#قصهی_ما_به_سر_رسید
زهرا صمدی چند جلسه است که نزدیک شدن به خط پایان را به ما گوشزَد میکند.
همه چیز خیلی سریع پیشِ چشمم ورق میخورد...
پردهی اول:
انگار همین دیروز بود، حوالی محرم ۱۴۰۱...
زمزمهی تشکیل حلقه در گروه محلهمان شنیده میشد. زهراجان، مدیر محلهمان، در حال یارگیری بود. قرار بود افرادی که میتوانند هفتهای یک روز در جلسهی حلقهی معماران شرکت کنند، اسم بنویسند و زمان مناسبشان را اعلام کنند.
بدون اینکه دقیقا بدانم قرار است چه بخوانم و چه اتفاقاتی در حلقه رقم بخورد، با توکل بر خدا اسمم را نوشتم.
گاهی پیش میآید که منطقی برای تصمیمت نداشته باشی، ولی خودت را بسپاری به سرنوشت. همان مَثَلِ معروف «هرچه پیش آید خوش آید...»
برای من، حلقه و حضور در آن پیش آمده بود...
پردهی دوم:
زهرا تاکید میکند خواندنیهایمان را جدی بگیریم. مطالب جلسات آخر، واقعا مثل تیر در هدف هستند. هربار که اعضای حلقه در جلسه شرکت میکنند، با شوری مضاعف مطالب را به بحث میگذارند. لزوم کارِ گروهی، لزوم توسعهی مهارتهای گروهی، لزوم درک متقابل تشکلهای مختلف جامعه و هزاران بحث دیگر که دانستههایمان را به چالش میکشد.
پردهی سوم:
روزِ آخرِ حلقه فرا رسیده است. ذهنم کمی آشفته است. تصمیم میگیرم تمام جزوات درسیام را بیاورم، بیانات را گوش بدهم و همزمان جزواتم را سر و سامان بدهم. صحبتهای آقا اینبار بدجوری دلم را میبرد.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
رهبر باشی و بدون هیچ تعصبی، از ضعفهای انقلاب بگویی. بهنظرم خیلی جسارت و شجاعت میخواهد؛ انقلابی که در خیلی از حوزهها ما را به قله رسانده، در حوزههای نرمافزاری و سبکِ زندگی، گامهایش بسیار کند بوده است. گوشم به صدای رهبر است ولی در ذهنم دارم دودوتا چهارتا میکنم، من کجای این انقلاب ایستادهام؟ من چه نقشی میتوانم در جهت بهبود فرهنگ جامعه داشته باشم؟
پردهی آخر:
با همین افکار بهخواب میروم. جمعمان را میبینم. سیدی پرشور در جمع ما فعالانه حضور دارد و با اشتیاق برایمان صحبت میکند. در ذهنم ایشان را شبیه رهبر میبینم. با ایشان همکلام میشوم و لبخند زهراجان، پایان این رویای شیرین میشود.
ذوقزده از خواب میپرم. تعبیر خواب را نمیدانم اما دل که میتوانم خوش کنم؟ دلخوش میکنم به مُهر تاییدی از جانب رهبرم برای راهی که در آن قرار گرفته ام...
دلم آکنده از شوق است.
از فرصتی که به من نه، به همهی ما، داده شده است...
چطور از عهدهی شکرش برآییم؟
#حلقه_معماران
#محله_ایران
#زینب_نعیمآبادی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مرگ_ناگهانی_یک_رویا
#در_فریب_آرزوها
#یوم_یفرّ_المرء_من_اخیه_و_صاحبته_و_بنیه
وقتی پسرم را باردار بودم تصویر آن زن میانسال توی قطار، با موهای قهوهای کوتاه که آنها را با کشِ زردِ طرحداری پشت سرش جمع کرده بود و بافتِ صورتیِ پررنگی به تن داشت، از جلوی چشمهایم کنار نمیرفت.
آن زن خودم بودم. ده سال بعد خودم. که پنج فرزند داشتم و در کوپه تنگ ششتختهای دنبال چیزی میگشتم. هدفونی، گیرهای، دستمالی شاید. تصویر آنطور بود که زنِ درمیان صحنه، در بدخوابی بعد از نمازصبح است. نمازی که احتمالا در مسجد ایستگاه بینراهی که فرشهایش بوی خاک و مسافر میدهند، اقامه شده.
آن سکانس کوتاه از زن توی قطار مثل گنجی شخصی بود که هرشب و گاه و بیگاه به آن سر میزدم. مثل تجسمی از خوشبختی، مثل نگاه کردن از توی پنجرهی زمان برایم هیجان و آرامش توأمان داشت.
بعد که پسرم بدنیا آمد و یکسال بعد برادرش و بعدتر سلامهای بیجوابمان و نگاههایی که بالا نمیآمدند ما را توی گرداب اوتیسم کشید، تصویر آن زن ناپدید شد. مثل خاطرهای از یک زندگی دیگر.
دیروز اتفاقی دیدم که این آرزو را در دفتری ثبت کردهام. اما حالا، از پس اینهمه رنج و تغییر که به این آرزو نگاه میکنم، بشدت بنظرم متزلزل و ناقص است.
این زنی که ساختم واقعا تا چه حد و تا کجا خوشبخت بود؟ اصلا بود؟ تا جایی که یادم است خسته بود و راضی. چیزی را از چمدان بیرون میکشید و مواظب بود مزاحم خواب کسی نباشد. گنگ نبود اما خو گرفته بود به اهداف کوتاه مدت: پیدا کردن در شیشهی شیر. دوختن درز شلوار. درست کردن گیرهی روسری آن یکی.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
وقتی داشت که کتابی بخواند؟ اصلا آخرین کتاب محبوبش را کی خوانده بود؟ جان و توانی نداشت. هنوز مینوشت؟ دفتر خاطرات؟ یادداشت؟ مقاله؟ یا داستان؟
یا فقط میخواست مادر خوبی برای پنج فرزندش باشد؟ بود؟ اگر منتهای یک زن، همسر و فرزندانش باشند، آسیب پذیرتر نیست؟
در نور صبحگاهی متحرک قطار، میتواند پنجره را پایین بکشد تا سوز هوا خواب از سرش بپراند؟ بی آنکه نگران سرماخوردن بچهها که روی تختهای کوپه خوابند باشد؟ تنهایی و خلوتی با خود و خدا داشت؟
دنیا سیاره رنج است. رنجهای او کجایند؟ اضطراب چه چیزی را با خود حمل میکند؟ چه جهنمی در سینه داشت؟ حسد یا کینهای در قلبش نبود؟ کجای بدنش درد دارد؟ چرا این دردها و غمها در تصویر نبود؟ مثل هر آرزویی که فریبندگی ماهیت آن است، همهی اینها را ذهنم عمدا سانسور کرده بود؟
در رویاهایی که دیگر ندارمشان، زنانیاند که در جواب همه این سوالات، شانه بالا میاندازند و لبخند کمرنگی میزنند. و من مطمئن میشوم چقدر تقلبی و نمایشی بودند. دروغگو و خیانتکار. خیانت آرزو این است که آدم را به نعمتها میچسباند تا آنجا که یادش برود همه دنیا و بهرههایش مسلوب و از دسترفتنی است.
معلولیت فرزند اولین چیزیکه خیلی ناگهانی و خشن نابود میکند، آرزوهای مادری کردن است. من خیلی تصویرهای مادر پسری را از دست دادهام. و میدانم هرچقدر ماهر بنویسم و قلمم قوی بچرخد، نمیتوانم اندوه و ضربه عاطفی «مرگ آنی یک رویا» را توضیح دهم.
اما حالا من میدانم که چیزی وهمی و تخیلی درباره پسرم را از دست دادهام، نه خودش را.
الان آرزوهایی دارم که کوچک بودنشان به این دلیل است که نیمه بیشترش حواله است و در جهان آخرت وصول میشود. مثلا بارها تصور کردن لحظهای که همه مادرها و فرزندها در آشوب محشر از هم میگریزند ولی پسرم، رشید و سالم و زیبا از بهشت بیرون میآید تا دنبال من بگردد.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#فرزندان_آن_میشوند_که_ما_هستیم!
قاب اول؛
قابلمه روی اجاق گاز است و برنجها بدجور خود را به در و دیوار آن میکوبند!
امروز کارها با قطاری طویل و دراز پی هم ردیف شده بودند. حالاپخت برنج همزمان شده بود با نماز ظهر، و من با چادر دم دستیام در نماز و دل و ذهنم پای اجاق گاز!
نماز را سرعت بخشیدم تا از برنجهای درون قابلمه جلو بزنم و جلوی شفته شدنشان را بگیرم.
