#یک_دقیقه_بیشتر
#به_بهانه_شب_یلدا
توی خانه راه میروم و هرچه قرمز و سبزی را که برای امشب تدارک دیدهام، یک گوشه میچینم:
پیراهن قرمز با حاشیهی سبز،
گیره مویی سبز با خطهای قرمز،
دستبندهای سبز و قرمز...
حتی دخترهای کوچکم، لاک سبز هم خریدهاند تا به قول معروف سِتِ یلداییشان جور شود!
چقدر این ترکیب اناری_هندوانهای، زیباترشان کرده.
- مامان یلدا یعنی چی؟
- به شب آخر پاییز که اولین شب زمستونه و بلندترین شب سال هست میگن یلدا!
دانای ارشد، طبق عادت همیشگیاش، کلامم را ادامه میدهد: «خانوم معلم ما گفتن امشب بلندترین شب ساله.»
«آره دخترم»ی میگویم و به مانتوی قرمزش اشاره میکنم: «مامان جان، زود بپوش، دیر نرسیم مهمونی!»
اما هربار دختر سومم، اولین سوال را میپرسد، سلول به سلول تنم روی ویبره میرود؛ چون میدانم این همان «الفی» است که پشت بندش تا حرف «ی» کش میآید!
- بلندترین شب ساله، یعنی تا صبح، شبه؟
صدای سوت قطار مغزم بلند میشود و بخارش از گوشهایم بیرون میزند؛ نمیدانم این سوال را با چه ادبیاتی، با چه قوانین علم نجومی، با چه معادله ریاضیای ساخت و پرسید؟!
- آخه دخترم این چه سوالی بود پرسیدی!
دختر دومم از خنده ریسه میرود. کف خانه پخش میشود و مثل ماهی از آب بیرون افتاده، میان خنده دست و پا میزند: «وای مُردم از خنده؛ خیلی باحال بود! میگه یعنی تا صبح،شبه؟ خب همیشه تا صبح، شبه!»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همیشه زودتر از همه، خندهاش شروع میشود و دیرتر از همه صدای خندهاش قطع میشود؛ آنقدر میخندد تا تمام آب بدنش از چشمش بیرون بریزد!
و این آغاز جنگ جهانیست...
- مامان بهش بگین مسخرهم نکنه!
جیغهای سومی، به اندازه خنده دومی و دانای ارشد بودن اولی معروف است؛ و این سه عنصر، مثلث برمودای خانهی ما را میسازد!
به ساعت نگاه میکنم که با عجله میدود تا زودتر به آن یک دقیقهی آخر پاییز برسد: «دخترا، تو رو خدا بس کنین! اول حاضرشید بعدا صحبت و دعوا کنین، دیر شد بخدا!
آرزو به دل موندم یه بار ما زود برسیم مهمونی!»
دانای ارشد، باز میخواهد اطلاعات عمومیاش را به رخ خواهرهایش بکشد که انگشتم را به نشانهی زیپ، روی دهانم میکشم؛ ساکت میشود. ابرو بالا انداخته، رو به سومی میکنم: «معصومهزهرا جان، امشب فقط یک دقیقه طولانیتر از شبهای دیگهست!»
میدانم الان است که بگوید...
که میگوید: «یعنی فقط یه دقیقه میریم مهمونی؟»
باز دومی، زیر چشمی به دختر اولم نگاه میکند و لرزش از پشت لبهای بستهاش مثل جریان برق، جاری میشود تا شانههایش و این پسلرزهها، خبر از وقوع یک زلزلهی شدید و به دنبالش، درآمدن صدای آژیر قرمز را میدهد!
اینطور مواقع دوست دارم از تمامی بزرگان و صاحبنظران عرصهی تربیت کودک، عذرخواهی کرده و روشهای تربیتیشان را لای جرز دیوار فرو کنم و همان روش موفق تربیتی «شیلنگ_دمپاییِ دهه ۶۰» را به کار ببرم؛ اما به کار نمیبرم!
