بودم، دست به قلم و کتاب نبرده بودم، و از همه بدتر تیر و ترکش این ناآرامیام چندین بار به خانواده و بچههایم اصابت کرده بود.
تیر خلاص را شبِ نیمه شعبان خوردم. ظهر عید همسرم برای پخت نذری رفته بود و من و بچهها توی خانه تنها بودیم. مامان زنگ زد و گفت: «میای بریم جشن؟» من هم که اصلا حوصلهی هیچکاری را نداشتم پیشنهادش را رد کردم و گفتم: «دستت درد نکنه، ولی کارام خیلی رو هم تلنبار شده، نمیتونم بیام.»
مامان گفت: «پس ما میایم دنبال بچهها، شب عیدی بمونن تو خونه دلشون میگیره، میریم جشن بعدم میریم میدون خراسون چراغونی ببینیم، آخر شب میارمشون خونه.»
بهانهای برای نرفتن بچهها نداشتم؛ قبول کردم.
بچهها را صدا زدم تا لباس بپوشند. تا پایم را توی اتاق گذاشتم، تیزی لگوهای روی زمین پایم را خراشید. سرم را بالا آوردم و چشمم به تَلّ کتابها و لباسهای روی میز افتاد. دیگر چیزی نفهمیدم. ماشهام گیر کرد و آنچه نباید میگفتم را گفتم.
دخترم با چشمانی پر از اشک از خانه بیرون رفت. مثل همیشه همان لحظه به خودم آمدم. کف اتاق نشستم و سرم را میان دستهایم گرفتم. هنوز بوی تعفّن لجنی که بیامان به اطرافم پرت کرده بودم به مشامم میرسید. من چهکار کرده بودم؟ اصلا دل فاطمهی کوچک نه سالهی من تاب شنیدن چنین حرفهایی را داشت؟ مگر چه گناهی کرده بود که من بار تمام بههمریختگیهای این مدت را روی سرش خالی کردم؟
خانه توی سکوت فرو رفته بود و من بیتابانه راه میرفتم. دلم میخواست زنگ بزنم بچهها برگردند اما دیر شده بود. حتما خیلی از خانه دور شده بودند. اصلا زنگ میزدم چه میگفتم؟
#ادامه_در_قسمت_دوم
#حنانه_محبی
⬆️ با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
✍بخش دوم
پیش از این که کلید را در قفلِ در بچرخانم و راهی شوم، توی دلم میگفتم: «عجب غلطی کردم. واقعا من این حرفا رو زدم؟! مهمونی رو از دماغشون درآوردم.» و حس شرمندگیاش برایم میماند که البته مانند آبِ ریخته قابل جبران نبود.
چند وقت پیش شرایطی پیش آمد که کارهایم به هم گره خورد. از هفتهی قبل از عروسی خواهرم که هر روز کلّی کار و بار و برو و بیا داشتیم شروع شد.
کارهای عروسی، تحویل پروژه و جلسات طولانی و پیدرپیِ محل کار، تماسهای پشتِ سرِهم، ناتوانی جسمی که هنوز آن تنِ پیش از بیماری نشده بود، مریضی و بیحالی بچهها، بدقولی کسی که قرار بود کمد اتاق را بسازد، اسباب و وسایلی که بیرون ریخته بودیم تا اتاق آماده نصب کمد دیواری بشود و ...، همهی اینها دست در دست هم داده بود تا کنترل اوضاع از دستم خارج بشود.
چند هفتهای به خودم نرسیده بودم. نمازهایم را هولهولکی خوانده بودم، دست به قلم و کتاب نبرده بودم، و از همه بدتر تیر و ترکش این ناآرامیام چندین بار به خانواده و بچههایم اصابت کرده بود.
تیر خلاص را شبِ نیمه شعبان خوردم. ظهر عید همسرم برای پخت نذری رفته بود و من و بچهها توی خانه تنها بودیم. مامان زنگ زد و گفت: «میای بریم جشن؟» من هم که اصلا حوصلهی هیچکاری را نداشتم پیشنهادش را رد کردم و گفتم: «دستت درد نکنه، ولی کارام خیلی رو هم تلنبار شده، نمیتونم بیام.»
مامان گفت: «پس ما میایم دنبال بچهها، شب عیدی بمونن تو خونه دلشون میگیره، میریم جشن بعدم میریم میدون خراسون چراغونی ببینیم، آخر شب میارمشون خونه.»
بهانهای برای نرفتن بچهها نداشتم؛ قبول کردم.
بچهها را صدا زدم تا لباس بپوشند. تا پایم را توی اتاق گذاشتم، تیزی لگوهای روی زمین پایم را خراشید. سرم را بالا آوردم و چشمم به تَلّ کتابها و لباسهای روی میز افتاد. دیگر چیزی نفهمیدم. ماشهام گیر کرد و آنچه نباید میگفتم را گفتم.
دخترم با چشمانی پر از اشک از خانه بیرون رفت. مثل همیشه همان لحظه به خودم آمدم. کف اتاق نشستم و سرم را میان دستهایم گرفتم. هنوز بوی تعفّن لجنی که بیامان به اطرافم پرت کرده بودم به مشامم میرسید. من چهکار کرده بودم؟ اصلا دل فاطمهی کوچک نه سالهی من تاب شنیدن چنین حرفهایی را داشت؟ مگر چه گناهی کرده بود که من بار تمام بههمریختگیهای این مدت را روی سرش خالی کردم؟
خانه توی سکوت فرو رفته بود و من بیتابانه راه میرفتم. دلم میخواست زنگ بزنم بچهها برگردند اما دیر شده بود. حتما خیلی از خانه دور شده بودند. اصلا زنگ میزدم چه میگفتم؟
دلم طاقت نیاورد. شماره مامان را گرفتم و گفتم گوشی را به فاطمه بدهد. تا گوشی را گرفت گفتم: «مامان من حرفای خوبی نزدم، عصبانی بودم. معذرت میخوام. توی جشن دعام کن. دوستت دارم مامانی.»
نمیدانستم کار درستیست یا نه. اما دلم پیش چشمان پر از اشکش بود.
باید این دورِ باطل را تمام میکردم. لازم بود تصمیم جدیدی بگیرم. صبح فردا میان شلوغیهایی که نمیتوانستم کاری برایشان انجام بدهم کیک پختم. سخت بود اما عصر از خودم راضیتر بودم.
هنوز کمدساز بدقول کمدهایمان را نیاورده بود و خانه شلوغ و پلوغ بود. کارهای محل کارم هم سبک نشده بود اما من به آرایشگاه رفتم و موهایم را کوتاه کردم. سخت بود. حنانهی درونم مدام میگفت: «بذار خونه تکونی تموم بشه بعد با خیال راحت برو!» ولی من به نجوای درونم غلبه کردم و حالا از خودم راضیتر هستم. احساس میکنم این تلاشهای کوچک فشار درونم را هم کمتر کرده و احتمال به رگبار بستن اطرافیانم را پایین آورده است.
حالا در میان شلوغی خانه، درحالی که تعمیرکار توی خانه مشغول کار است، من دارم عجیبترین کار دنیا را میکنم؛ کنج اتاق نشستهام و روایت تلاش برای تغییر را مینویسم. و امید دارم این تلاشهای کوچک مانند بال زدن پروانه طوفانی به پا کند و من را تکان بدهد.
#حنانه_محبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane