✍بخش دوم؛
توی روزهای عزاداریمان مطمئن شدم که اگر غم حسین(ع) نبود، ما هیچکداممان این غم را تاب نمیآوردیم.
من به آن غم عظیم ظهر و شب عاشورا نرسیدم؛ اشکالی هم نداشت که نرسم. حسین(ع) این را نمیخواست.
حسین(ع) میخواست بدانم که مهم نیست اگر برای غمهای کوچک و بزرگم ناراحت باشم، اشک بریزم و تا سالها غصه بخورم اما مهم است که در گذر از هر حادثه مثل او و خانوادهاش، راضی و امیدوار و محکم توی راه درست بمانم.
میشد دیوانهی این حسین نشد؟!
پایان
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1359
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
#اطلاعات_عمومی_بچه
#به_وقت_شام
زهرا از روی صندلی پرید کنار سفره و با لبهای گرد و چشمهای ریزکرده، بلند گفت: «صبونه بُعولیم.»
نرگس سر بالا انداخت: «زهراااا صبونه نیست!»
بعد رو به من آروم گفت: «چیه؟ شامه یا ناهار؟»
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#گذر_زیارتی
فرصت کم است. اعتبارشان تمام شده.
هزینه و وقت زیادی میخواهد تا گذرنامهها را تمدید کنیم. باید همهی بچهها را همراهم به ادارهی گذرنامه ببرم و مراحل طولانی و شلوغ تقاضا را طی کنم!
با لبهای آویزان، انگار که باطریام تمام شده؛ دستهایم را به پایین چادرم شل و وارفته سنجاق میکنم و پاهایم روی زمین کشیده میشود. به ماشین که میرسم در را باز میکنم و روی صندلی ماشین ولو میشوم.
صدای خندهی همسرم به وارفتگیام، تعجب و حرص را هم اضافه میکند. گرمای هوا، هرم گرمایی که از آسفالت بلند میشود و از شیشه ماشین به داخل سرک میکشد و روی صورتم مینشیند، کلافهام کرده.
دندان برهم میسایم و میگویم: «آقاجان به چی میخندی؟»
و در دل اضافه میکنم: «گذر خودت که آمادهست، بایدم به ما بخندی!»
شیشهها را بالا میدهد و ماشین را روشن میکند!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
انگار کلافگیام را میفهمد، همانطور که دستش سمت دکمه کولر میرود میگوید: «برو پلیسِ من، گذر زیارتی بگیر راحت تره!»
خنکای کولر ماشین کمی از کلافهگیام کم میکند! دریچهی روی داشبورد را به سمت خودم تنظیم میکنم و میپرسم: «فرقش چیه؟»
قبل از لب باز کردن همسر، کلهی پسرک بین دو صندلی پدیدار میشود و با کمی تاخیر صدایش میآید که با نارضایتی میگوید: «هیچی! فقط باهاش میشه بریم عراق!»
پدر با انگشتش موهای روی پیشانی پسرک را که خیس عرق شدهاند کنار میزند و میپرسد: «مگه کجا دیگه میخوای بری؟»
پسرم خودش را عقب میکشد و روی صندلی میاندازد و میگوید: «اومدیمو فلسطین یکی دو هفته دیگه آزاد شد، باز اونوقتی که همه میرن مسجدالاقصی ما تازه باید بدوییم بریم اداره گذرنامه!»
پدر اینبار با صدا میخندد اما من به فکر فرومیروم که چطور همهی بچه ها را با خودم به اداره گذرنامه بیاورم!
#طاهره_سلطانی_نژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روضهخوان_میشود_در_و_دیوار
امسال از اول محرم دو سه مجلسی که رفتیم به وضوح با سالهای گذشته فرق داشتند؛ وسیع بودند و بچهدوست و خنک! هر بار این میزان از راحتی، خودش برایم روضه میشد.
حتی وقتی هنوز روضهخوان شروع نکرده بود، قلب من آتش میگرفت بابت فومهای نرمی که زیر موکتهای پهن شده در خیمه عزا گذاشته بودند که زیر پایمان نرم باشد و بر زمین نرم بنشینیم. گُر میگرفتم از احترامی که خادمهای هیئت به من و فرزندم میگذاشتند.
سوزشی توی قلبم احساس میکردم از آب و شربتهای خنکی که سر میکشیدیم و خنکای کولرهای بزرگ و لطافت آبپاشهای سر راه که گرمای کربلاگونهی قم را تلطیف میکردند.
بابت همهشان خجالت میکشیدم، شرمنده میشدم؛ حتی بخاطر پنکه دستی توی کیفم!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
روز تاسوعا به جمکران که رسیدیم همسرم ماشین را انتهای زمینی خاکی پارک کرد. تا آماده شویم و راه بیفتیم به سمت مسجد، سیدحسین کوچکم توی شن و ماسهها زمین خورد و غرق خاک شد. از زمینخوردنش مطمئن بودم زخم برداشته اما با تعجب وقتی خاکها را تکاندم، در جواب پدرش که دائم میپرسید: «چیزیش نشده؟» گفتم: «نه! فرشتههای محافظ مراقبش بودن.» توی دلم گفتم: «ببین زمینم میخوری نمیذارن داغی ببینی!»
لباسهای حسینم خیلی گل و خاکی شده بود. پدرش گفت: «عیب نداره عزاداریش قبول شده!» و اضافه کرد: «هیئتها خیلی خنکن، دلم نمیخواد سریع بریم تو! خوبه با بچهها یهکم تو این آفتاب راه بریم! دلم میخواست دورتر پارک کنم...»
توی خاک و ماسه داغ چند قدمی رفتیم تا رسیدیم به مسجد و دوباره در و دیوار روضهخوان شدند و شرمندگی امانم را برید.
#نرگس_سادات_بیننده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مجذوب
ما آنقدر از سفرهی افطار دوریم که رنگش را هم نمیبینیم. به جَدّ بچههایم غرضم گِله و قصّه نیست. میخواهم موقعیتمان را نشان بدهم. آدم باید بلانسبت خیلی خُل باشد که اینجا هم سر دنبالِ خزعبلاتِ خالهزنکی بگذارد. تازه ما که مسافریم و روزه هم نبودیم خِیرِ سَرِمان!
من روزِ روزانَش هم مثل بچهی آدم سر سفرهی مهمانی جایی گیرم نمیآید. اصلاً دعوت که میشوم شرم و شوق با هم خِفتَم میکنند. یک شوریدهحالیِ آنْ شِرلیطوری! توی آشپزخانهی میزبان یکنَفَس با دستهی خانمها حرفهای شوخ و شنگ میزنم! اصلاً احساس وظیفه میکنم که قربانصدقهی جاندار و بیجان بروم و یکبند و به وفور تشکر و عذرخواهی کنم. ناغافل میبینم آدمها و غذاها و نمکدانها و باقیِ مُخَلَفات رفتهاند و من و نصف خورشتِ شوربختی که گیرِ من افتاده جا ماندهایم.
اینجا که دیگر زبلخان هم عقب میمانَد.
حالا با این کلّهی خراب و حالِ سینوسی و چُلمَنیام نوکرِ خدا هم هستم. مشاعرم کار میکند. لکنت ندارم. هذیان هم نمیگویم.
کاروان ما قبل از اذان اینجا بود. بتِّرکَد چشم حسود، خلقالله چنان گوش تا گوش، چِفتِ هم نشسته بودند که یک خالِ جا، خالی نمانده بود. در لانگشاتِ نمای هوایی، میگفتی کف زمین را با مُنجوق و مَلیله، فرش کردهاند. شیرین، ده دقیقه دنبال جا میگشتیم. آخرش هم خودمان را به قول مادربزرگم تَهْترینِ تَهْها، لابهلای بیچارههای صفِ آخری چپاندیم. خیلی دورتر از صحن اصلی. البته که فدای سر همه!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نماز مغرب که شروع شد هُرمِ نفَس و سینسینِ این همه جانِ شیفته در محوطه مسجدالاقصی و قُبةالصخره، مرا گرفت. داغ میشدم و یخ میکردم. مسیر شبکهی رگهایم، نقشهی ترافیک پلیس راهور بود. همانجور جلوی چشمهایم. قلبم کار و بار سابق را وِل کرده بود. شلخته بود. خون میرساند و نمیرساند. روزگاری همین منظره با دستْکار هوش مصنوعی، فوجفوج حباب ذوق میدوانْد توی دلِمان. نَمُردیم و روزی را دیدیم که «مقاومت»، «جواب» داده و سرطان مهاجمِ نَحس این سرزمین را «علاج» کرده. سرطانش آنقدر نِکبت و نادر بود، آنقدر ریشه دوانده بود که از شما چه پنهان دیگر امید نداشتم حالا حالاها شرّش کنده شود. حتی دلواپس بودم مِتاستاز ندهد. رهبرمان و حاجقاسمِمان و بزرگترهایمان میگفتند شفایش حتمیست. خاطرجمع. خدا گفته. دلم قرص میشد اما باورم نمیشد به عمر من قد بدهد. ولی داد و جراحیها و دوا درمانها کَلَک آن غدّهی شوم را کَنَد.
حالا که اهل عالَم، حاجتروا شدهاند و سلولهای این خاک از سَمّ صهیون، پاکِ پاک شده؛ حالا که فَلَک، سَرِ خوشانَش هست و ناتِلِنگی را تعطیل کرده؛ حالا که پاهایم به زمین بیتالمقدس رسیده، اولین نماز من در مِلک عزیزْکَردهی ادیان ابراهیمی این باید میبود؟ من قلب مطمئن و اَمن و اَمانِ امامخمینی را ندارم که در پرواز بازگشت به وطن عِینِ دماوند به کف هواپیما خیره شود و بگوید احساسی ندارم. ظرف قلب من فنجان کوتاهِ کمقُطریست که فیالفور سرریز میکند.
حالا به قول خانمِ شفیعیِ ادبیات، خاطرم مجموع نبود که هیچ؛ اَبر بارانزایِ قلنبهای هم که از ظهر زیر پلکم سبز شده همان رکوعِ اول، بارید. بیمروت چه باریدنی! اشکها گُرّ و گُر دوید و غلتید. توی قنوت، آنقدر شانههایم را لرزاند که خانم سیاهپوستِ کناریام هم گریهاش گرفت. خاکِ عالم! البته حتماً دل خودِ طفلَکَش هم آماده بود. سلام که دادیم، بلند شد. با دستهای استخواندار و درشتش اشاره کرد که بایستم. بعد محکم بغلم کرد. من هم تَنگ چسبیدم و قایُم فِشردَمَش. با همان حال، چند ثانیه شانه در شانهی هم گریه کردیم. گریهی روی شانه میتواند با سرعت نور فاصلهها را رد کند و یک رفیق شفیق تقدیمت کند. نگاهش کردم. او هم تماشایم کرد. پنجههای گشودهاش را از پناهِ کتفهایم برداشت و لبهی ترقُوهام گذاشت. چشمهای زیتونیاش چرب و جادویی بود. اشک، مژههای کلُفتِ بلندش را دسته کرده بود. این منظره، آبادانِ بارانیِ پاییز قبل را برایم زنده کرد. دندانهایش جورِ اغراقآمیزی ردیف و سفید و میزان بود. اَرواحِ بَنِرهای فتوشاپِ دندانپزشکی. تیرگیِ یکدستِ صورتش، سمنوهایِ قوامدار و درخشانِ دخترعمویم بود. با همان عطر هِل و میخک و دارچین. بدون ذرهای زُمختی. ترکیب اینها شمایلِ ملیحِ بدیعی آفریده بود.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
این مکاشفات در سکوت جوانه زد. کلامی در ملاقاتِ شورانگیزِ ما جابهجا نشد. نگارِ روبهرویِ من اهل ماچ و موچ نبود. اما من با حالِ آن لحظهام گفتم گور بابای این فکرها و دو بار گونهها و یک بار پیشانیاش را بوسیدم. مگر چند بارِ دیگر توی باقیماندهی عمرم قرار است خانم خارجیِ غریبهای پیدا شود و اینطور ناز و قربانم برود؟!
اصلاً بلندم کرده بود که ششدانگ بغلم کند. سیصد و شصت درجه.
شاید توی مملکتشان رسمِ ماچ نداشتند. فکر کنم خانهی پُرِشان همین معانِقه بود.
دوباره نشستیم. مرضیه، همکاروانیام با دو نفر فاصله سمت چپ من در ردیف عقب نشسته بود. همانطور که غرق سِیل و تماشا و غُلغُلهی احساسات بودم با صدای مرضیه چرخیدم. خانم بِلوندِ جوانی که کنارش نشسته بود دستش را از پشت به بازوی مرضیه رسانده بود و با دست دیگرش بستهی نُقلیای را جلوی او گرفته بود. مرضیه، انگلیسیِ شمرده را بهتر از من میفهمد.
خانم چفیهپوش، آمریکایی بود. اهل مِریلند. دینِ وِیلانْ سِیلانِ بلاتکلیفی داشته. طوفانِ هفت اکتبر، زندگیاش را در هم میپیچد. به قول خودش فلسطینیها و اسلام را با هم کشف میکند و مسلمان مصممی میشود. شغلش طراحی پارچه بوده. چند تا روسری با طراحیِ خودش آورده که به خانمهای محبّ فلسطینش یادگاری بدهد. یکیشان رزق مرضیهی خوشاقبالِ ما میشود. من تشکرهای پدرمادردارِ مرضیهی مأخوذ به حیا را شنیدم اما اگر جای او بودم نومسلمانِ عشق فلسطین را بی خاطرهی مخملیِ ماچ و بغل، راهیِ مریلند نمیکردم. هدیهی خانم آمریکایی، خالصانه بود. من هم چند بسته زیره و زعفران آوردهام. حقیقتش مال من شرط و شروط دارد. میخواهم به خود فلسطینیها بدهم. زیاد نیست. اگر نه تحفهی منِ درویش چه قابلِ زائرانِ فلسطین؟! به دلِ من اگر باشد حقش هست از همان اول راه از مسافر و مهماندارِ پرواز تا راننده و عابر و فروشنده و مأمور و این تَنابنده و آن جُنبنده را به افتخارِ فلسطینِ آزاد، سیم و زَر بدهیم. اصلاً همهی آن سکانسها؛ خانم سیاهپوست، خانم آمریکایی یا پیرزن کُرهای که پشت کولهاش تصدُّقِ فلسطین رفته بود جان میدادند که با هدیه و عکس و بغض، جاودانهشان کنیم.
اصلکاریها را ننوشتهام. فلسطینیها! از ظهر که رسیدهایم مثل بچهها که آداب و ملاحظات سرشان نمیشود تا میتوانستم بهشان زل زدهام. خجالت هم میکشیدم اما چارهای نبود. میخواستم شبیه اِم.آر.آی، سَکَناتْ وَجَنات و کار و کردارشان را قشنگ رصد کنم. آخرش همسرم غیظش گرفت:
«ندید پَدیدبازی در نیار تو رو خدا! زشته خانم! آدم ندیدی؟!»
«ندید پَدید که حضرت عباسی هستیم هَمَمون! نیستیم؟! کجا اینجور بَشَرایی دیدیم؟!»
عمری فقط تصویرشان را دیده بودیم. توی دل بلا. بالای جنازههای قالبتهیکُن. نَعشِ بچه به دوش و بغل. کنار آوار بِتُنهای قُلچماق. زیر تابوتها. سَرِ قبرهای عریض و طویلِ دستهجمعی. وسط کوچههای تنگ و تُرُش و دراز. زیر پوتین و باتوم. جلوی مرکاوا. سنگبهدست جلوی تفنگ. اواخر سرپوشیده مشغول شلیک و همیشه «یؤمنونَ بِالغَیب».
چشمهایشان! تا حالا هیچجا شبیهشان ندیدهام. شادیِ تازه و غم موروثی، توی چشمهایشان گداخته و پرورده و یک جور استادانهای در هم گم شدهاند.
طمأنینه و وقاری دارند که انگار چند بار به دنیا آمدهاند و از دنیا رفتهاند. از سؤالهای همهی امتحانهای دنیا باخبرند. توی همهی امتحانها بودهاند. زود به زود. کنکور و المپیاد و تورنمنت. گاهی چند بار در یک روز. کُلکسیون آزمونهای سخت عالم را جلویشان گذاشتهاند و حالا دیگر همهی جوابها را بلدند.
خدایا! مهمانهای مَنگِ بغضآلودی که ما باشیم و میزبانهای نجیبِ غریبنوازی که فلسطینیها باشند را توی خواب هم نمیدیدیم. اقبالمان نورباران شده و مَرامکُشِمان کرده.
راستش ما ماه رمضانها اصلاً سفر نمیرویم. فلسطین که «آزاد» شد - آزادی که مثل شاخِ شمشاد بغل فلسطین نشسته را عشق است - انگار مَعبر یک سیارهی مقدسِ دستنیافتنی را باز کردهاند که برای حیات همهمان واجب بوده و قلع و قَمعَش کرده بودند.
ما مشتاق دیدار بودیم. کاروانهای راهیان قدس که به یاد روز قدس راه افتاد اولین سفر خارجی من هم فلسطین شد.
✍ادامه در بخش چهارم؛
✍بخش چهارم؛
الان کنار موکبهاییم. بیرون محوطه اصلی مسجد. فلسطین و چندین کشور دیگر موکب دارند. یکیش هم ایران خودمان. ظاهراً از چهار گوشه دنیا برای فلسطین مهمان آمده. چشمبادامی و بلوند و سیاه. هندی و هلندی. مسلمان و غیرمسلمان. موقع نماز، عدهای دور جمعیت ایستاده بودند. به هیجان و حیرتِ نگاهشان میخورد که مسلمان نباشند. مثل وقتی بودند که ما تماشاچیِ مراسم کلیسا بشویم.
اکثریتی که نتوانستهاند سر سفره بنشینند اینجایند. فستیوال خوراکیهاست. عطر غذاهای جورواجور، دست هم را گرفتهاند و پایکوبان و کِلکشان از دالان شامّهها گذر میکنند. ما دوست داشتیم دستپخت فلسطینیها را بخوریم. موکبداران فلسطینی، شور و شعفِ اولین مهمانداریهایِ تازهعروسها را دارند. پذیرایی با تعارف و تبسمِ اضافه.
من و همسر، فَطایر گرفتهایم و بچهها سمبوسه. معرکهاند. گاز اول را که زدم ابر قلنبه هم دوباره آمد توی مدار. سس معطری کنارشان گذاشتهاند که بینظیر است. من و دخترم میخندیم و اشک میریزیم و لقمه میجَویم. پسرهایم نگاهمان میکنند. البته ما تنها نیستیم. من امروز مردهای خندان اشکریزان هم دیدهام. وقت نماز، صدای فِشفِش بینیِ ملت را که باعثش چشمههای اشکشان بود از گوشه و کنار میشنیدم.