انگشتانم را میان موهای گنبد سرم، چندین بار جلو و عقب میبرم، پشت چشم نازک میکنم و بعد: «دخترای گلم، دوست دارین وقتی شما چیزی بلد نیستین بقیه بهتون بخندن؟ خب بچهم نمیدونه، شما هم سن این بودین، نمیدونستین. سوال پرسیدن عیب نیست ولی دیر رسیدن به مهمونی عیبه!
معصومهزهرا جان من بعدا مفصل داستان یلدا رو برات میگم، باشه گلم؟ آفرین مامان، برو بدون سوال، سریع لباساتو بپوش!»
میروند و من مشغول پوشیدن لباسهای چهارمی میشوم!
صدای خندهی ریز اولی و دومی و صدای سومی که واو به واو کلماتم را مثل پتک بر سرشان میکوبد، به گوشم می رسد، اما به روی خودم نمیآورم و مشغول باز کردن فرق موی چهارمی برای خرگوشی بستن با گیره موییهای یلدایی میشوم؛ کار پر زحمتیست جدا!
انگشت کلیک دست دختر چهارمم را لاک میزنم و کمرم که رگ به رگ شده را صاف میکنم؛ باز خدا را شکر اولی به سن تکلیف رسیده و یک لاک از دوش من برداشته شده!
بالاخره دخترها آماده میشوند! یکی دستنبند خواهرش را بسته و دیگری قفل گردنبند آن یکی را؛ چه خوب شد میان دعوایشان داوری نکردم، انگار زودتر صلح برقرار شد و شیرینتر به تفاهم خواهرانه رسیدند.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
سوار ماشین میشویم. دختر اولی برای دومی و سومی، «آنچه میدانید!»های یلدایی میگوید و چقدر صبورانهتر از من از «الف» تا «ی» سوالات سومی را پاسخ میدهد؛ حتی فکر میکنم چهارمی هم که هنوز حرف زدن را یاد نگرفته، توضیحات خواهرش را ذخیره کرده برای روزی که زبان باز کند و دانای کلی شود برای فرزندان کوچکتر از خودش!
حالا در این یکدقیقههای پشت چراغ قرمز، کمی فرصت پیدا میکنم برای مرور زندگی؛
۶سال پیش چنین شبی بود که من روی تخت بیمارستان بودم و مهمان چند ماما و پرستار، آن شب برای اولین بار، میان دردهایم، معنای یک دقیقه بیشتر را خوب درک کردم؛ یک دقیقه درد کشنده که صدم به صدمِ ثانیهاش، برایم قد یک عمر طول کشید. هرچند خیلی زود، شیرینی تولد دخترم، جای تلخی درد تک تک آن دقایق را گرفت.
نگاهم به بیلبورد آن طرف خیابان میافتد؛
پسربچهای ایستاده و روی دوشش پرچمیست به رنگ سبز و قرمز و سفید و سیاه!
چقدر رنگ پرچمش شبیه سِتِ یلدایی فرزندان من است، اما با یک دنیا فاصله!
رنگهای نقشبسته روی پرچمش، قرمز و سبزیست که آرزوی سفیدی صلح را دارد. اما چیزی که نصیبش شده، سیاهی جنگ و غمِ از دست دادن عزیزان است؛ چه ترکیب رنگ غمباری!
بیشتر که نگاهش میکنم هم سن و سال معصومهزهرای من است. اما برخلاف دخترم، حتما او درک میکند یک دقیقه بیشتر یعنی چه!
یک دقیقه بیشتر برای او، یعنی یک موشک بیشتر، یک ساختمان ویرانتر، یک خانه اندوهگینتر و یک داغ بر سینه و یک سینه، سوختهتر!
او معنی یک دقیقه بیشتر را در سایهی دردهایش چشیده و دختر من در سایهی امنیت، از کنار یک دقیقههایش، راحت عبور کرده.
یک دقیقه انتظار، پشت چراغ قرمز، به پایان میرسد و خودرومان از کنار بیلبورد، رد میشود!
