✍بخش دوم؛
از آن پیرمردهاست که وقتی جوان بوده با سعی و تلاشش پول جمع کرده، دفتر دستکی برای خودش راه انداخته، چند باب منزل ساخته و یک ماشین دو درب و شیک برای خودش خریده. بعد در یک روز زمستانی که احتمالا کولاک سختی میآمده برادر ناتنیاش در دفتر را باز کرده و در حال ها کردن توی دستهایش کنار بخاری زل زده توی چشمهای درشت اصغرخان و کفته: «داداش از وقتی زنمو طلاق دادم بدجوری به گل نشسته زندگیم، میتونی یک کمکی بهم بکنی؟» و او هم فوری سند چهارتا از خانهها را به دستش داده و گفته: «برو اینا رو بفروش و کاری راه بنداز برای خودت! هروقت سود کردی به من برگردون!» بعد مولایی(برادر ناتنی که به گل نشسته بود) میرود و با پول خانهها فیروزه میخرد تا در ترکیه بفروشد. دیگر فقط خدا میداند که میفروشد و سود میکند یا نه، اما دوسال بعد برمیگردد و میگوید که هرچه داشتم دزدیدند و بیشتر در گل فرو رفتم. احتمالا اولین برخورد علیاصغرخان با فراموشی باید اینجا باشد، زمانی که تصمیم گرفت فراموش کند چه شنیده است!
من مولایی را دیدهام! هفت-هشت ساله بودم، با پدربزرگ و مادرم به خانه سالمندانی رفتیم که باغ بزرگی بود پر از درخت و نیمکت… مردی پیر و سالخورده عصا به دست روی صندلی یکجا خیره نشسته بود، شاید به فیروزههایش میاندیشید… شاید به دخترش اختر که بدون مادر و پدر رهایش کرده بود… پدربزرگم جلو رفت و به مولایی گفت: «از اصغر خبر داری؟» آهی کشید و جواب داد: «لابد با اون بیامو دو درش داره حال میکنه!»
باباجون روی نیمکت کنارش نشست سرش را پایین انداخت، بعد آنقدر دست کف سر بیمویش کشید تا چیزی یادش آمد و گفت: «فیروزهها چی شدن؟»
مولایی دستهایش را روی هم میکشید، سری تکان میداد و هرچه هوا توی ریههایش جمع کرده بود آرام بیرون میداد: «خوب کلاهی سرش گذاشتم!»
در دوران کودکی من اما حاج علیاصغر جوان نبود، پدربزرگی بود که بخاطر مرجعیت پیدا کردن خیابان سپهبدقرنی برای فروش ماشینهای اداری، مغازهی اسباببازی فروشیاش را میخواست بکند نمایندگی شارپ! و سهم من که تنها نوهاش بودم عروسکی بچهبهبغل شد که راه میرفت، جعبهای که کاغذهای پانچ شدهی مخصوصش را درونش میکردی موزیک مینواخت و سگ کوچکی که هاپهاپ میکرد و میپرید!
یازده سالی میشود که چه تنها و چه با همسرم برویم آنجا، بی برو برگرد از من میپرسد:
-حسینآقا چیکارس؟
-کارمنده.
پوزخند میزند و با چشمهای بیسویش یکوری نگاهم میکند میگوید:
- باباجان مقصودم اینه که چی کار میکنه؟
- مهندس مکانیکه!
- مکانیک چی؟ مکانیک ماشین داریم مکانیک دستگاهداریم، مکانیک لولهکشی خونه داریم...
- مکانیک صنعتی! توی شرکتشون پروژههای مختلفی دارن باباجون، هرچی باشه انجام میده!
گاهی پیش میآید توی دو ساعت حضورم در منزل پدربزرگ دوبار تمام این مکالمه عینا تکرار شده باشد.
دو سه سال پیش یک مدت خسته شدم، هروقت سوال میپرسید میگفتم مسئول ساخت آسانسور است. به امید اینکه راضی شود برای منزلش آسانسور بزنیم، جواب نداد، من هم دوباره به پاسخهای روتین همیشگی برگشتم!
