eitaa logo
جان و جهان
486 دنبال‌کننده
845 عکس
39 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
نسکافه‌ام تمام شده و فقط اسپرسو داریم که اذیتم می‌کند. نیاز به انرژی دارم. دو روز است وسط کارتن سیگار و موزم. زیر باد تند کولر. تندتند روزنامه می‌پیچم و شُرشُر عرق می‌ریزم. مضطربم. دوست دارم همه کارها همین امروز تمام بشود. همین امشب اثاث ببریم و نهایتا تا فردا شب همه‌چیز جای خودش باشد. محال است؛ می‌دانم. نگرانم. اسپرسو نخورده، قلبم تپش دارد و نفسم تنگ است. وسط این بدوبدو کار کردن‌ها هر پلاستیک حباب‌داری زیر دستم آمده نشستم همه‌اش را ترکاندم. می‌دانم نگرانی‌ام از انتخابات است. دکمه خاموش تلویزیون را می‌زنم. کتاب صوتی گورهای بی‌سنگ گوش می‌کنم و چسب پنج‌سانتی را می‌بُرم. سعی می‌کنم ذهنم همه‌جوره منحرف شود. حواسم پرت باشد و به یک شب تا صبح انتظار پیش‌ِ رو فکر نکنم. تازه دارم حسابی غرق اسباب‌کشی می‌شوم؛ مثلا غصه می‌خورم که چرا خواهری ندارم کمک‌حالم باشد. به غربت‌نشینی بدوبیراه می‌گویم و به صاحب‌خانه. جوش کارهای خانه جدید را می‌زنم. اوضاع بهتر شده. به خودم می‌گویم «همینه! آفرین همین فرمون برو جلو!» راضی‌ام که وسط ظهر داغ تابستانی سرم را کردم زیر برف. پارسال روزنامه‌های استفاده شده‌ای که هنوز می‌شد ازشان کار کشید را دور نینداختم. دارم روزنامه‌های مچاله را باز می‌کنم که چشمم می‌خورد به این یکی. اولش می‌خواهم به رو نیاورم و همه چیز عادی جلوه کند. نمی‌شود. نمی‌توانم. با همه توانم دوباره مچاله‌اش می‌کنم. نفسم تنگ می‌شود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ محمد خانه نیست و اکسیژن هم نداریم. می‌ترسم. یاد آن عصر جمعه افتادم. سه سال پیش. توی خانه با دخترها تنها مناظره را نگاه می‌کردم. آن‌جایی که آن بی‌معرفت خطاب به سید ابراهیم رییسی، سندرم فلان را گفت خیلی عصبی شدم؛ آن‌قدر که باز حمله آسمی شدیدی پیدا کردم. افتاده بودم روی زمین و احساس می‌کردم کسی پایش را روی خرخره‌ام فشار می‌دهد. زهرا رنگش پریده بود. بهش اشاره کردم گوشی را بیاورد. زنگ زدم به محمد و تا با اکسیژن برسد خانه خودش هم آب‌طلا لازم شده بود. روزنامه‌ی مچاله را که حالا از بس فشارش دادم شده اندازه توپی کوچک پرت کردم. چشم‌های خیسم را بستم. خدایا من حق داشتم یک‌سال دیگر بدون حمله آسمی سر کنم؛ ولی فردا هرچه شد تو قلبم را آرام کن! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
قدری جلوی آینه‌ی قدی اتاق خوابگاه ایستادم. چرخیدم. - یکم مانتوم تنگه. دوس دارم چادر سرکنم. شیدا لحنش سرزنش‌گر بود. نصیحتی دوستانه: - ببین اگه چادرو کنار گذاشتی، برای همیشه بذار. اگه بخوای یه روز بپوشی، یه روز نه، مسخره‌ت می‌کنن. درستش این بود که بگویم: «خب مسخره‌م کنن. حرف خدا مهم‌تره.» ولی دروغ بود. حرف بقیه برایم مهم‌تر بود؛ زیبا دیده شدن هم همین‌طور و به نظرم با چادر جمع نمی‌شد. کسی مجبورم نکرده بود چادر سر کنم و حتی وقتی آن