صدای خندهی آرام و بیاضطراب فرزندانم، گوشم را پر میکند.
به آسمان نگاه میکنم. چقدر آرام است؛
آرامشی از جنس امنیت که سیاهی جنگ را از پرچم کشورم، دور کرده تا سفیدی صلح، میان سبز و قرمزش، نقش ببندد و سرخی و سبزی یلدا، سالیان سال، برایمان برقرار بماند... .
اشک چشمم را که هنوز تصویر پسرک فلسطینی در آن موج میزند، با گوشهی سبز روسریام پاک میکنم و به امید سبز شدن باقی دقایق کودکی آن پسر فلسطینی، یک دقیقه بیشتر برای ظهور منجی دعا میکنم.
#آرزو_نیایعباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
پسر ۹ سالهم در حال دیدن پخش سخنان رهبری در تلویزیون و خواندن زیرنویسش همزمان:
- مامان «قشر» جزیره است؟
من که «قشم» شنیدم میگم: «آره مامان!»
- نوشته امروز هزاران نفر از «قشر» رفتن دیدن آقا😍
من: 😳🤔🧐
جمله زیرنویس که نصفه خونده:
دیدار هزاران نفر از قشر(های مختلف مردم)
#ن_متحدین
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کردهایم... اتفاقی که هیچوقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بیخبر و بیمقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگیمان.
چهارمین روایت دنبالهدار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاقها و روزهایی است که در پی آن آمدهاند._
#مهمان_ناخوانده
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1609
#قسمت_هشتم
روی کاناپه سبز رنگ دوستداشتنیام را با شمد راهراه قرمز پوشاندهام. روی دسته کاناپه چند دستکش پلاستیکی و یک کنترل تلویزیون افتاده. از روزی که به خانه آمدهام فقط اینجا مینشینم تا آلودگی کمتر توی خانه پخش شود. نگران بچهها هستم.
هربار میخواهم بلند شوم اول دمپایی میپوشم و بعد دستکشها را دست میکنم تا چیزی توی خانه آلوده نشود. خشخش پلاستیک دستکشها تنها صداییست که سکوت سنگین خانه را درهم میشکند.
علاوهبر دستکش و کنترل، یک گلوله کاموا، قلاب و گوشی موبایلم تنها لوازمیست که این روزها با آنها سروکار دارم. بافت شنلم به نیمه رسیده، زمان قرنطینه هم همینطور. یکی دو روز دیگر دو هفته تمام میشود. میماند دو هفته دیگر تا برگشتن بچهها.
کاموایش را چند سال پیش خریده بودم، از کاموافروشی کنار خانه قبلیمان. همانموقع یک شنل سر انداختم ولی نتوانستم تمامش کنم. توی اسبابکشی هی اینطرف و آنطرف افتاد تا اینکه یک روز کلش را شکافتم و کاموایش را توی کیسهی کامواها جا دادم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
راستش برای روزهای تنهایی چند کتاب و پادکست و... هم آماده کرده بودم. ولی دستودلم به هیچکاری نمیرود.
بافتن در خانواده ما موروثیست. مادربزرگم تمام سالهای تنهاییاش را با میل و کاموا گذراند. غصههایش را بههم میبافت، انگار بافتن اجازه نمیداد رشتهی غمهایش به درازا بکشد. هر فکر و غصهای میشد گُل و گره و لباسی روی تن عزیزانش.
بعدها عمهی تنهایم هم همین راه را در پیش گرفت. از وقتی یادم میآید میل و کاموا همدم شبهای بلند تنهاییاش بودهاست.
برای من هم بافتن راهی برای فرار از فکروخیال است؛ از افسرگی روزهای بارداری پتو و پاپوش بافتم برای دخترم. از اندوه گوشهنشینیهای روزهای سخت کرونا پتوی رنگارنگی بافتم و روی کاناپه انداختم. یادم میآید روزهای سخت بعد از سقط، شال بلندی شد که چند سال است همراه همیشگی احسان توی سرمای زمستان است. هربار که روزگار مرا در تنگنا قرار داد، رشتهها را بههم بافتم و موجودی تازه متولد شد.