دخترم کنارم ایستاده و نمازم را به نظاره نشسته بود"
جای ذکر «سبحان ربی العظیم و بحمده» را سه «سبحان الله» که بیشتر به سه سوت شباهت داشتند، گرفته بود و نمازم با همان سرعت سه سوت به پایان رسید. من سه الله اکبر پایان نماز را گفتم، در حالیکه سنگینی نگاه دخترم و به دنبالش سنگینی کلامش، بار گرانی شد بر وجدانم.
«قبول باشه مامان؛چیزه...یهکم تند نخوندین؟!»
غرور مادرانهام آمیخته شد با خجالتِ بندگیام، و چنگ زد بر چهرهی تمامِ آنچه از نماز و اهمیت آن برای دخترم گفته بودم!
حالا حسی داشتم شبیه زنبور عسلی که میانهی کندو نشسته و ظرف عسلش خالیست!
پاسخش را دادم، هرچند نه او قانع شد، نه خودم و نه دو فرشتهی همراهم؛
«چیزه! عجله داشتم...مهم بود! ...برنجا...شفته میشدن! اسراف میشه خب...حرومه اسراف! بعضی وقتا میشه نماز رو...نه؛ اصلا برو مشقات رو بنویس!!»
تسبیحاتنخوانده دویدم سمت آشپزخانه تا هم به داد برنجها برسم و هم از زیر نگاه متعجب، قانعنشده و «که اینطور! این بود اهمیت نماز»گوی دخترم فرار کرده باشم!
هرچند سنگینی نگاه خدا را همچنان روی وجدانم احساس میکردم!
برنج شفته نشد. اما تربیت کلامی و بدون عملم بدجور شفته شد!
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
*********
قاب دوم؛
تلویزیون روشن بود و برنامه مورد علاقهی دخترم پخش میشد!
صدای اذان بلند شد، اما دخترم بلند نشد!
مسح سر کِشان به دخترم گفتم:
«پاشو مامان،نماز اول وقت حیفه! نماز مهم تره یا برنامه؟!»
نمازم را خواندم، اما نمازش را نخوانده بود و جلوی تلویزیون دراز کشیده بود!
- دخترم نمازت رو خوندی؟
- الان میخونم!
وضویی سرسری گرفت و کنار تلویزیون؛ «الله اکبر...»
چادر من که بدجور به تنش زار میزد را به روی سر انداخت و با سرعتی بالا و گوشه چشمی به تلویزیون نمازش را خواند و به جای:
«سبحان ربی العظیم و بحمده»؛ سه سبحان الله که بیشتر شبیه سه سوت بود، گفت و نمازش را سه سوته به پایان رساند!!
تا آمدم به پر و پایش بپیچم و از اهمیت نماز برایش بگویم؛ فرشته سمت چپی زد روی شانهام:
«آهای مادر نمونه!! تحویل بگیر نماز دخترت را، حاصل تربیت عملیات را! تحویل بگیر برنج شفتهات را!!
هر دوتا نماز را زدم به حسابت؛
هم نماز سه سوته خودت و هم نماز امروز دخترت...»
**********
قاب سوم؛
صدای اذان بلند شد. وضو گرفتم و اذان و اقامه را با صدایی نسبتا بلند گفتم؛ سجاده آبی خوشرنگم را پهن و با عطر سوغات کربلا معطر کردم و با تسبیح یادگار حرم حضرت عباس علیه السلام آراستم. چادر سفید یادگار ازدواجم را بر سر و نمازم را شروع کردم؛
«الله اکبــــــــر»...
«سبحان ربی العظیم و بحمده»
نمازم تمام شد، به پشت سرم نگاه کردم؛ هر چهار دخترم -حتی دختر یکسالهام- چادر نماز بر سر، ایستاده بودند و مشغول نماز؛
«سبحان ربی العظیم و بحمده...»
غذا را هم سر فرصت پختم، نه برنج شفته شد و نه تربیتم!
***********
در آینهی تربیت؛ اول به خود نگاه کنیم، بعد به تصویر منعکس شده از ما.
تربیت همین است؛ تصویری از مادرانهها و پدرانههای ما!
تربیت را از خودمان شروع کنیم...
#آينــــــــــﮫ
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#صلی_الله_علیک_یا_رسولالله
وقتی با دوازده هزار نفر از یارانش وارد مکه شد، میتوانست عوض آن همه آزار و اذیتی که کفار و مشرکان کرده بودند را سرشان بیاورد.
یکی از یارانش هم داد میزد: «الیوم، یوم الملحمه!» یعنی امروز روز جنگ است.
فرستاد جلویش را گرفتند. بعد به علی گفت بلند بگوید: «الیوم، یوم المرحمه!» یعنی امروز روز مرحمت و گذشت است.