را برداشتم، تشویق هم شدم. چند روز که گذشت دیگر مانتویم به نظرم تنگ نبود. جلوی آینه ایستادم. کرم پودر که دیگر آرایش حساب نمی‌شد. ولی کرم‌پودرِ خالی، بدتر زشتم می‌کرد. رژلب کالباسی ملایمی خریده بودم. امتحانش کردم. به سمت شیدا چرخیدم: «رژ لبم معلومه؟» با کمی تأنّی گفت: «مگه رژلب زدی اصلاً؟» یک‌جور تأیید طنازانه. اگر مداد چشم نمی‌کشیدم، شبیه روح می‌شدم. این را مهسا گفته بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حرف‌های هم‌کلاسی‌هایم نشان می‌داد که به هدفم رسیده‌ام. - برای کی خوشگل کردی؟ - از اونایی هستی که با یه ذره آرایش کلی تغییر می‌کننا. - یکم مقنعه‌تو بکشی عقب‌تر عالی می‌شه. مقنعه‌ام خط قرمزم بود. می‌توانستم کرم و رژلب و مداد را برای خودم توجیه کنم. ولی بیرون گذاشتن موهایم توجیهی نداشت. تا آن روز که توی اتاق موهایم را شانه می‌زدم و مهسا گفت: «جلوی موهات خیلی خوشگله.» همین یک جمله کافی بود تا صدای وجدانم را خفه کنم. فردایش مقنعه‌ام را کمی عقب کشیدم. - کم‌کم داری از راه به در میشیا. کمی عصبانی شدم ولی تعریف و تمجید بقیه نگذاشت به تذکر فاطمه زیاد فکر کنم. کم‌کم اعتماد به نفسم زیاد شد. حالا دیگر می‌توانستم از تنهایی دربیایم. توجیهش کار سختی نبود: «قصدم ازدواجه، کار حرامی انجام نمی‌دم. فقط حرف می‌زنیم و بیرون می‌ریم.» چه خوش‌خیال بودم. نمی‌دانستم این ورطه راحت‌ترین راه برای جولان دادن شیطان است و سخت‌ترین موقعیت برای نگه‌داشتن اعتقادات. شیطان خیلی صبور است و پیگیر. اگر ده بار توی دهانش می‌زدم، باز هم برای بار یازدهم می‌آمد. روی صندلی اتاق شنوایی‌سنجی نشسته‌ام و تصویر خودم را در شیشه‌ی رفلکتیو اتاقک می‌بینم. صورت قاب گرفته در روسری طوسی و چادر مشکی را می‌کاوم. اثری از آرایش نیست. با خودم می‌گویم: «شیطان حساب این‌جا رو نکرده بود که زحمات یه ساله‌ش با یک شب دعای کمیل و ذکر یا زهرا(س) از بین بره.» در نبود مراجعه‌کننده، صوت استاد را پخش کرده‌ام. استاد درباره‌ی «خطوات شیطان» حرف می‌زند. می‌گوید: «شیطان گام به گام جلو میاد. یهو سنگ بزرگ بر نمی‌داره.» بقیه‌ی شاگردانش احتمالا فقط دارند نکته‌برداری می‌کنند. ولی من دارم خاطرات جدیدی را مرور می‌کنم. می‌خواهم یادم بیاید اولین باری که توی دعوا به همسرم توهین کردم چه توجیهی آوردم که حالا به اینجا رسیده‌ام. اولین باری که سر پسرم داد زدم و اولین بارهای دیگر. چقدر این صفات بد را از خودم دور می‌دیدم و گام به گام نزدیک شدم. دلم یک دست‌آویز می‌خواهد برای برگشتن، برای توبه... محرم نزدیک است... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