حالا هم از روزهای تلخ قرنطینه و بیماری، شنل تازهای میبافم تا روزهای سرد زمستان، وقتی دوباره دور هم جمع شدیم، وقتی باز عطر چای و کیک مامانپز توی خانه پیچید، موقع دیکته گفتن به زهرا و بازی با ریحانه، شانههایم را گرم کند.
گاهی با خودم فکر میکنم باید زودتر بافتن را به دخترها یاد بدهم. این ارثیه شیرین باید نسلبهنسل و سینهبهسینه بین ما بماند. حتما آنها هم میل و قلاب میخواهند برای بافتن شبهای دلتنگی... .
#ادامه_در_قسمت_نهم
#ح._م.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#قابلمه_مادر
«معلومه که مامان سعیدو بیشتر از من دوس داره، تکپسر، قند عسل، تهتغاری. حالام که جناب شاخ شمشاد برا خودش دفتر دستک درست کرده، برو بیایی داره.» تمام مسیر اداره تا خانه، این موضوع توی مغزم رژه میرفت.
زودتر از بچهها به خانه رسیدهبودم. نور سر ظهری از پرده توری وسط هال روی مبلها تابیده بود. فنجان و نعلبکیهای نشسته صبحانه، سر میز آشپزخانه جا خوش کرده بودند. از دیشب میگرن عصبی در شقیقهام نبض میزد. بعد از صبحانه نتوانستم حتی یک استکان را آب بکشم. سر کار، سرم را چندباری گذاشتم روی میز تا شاید دردش کمتر شود. اما تصویرهای مهمانی دیشب توی سرم موج برمیداشت و دلم را آشوب میکرد. کاری از پیش نمیبردم. مرخصی ساعتی گرفتم و از اداره زدم بیرون. در خانه را که پشت سرم بستم، معطل نکردم و زود لباس خانه پوشیدم.
حوصله نور آفتاب را نداشتم؛ پنجره تراس را بستم. دمپایی پوشیدم و وارد آشپزخانه شدم. با جاروی دسته بلند، خرده بربریهای خاشخاشی دور و بر میز را توی خاکانداز هول دادم. دوپیمانه برنج شستم. در ذهنم اتفاقات مهمانی دیشب خانهی مامان را مرور کردم. دلم مچاله شد و قلبم خالی. گاز را روشن کردم. لباسهای پهن شدهی روی تراس را نامرتب جمع کردم ومچاله گوشه هال انداختم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مامان همیشه طرفدار برادرم بوده، خیلی راحت طلاهایش را به او داد تا کار جدیدش را راه بیندازد. اما پارسال که ما گیر بدهکارها بودیم، وقتی حرف از طلاهایش زدم، فقط سکوت کرد. امسال هم موقع سفر کربلا، گردنبند و دستبند طلایش را به زنداداشم سپرد که نگهش دارد. حسودیام شد و اخمهایم توی هم رفت.
چهرهی برادرم سر سفرهی شام دیشب جلوی چشمم آمد. مامان بیشتر از همیشه برایش برنج کشیده بود و سهم مرغ بیشتری هم رویش گذاشته بود. لب پایینیام را گاز گرفتم و پوستش را کندم. برنجها به قلقل آمده بودند، کف روی آنها را با حرص جمعکردم و شعلهی سماور را بالا آوردم تا چایی دم کنم. یادم آمد که موقع برگشت، از غذای باقیمانده چیزی به من ندادهبود. اما صندلی عقب برادرم پر از میوه، ظرف خورش قورمه و قابلمه برنج بود. مثل تلنگری که به شیشه بزنند، با صدای اذان بغضم ترکید و اشکم جاری شد. برنجها را دم کردم و آب اضافی گلدانهای آشپزخانه را خالی کردم.