همین دهدقیقه پیش، گوشهی نان شیرمال پَت و پهن و تابناکِ پسرک دو سالهای شکست. اَلَمشَنگهی نمایانی به پا کرد. دَنگَش گرفته بود که فقط سالمِ همان را میخواهد. بچهدارها میدانند چه فاجعهی عظمایی رخ داده و عَنقریب آسمان به زمین میآید!
پدرش از کالسکه درَش آورد و بغلش کرد. جیغهای هشت ریشتری میکشید. پاهای کوتاهش مدام میجُنبید و فنون تکواندو را نثار پَک و پهلوی تنومند پدرش میکرد. زن و مرد، چشمرنگیهای عضلانیِ چهارشانهای بودند. هیکلهایشان آنقدر شبیه بود که میگفتی ورزشکارهای همرشتهاند. بچه هم تپل و سرحال بود. بالاخره میوه پای درخت میافتد. این مادر و پدرِ بینوا هر هنری که داشتند خرج کردند. بدتر شد که بهتر نشد. حتی مادرش هراسان پرید و مثل قِرقی از موکبِ نانشیرمالی، یکی دیگر آورد و توی مشتش گذاشت. بچه درجا پرتش کرد و افتاد جلوی پای دخترم. اینبار مادرش بغلش کرد. وروجک شرط انصاف را به جا آورد و لِنگ و لگدهایش را حوالهی پهلوهای مادر کرد. بعد چشمش به موهای وِزوِزی زن افتاد و بنا کرد به چنگ زدن و کشیدن. پدرش اقلاً مو نداشت و جبههی سرحدّاتِ فوقانی، آرام بود.
مرد، کلافه و عصبی شده بود و محکم پشت گردن قطورش را میمالاند. لشکرِ خونهای اعزامی، صورتش را سرخابی کرده بود. صورت گِردِ پسرک هم مثل نانشیرمالِ جنجالیاش، براق بود. باز از بغل زن بیرونش کشید. مسلّم است که تماشاچیها هم بیکار نماندند. هر کس با فرهنگ و مَرام خودش به میدان آمد. خوراکی آوردند. شِکلک درآوردند. سرودهایِ هوشپَران خواندند. موزیکهای اَجقوَجق و خُنَک اجرا کردند. ورجه وورجه کردند و بِشکَن و دستک و پُشتک زدند. نشد که نشد. بقیه و حتی پدر و مادر بچه هاج و واج و مبهوت نگاه میکردند. ادا و اطوار آدمهایِ ملل مختلف، خندهدار و غریب بود. عدهای مثل پسرهای خودم غشغش میخندیدند. اما گودزیلای خبیثی که در روح بچه رسوخ کرده بود، رام که هیچ، ثانیهای مشغول هم نشد.
کارناوال که جمع شد پیرمردِ دِشداشهپوش و بلندبالایِ فلسطینی از موکبش بیرون آمد. دستش را پشت کمر پدر بچه گذاشت و با خودش دَم موکب برد. چهارپایه پلاستیکی بلندی از داخل آورد. جلوی چشم بچه گرفت. بعد کنار پای مرد گذاشت و بالا رفت. بچه چند ثانیه آتشبس کرد و دوباره صدای آژیر و حملات، بلند شد. سَردرِ موکب، فانوس تزئینیِ نازنینی آویزان بود. دستهاش را گرفت و پایین آورد. پنجهی چسبناک و گوشتالوی بچه را باز کرد و لای انگشتهایش گذاشت. گودزیلا در دَم دود شد. غیب شد. وضعیت، سفید شد و صلح و ثبات دوباره به خاورمیانه برگشت!
✍ادامه در بخش پنجم؛
✍بخش پنجم؛
پیرمرد دستمالی آورد و صورت لزج بچه را پاک کرد. پدر و مادرش پیرمرد را نگاه میکردند. مِهرِ توی نگاهشان مِهرِ نگاه به طبیبی بود که مرض بچهشان را خوب کرده. البته تشکر هم کردند. ما که زبانشان را نمیفهمیدیم. ولی معلوم بود که تشکرشان پرملاط است.
اگر ما بودیم وجدانِ شرقیِ خیانتکارِمان یقهمان را میگرفت، تکانمان میداد و یکْریز درِ گوشمان اخطار میداد که یالّا! زود به پیرمرد بگو: «حاجآقا روم سیا! خدا مرگم بده! دو دییقه دیگه فانوسِ به اون ملوسی رو قایمکی پَسِتون میدم. حلال کنین تورو خدا!»
اما وجدان آنها دِلگُنده و موافق بود. به خدا سِپُردِشان. شاید هم تعارفشان را کرده بودند. ما که زبانشان را نمیفهمیدیم! ولی پیرمرد آن فانوس را هدیه داده بود. معلوم بود.
مرد، بچهی متین فانوس به دست را به زن داد و با دستهای مردانِ آهنینیاش دستهای نحیف پیرمرد را از عمق رغبت و قدرشناسیاش فشرد. پیرمرد، مرد را در آغوش گرفت و به عربی چیزهایی گفت. خوشآمدش را فهمیدم. خانهی پُرِ این مرد، دست دادن بود! این صحنهی لطیف، اشک خوبی از حاضران گرفت.
یکی از بستهها را از زیپ وسط کیف بیرون کشیدم.
«اینو ببر بِده پیرمرد. خیر ببینی!»
- کدوم پیرمرد؟
- همون که فانوس داد.
- چی هست؟
- سوغاتی. زیره، زعفرون که برا اینجا خریدم.
- نه بابا؟! باریکلّا عقلت رسید!
این صحنه، آشنای قدیمیِ ماست. مطمئن بودم یادش نمانده. دوبار هم گفته بودَمَش.
قدس آزاد شد. یقین دارم روزی هم میرسد که اخبار زنها یاد مردها میمانَد. بِعَونِ اللهِ تعالی.
برخلاف غذا، موسیقی موکبها غالباً سرودهای فلسطینیست. به افتخار میزبان. بیشترشان هم همان سرودهای ازلی ابدیای که مغناطیسشان مرزها را پشت سر گذاشته.
«القُدسُ لَنا، وَالحَقُّ لنا، النَّصرُ لنا، نحنُ القادِمون.»
هر کس پایش را توی فلسطین بگذارد یک چیز همان اول به چشمش میآید. پرچم! فلسطینیها هرجا زورشان رسیده، هرجا ممکن بوده، هرجا فکرش را بکنید پرچم زدهاند. حق دارند. خاک و پرچمشان گرانقیمت است.
میخواهم بروم سوغاتی را به پیرمرد بدهم. همسرم نرفت. میدانستم زیر بارَش نمیرود. رویِ این کارها را ندارد. این صحنه هم از پوشهی صحنههای آشناست. منتها آرزویی برایش ندارم. پرتوقعی هم حدّی دارد!
#مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ مجذوب.mp3
24.16M
#روایت_شنیدنی
#مجذوب
فلسطین که «آزاد» شد، انگار مَعبر یک سیارهی مقدسِ دستنیافتنی را باز کردهاند که برای حیات همهمان واجب بوده و قلع و قَمعَش کرده بودند.
ما مشتاق دیدار بودیم. کاروانهای راهیان قدس که به یاد روز قدس راه افتاد اولین سفر خارجی من هم فلسطین شد... .
نویسنده و گوینده: #مهدیه_پورمحمدی
تنظیم و تدوین: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سدره
وسط مغازه، بچه را گذاشت روی زمین و گفت: «من که دیگه نمیتونم هر دقیقه به یه ساز شما برقصم!» بعد کفشهای ساقداری را که برای حلما انتخاب کرده بود، کوبید روی قفسه کفشفروشی، کولهاش را انداخت روی شانهاش و با صدایی که به زور آرام نگهش داشته بود، گفت: «خدا رو شکر مسیرها رو خوب یادت میمونه، زیارتت تموم شد، برو موکب.»
تابه حال همچین حدی از فشار را روی سینهام تحمل نکرده بودم. تنها چیزی که توی مغزم تکرار میشد شرایطم بود: توی کشور غریب بودم، بین آدمهایی که زبانشان را نمیفهمیدم، تنها با بچهای سه ساله که کفش ندارد و دستشوییاش در حال ریختن است. مگر میشود به همین سادگی ما را بگذارد و برود؟ سعی کردم خودم را جمع کنم. محکم دخترم را بغل کردم، از بین قفسههای بزرگ و راهروهای شلوغ مغازه گذشتم تا به خیابان سدره رسیدم. هرچه سر چرخاندم خبری از سید نبود. واقعاً رفته بود. فاصلهی من تا دیوارهای مشکیپوش حرم جدش که چهار روز پیاده به سمتش پرواز کرده بودم، به بیست متر نمیرسید. در مقابل هجوم عصبانیت و بیچارگی به اعضای بدنم، سدی ساختم به اسم حلما؛ محمدآقا هرچه کرده و هرچه نکرده الان من باید دخترم را به دستشویی برسانم. کولهبهشانه و بچهبهبغل مخالف جهت حرکت مردمی که روز اربعین خودشان را به حرم امام حسین(ع) رسانده بودند، قدم برداشتم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
دو سه قدم که رفتم، رو به دیوار بلند و سیاه حرمش برگشتم و گفتم: «امام حسین جان جرم من این بود که بچهم جیش داشت و کفشاشو گم کرده بودم؟»
نگذاشتم اشک روی صورتم بیاید، به چهرهی قوی خودم نیاز داشتم: «شما بگو آخه پسرت کار درستی کرد منو گذاشت و رفت؟» همین دو جمله را گفتم و زیارتم را تمام کردم.
کمی که جلو رفتم با عربی دست و پا شکسته سراغ دستشویی را گرفتم، اما کسی کمکی نمیکرد. بچه توی بغلم ناله میکرد: «مامان الان میریزه.» سیل جمعیت هم امان نمیداد بتوانم حتی در مسیر قدمی بردارم. سمت چپم یک کوچهی تنگ و باریک بود. مسیریاب مغزم میگفت با احتمال بالایی میتوان از این مسیر به سمت موکب راهی پیدا کرد. اگر هم نشود انشاءالله دستشویی که هست، اگر هم نبود حداقل جای نفس کشیدن و راه رفتن که هست! قدم در کوچهی قدیمی و تنگی گذاشته بودم که توی تهران خودمان اگر بود، حتی اگر دخترم با من نبود، توی هیچ کدام از دنیاهای موازی و احتمالی سمتش نمیرفتم. اینجا اما کربلاست، امروز هم روز اربعین. کوچه هم که چسبیده به حرم امام، باید پر باشد از در باز و موکب آماده برای پذیرایی از زائر که ما باشیم. اما همهی درها بسته بود! یک درِ باز پیدا کردم به حیاطی کوچک و قدیمی، با باغچهای کوچک و درختی که قدنکشیده خشکی مهمانش شده بود. اما هرچه «سلام علیکم» گفتم کسی جواب نمیداد. حلما میگفت: «مامان بریم جیش کنم» گفتم: «نه مامان نمیشه بیاجازه وارد خونه مردم بشیم که!»
آنقدر پیچهای کوچه را رد کردیم تا دری پیدا شد که باز بود و از درونش ده بیست مرد سیاهپوش ایرانی خارج شدند. برایشان گفتم بچه دستشویی دارد. با اکراه به داخل دعوتم کردند. سر را داخل بردم. پشت در کوچک راهپلهای تنگ و کوتاه بود با دیوارهای کاشیکاری شده. انگار توی سی متر جا، خانهای صد و بیست متری ساخته و صد نفر را هم داخلش جا کرده باشند. گفتند بالای راه پله و در انتهای آن دستشویی است. پا درون راه پله گذاشتم. سرهای آقایان به سمتم میچرخید. توی دلم «امن یجیب» خواندم و گفتم: «یا امام حسین من اینجا چهکار میکنم؟» چند قدمِ رفته را برگشتم. مرد جلوی در پرسید: «چرا نرفتید داخل؟» عذرخواهی کردم سرم را انداختم پایین و با سرعت برگشتم بیرون.