روی دور تند ظرف شستنم که محمدمهدی با هیجان هر چه تمام‌تر پیراهن مشکی‌اش را از کیسه بیرون می‌کشد؛ پیراهنی که از اضافه‌ی پارچه پیراهنی پدرش برایش مانده بود و او از همان روز که فهمید مثل پدر پیراهن می‌پوشد چشمش اشکی شده بود، حالا شب اول محرم پیراهن بدستش رسیده. از راه رسیده و نرسیده روی دو کُنده‌ی زانو نشست و کیسه را باز کرد، پیراهن را بیرون کشید و بالا آورد. - مامان ببین الان مثل بابا شدم. - خب بپوش ببینم! همین‌که پوشید و دکمه‌ها را از بالا جفت کرد و بست از زمین فاصله گرفت، دلش هروله خواست انگار... - مامان، حالا، حال میده مث حسین طاهری انقدر سینه بزنم و مداحی کنم که لباسم، خیس بشه. و دستش را از زیر گلو تا نزدیک آخرین دکمه آورد... کنار سینک ظرفشویی آمد و دست‌هایش را زیر آب فرو برد و بدون این‌که احساس بدی داشته باشد که سرعت مرا کند کرده و حسابی کفرم را درآورده، می‌گوید: «مامان، پرچم غدیری که زدیم دم در خونه رو هنوز برنداشتیما! خود امام علی هم دوست دارن الان پرچم سیاه بزنیم برا محرم.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - آره مامان! هنوز وقت نکردیم، ولی میدونی وقتی پرچم سیاه می‌زنیم بالا درِ خونه، حضرت زهرا تک‌تک‌مون رو دعا می‌کنن. میگن الهی خیر ببینی مادر که پرچم عزای پسرمو علم کردید؟ - آره، تازه بابا تو روضه‌شون گفتن وقتی ماها تو روضه‌ها می‌گیم «یا حسین» حضرت زهرا از تو عرش میگن، اگه پسر خودت رو داری صدا می‌زنی، الهی خیرش رو ببینی... ولی اگه پسر من رو صدا می‌زنی، بدون که پسرم رو بین دو نهر آب با لب تشنه شهید کردند. اشک، مژه‌هایش را نمناک کرد و صدایش همراه با بغض شد. دستم مشت شد و بر سینه کوبیده شد. ظرف‌ها تمام شد. آب بسته شد. به فدای لب عطشان حسین(ع).... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
خیلی ناراحت بودم. کلی معطل کردم تا وقت بگذرد و جا بمانیم؛ بدون مشورت با من قول هیئت امشب را به بچه‌ها داده بود. آن هم دقیقه نود! حالا یکی می‌پرسد «چی بپوشم؟!»، یکی گریه می‌کند که چادرم نشُسته است، دنبال یکی می‌دوم که جوراب پایش کنم، آن دیگری هم از بس در گهواره اشک ریخت هلاک شد! تازه به هیئت که برسیم اصل ماجرا شروع می‌شود! یکی سرویس‌لازم می‌شود، یکی حوصله‌اش سر رفته، دیگری گرمش شده، آن‌که از سرویس برگشته آب می‌خواهد، آخری هم در فراق گهواره واویلا سر داده و به پاهای دراز و در نوسان من کم‌محلی می‌کند! به ناچار، با التماس و زاریِ دختر بزرگ‌تر راضی شده و زود آماده می‌شوم. در را که می‌بندم؛ جوجه‌اردک‌ها پشت سرم به صف شده‌اند. یکی چادرم را گرفته، آن یکی چادر را می‌کشد، دیگری بند کفشش گیر کرده! آخری هم درآغوشم تقلّای تماشا می‌کند و بابت خوابیده بودنش نق و غرهای فراوان به جانم می‌ریزد. وارود حسینیه شدم. صدای همهمه به گوشم هجوم آورد. خانم‌ها دوتا دوتا و چندتا چندتا کنارهم نشسواردته بودند. کودکان پر تعداد توجهم را به خود جلب کردند. از این سمت به آن سمت می‌دویدند و گرگم به هوا بازی می‌کردند! با چشمانم دنبال گوشه دنجی ترجیحا کنار دیوار گشتم اما جای خالی نیافتم؛ پای دیوار یک زنجیره انسانی منظم و مستحکم درست شده بود که روزنه‌ای برای رخنه در آن وجود نداشت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ دست دخترم را گرفتم و به دنبال خودم کشیدم، جایی نزدیک مردانه می‌خواستم، آخرمجلس پر بود، پس پرده میانی سالن را گرفتم تا به سرش رسیدم و همان‌جا بساطم را پهن کردم؛ می‌دانستم وسط مراسم، در نقطه‌ی اوج که چراغ‌ها خاموش می‌شود پسرم هوای مامان به سرش می‌زند. خسته بودم. دلم می‌خواست روضه‌خوان زودتر شروع کند. دو روز سخت و پر اضطراب را پشت سر گذاشته بودم. سخنران که شروع کرد، فکرم به سمت خانه رفت! یادم باشد برگشتم، کتیبه‌ها و پرچم‌ها را بیرون بیاورم و خانه را سیاهپوش کنم! سینی چای مرا به حسینیه و پای منبر برگرداند؛ چای روضه! خدایا شکرت. با تمام سختی‌ها و خستگی‌ها باز هم مرا خواندی... دعوتم کردی. آن‌چنان در دو بند انگشت چای غرق شدم که یادم رفت برق‌ها که خاموش شود و صدای روضه بالا برود، طفلان من هم فریادشان به آسمان می رود و شروع به خواندن روضه می‌کنند. یادم رفت و در طعم و رنگ خواستنی چای گم شدم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
رفیقی می‌گفت: «شب نوزدهم ماه مبارک رمضان در خانه نشستیم و شب را با بیداری زنده داشتیم، ولی دلم مسجد می‌خواست، جمع مومنان را می‌خواست. جایی که به آبروی اشک آن‌ها من هم دیده شوم، من هم آمرزیده شوم، من هم آدم شوم. شب بیست‌ویکم، بچه‌ها را حاضر کردم و رفتیم مسجد. تند تند اعمال را انجام می‌دادم، بدون حضور قلب، بدون اشک، با حسرت. قرآن سر گرفتند، من خالی از اشک بودم. وسط روضه‌ی آقا تند تند ذکرهای قرآن سرگرفتن را هم تمام کردم و رفتم برای تجدید وضو. وسط دستشویی آب جمع شده بود. چاه راهروی دستشویی آشغال گرفته بود و آب پایین نمی‌رفت. خانم‌ها هم حساس روی آب دستشویی، با اکراه رد می‌شدند. راهرو که خالی شد رفتم درِ چاه را باز کردم، آشغال‌ها را شستم و راهِ چاه باز شد. می‌دانستم هیچ‌کدام از خانم‌ها حاضر نیستند دست به این‌جا بزنند‌. جارو می‌کردم که اسم حسین را بردند. با خودم گفتم «یا حسین، کربلای اینطوری بی اشک و بی معرفت نمی‌خوام، منو حسینی کن بعد ببر کربلا که جای عاشقاته.» وقتی دوباره در جمع مؤمنان آمدم، دلم آماده بود. انگار اشک‌ها منتظر یک خدمت ناچیز بودند. یادم باشد از این به بعد اول دستشویی مسجد را تمیز کنم، کفش‌های زائران را مرتب کنم تا دلم کمی، فقط کمی پر بگیرد.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دو لیوان آب از سقاخانه پر کرده بود و آمد ولی حلما همراهش نبود. خودش با نگرانی گفت: «حلما گم شد.» هنوز ردّ اشک روضه‌ی سه‌ساله که حسین‌آقا گوشه‌ صحن انقلاب، چند لحظه پیش خوانده بود، روی گونه‌‌هایم بود، که محمد و حلما رفتند سمت سقاخانه و حالا محمد تنها آمده بود. لیوان را که از دستش گرفتم، بدون این‌که اضطرابی درونم فواره بزند نگاهم را کمی آن‌طرف‌تر چرخاندم تا حلمای شاداب را ببینم که دوان‌دوان می‌آید. با نگاهم یکی‌یکی زائرها را کنار زدم، اما حلما را ندیدم. نیم‌خیز بلند شدم و سمت سقاخانه را نگاه کردم، یک‌دفعه حلما را کنار خانم خادم مهربانی که چوب‌پر سبز دستش بود هق‌هق کنان دیدم؛ هق‌هقی آرام و بی‌صدا. فقط شانه‌هایش بالا و پایین می‌شد و اشک‌هایش یکی‌یکی می‌چکید. تمام‌قد بلند شدم و سمتش رآفتم. خانم خادم گفت: «دم سقاخانه داداشش را گم کرد، ولی من چند لحظه پیش دیدم کنار شما این‌جا نشسته بود و چون لباس کنفی سفید رنگش شبیه دختر خودم بود در ذهنم ماند. بهش گفتم بیا بریم پیش مامانت، من می‌دونم کجا نشسته اما از ترس می‌لرزید و فقط گریه می‌کرد، بهش بگین خادما مهربونن...» رفتم بغلش کردم: «مامان اینجا حرم امام رضا جونه، کسی گم نمیشه! اگه هم من یا بابا‌ اینا رو پیدا نکردی نباید نگران بشی، میری پیش این خادمای مهربون، اون‌وقت کمکت می‌کنن.» رزق گریه جور شده بود. روضه جان گرفت. در ذهنم مجسّم شد... شلوغی و ازدحام، بازار شام، بیابان تاریک و زجر، افتادن کودکی از شتر، کعب نی و تازیانه، خار مغیلان، گرسنگی و تشنگی... جان و جهان...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
سلام خواستم بابت کانال جان و جهان ازتون تشکر کنم... خیلی اهل کامنت گذاشتن نیستم؛ ولی کانالتون خیلی برام انگیزه‌بخشه و ایده‌های جدید بهم میده. هروقت دلگیرم یا کم آوردم یا ذهنم خالیه با خوندن مطالب کانالتون ذهن و دلم روشن میشه و حالم بهتر میشه، خیلی وقت‌ها نیت‌هام رو بیادم میاره و کمک میکنه از مسیر منحرف نشم... خداقوت اجرتون با امام زمان 🙏🌺 شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
با یک دست پشت لباس محمد را گرفته‌ام و با دست دیگر توی صفحات درهم سایت‌ها، دنبال نوحه‌های شب چهارم محرم می‌گردم. پسر کوچکم روی پایم نشسته و مدام دست می‌زند روی صفحه گوشی و مطالب را می‌پراند. محمد را کمی عقب می‌کشم تا بیشتر سرش را از پنجره بیرون نکند. آن یکی خودش را سُر می‌دهد توی چادرم و دست‌های کوچکش را دور گردنم حلقه می‌کند‌. خوابش می‌آید. توی ماشینیم و من خدا خدا میکنم‌ زودتر برسیم خانه. پسرها گرسنه‌اند. با فشار کنار پایم به چند ظرف یکبار مصرف سفید روی هم چیده شده، جایشان را محکم می‌کنم؛ بلکه تا تهرانپارس دوام بیاورند و چپه نشوند کف ماشین. دادن غذای نذری با آن قاشق‌های پلاستیکی نرم و لبه تیز، یعنی فردا من باید چادرم را بشویم و کارواش، ماشین را! پسرها با هم طبل و سنج دسته‌‌ی عزاداری‌ای را نشان می‌دهند و ذوق می‌کنند. پسر کوچکم در تماشای آنسوی پنجره ماشین، به برادرش می‌پیوندد. بالاخره می‌توانم شعر بالا آمده روی صفحه گوشی را ببینم: «به چه دردی بخورد بی تو پسر داشتنم؟!» همین یک مصرع مرا می‌کشد توی خودش. دیگر در ماشین نیستم.‌ در این دنیا هم. بُعد زمان می‌شکند و من هزار تکه‌ام. من تک تک لحظاتی‌ام که در طول زندگی آرزو کردمْ دو پسر داشته باشم. گمانم مادرِ دو برادر بودن، از توی روضه‌های کودکی همراه اشک‌هایم نشت کرده بود زیر رویاها و افکارم. حسین و عباس. قاسم و عبدالله. علی اکبر و علی اصغر. برادرهایی که مردان را وا می‌داشتند تا محکم‌تر سینه بزنند و زن‌ها مثل پسر از دست داده‌ها گریه کنند‌. ✍ادامه در بخش دوم؛