با وجود همهی این حواسپرتیها(بخوانید آلزایمر) هروقت میرویم منزلشان، تا من ظرف چای را جلویش میگیرم، از حسینآقا سراغ احوال مملکت را میگیرد و همیشه جواب میشنود که: «خوب است الحمدلله» بعد حاج اصغر شروع میکند به تحلیل دقیق و ریز اوضاع سیاسی! دیروز از من پرسید: «بالاخره معلوم نشد بنزین کی گرون میشه؟» گفتم: «هنوز قطعی نشده، خدا میدونه!» عرقچینش را برداشت، دستی بر سر بدون مویش کشید و شروع کرد تحلیل تاثیرات قیمت بنزین بر کالاهای اساسی خانواده! من هم مثل همیشه نشستم چایم را خوردم، تحلیلهایش که تمام شد سنگ صورتی و براق کف سرش را بوسیدم و به آشپزخانه رفتم.
فردا صبح باباجون دوباره روغن به دست سمت ماشین میرود و من تمام روغنی برگشتنهای قبلیاش را میبینم که پشت سر هم زنجیر میشوند. ما که میدانیم دوباره یادش میرود امروز یک قوطی روغن درون موتورش خالی کرده! اما خودش نمیداند. خودش خبر ندارد توی چه چرخهای گیر افتاده و هر روزش از اول تکرار میشود. زنجیر روغنکاریهای باباجون مرا یاد زنجیر بحث های چهارسال یکبارمان با ملت میاندازد. هر چهار سال باید موتور سوختهی مدیریت جریان غربگرا را بهشان یادآوری کنیم. باید یادشان بیاوریم که «امضای کری تضمین است». بعد دوباره بروند توی اتاق و قوطی روغن بهدست برگردند بروند سر وقت ماشین و مثل همیشه سعی کنند با روغنکاری موتور سوخته را تعمیر کنند!
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سینهزنی_با_بوی_قیمه
حتی گرسنگی هم مانع نشده بود که پنج، شش تا بچهای که همراهمان بودند در سینهزنی هیئت شرکت کنند. وجدانی هم خوب سینه میزدند، دستها را میبردند بالای بالا و با زور فراوان میکوبیدند توی سینه. از آشپزخانهی هیئت که کنار حیاط بود یک جورِ غلیظی بوی غذا به مشام میرسید که تا مغز استخوان میرفت. با همراهی بچهها تمام مدت روضه و سینهزنی را ماندیم و تا آخر، تمام مراسمات هیئت را مو به مو اجرا کردیم. اواخر روضه که شد، روضهخوان خیلی نرم و در لفافه روضهی جدیدی خواند! لُبّ مطلب روضهی آخرش این بود که غذا کم آمده است؛ یعنی هیئت بیش از ظرفیت معمولش شرکتکننده داشته و حالا دستاندرکاران شرمندهی مستمعین هستند!
واویلای ما از همین نقطه شروع شد. حالا با این بچههای گرسنه و سینهزده که دلهایشان را صابون زدهاند انتهای مراسم غذا بگیرند چه کار کنیم؟ با مکافات فراوان سرشان را گرم کردیم و طوری که متوجه ماجرا نشوند از هیئت بردیمشان بیرون. توی مسیر بازگشت یک رستوران پیدا کردیم و مخفیانه چند پرس غذا گرفتیم و دادیم دست بچهها.
وقتی با خوشحالی درِ ظرفهای غذایشان را باز کردند گفتند: «این که قورمهسبزیه! ما از اول روضه با بوی قیمه سینه زدیم!»
#شهربانو_هماورد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نذر_دستهای_کوچک
عبور از جادههای خاکی و تاریک که شهرها را به هم متصل میکردند برای من که دخترکی در سن ابتدایی بودم ترسناک ولی خاطرهانگیز بود. مقصد ما خانه خالهام بود. تعطیلات عید بود و مامان قصد دیدن خواهرش را کرده بود. خانهاش درواقع مدرسهای قدیمی بود که دو اتاقش در اختیار خاله بود. حیاط بزرگی داشت و حوضی در وسط حیاط خودنمایی میکرد. باد و گردوخاک شنی، هر روز جارو به دست خاله میداد تا با آن کل حیاط را بپیماید. خاله قول داد شب ما را به هیئت ببرد. نمای هیئت، خیمهی بزرگ سبز رنگی بود با قالیهای قرمز و بوی اسفند. پسربچههایی با لباس سبز رنگ و کوزهی آب به دست، در خیمهگاه مملو از جمعیت چشم چشم میکردند تا تشنهها را شناسایی کنند. دلم برای این کار غنج رفت. آنقدر زل زدم بهشان که خانمی با لهجهی غلیظ پرسید: «آب میخِی؟» با نه گفتن من مکالمه در نطفه خفه شد. روضهخوان روضهی علیاصغر میخواند. چشم چرخاندم دور تا دور مجلس ولی روضهخوان را پیدا نکردم. زنها که همه گریه میکردند، با ورود گهواره به میانهی جمع زار زدند. گهواره دست به دست میچرخید و آتش به دل همهشان میزد. گریههای خاله خیلی شدید بود، حاجتی هم در دلش داشت که دعای علیاصغر را میطلبید. میگفت دو سال است که با کمترین امکانات در یزد ساختهایم، اگر نشود دیگر باید برگردیم...
هیئت که تمام شد برگشتیم خانهی خاله. دیروقت بود اما کسی با خوابیدن میانهای نداشت. بابا گفت حالا که بیداریم بگویم که من هر سال عاشورا سر حلیمهای هیئت میرفتم. خیلی دلم میخواهد اینجا هم حلیم بپزیم و به همسایهها بدهیم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
پیشنهادش قدری سخت و شاید نشدنی به نظر میآمد. همدیگر را هاج و واج نگاه کردیم اما هیچکس دلش نیامد نه توی کار بیاورد. خاله پرسید چه چیزهایی لازم داریم؟ بابا که وسایل را گفت معلوم شد جنسشان جور است. درجا همه یاعلی گفتند و هرکس دست به کاری شد.
چشمهایم را که باز کردم پنکهی روی سقف، بالای سرم میچرخید. اتاق روبروی آشپزخانه بود و از لای چارچوب در بابا را دیدم. با شور خاصی دیگ را هم میزد، با عشق زیر لب روضه میخواند. دوری از شهرش هم نتوانست مانعی شود میان او و رسم حلیمپزانش. مامان و بابا دوست داشتند قبل از برآورده شدن حاجت، نذرشان را ادا کنند.
یادم نمیآید کی برگشتیم تهران، اما یادم هست که یک روز که برف زیادی آمدهبود، مامان تلفن زد به مدرسه. با استرس رفتم دفتر و جواب تلفن را دادم. مامان گفت امروز دختر خاله به دنیا آمده، بگو بچهها بمانند میخواهم شیرینی بیاورم. خاله بعد از بیستوپنج سال بالاخره حاجتش را گرفته بود.
#فاطمه_شهبازی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نانوای_فرهنگی
پرسید: «چند تا؟» و در حالی که رویش را از داغی تنور کنار میکشید، نگاهش به دخترک شش سالهام افتاد! وسط چهرهی گُر گرفتهاش، لبخند شیرینی نقش بست. گفت: «ماشاءالله به این حجابت دخترم. چه قشنگ چادر سر کردی، ماشاءالله. میخوام یه نون هم مخصوص شما بزنم.»
من در حالی که تشکر میکردم، به این فکر میکردم که آقای نانوا، مبلّغ دین و مسئول فرهنگی و مربی پرورشی نیست، اما چه زیبا در حد توان خود دارد از شعائر دین تمجید میکند.
نانهایمان را آورد. تابهحال نان سنگکِ کوچکِ پُرمِهر ندیده بودم! دخترم آنقدر از این نان خوشش آمد که دلش نمیآمد نان را بخورد و تمام شود!
نان تمام شد، ولی خاطرهی تمجید و تکریم حجاب در ذهن دخترک ماندگار شد.
#هاجر_گودرزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
سلام من که با جان و جهان تان، جان گرفتم و جهان تازه ساختم..
راستش سال هاست برای دل خودم مینویسم، بدون هیچ آموزش و پیش زمینه ای.
اما حالا که غرق در مادری ام و روزانه با دوتا قد و نیم قد و حال ناخوش آخر بارداری دست و پنجه نرم میکنم،دیگر رمقی برای نوشتن ندارم و گاهی آنقدر خسته ام که وقتی قلم را میگیرم تا شروع کنم، همه چیز از ذهنم پاک میشود وتن خسته ام آنقدر تنبل هست که تلاشی برای شروع دوباره نکند..
ولی اغلب یار وفادار نیمه شب هایم جان و جهان است.
خواستم بگویم آن ور وجودم که عاشق نوشتن است از شما خوشش می آید و شما هم البته با این متن هایتان کم قلقلکش نداده اید.
بارها خواسته ام توی آن متن های مناسبتی تان شرکت کنم ولی خب کمی زیادی تنبلم.
خلاصه دعایم کنید تا دیگر تنبل نباشم و دختر خوبی باشم،شاید یک روزی از دستم در رفت و برایتان متنی مطلبی چیزی نوشتم.
#مخاطب_کانال_ایتا
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رنگ_لبخند_خادم_روضه
برای این که بدانی چطوری میشود از خستگی در حال فوت باشی، اما مثل یک بمب انرژی از این سو به آن سو بپری و کارهای روضه را راست و ریست کنی، باید زن باشی و شیدا!
ده روز اول محرم به سرعت برق و باد گذشت و روضهی حسینیهی اتاق نه متری که با دوستانم راه انداختیم هنوز ادامه داشت. توی یک اتاق کوچک در پشت بام خانهی آنا، مادر انسیه. هرروز ساعت دهونیم تا اذان.
عاشورا و تاسوعا بهانه خوبی برای جمع نکردن و جارو نزدن خانه بود اما حالا خودم هم خجالت میکشیدم که توی روضهخانهی حسین(ع) خدمت کنم و در آشیانه امن شوهر و بچههایم نه.
با تمام حال بَدَم، دست به کمر تمامِ بههم ریختگیهای ده روزه را مرتب کردم. شاید نباید کار میکردم اما استراحت با پرچانگیهای پسرها کار محالی بود.
داشتم هفت هشت تا پیراهن تلمبار شده را اتو میکردم تا گلوی این گونیِ سنگینِ کارهای خانه را سفت بکشم و ببندم و تمام.
که آمد و نشست روی تخت و زل زد به من: «برای جایزهی قرآن امروزم چی بازی میکنی؟»
اینکه آن لحظه چه حالی داشتم را هم فقط یک زن میفهمد که چگونه بین عقل و عشق، یکی را انتخاب کردم و گفتم بالکن را میشویم و فرش پهن میکنم تا با هم سنگ رنگ کنیم.
خودش آستینها را بالا زد و شستن را شروع کرد. بالکن یک متریِ خاکگرفته که شسته شد، آبی به گلدانهای تشنه پاشیدم و کمی حظ بردم. بعد چیدمشان توی کنج بالکن و برای خوشحالیِ پسرها سنگ آوردم و گواش.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
آسمان سرخ، خبر از غروب میداد و ابرهای کمرنگ پنبهای درحال شنا توی دریای گلگون بودند. فرش را کف بالکن پهن کردم و تکیه دادم به آسمان روبهرویم که به سمت شب میرفت. اذان مغرب که شد، دیگر آخرهای کارِ هنریمان بود. باور نمیکردم بعد آن خستگی، کارم اینجور قشنگ بشود. یک آن، محمد بلند شد و گفت: «بعد از نقاشی بیاین اتاق من هیئت دارم.» و رفت سراغ آماده کردن مداحی. علی پنج سالهام دمق شد و لب غنچه کرد که: «من چی؟» گفتم پذیرایی هیئت با تو. خلوتترین روضه دنیا،
گوشهی دنج اتاق پسرها بود، روبهروی عکس حاج قاسم که میخندید و نقشهی جهان که پشتش بود. با زیارت عاشورای یک خط درمیان و پر غلط. و پردهی روضه کوچکی که بالای سرش زده بودم.
پسرک پنج سالهمان وارد شد. تکههای موز را قشنگتر از همیشه بریده بود و توی دیس بزرگی چیده بود، سرش را مثل درختی پربار به زیر انداخته بود و بعد از تعارفی که بیشتر از سنش محترمانه بود، لبخند رضایتم را دید و با خورشید چشمانش قهقههای از سر شیدایی زد. رفت و آمد. آب آورد و بعد بیسکوییت و میوه. دوست داشت تمام دنیا را به مهمانان روضه تعارف کند. بعدش هم نشست و جای مداح و خادم عوض شد. نوحه بلد نبود اما ابتدا به بسمالله کرد و شروع کرد سینه زدن و یکریز حسین مولا گفتن.