جانِ جهان ما تویی 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ریسمان_خدا
روز عاشورا بود.
سوار تاکسی شدم و آدرس هیئت را به راننده دادم.
پرسید:«شیعه هستی؟»
دردلم گفتم:«این چه سوالیه؟»
با حالت تعجب جواب دادم:«بله»
_هیئت میری؟
_بله
_التماس دعا
گفتم:«ببخشید، مگه شما شیعه نیستید؟»
گفت:«نه، امّا حسینبنعلی رو قبول دارم، امروز هم مراسم قرآنخوانی داریم. تا ظهر مردم میان منزل ما و برای حسین(ع) قرآن میخونن.»
گفتم:«تا به حال نشنیده بودم شما هم برای امام حسین عزاداری کنید.»
راننده گفت: «ما هم حسین را قبول داریم. او پسر پیامبر ماست. پیامبرمان او را دوست داشت.»
گفت:«غیر از شیعه، چند دسته هستند. اکثر سُنیهای معتقد، به حسین(ع) احترام میگذارند. خداوند در قرآن مؤمنان را برادر یکدیگر معرفی کرده است.»
گفتم:«چه حس خوبیه، علاوه بر قرآن و پیامبرمون، امام حسین هم، نقطه اشتراک ما و شماست.»
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#هر_شب_هر_مسجد_یک_نینی
از توی کتابها حتما به چشمتان خورده، مثلا از این حرفها که:
«قدیم مردها عیب میدونستن بگن زنشون زاییده...
این طوریا نبود که مرد، بچهی نوزادشو بزنه زیر بغلش، ببره اینور اونور نشون بده...»
من از خاطرات بزرگترهای فامیل همسرم هم شنیده بودم، که مثلا مادری میگفت: «یه بچه تو شیکم، یه بچه تو بغل، اون یکی دستم به بچه بزرگتره تو خیابون میرفتم، چند قدم عقبتر از آقام. عیب بود اصلا بخواد اون بگیره بغلش...»
ما امروز نمیفهمیم دقیقا کجایش عیب بوده. ولی خب، امشب یک شب معمولی توی مسجد محل جدیدمان بود. بین دو نماز، روحانی مسجد رفت پشت تریبون و گفت: «امشب یه مهمون ویژه داریم. رضوان خانم!»
بعد هم گفت: «خانمها براش از این به بعد جا باز کنین توی مسجد.»
از این که «بابای رضوان خانم رو خودم عقدشو خوندم» گفت. از این که «چند سال پیشا آبجیریحانهشم آوردن همین مسجد برای اذان و اقامه» گفت.
بعد هم یکعالمه دعا کرد برایش و همه ما نمازگزارهای سر صف، آمین گفتیم؛ برای خوشبختیاش، نسلش، مادر و پدرش.
خلاصه لپهای پدرش گل میانداخت و رضوان خانم روی دست حاج آقا، بین دو نماز، به جماعت مسجدیهای محل معرفی شد.
بعد هم نوبت دعا برای ما بود؛
حاج آقا گفت: «خدایا به برکت پاکی و معصومیت رضوان خانم امشب ما رو ببخش. خدایا به خاطر رضوان خانم بهمون نگاه کن!»
فکر میکنم خدا هم حسابی نگاهمان کرد.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍ قسمت دوم؛
خب... این هم یک جورش؛ حتما کنار باباهای سیبیلوی عصبانی از داشتن دختر، یا ترسان از بیحیایی بغل کردن بچه حتی پسر، بودند باباهایی که بچه را بزنند زیر بغل، راه بیفتند در حوزههای علمیه و مسجدهای پررونق کوچه پسکوچههای شهر و روستاشان، نوزاد را ببرند پیش حاجی، برای اذان و اقامه.
شاید همهی قدیم ما کامل روایت نشده. قسمتهای ضد سنتهای بدش مخصوصا...
پینوشت: دلم نینی خواست!
دست به دستش کنیم، #هر_شب_هر_مسجد_یک_نینی
سنت خوب را باید پخش کرد.
#طیبهسادات_خدابخشی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ردّ_خون_تا_قلب_قدس
تا همین امروز صبح هنوز بوی خون میپیچید توی دماغم!
بعد از ۱۵ روز هنوز دست که میکشم روی موهای نرم زهرا قلبم تیر میکشد.
دخترک ۹ سالهام درست توی قلب خوشی بود که رد خون تا کمر لباسش رسید. لباس زردی که دوتایی برای همان شب خریده بودیم.
پشتم بهش بود. افتادنش را ندیدم ولی تا برسم بهش، وسط شکوفههای ریز روسریاش که صورتی و سفید بودند یک گل سرخ بزرگ بدقواره مشغول بزرگتر شدن بود!
از لحظهای که رسیدم کنارش و تمام مدت رسیدنمان به بیمارستان و حتی همه آنوقتی که پاره قلبم داشت درد بخیه را میکشید چشمهام تر نشد.
خودم را نگه داشتم. نگه داشتم تا وقتی رسیدیم خانه و بردمش توی حمام. موهای غرق خونش را فقط میشد از گردن به پایین شست. بیحال بود بچهام. خیلی خون از سرش رفته بود. زیاد طولش ندادم.
داشتم همراه فشار آب انگشتهام را میبردم لابلای موهاش که یک دسته پرحجمِ مو آمد توی دستم! دلم ریخت. یادم افتاد دکتر جوان وقتی خواست بخیه را شروع کند موهای همان قسمت شکافته را تراشید. اندازه یک نارنگی وسط سر دخترم را. اولین بار آنجا بود که چشمهام تر شد. بیربط به نظر میآید ولی یک آن دلم رفت کنار دل مادرهایی که بچه سرطانی دارند! آن وقتی که عوارض شیمیدرمانی دارد قلدری میکند. قورت دادم بغضم را.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍ قسمت دوم؛
شستشو تمام شد و فرستادمش بیرون که جماعتی منتظر بودند توی بغل بگیرندش، دلداریاش بدهند، قربان صدقه سر بسته و چشمهای سرخش بروند...
خودم ماندم تا لباسهای خونی را آب بکشم.
اول پیراهنش را گرفتم زیر شیر. سرخی خون لغزید روی راههای پارچه. مخمل کبریتی بود پیراهن زردش. از مامان شنیده بودم خون روی لباس با آب سرد شسته میشود. آب را سرد کردم. زیر لب قربان صدقه تن بلور دخترم میرفتم و غصه میخوردم. غصه میخوردم که چرا بعد از کلی برنامهریزی باید درست شب جشن تکلیفش این اتفاق بیفتد.
خیلی طول کشید تا همه لک لباس محو شد. دستهام از سردی آب قرمز بود.
رفتم سراغ روسریاش. همین که گرفتمش زیر آب، زمین زیر پام سرخ شد! خون کف حمام را پر کرد. بغضم همینجا بود که شکست. انگشتهام حالا دیگر سفید شده بود و تیر میکشید زیر سردی آب. ایندفعه دلم رفت به دهه ۶۰. پیش دل زنانی که لباسهای رزمندهها را میشستند...
سعی کردم فکر نکنم، تصور نکنم و بگذرم.
اما وسط رود خونی که پاهام توش بود و بویی که میرفت تا ته ریههام و اوهامی که هجوم آورده بودند به سرم، دلم دستبردار نبود. عاقبت هم رفت و یکجایی گیر کرد. ماند و درنیامد تا صبح امروز!
همینطور که داشتم روسری حریر ژرژت را بین دستهام میسابیدم، همینطور که شکوفههای صورتیاش داشتند بیرون میآمدند از زیر زمینه سرخ، دلم رفت و بست نشست جایی! چسبید کنج خانهای عربی در قلب سرزمینی غصب شده.
چند روز بعد وقتی برای مرضیه صوت فرستادم بهش گفتم: «یه آن یاد مادرای فلسطینی افتادم که با دستای خودشون لباسا و تن خونی بچههاشونو میشورن».
جدی جدی وسط آن معرکه و کلی بدبختی خودم که میتوانستم تا صبح برایشان گریه کنم دلم دستم را گرفته بود و میکشاندم این سر و آن سر دنیا و حتی تاریخ!
از بیمارستان کودکان میبردم رختشورخانه پشت جبهه، از آنجا میکشیدم به کرانه باختری!
همانجا بود که زانوهام لرزید. نشستم وسط حمام و زبان گرفتم با مادری که داشت مثل من لباسها و تن خونی بچهاش را میشست.
من ولی بچهام حالا توی آغوش پدر و عمه و مادربزرگ بود و داشت میگفت چه خوراکی دلش میخواهد
و بچه او پیچیده توی کفن.
کام من همه این ۱۵ روز، تلخ و حتی زهر بود.
بوی خون از دماغم بیرون نمیرفت
تا
صبح امروز که مژده اِنّا فَتَحنا پر شد توی عالم!
حالا کامم شیرینست.
#سبا_نمکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan