بخش دوم؛
مادری پیوند ویژهای با ربوبیت دارد و این چنین است که زاویه نگاه مادرانه میتواند نورافکن روی ظرایفی از زندگی در رمضان بیندازد که نظاره کردن آنها، حسن و خیر و رشد مخصوص به خود را به ارمغان میآورد.
مادرانی که در این اوراق راوی پردهای از سفرهای رمضانیشان هستند، همه مدتی است در یک حلقه حول آرمانی مشترک گرد آمدهاند و مشق نوشتن میکنند. این حلقه رفاقتی، ذیل مجموعه مردمنهاد «مدار مادران انقلابی» (مادرانه) قرار دارد. مجموعهای که میکوشد زنان در همه ساحات وجودیشان به رشد و بالندگی برسند و کنشگران اجتماعی فعال و پویایی باشند که در راستای تحقق اهداف انقلاب اسلامی، گام های پیوسته و استواری، هرچند کوچک، بردارند.
شماره اول از مجله قلمزنان، با موضوع ماه مبارک رمضان، تقدیم نظر شما میگردد. امید که این تلاش کوچک مقبول میزبان رمضان افتد.
هیئت تحریریه مجله، از نقد و نظرهای شما استقبال میکند و دستتان را برای همکاری به گرمی میفشرد.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
Ghalamzanan01.pdf
5.71M
سلام #جان_و_جهانیها
عید شما خیلی مبارک!
نماز روزهها قبول!
بله بله! تبریک عید، بدون عیدی نمیچسبه! اصلا ما اومدیم که خبر یک عیدی رو به شما بدیم☺️
گروه «مداد مادرانه» رو که میشناسین؟ همون گروهی که مامانهای مادرانهایِ دست به قلم، توش جمع هستن و مشق نویسندگی میکنن؛ حاصل قلمشون رو هم شما توی جان و جهان میبینین. حالا اعضای مداد مادرانه، سنگ بنای یک مجله رو گذاشتن و موضوع اولین شمارهش رو هم، رمضانالمبارک گذاشتن.😇
مجلهای که متنهای رمضانی اعضای مداد توش جمع شده و خوندن روایتهاش، گاهی اشک رو به چشم میاره و گاه خنده رو به لب!
شماره اول از مجله*#قلمزنان (روایت رمضان) تقدیم به شما که همراه همیشگی جان و جهان و مایه قوت قلب ما هستید.🌹🌹🌹
نقص و ایرادهای کار رو هم به بزرگی خودتون ببخشید و هم به ما گوشزد کنید. اگر هم دلتون بخواد تو تولید شمارههای بعدی، همراهیمون کنید که چی بهتر از این!🤩
شناسه کاربری دبیر تحریریه خدمت شما:
@mahdahha
دوستتون داریم، مشتاق نظراتتون هستیم و خیلی به دعای خیرتون نیازمندیم. زیر سایه الطاف امام حسن(ع) باشید.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_پنجم
یک روز، به اندازهٔ ثانیهای تمام شد.
زنگ درِ حیاط را زدند.
اینبار هیچکس نمیخواست در را باز کند.
رمق نداشتم پذیرایی و هال و حیاط را بدوم تا به در برسم.
لاله را بغل کردم، تازه چند ثانیه در آغوشم میماند.
دیگر اَدایِ مادر شاد را نمیتوانستم در بیاورم.
گریه میکردم، ضجه میزدم: «آخه من هنوز بچمو درست ندیدم. توروخدا برید بگید نبرنش، بگید فردا بیان.»
نگاهم به چشمهای قرمزِ آبجیفاطمه اُفتاد، به سمتِ اتاقش دوید و در را بست.
هیچکدام از اعضای خانوادهام نمیتوانستند، التماسهای مرا ببینند.
لاله هم ترسیده بود و گریه میکرد.
آقا جلو آمد و لاله را از من گرفت: «زهرا جان، دوباره میاد، قول دادن دیگه مرتب بیارنش» و سریع رفت و بچه را تحویل داد.
دنبالش دویدم، اما فقط تا وسطِ حیاط.
آقا تنها به سمتم میآمد. لاله نبود.
دوباره همان مادرِِ تنهایِ قبل شده بودم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
چشمهایَم را باز کردم، کلِ دیشب را به آن سالهای اول جدایی از لاله فکر کرده بودم.
آفتاب بالا آمده بود. نورَش از بین کرِکِرههای طوسیِ اُتاق، چشم را میزد. سمیه و سعید را که در خواب غلت خورده و هر کدام یک طرف اتاق خوابیده بودند، در جایِشان خواباندم.
از اتاق بیرون رفتم. مامان سفرهی صبحانه را جمع میکرد، آقا سرِ کار رفته بود.
مامان خندید: «سلام صبحت بخیر. دیشب تا کِی تو حیاط بودی؟ چشمات پُف کرده.»
سلامش را جواب دادم: «یادِ اون سالهای زَجر افتاده بودم، خوابم نمیبرد.»
سخت مشغول مادری کردن برای پسرها و دوقلوهای یکساله بودم که جوابِ آزمایشِ بارداریاَم، مثبت شد.
آقا صادق، یک پایَش ماموریتهایِ کاری بود و پایِ دیگرش جبهه.
دو روزی در ماه به ما میرسید، که آن هم کمکِ زیادی در نگهداری بچهها نبود.
دو قلوها را به همسایه میسپردم و جلساتِ مدرسهی پسرها را مرتب و بدون غیبت میرفتم.
معلمِ اُمید از اقوام مادرش بود.
با مهربانی و حسِ تحسین کنارم آمد: «زهرا خانم، شما از مادرهایِ خونی هم مادرترید، با این حالتون و بچهها همیشه در جلسات حاضرید.»
تشکری کردم و سرم که پایین بود را بالا آوردم: «دلم نمیخواد، مادرای بچهها تو مدرسه باشن و پسرِ من غصه بخوره.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
(https://eitaa.com/janojahanmadarane/923)
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
اذان میگن.
میخوام برم وضو بگیرم و نماز بخونم.
چشمم میفته به پسر و دختر ۹_۱۰ سالهای که جلوی دستشویی خانمها بحث میکنن. دختر میخواد بره دستشویی ولی داداشش اصرار داره بازی کنن!
دختر: من الان باید برم دستشویی بعدم برم نماز بخونم. تو برو من بعدا میام.
پسر بازم اصرار میکنه.
دختر: اولا نمازم قضا میشه دوما ...
یه نگاه به من میکنه و سعی میکنه زیادی مؤدب باشه.
- دوما سرویس بهداشتیم داره میریزه!!!
#راضیه_سادات_موسوی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_ششم
زندگیِ پدرِ لاله با همسرِ دومش، زیاد طولی نکشید و از هم جدا شدند.
آن خانم هم دختری از داوود داشت که سرپرستیاَش را به مادر ندادند.
حالا لالهی نُه ساله، یک خواهر همخون از طرف پدرش داشت و دو خواهر سه و یکساله و یک برادر سهسالهی همخون از مادرش.
رابطهی خوبِ من و پسرها، شهرهی عام و خاص شده بود. زهره خانم همسایهی دوخانه آنطرفترمان همیشه من را توی سرِ چند نامادریِ دیگر که در کوچهمان بودند، میزد: «ببینید، ازش یاد بگیرید. با اینکه خودش سه تا بچه کوچولو داره، این دو تا پسر رو مثل چشماش نگه داشته. بعد شماها راه به راه این طفل معصوما رو بزنید. باید به خدا، جواب پَس بدید.»
اُمید، کلاسِ دوم بود که با دردِ چشم به خانه برگشت.
- اُمید جان چیزی رفته تو چشمت؟
- نه، مامان زهرا!
- کسی زدتت؟ دعوا کردی؟
- نه به خدا مامان.
چشمهایش قرمزتر میشد و نمیتوانستم صبر کنم تا آقا صادق از مأموریت به خانه برسد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بچهها را به همسایهی مهربانم طیبه خانم سپردم. اُمید را با چشمانِ قرمزش به دکتر بردم و هر دو با چشمانِ قرمز به خانه برگشتیم.
منشی دکتر صدایم زد و با اُمید وارد مطب شدیم: «سلام آقای دکتر! پسرم چند روزِ چشمهاش قرمز شده و احساس درد هم داره.»
دکتر، با اَنگشت شَست و سَبابه چشم اُمید را باز کرد. چراغقوه را توی آن گرفت و خودش تا چشمِ پسرک خم شد. چشمِ دیگر را هم نگاه کرد.
کمرش را صاف کرد و به سمت میز و صندلی خودش رفت.
شروع به نوشتن، در برگهی روبهرویش کرد.
دلم به دَوَران افتاده بود. عرقِ پیشانیام را با دستمال کاغذی پاک کردم: «آقای دکتر! چشمهای بچهم چی شده؟»
- نمیتونم نظر قطعی بدم، بازم باید معاینه شه.
از رویِ صندلی بلند شدم و به سمت میزش رفتم. آب دهانم را قورت دادم و بغضم را جلوی اُمید نگه داشتم: «آقای دکتر، تو رو خدا بگید چی شده؟»
دکتر عینک را از چشمش برداشت و دستش را جلو آورد: «بفرمایید بشینید.»
قدمی عقبتر نگذاشتم. از حالتهایِ دکتر، حالم بههم ریخته بود. لب پایینم را از داخل گاز گرفته بودم تا بغضم نترکد.
دکتر نفسِ عمیقی کشید: «با معاینهی سطحی نمیشه نظر قطعی داد. اما اینطور که معلومه، چشمهایِ پسرتون داره چپ میشه، باید زودتر درمان رو شروع کنید.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/937
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مقاومت_زنده_است،_تا_مادران_زندهاند
این سکانس از فیلم نقشه پرواز (Flight Plan) را خیلی دوست دارم. دختربچهای را در هواپیما و در طول پرواز میربایند، به مادرش که دربهدر در جستوجوی دخترش است اَنگ «توهم سوگ» ناشی از مرگ همسر و فرزند میزنند؛ خدمهی همدست، ورود دختربچه را به پرواز انکار میکنند و همه مسافران شهادت میدهند که دختربچهای ندیدهاند. با این حال، مادر، در مبارزهای یکتنه دخترش را یافته و در برابر چشم همه منکِرین، با فرزندِ در آغوش از هواپیما خارج شده و وجود او و صداقت خود را اثبات میکند.
برای یک مادر فرقی نمیکند، حتی اگر همهی دنیا با تمام قوا، فرزندانش را انکار کنند؛ اگر کودکانش را «انسانزدایی» کرده و«ناانسانانگاری» نمایند. شهادت مادر بر انسانیت فرزندش، کافی است، خدای متعال این شهادت را در وجود او نهادینه کرده. مادر همان شاهدی است که اولین لبخند یا به عبارتی، اولین ظهور شئون انسانی پیش از تشکیل بسیاری از قوای حیوانی در فرزندش را مشاهده کرده و با لبخند متقابل با او به گفتوگو نشسته است.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مادرها نه نُه ماه، که تا پایان عمر و حتی پس از آن، حامل فرزندانشان هستند. نُه ماه جسمشان را حمل میکنند و یک عمر یادشان را، چه مرده و چه زنده...
اگر روزی همه دنیا فلسطین را فراموش کنند، وجود مادرها برای مقاومت کافی است. مادرهای حاملی که تا ابد ذکر کودکان مظلومشان را زنده نگه میدارند و روزی بر صورت منکرین میکوبند.
شاهد من، فاطمه(س) است که تا قیامت ذکر حسین(ع) را حمل میکند، فاطمه که صاحب عزای همه مجالس روضه سیدالشهدا است تا روزی که خونخواه خون حسین(ع) قیام کند. شاهد من رباب است، شاهد من امالبنین است، شاهد من زینب(س) است...
قسم به تقدس مادری که مقاومت زنده است تا مادرها زندهاند. حریف اصلی طاغوت و اسرائیل، مادرها، و مادرانگی از جنس مقاومت است.
#حمیده_سادات_حسینی_روحانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
چند روز پیش دخترم میگه: «مامان اگر آدما کاری نکنن کجا میرن؟»
میگم: «یعنی چی؟!»
- خب اونایی که کار خوب میکنن، میرن بهشت،
اونایی که کار بد میکنن. میرن جهنم،
اونا که هیچکار نمیکنن چی؟!
و من: 😳😶🌫😅
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پنج_کیلومتر_تا_بهشت
توی آن تاریکی فقط چشمهایش دیده میشد. هیچکس جز من در خانه نبود. عقربههای ساعت، هشتونیم شب را نشان میدادند. قطرهی عرقی سرد، روی ستون فقراتم سُر خورد. دست و پایم یخ بسته بود. به چشمهایش زل زدم. ناگهان چشمها را گشود. نور مهتاب افتاد وسط حدقهی چشمش. مردمکهایش هر لحظه گشادتر میشد و بیشتر میلرزید. نوک ابروهایش لرزان، بالا میرفتند و با سایهای که روی پلکها میانداختند، ترس را توی قلبم با سرعت بالایی پمپاژ میکردند. دهانم خشک شده بود. نان را با پنیر وسطش، توی مشتم مچاله کرده بودم و خودم را هزار بار نفرین کردم که چرا سُنّت نشکستم و همراه خانوادهام به مهمانی نرفتم.
حالا باید روزهام را بهجای چاینبات و زعفران، با زهر هلاهلِ ترس، باز کنم.
ساعت از هشتوچهل دقیقه گذشت و قرار همیشگیمان بیقرار شد.
با خودم فکر کردم لابد همه من را فراموش کردهاند و حالا حسابی توی مهمانی مشغول هستند.
بالاخره تیتراژ ترسناک ابتدای فیلم به پایان رسید و قسمت هفتم سریال رمضانی «پنج کیلومتر تا بهشت» آغاز شد.
چایم را که مثل بدنم یخ کرده بود، سر کشیدم. سرم را به ستون وسط خانه تکیه دادم و زانوها را تا جایی که میشد، خم کردم و توی بغل، جا دادم.
این سومین افطاری بود که مجبور بودم تنها توی خانه بمانم.
ابتدای ماه رمضان بلهبرونمان بود و به اصطلاح شهر خودمان -شهری کوچک در جنوب خراسان- نامزد بودیم و قرار بود عید فطر محرم شویم.
ساعت ده دقیقه به نه شد. به پنیرها که بیسلیقه توی پیشدستی ریخته بودم، نیشخند زدم: «هنوز یه هفته نگذشته، بیمعرفت، فراموشم کرد.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
شب قبل، سفرهی افطاری را که جمع کردیم، تلفن خانه زنگ خورد.
مادرم تلفن را گرم و رسمی جواب داد. گوشی را که گذاشت، رو به من کرد:
«فردا شب خونهی عموی نامزدت، افطاری دعوتیم. مادربزرگ و پدر بزرگت هم دعوتن. میخوای اگه تنهایی میترسی، بگم یونس پیشت بمونه؟»
صدای دورگهی برادرم که وسط دوراهی کودکی و جوانی گیر کرده بود، از اتاق بلند شد:
«مامان از طرف من بهش قول همکاری ندید که من موندنی نیستم و باهاتون میام. بالاخره هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه! آبجی فقط حواست باشه از پشت درخت پسته حیاط، سایهای رد نشه.»
افطاری تک نفره را به ماندن کنار برادرم و تحمل کَلکَلهایش ترجیح میدادم:
«کسی نخواست بمونی. بهتر که بری، چند ساعت نبینمت با اون دماغ قد کُره زمینت!»
مادرم پوفی کشید، سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت: «از صبح تا شب مثه... استغفرالله... همش به جون هم میفتین! انگار نه انگار از یه پدر و مادرید!»
دندانهایم را به هم فشار دادم. عصبانیتم به خاطر کَلکَل با برادرم نبود؛ از ترس تنهایی فرداشب بود.
توی دلم غر میزدم که چرا تابوشکنی نکردم؟ کاش همان اولین مهمانی افطار که خانوادهام دعوت شدند، میگفتم یا همه میرویم یا هیچکس!
رسمی که مانع رفتنم به مهمانی میشد بدجور اوقاتم را تلخ کرده بود. مادرم از مادربزرگ و بزرگهای فامیل شنیده بود رسم است دختر نشانکرده، به مهمانیهای خانوادهی نامزدش نرود؛ خصوصا اگر پسر یا همان همسر آینده، در آن مهمانی حضور داشته باشد.
رسمی قدیمی که تقریبا بین تمام خانوادههای شهر منسوخ شده بود، اما سرسختانه توی خانوادهی ما و تک و توک خانوادههای مذهبی باقی مانده بود.
مادر در جوابم که پرسیده بودم «این چه رسم بیخودیه؟»، گفت: «دخترم قدیمیا الکی حرف نزدن. خودتم خوب میدونی دو نفر که نشونکرده و به اصطلاح ما، نامزد هم میشن، نگاهشون به هم، مثه نگاه دوتا نامحرم معمولی، گذری نیست. از این بگذریم، یادمه مادربزرگم میگفتن هرچی نومزدت کمتر ببیندت، بیشتر تشنهت میشه و واسش شیرینتر میشی! بذار تو هم لیلی داستان قدیمیا باشی.»
با شنیدن جواب مادرم تلاش کردم رسم را بپذیرم و دختر آفتابندیدهی فامیل بمانم.
به امید لیلیشدن، پیه تنهایی را به تنم مالیدم و داستان افطاریهای تکنفره، آغاز شد.
ساعت نه بود و آگهیهای تلویزیونی میانهی فیلم، تازه شروع شده بود که زنگ خانه به صدا درآمد.
جز برادرم که به رسم مهمانیهای قبلی، همراه نامزدم، برایم شام میآورد، کسی این ساعت زنگ خانه را نمیزد.
مثل برق از جا پریدم، اما یاد تأخیر بیست دقیقهای که افتادم، آرام چادر سفیدم را سر کردم و قدمها را آهسته برداشتم. باید تأخیرشان را با تأخیر، جواب میدادم:
«کیه؟»
✍ادامه در بخش سوم؛