حلما را سفت فشار میدادم اشکم نریزد و دواندوان میرفتم. آنقدر کوچه پیچ خورد و دری به رویم باز نشد تا به یکی از انشعابات سدره رسیدیم که جمعیت خروشان در حال عبور از آن بود و کوچهی تنگ ما را قطع میکرد. درست آنطرف تقاطع چشمم به «دورة المیاه» افتاد.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
احساس رسیدن به محل گنج را داشتم. اما باید از این گذر چهار-پنج متری مملو از زائرِ عمدتا مرد میگذشتم. حلما محکم گردنم را چسبیده بود. تابلوی دستشوییِ روبرویم و گذر جمعیت را نگاه میکردم. به ذهنم رسید از حضرت زینب کمک بگیرم، ناگهان مردی عرب اشاره کرد آنطرف میخواهی بروی؟ با سر جواب دادم «بله». انگار عصای موسی را به دریای موّاج سرخ زده باشد که راهی میان آن باز شود. در لحظه تمام جمعیت را نگهداشت و من به ثانیه نکشیده، هنوز توسل نکرده، به گنج رسیده بودم. داخل که شدم باید وا میرفتم. آن صحنه تا عمر دارم از جلوی چشمم نمیرود.
یک دستشویی چهار پنج متری، که دور تا دور تمام دیوارهای آن به آشغال پوشک و دستمال و لیوان با ارتفاع سی الی پنجاه سانت تلنبار شده بود. هیچ گوشهای نبود که از هجوم کوه پوشک در امان مانده باشد. ولی وا نرفتم. من باید گلیم خودم و دخترم را از آب بیرون میکشیدم.
شیر را چک کردم، شکر خدا آب داشت. به هر جانکندنی بود، بدون برخورد خودم یا دخترم یا کولهی کوهنوردیام با تل پوشکِ چهار طرفم، توانستم دخترم را از وضعیت اضطراریاش نجات دهم. بچه انگار تازه توانست نفس بکشد.
بالأخره با مثانهای خالی جلوی در دستشویی و دوباره در تقاطع با سیل جمعیت قرار گرفتم. آنقدر صبر کردم تا دستهای خانم رد بشوند و خودم را میانشان جا بدهم. حلما گفت: «گشنمه!»
- آجیل میخوای؟ انجیر؟
- آخه دلم شام میخواد.
با جمعیت وارد خیابان سدره شدم. جایی خالی از زائر، میان پیادهروی سدره پیدا کردم. کمی جلوتر صندلیهای یک رستوران را میان پیادهرو دیدم. میدانستم آنقدری دینار لای قرآنم دارم که بتوانم شکم دخترم را سیر کنم. به سمت رستوران که رفتم یکهو حلما داد زد: «مامان سیبزمینیتخممرغ!» برگشتم دیدم دست یک خانم ظرفی حاوی غذای مورد علاقهی دخترم است. با اشاره پرسیدم از کجا گرفتهاست؟ موکبی نرسیده به رستوران هدف من را نشانم داد. به موکب که رسیدم صفش خیلی خلوت بود. میله داشت و نیازی به هجوم بردن و توی دل جمعیت رفتن نبود. دو دقیقه بعد کنار صندلیهای رستوران، ظرف سیبزمینیتخممرغ به دست ایستاده بودیم. اما دخترم کفشش را گم کرده بود و من نمیتوانستم بدون دست غذا دهنش بگذارم. صاحب رستوران یک صندلی را از میز فاصله داد و اشاره کرد بنشینم. من هم از خدا خواسته دخترم را نشاندم و غذایش را دادم. رستوراندار برایش قوطی نوشابه هم آورد، اما هرچه اصرارش کردم دیناری از من نگرفت. سیده خانم غذایش را تمام کرد و با چشمانی درخشان توی بغلم پرید. دیگر توی دلم خبری از عصبانیت یا بیچارگی نبود. بغلش کردم. گفتم: «بیا بریم موکب یکم بخوابیم.» توی مسیر به سمت موکب که قدم گذاشتم با شادی و خنده گفتم: «یا امام حسین خوب مهمانداری میکنی. بچهم دستشوییشو رفت، سیرم شد، فقط مونده دسرش!» هنوز جملهام تمام نشده دخترکی سیاهپوش با صورتی گندمگون و چشمان سبز عراقی یک عدد دنت شکلاتی داد دست دخترم. حتی نفهمیدم از کدام طرف آمد و کجا رفت. حلما از ذوقش خواهش کرد بایستم تا دسرش را بخورد. با ذهنی گیج و قلبی سرشار از خجالت ایستادم. یک مقوای تمیز از مغازه کنارمان گرفتم و دخترم را روی جدول خیابان پایین گذاشتم تا دسرش را بخورد. تمام که شد اذن حرکت داد. بغلش کردم و در گوشش گفتم: «لابد الان تشنهت شده، اگه اینجا خونه امام حسینه که برات آب هم میفرستن.» توی آخرین پیچ خیابان، پسرک ده سالهای داشت لیوانهای آب، دست زوار میداد. من هم آبم را گرفتم، زرورق رویش را کندم و دست دخترم دادم. آن روز جد محمدآقا حسابی سنگ تمام گذاشته بود برای دخترم و برای من.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دست_در_دستان_مادر_در_مشایه
مادرِ ناهید دیشب خواب را بر هر سه نفرمان حرام کرد. یا خواب بود و بلندبلند خروپف میکرد، یا بیدار بود و ناله میکرد و میگفت: «ناهید! ننه، پامو جابهجا کن. ناهید کمرمو بلند کن. ننه نرو. ناهید درد دارم.»
اما مادرِ من بر فراز قلهای از درد ایستاده بود و صبوری میکرد. وقتی آرام آرام ناله میکرد، درد زایمان از خجالتش آب میشد و میرفت لابهلای سنگهای کف اتاقش در بیمارستان. مادرم با روپوش صورتی بیمارستان و دستی آتلبسته روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و همچون شاخه درختی پاییزی میلرزید. پتو را تا چال گلو بالا آورده بود. شاید در واپسین روزهای مرداد کمی از لرزَش کم کند. اما در صورت رنگپریدهاش، زمستانی نمیدیدی. تماماً بهار بود و طراوت و شکوفه و شبنمِ صبحگاهی روی گونهها. روز قبل هنگام بیرون آمدن از استخری که نسخه درمانِ کمردردهایش بود، پایش درست رفت روی مشمای مایوی یک خانمِ خسته که زحمت دولاشدن و برداشتنش را نکشیده بود.
آه از استخوانهای شکسته ساعدی که حالا همسایه دیوار به دیوار مچ شده بود، درمیآمد و اشک میشد و آرام آرام از چشمان بیرمقش میبارید.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
فکر نمیکردم روزی برسد که تا روشنای صبح، چشم انتظار خروپف بیصدایش باشم. چون فقط در این زمان از درد به خود نمیپیچید.
صبح شد و رفتیم مشاوره قلب که سوالات ممتد دکتر شروع شد: «چند سالته؟ سابقه قند و دیابت و فشار خون داشتی؟ به ماده غذایی خاصی حساسیت نداری؟»
بدترین سؤالش همان سوال اول بود. در نظر من مادرم نهایتاً چهلسال داشت و اعداد و ارقام بالاتر، معادلات ذهنیام را به هم میریخت.
منتظر بودیم دکتر جراح بیاید و ما راهی اتاق عمل شویم. آمد. دمِ در اتاق عمل دستانش را بوسیدم و سوره حمدی بدرقه راهش کردم. آرامشی عجیب در جانم نشست. با خود گفتم شاید امسال به پیادهروی اربعین نرفتم، ولی در مشایه بودم. پرستاری از مادرم، گرفتن ناخنش، دوان دوان رفتن به ایستگاه پرستاری برای مسکن بیشتر و بعدش انتظار به هوش آمدنش، عمودهایی بود که یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتم و حال و هوای مشایه در طریق الحسین برایم زنده میشد.
طریق الحسین مگر چیزی جز در رکاب مادر بودن است؟
#فاطمه_شعبانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#من_از_حکایت_عشق_تو_بس_کنم_هیهات
#مگر_اجل_که_ببندد_زبان_گفتارم...
و بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلاَلَةِ
وَ قَدْ تَوَازَرَ عَلَيْهِ مَنْ غَرَّتْهُ الدُّنْيَا وَ بَاعَ حَظَّهُ بِالْأَرْذَلِ الْأَدْنَى وَ شَرَى آخِرَتَهُ بِالثَّمَنِ الْأَوْكَسِ
و جانش را در راه تو بذل کرد تا بندگانت را از جهالت و سرگردانی گمراهی برهاند؛
درحالیکه بر ضدّ او به کمک هم برخاستند، کسانی که دنیا مغرورشان کرد و بهره واقعی خود را به فرومایهتر و پستتر چیز فروختند و آخرتشان را به کمترین بها به گردونه فروش گذاشتند ...
#زیارت_اربعین
جان و جهان ما تویی ...
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خوشبختی_یعنی
حدیثی، روایتی، چیزی داریم که آن دنیا اشیاء هم شهادت بدهند؟
اگر داریم که من از همین حالا خوشحالترینم؛ خوشحالترینم چون همین چند روز پیش گوشیام گم شد.
البته «گم شدن» فعل مناسبی نیست.
بهتر است بگویم «جدا شد» یا مثلا «رها شد».
ما برگشتیم اما او ترجیح داد بعد از چند سال همنشینی از من جدا شود و در عمود ۸۳۲ گوشهی یک موکب عراقی بنشیند و به جای تمام حرفهای عبثی که یک عمر از من شنیده بود، گوشش را از عزیزترین و مبارکترین و عاشقانهترین واژههای عالم پر کند.
از «مای بارد»ها، «اهلاً و سهلاً»ها و «تفضّل»ها ...
حالا خیالم راحت است اگر آن دنیا تمام عالم و آدم از من شاکی باشند، گوشی هوآویِ گِلسشکستهی من شهادت میدهد او را به سعادت رساندهام.
او را که در چین به دنیا آمد، در ایران قد کشید و عاقبتش در جادهی نجف به کربلا ختم به خیر شد.
#زینبتوقعهمدانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#زنان_در_دنیاهای_موازی
در واقعیت، زنی ایرانیم،
در تدارک شامی ساده برای خانوادهٔ کوچکم.
در دنیای موازی امّا،
زنی عراقی از اهالی نجف هستم.
در ایوان خانهام با بقیهٔ زنان مشغول رتق و فتق شام برای بیش از پنجاه نفر زائریم...
شما امروز در دنیای موازی چه کسی هستید؟ (در بخش دیدگاه کانال جان و جهان در پیامرسان بله منتظرتان هستیم.)
#شهرهسادات_منتظری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#سدره وسط مغازه، بچه را گذاشت روی زمین و گفت: «من که دیگه نمیتونم هر دقیقه به یه ساز شما برقصم!»
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب #سدره
از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد؛
https://farsnews.ir/Life_Fars/1724620731783355222/یک-میهمانی-تمامعیار-برای-من-و-دخترم-حلما
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مصائب_یک_پادشاه
برادرم از در که تو آمد، فهمید اوضاع طبیعی نیست. دو سال پیش در چنین روزی، کلمه اُتیسم از دهن روانشناس کودک رها شده بود و مثل یک تیر که شکم سیبل را میشکافد، صاف فرو رفته بود توی پردهی گوشهایم. من آن شب، حقیقتاً هیچ چیز جز صدای گریههای خودم را نمیشنیدم.
از پارک طالقانی میآمد و عرق از یقهی لباسش شره کرده بود تا کلمه NBA زرد و بزرگ روی تیشرت شل و لَخت بسکتبالش. به مادرم و شوهرم که نگاه کرد، کسی به صرافت نیفتاد تا با توضیح و تشریحی، تابِ ابروی از تعجب بالا رفتهاش را پایین بدهد. توپ را توی دستهایش جابجا کرد. لای اشکهام دیدم که لبهایش بالا و پایین شد و در آخر نیمهباز ماند. حتما سوالی پرسیده؛ اما چه اهمیتی داشت که چه سوالی؟ چون به نظرم از آن لحظه تا آخر دنیا، من فقط و فقط یک جواب برای همهی پرسشهای جهان میتوانستم داشته باشم: «محمد اتیسم داره.» این را گفتم و تا آمدم که با دستهایم چشمهایم را بگیرم، دیدم چیز سنگین و گِردی با سرعت دارد میآید توی صورتم. وقتی در یک حرکت غریزی اشک نریختم و گرفتمش، دیدم که توپ بسکتبال است. شتابش چنان بود که کمرم سی درجهای به عقب خم شد. برادرم با تکان دادن انگشت هشدار گفت: «اگه دست از گریه نمیکشیدی و نمیگرفتیش، دماغت خرد میشد!»
توپ بسکتبال را میشناختم؛ بیرحمترین توپ دنیای ورزش. توپ بولینگ هم هست اما خب مقصد پرتابش سر و صورت آدمها نیست. حجم سفت و بیرحمش را توی دستم چرخاندم. از آخرین باری که یک وسیلهی حرفهای ورزشی را لمس میکردم، چند دهه میگذشت؟ من حتی این سالها دستم به مهرههای شطرنج هم نخورده بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
حوصلهی شاهی و کنترل قلمروی سیاه و سفیدم را نداشتم. مخصوصا حالا که غیرمنصفانه همان اول بازی، مُهرهی اسبم را باخته بودم. جای پسر بچه شاد و باهوشم، پسری داشتم که پیشرفت و یادگیریاش از مهره سرباز هم کندتر بود و موقعیتش آسیبپذیرتر. اما به قول پدرم بازی شطرنج و زندگی، به مهرههای از دست رفته اهمیت نمیدهد. به تو اهمیت میدهد؛ به مهره شاه.
مادرم که به برادرم نهیب زد «این چه کاریه پسر؟» آمد و کنارم نشست. «قبلِ زدن سوت پایان نباز! باشه آبجی؟» صدایش بغض ترکدار خستهای بود که نازکشدنش وقت گفتن «باشه»، داشت هیبت جملهاش را فرو میریخت.
وقتی رفتم توی استادیوم اُتیسم، دیدم دست و پنجه نرم کردن با این اختلال، نه بسکتبال است، نه بولینگ و نه شطرنج.
اُتیسم مثل از نفس افتادن توی کشتی سنگین وزن بود. مثل کشتیگیرها هر شب شانهدرد داشتم، چون میترسیدم پسر کوچکترم را زمین بگذارم و محمد آسیبی به او بزند. پادرد داشتم، چون بچه به بغلْ تمام روز دنبال محمد میدویدم تا کار خطرناکی نکند. و بند بند انگشتهایم را باید میبستم تا خوابم ببرد، چون همیشه باید محکم میگرفتمش تا در خیابان زیر ماشینی نپرد. میخوابیدم مثل آدمهای خاک شده وسط تشک؛ میچسبیدم به تخت؛ از خستگی،از ناتوانی، از تحمل وزن زندگی خودم و زندگی با اُتیسم که رویم خیمه میزد. اُتیسم فوق سنگینوزن بود.
توی این دو سال که هی زمین خوردم و داور سرپا داد، فقط یک کلیپ ورزشی در موبایلم داشتم، که شاید دو هزار بار تماشایش کرده باشم. آنجا که امیرحسین زارع بلند میشود و بعد از برد، تاجگذاری میکند و روی این صحنه صدای فریادی گذاشتهاند که از همه رگ و پی گردن میگوید:
Who wants to be king?
دیدن این صحنه امیدوارم میکرد که هرچقدر سخت و نشد و زخمی و دردناک، اول و آخر من پادشاهم. و تا شاه وسط صفحه زندگی ایستاده، بازی ادامه دارد.
جالبتر اینکه دقیقا وقتی طعن و تمسخر رقیب زارع و ادای درآوردن تاجگذاریاش را دیدم، کسی بهم پیام داد: «محمد که سالمه! چرا رو بچه عیب میذاری؟ فقط به خاطر اینکه محتوای نوشتن داشته باشی؟»
لبخند تلخی زدم. از مصائب یک پادشاه، همیشه در معرض تمسخر و حسادت و قضاوت بودن است. جواب دادم:
«روال تاریخ اینه که برای شاه شدن، باید شاه قبلی رو بکشی! اگه میبینی محمد اونقدر پیشرفت داشته که فکر میکنی سالمه، اگه میبینی اینقدر خوب از زندگیم با بیماریش مینویسم، چون من ترس از اُتیسمو توی خودم کشتم!»
دیگر پیامی نیامد.
این نوشتهها یک پرتاب سه امتیازی نیست. با سه انگشت گرفتن و سُر دادن یک توپ، روی مسیر صیقلی پلی اورتان برای به هم ریختن چند مهره روبرو نیست. حتی رساندن یک سرباز خسته به انتهای صفحه، برگرداندن اسب از دست رفته هم نیست.
این داستان تابآوری کسی است که تصمیم گرفته است زیر وزن زندگی خودش و فشار حرفهای تاریک دیگران خاک نشود.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
#دعوا_سرِ_خدا
#خدای_تسبیحها
صدای جیغ و دادشون رو میشنوم. دارن سر یه چیزی با هم دعوا میکنند.
یهو دخترک ۶ساله میگه:
«زینببببب نکِش، خدا دردش میاد! »
#سیده_طیبه_صافی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#فصل_امتحانات_اربعین
گفت: «مامان گوشیتو بده، گوشی بابا رو دزدیدن!» ساعت گوشی ۳ نیمهشب را نشان میداد. با چشمان درشتشده از جا کنده شدم. مهدی به سرعت از قسمت زنانه موکب خارج شد و من بعد از تاخیری تا بالا آمدن مغزم چادر پوشیدم و زدم بیرون.
«گوشیش رو دزدیدند؟ چطور ممکنه؟ اون که بدجوری روی گوشیش حساس بود و هیچ از مراقبت کم نمیذاشت، طوری که مثل دست و پا و گوش انگار یکی از اعضای بدنش باشه!»
نمیدانستم بیرون موکب با چه صحنهای مواجه خواهم شد. حتما مثل ماشینش که همان اول راه یکی کوبید به پشتش و فرو رفت، حسابی ناراحت است. آن موقع گفته بود حالا که ماشین خراب شد، اصلا این سفر را نرویم. شاید الان هم بگوید چه اشتباهی کردیم آمدیم. آن روز به لطف خدا و با تعمیر اولیهی ماشین بالاخره راضی شد که برویم. *عجب سفری شد! آن از ماشین محبوبش و این از گوشی گرانقیمتش.* پرده را زدم کنار و پا تند کردم به سمت محوطهی بیرونی موکب عراقی که صندلی و چتر گذاشته بودند و با پنکههای آبپاش هوایش را حسابی مطبوع کرده بودند. تا مرا دید لبخندی زد. گفت گوشی را زده بودم توی شارژ و خوابم برد، بلند شدم دیدم نیست. لبخندش توی چنین موقعیتی خیلی برایم تازگی داشت! هنوز به اذان صبح نرسیده بودیم. همسر با نرمافزاری که روی گوشی هردویمان نصب بود توانست محل گوشیاش را پیدا کند. موکبدارانعراقی با ماشین بردندنش به موضع کشف شده که چادری بود و کنارش هم دشتی بود با علفهای تنک و در حاشیههایش نیها و علفهای بلند و آشغالهای رها شده. هرچه گشتند گوشی پیدا نشد.
✍ادامه در بخش دوم؛