#فریده_طهماسبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
مامان: «ضحی جان رفتیم روضه، اونجا نگی میخوای آبجیدار بشیها! صبر کن دنیا اومد خودشون متوجه میشن.»
ضحی: «خب چرا؟؟»
مامان: «اونروزم پشت میکروفون مسجد گفتی، همه دیگه میدونن! اینقدر نگو دیگه.»
ضحی: «خب دوستش دارم! آبجی خودمه.»
مامان: «میدونم مامان، حالا بازم یه کوچولو صبر کن.»
ضحی: «چشم مامان، نمیگم تا دنیا بیاد بغلش کنم.»😍🤗
توی روضه؛
ضحی: «مامان میشه به این خانمه که دوستم شده بگم میخوایم داداش بیاریم؟ نمیگم آبجیه
مامان.»🤪
#معصومه_ابوالقاسمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شهادت_هنر_مردان_خداست
#شهید_اسماعیل_هنیه
«به یاد داشته باش،
یک مرد
هرچه را که میتواند به قربانگاهِ عشق میآورد،
آنچه فدا کردنیست فدا میکند،
و آنچه را تحملسوز است تحمل میکند...»
#نادر_ابراهیمی
جانِ جهان کجاستی؟!🥺
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مهمان_شهید
صبحهایی هست که دوست داری خواب به خواب میرفتی.
تا همین چند سال پیش فکر میکردم چه خوب که اوایل انقلاب نبودهام. چه خوب که دلواپسیهای هر روزه را درک نکردهام. چه خوب که نیمهشبی، صبح زودی کسی بیدارم نکرده تا خبر تلخی بهم بدهد. چه خوب که صبح با صدای گریه اهالی خانه از خواب بیدار نشدم.
«چه خوب» نه که یعنی غرض کجی داشته باشم؛ یعنی چه خوب که سر تلخ خیار به من نرسید و حالا دارم با خیال راحت نمک میپاشم و بقیهاش را گاز میزنم.
تا همین چند سال پیش خیال خوش میبافتم و آن صبح جمعه که رسید تار و پود خیالم با بوی خون و صدای مهیب انفجار در هم آمیخت.
حالا دوباره صبح شد و خبری دیگر رسید. شقیقههام نبض میزند، قلبم مچاله میشود، هرچه سعی میکنم ریههام پر نمیشود.
به دیروز فکر میکنم و صفحه کوچک تلوزیون. به مراسم تحلیف. به آن وقتی که کارگردان کادرش را بست روی اسماعیل هنیه و مقارنهای که توی سرم شکل گرفت.
به ابراهیم ما و اسماعیلِ آنهـ
نه! باز هم ما!
#سبا_نمکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#قرار_عاشقی
سهتایی مشغول بپربپَر کردن روی تخت بودیم. صدای فنر تخت ریحانه و صدای قهقهه ما ترکیب موسیقیایی خاصی در اتاق ایجاد کرده بود. در همین لحظه موذنزاده اردبیلی از شبکه افق اذان گفت. نیمخیز شدم برای اعلام سوت پایان بازی که مخالفت هواداران، کامم را تلخ کرد.
قول و قرار تازهام این بود که ای مادرِ پر مشغله، نماز اول وقت قانون اول خانه کوچک ماست.
کمی انگور و گیلاس در ظرف پلاستیکیِ نشکنی ریختم و به اتاق بردم تا بچهها چند دقیقهای مشغول شوند و من هم به قرار برسم. سریع آب را باز کردم و مشغول «اَللّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهى یَوْمَ تَسْوَدُّ فیهِ الْوُجُوهُ» بودم که ناگهان صدای انفجار و بعد از آن گریه دخترکی از راهپله آمد. جاکفشی، افقی شده بود و دختر چهار سالهام زیر آن میخزید و گلدانهای شکسته و خاک و ....
دستپاچه و مضطرب جاکفشی را جابهجا کردم و درحالیکه خیلی از دستش عصبانی بودم «وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى یَوْمَ تَبْیَضُّ فیهِ الْوُجُوهُ» را گفتم.
دخترم که قلبش مثل گنجشک میزد را در آغوش کشیدم. هنوز ردخاک از پلهها پاک نشده بود که تلفن زنگ خورد. مادرم بود. قرارم داشت دیر میشد. از طرفی مادری چشم انتظار پشت سیگنالهای رادیویی بود.
✍ادامه در بخش دوم؛