صندلی پایه چوبی قهوهای آشپزخانه را عقب کشیدم و تنم را رویش رها کردم. باید خودم را با چیزی سرگرم میکردم تا اشکهایم عقبنشینی کنند.
چشمم به تقویم ولو شده بر روی میز افتاد. با انگشت تعطیلیها را دنبال کردم. دوم دیماه روز مادر بود. اشکهایم آمد. یاد گریه همکارم در مجلس ختم مادرش افتادم. خودش و خواهرها خیلی بیتابی میکردند، ضجه میزدند و بر سروصورتشان میکوبیدند. دلم برایشان سوختهبود. مادرش سرپرست خانه بود و به سختی بچهها را بزرگ کرده بود. همانجا در دلم خدا را شکر کردم که مادر دارم. ️یاد روزی افتادم که بیخبر کلید انداختم و رفتم خانهی مامان، از تنهایی و سکوت خانه، یک آن خالی شدم! از اینکه آنجا را بدون مامان و بابا میدیدم، به قلبم فشار آمدهبود.
پارسال که مامان کربلا بود، دوست نداشتم جای خالی مامان را توی خانهشان ببینم. با اینکه سپرده بودند بروم و گلدانها را آب بدهم، فقط یک روز قبل آمدنشان رفتم که دستی به صورت خانه بکشم.
بوی غذا از آشپزخانهی مامان نمیآمد، رادیو قرآنش خاموش بود، روی تمام میزها خاک گرفتهبود و روی مبلها ملحفه سفید انداختهبودند. موقع تمیزکاری هم تلویزیون را روشن کردم تا سروصدایش مانع فکر کردنم به نبود مامان شود. شب که به خانهی خودم برگشتم، آن بغض و ناراحتی همراهم بود و سفتی عضلاتم را حس میکردم.
روی میز تلویزیون وسط هال، سمت راست گلدانهای پرپشت پتوس، قاب عکسی از مادرم بود که «نارگل» پیچیده شده در پتوی صورتی بیمارستان را به آغوش گرفتهبود. جلو رفتم. آن را برداشتم و با دستهایم گردوخاکش را تمیز کردم و بوسیدمش. به آشپزخانه رفتم و شعله برنج را کم کردم و زیر خورش را روشنکردم. در تراس را باز کردم تا نسیم خنکی وارد ریههایم کنم.
یادم آمد که مامان بعد از زایمان چقدر هوایم را داشت، بعد از هر سه سزارین، تا دم دستشویی همراهم بود.
روز بعد از مرخص شدن، من را حسابی حمام کرد و همیشه جای بخیهها را با سشوار خشک می کرد تا عفونت نکند. تا سه ماه که کلا پیش من زندگی میکرد. بیشتر اوقات نوزاد را پوشک میکرد و میخواباندش. گوشیام را به شارژر زدم و در قوری سفید گلقرمزی که مامان برایم کادوی تولد خریده بود، چایی دم کردم.
بعد از اینکه به خانهی خودش رفت هم تا چند ماه همیشه برایم غذا میفرستاد و هر زمان که میتوانست بچهها راحمام میکرد. زمانی هم که بچهها مریض بودند، باز هم می آمد و در شب بیداریهایشان پابهپای من بیدار بود.
برنج را خاموش کردم، تا تهدیگش برای بچهها نرم شود. بشقابهای گلداری که مامان برای جهیزیهام به سلیقه خودش خریده بود را از کابینت بالایی درآوردم و روی میز ناهارخوری ردیف کردم. قاشق و چنگال کنارش چیدم. رومیزی را صاف کردم. پارچ آب خنک همراه با دو لیوان کریستال وسط میز گذاشتم. دستمال کاغذیها را به شکل مثلث تا کردم و داخل هر بشقاب گذاشتم. چند قدم عقب رفتم و میز را تماشا کردم. چنین نظمی همیشه آرامم میکرد.
دوباره نگاهی به عکس مادرم کردم و در دلم خدا را شکر کردم که مادر به این خوبی دارم و از خودم بدم آمد که به خاطر چند قاشق برنج و یک قابلمه خورش، از او ناراحت باشم.
با پشت دست، اشکهایم را پاک کردم. در تراس را بیشتر باز گذاشتم که هوای تازه به خانه بیاید. گلدانها را پسوپیش گذاشتم تا نور بیشتری به آنها بتابد.
وسط آشپزخانه بودم که صدای زنگ در آمد. از روی اسباببازیهای ولو شده راهرو، رد شدم و در را باز کردم. وای خدای من چه میدیدم؟ ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم و لبهایم کش آمده بود! مامان با یک ظرف قابلمه غذا دم در خانه ایستادهبود و من بیاختیار در آغوشش، یک دل سیر گریه کردم.
#سمیه_حبیبپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#السّلام_عَلَیکِ_أیَّتُها_الحَوراءُ_الإنسیّة
«فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها)؛
در سختیها، غمگسار پیغمبر،
در جهاد، همراه امیرالمومنین،
در عبادت، خیرهکنندهی چشم فرشتگان،
در سیاست، سرایندهی آن خطبههای فصیح و بلیغ و آتشین [است].
تربیتکنندهی امام حسن، تربیتکنندهی حسینبنعلی، تربیتکنندهی زینب.
ببینید این خصوصیات کنار هم که قرار میگیرد حقاً و انصافاً یک شگفتی عظیم عالم وجود را به انسان نشان میدهد؛
کودکی او الگوست،
جوانی او الگوست،
ازدواج او الگوست،
سیرهی زندگی او الگوست.
همهی اینها برترین الگوهایی هستند که نشاندهندهی قلهی زن مسلمان محسوب میشوند. این قله است. اسلام زنان را به سمت این قله دعوت میکند. درست است که همه نمیتوانند برسند. لیکن میتوانند به آن سمت حرکت کنند.»
(بیانات مقام معظم رهبری در دیدار اقشار مختلف بانوان، ۲۷ آذر ۱۴۰۳)
تو جانِ جهانی...💫
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کردهایم... اتفاقی که هیچوقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بیخبر و بیمقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگیمان.
چهارمین روایت دنبالهدار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاقها و روزهایی است که در پی آن آمدهاند._
#مهمان_ناخوانده
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1620
#قسمت_نهم
[ساعت ۶:۳۰]
صورتم را زیر لحاف فرو میکنم تا سپیدهی صبح خواب را از سرم نپراند. هنوز خیلی زود است برای بیدار شدن. اگر از الان بیدار باشم تا شب چطور سر کنم؟! با اینکه میدانم تلاشم بیهوده است ولی هِی این پهلو و آن پهلو میشوم و توی خیالم گوسفندها را میشمرم بلکه خوابم ببرد.
[ساعت ۱۱:۳۰]
با یک دست تند تند مایع پاناکوتا را روی شعله هم میزنم تا ژلاتینش گلوله نشود و با دست دیگرم مایهی لازانیا را زیر و رو میکنم. بوی وانیل و فلفلدلمهای همزمان توی مشامم میپیچد.
حبابهای ریز که دور شیر نمایان میشود شعله را خاموش میکنم. گودی کمرم تیر میکشد و چشمانم دو دو میزند. هنوز زهر بیماری از جانم خارج نشده.
پارچه چهارخانهی صورتیام را روی زمین پهن میکنم، لازانیا و مخلفاتش را میگذارم روی پارچه و مینشینم. خانه در سکوت مطلق است. آرام آرام ورقههای لازانیا و پنیر را روی هم میچینم. صدای خفیف اذان مسجد توی گوشم میپیچد. تا آمدن مهمانها لااقل شش، هفت ساعت وقت دارم. اما دلم شور میزند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
میترسم دوباره ضعف به جانم بیفتد و کارهایم بماند. مهمانان عزیزم میآیند که پیشم بمانند. خیلی دلتنگشان هستم. یکیشان عاشق لازانیاست و آن یکی سر و دست میشکند برای ژله و پاناکوتا!
روی ظرفها را با سلفون میپوشانم و توی طبقه یخچال جایش میدهم، همانجا کف آشپزخانه زیر نور بیرمق خورشید دراز میکشم و پلکهایم را محکم روی هم فشار میدهم.
این روزهای آخر انتظار، هر ثانیهاش اندازهی یکسال گذشته. توی ذهنم لحظهی رسیدن مهمانها را تصور میکنم. توی خیالم جلوی چهارچوبِ در زانو میزنم و در آغوش میکشمشان. بینیام را لای پیچ و تاب موهایشان فرو میکنم و نفس عمیقی میکشم. مشامم پر میشود از خوشبوترین عطر جهان. توی همین خیال به خواب میروم.
چشمانم را که باز میکنم بازتاب نور پنجرهی ساختمان روبهرویی صاف میخورد توی چشمم. به خیالم یک ساعتی خوابیدهام اما به ساعت که نگاه میکنم ده دقیقه بیشتر نگذشته است.
[ساعت ۱۷:۰۰]
حوله را دور موهایم میپیچم و روبهروی آینه مینشینم، گونههایم خشکی زده و زیر چشمانم سیاه است. کمی کرِم روی گونههایم میزنم و با وسواس، خط نازکی پشت چشمم میکشم. رژ صورتی را اول روی لبهایم میکشم و بعد با نوک انگشتم کمی گونههایم را سرخ میکنم. دوست دارم سرحال و شاداب به نظر بیایم. عطرم را برمیدارم. چهقدر دلم برای بویش تنگ شده بود!
[ساعت ۱۹:۰۰]
اینطور که توی تلفن گفتند باید تا نیمساعت دیگر برسند. ولی مگر این عقربهها حرکت میکنند؟ دو رج دیگر که ببافم کار این شنل هم تمام میشود. فقط میماند شستن و اتوکشی. توی گوشی، آهنگ مورد علاقهشان را پخش میکنم:
«سیمرغ پشت کوه قاف، بببله،
قلهنشین رویاباف، بلهبله،
زنجیر منو بافتی؟ بله!،
شادی رو انداختی؟ بله!،
با صدای چی؟... با صدای خنده، صدای آواز یه پرنده، دور هم شب خوشی بلندهـــ....»
تند تند زنجیرهها را پشت هم ردیف میکنم.
[ساعت ۱۹:۳۵]
لوازم توی کشو را زیر و رو میکنم. همیشه قیچیام همینجا بود. آهان! زیر دفتر خاطراتم قایم شده بود. انتهای نخ شنل را قیچی میکنم و میگذارمش سر جایش.
فر هم گرم شده، ظرف لازانیا را توی فر میگذارم و درش را میبندم. یکبار دیگر دور و برم را نگاه میکنم، همه چیز سر جای خودش است. آیفون به صدا در میآید. بدو بدو خودم را به در میرسانم و نفس عمیقی میکشم. قلبم توی دهانم میکوبد. توی چهارچوب در زانو میزنم. برای آخرین بار چشمانم را میبندم، پلکهایم را که باز کنم دخترها توی قاب چشمانم جا میگیرند.
پایان
#ح._م.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#زیر_قدمهای_مادر
تا حالا فکر میکردیم بهشت زیر پای مادران است!
«الجَنَّةُ تَحتَ أقدامِ الأُمَّهات»
چند روز پیش رهبر شیرفهممان کرد که این «تَحتِ أقدام» کنایه است؛
یعنی بهشت «دَمِ دست مادران» است.
یعنی شما بهشت میخواهید بروید سراغ مادر.
او بهشت را به شما خواهد داد. به او محبت کنید، خدمت کنید... .
بچههای شما امروز چطوری به شما محبت کردند؟ چطور روزتان را گرامی داشتند؟
نقاشیها و کاردستیها و دستنوشتههایشان را با ما به اشتراک بگذارید.💐
منتظر پیامهایتان هستیم.😍
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan