eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
519 دنبال‌کننده
997 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
آفتاب مهربانی زن چهارشانه عرب چند بار جمله‌اش را تکرار کرد. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. هر بار لبخند زدم تا به حرفی که با روی خوش به زبان می‌آورد، پاسخ داده باشم اما او کوتاه نمی‌آمد و باز با حرارت و مهر همان جمله‌ها را تکرار می‌کرد. ساعت حدود ده صبح مهرماه بود. از مسیر اصلی پیاده روی که میان موکب‌هاست، فاصله گرفته بودیم و بغل جاده روی آسفالت گام برمی‌داشتیم. بزودی گرمای هوا آنقدری می‌شد که حرکت را متوقف کنیم و می‌خواستیم در فرصت باقی‌مانده، عمودهای بیشتری را پشت سر بگذاریم. زن وقتی دید متوجه منظورش نمی‌شوم، دست‌هایش را حلقه کرد و در حالی که به تنش چسبانده بود، آرام تکان داد؛ گویی دارد کودکی را در بغل می‌خواباند. فهمیدم در تمام این مدت داشته به من تعارف می‌زده که محمد نه ماهه را از آغوش خسته‌ام بگیرد. لبخند عمیق‌تری زدم، «شکراً شکراً» گویان دستم را بالا آوردم و به نشانه نفی در هوا تکان دادم. می‌دانستم که محمد اصلا بغل یک غریبه را قبول نخواهد کرد. زن آرام گرفت و دیگر چیزی نگفت. چند لحظه بعد سایه‌ای را روی سرم احساس کردم. خودش را هم‌قدم من کرده بود تا سایه چترش ما را هم فرابگیرد. جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
؟! شماره‌ی پستچی محله را از خانم همسایه گرفتم. به آقای پستچی زنگ زدم، جواب نداد. پیامک دادم و نوشتم «من فلانی‌ام، در سایت دیدم گذرنامه‌ام را آورده بودید و خانه نبوده‌ام. چه کاری باید بکنم؟» جواب پیامم را هم نداد. اما فردا ظهرش زنگ زد و پرسید: «امروز خونه‌این؟ دارم میام سمت خونه‌تون...» تند تند یک لیوان شربت آبلیمو درست کردم و چادر پوشیدم و رفتم دم در. گذرنامه را به دستم داد و گفت: «یادت می‌مونه اگه رفتی کربلا برای منم دعا کنی؟!» جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan