eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
526 دنبال‌کننده
984 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
وسط مغازه، بچه را گذاشت روی زمین و گفت: «من که دیگه نمی‌تونم هر دقیقه به یه ساز شما برقصم!» بعد کفش‌های ساق‌داری را که برای حلما انتخاب کرده بود، کوبید روی قفسه کفش‌فروشی، کوله‌اش را انداخت روی شانه‌اش و با صدایی که به زور آرام نگهش داشته بود، گفت: «خدا رو شکر مسیرها رو خوب یادت می‌مونه، زیارتت تموم شد، برو موکب.» تابه حال همچین حدی از فشار را روی سینه‌ام تحمل نکرده بودم. تنها چیزی که توی مغزم تکرار می‌شد شرایطم بود: توی کشور غریب بودم، بین آدم‌هایی که زبانشان را نمی‌فهمیدم، تنها با بچه‌ای سه ساله که کفش ندارد و دستشویی‌اش در حال ریختن است. مگر می‌شود به همین سادگی ما را بگذارد و برود؟ سعی کردم خودم را جمع کنم. محکم دخترم را بغل کردم، از بین قفسه‌های بزرگ و راهروهای شلوغ مغازه گذشتم تا به خیابان سدره رسیدم. هرچه سر چرخاندم خبری از سید نبود. واقعاً رفته بود. فاصله‌ی من تا دیوارهای مشکی‌پوش حرم جدش‌ که چهار روز پیاده به سمتش پرواز کرده بودم، به بیست متر نمی‌رسید. در مقابل هجوم عصبانیت و بی‌چارگی به اعضای بدنم، سدی ساختم به اسم حلما؛ محمد‌آقا هرچه کرده و‌ هرچه نکرده الان من باید دخترم را به دستشویی برسانم. کوله‌به‌شانه و بچه‌به‌بغل مخالف جهت حرکت مردمی که روز اربعین خودشان را به حرم امام حسین‌(ع) رسانده بودند، قدم برداشتم. ✍ادامه در بخش دوم؛