#سدره
وسط مغازه، بچه را گذاشت روی زمین و گفت: «من که دیگه نمیتونم هر دقیقه به یه ساز شما برقصم!» بعد کفشهای ساقداری را که برای حلما انتخاب کرده بود، کوبید روی قفسه کفشفروشی، کولهاش را انداخت روی شانهاش و با صدایی که به زور آرام نگهش داشته بود، گفت: «خدا رو شکر مسیرها رو خوب یادت میمونه، زیارتت تموم شد، برو موکب.»
تابه حال همچین حدی از فشار را روی سینهام تحمل نکرده بودم. تنها چیزی که توی مغزم تکرار میشد شرایطم بود: توی کشور غریب بودم، بین آدمهایی که زبانشان را نمیفهمیدم، تنها با بچهای سه ساله که کفش ندارد و دستشوییاش در حال ریختن است. مگر میشود به همین سادگی ما را بگذارد و برود؟ سعی کردم خودم را جمع کنم. محکم دخترم را بغل کردم، از بین قفسههای بزرگ و راهروهای شلوغ مغازه گذشتم تا به خیابان سدره رسیدم. هرچه سر چرخاندم خبری از سید نبود. واقعاً رفته بود. فاصلهی من تا دیوارهای مشکیپوش حرم جدش که چهار روز پیاده به سمتش پرواز کرده بودم، به بیست متر نمیرسید. در مقابل هجوم عصبانیت و بیچارگی به اعضای بدنم، سدی ساختم به اسم حلما؛ محمدآقا هرچه کرده و هرچه نکرده الان من باید دخترم را به دستشویی برسانم. کولهبهشانه و بچهبهبغل مخالف جهت حرکت مردمی که روز اربعین خودشان را به حرم امام حسین(ع) رسانده بودند، قدم برداشتم.
✍ادامه در بخش دوم؛
جان و جهان | به روایت مادران
#سدره وسط مغازه، بچه را گذاشت روی زمین و گفت: «من که دیگه نمیتونم هر دقیقه به یه ساز شما برقصم!»
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب #سدره
از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد؛
https://farsnews.ir/Life_Fars/1724620731783355222/یک-میهمانی-تمامعیار-برای-من-و-دخترم-حلما
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan