eitaa logo
جان و جهان
518 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
آخر هفته توی خونه‌باغ مامانم با خواهرها دور هم جمع بودیم. تو ایوون پتو انداختیم و مشغول صحبت بودیم. بچه‌ها هم آزادانه توی حیاط بازی می‌کردن. توجه ما وقتی جلب شد که دختر کوچولوی خواهرم فریاد کشید: «بیمارستانو زدن، بیمارستانو زدن.» وقتی به طرفشون برگشتیم، قسمتی از حیاط رو خاک و سنگ ریخته بودن. کالسکه واژگون شده. عروسکا بین خاکها. تا حدود یک ساعت همه‌ی بچه‌ها بدون خستگی از این‌طرف به اون‌طرف می‌دویدن و عروسک‌ها رو دست‌به‌دست می‌کردن. تو خیال خودشون همه‌ی بچه‌های بیمارستان رو نجات دادن. برای ما تماشاچی‌ها مثل روضه بود. کاش آخر همه‌ی قصه‌های دنیا رو بچه‌ها می‌نوشتند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون سید عباس کلاس اولی است. بهش گفتم با سرباز جمله بساز. نوشت: «ایرانی سرباز است.» گفتم: «مادر جان بنویس آن سرباز، ایرانی است.» نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد که: «مامان! مگه همه‌ی ما سرباز حاج قاسم نیستیم؟؟؟» پس می‌نویسم: «ایرانی سرباز است.» 😎 و من در افق محو شدم...😅 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون ترق...یکی دیگر از لیوان‌های گل گلی قرمز توسط پسر یک ساله، به جُرگه‌ی لیوان‌های شکسته پیوست تا آمار مرگ و میرشان در این‌هفته به عدد چهار برسد! آخر چطور دستش به لیوان‌ها رسیده؟ عقب گذاشته بودم که‌... به به! چشمم روشن... پسرک قابلمه را برعکس گذاشته و رفته رویش و قدش به آن‌ها رسیده. حالا نگران دخترک چهار ساله‌ام هستم، اگر بفهمد یکی دیگر از لیوان‌های عزیزش شکسته چه می‌کند؟!! شروع گریه‌ با خودش است و تمام شدنش با خدا... از دست هیچ‌کس هم کاری ساخته نیست. پس پیشاپیش به درگاه خود خداوند می‌روم: «خدایا یه کاریش بکن، مغزم دیگه طاقت گریه‌هاشو نداره.» دخترک دوان دوان به آشپزخانه می‌آید، من فرار می‌کنم به سمت اتاق، یک گوشه پناه می‌گیرم. سه، دو، یک... خبری نشد! عه،پس چرا عمل نکرد؟!!!! آرام آرام سرم را بالا می‌آورم؛ دخترک عصبانی و دست به کمر وسط هال ایستاده است: «مامان...مامان...» خب همین‌که به گریه نیفتاده فرج است، می‌روم به سمتش: «چی شده دخترم؟!» «گوش کن مامانی! با دقت گوش کن. دفه‌ی بعدی که رفتی بیمارستان نی‌نی بیاری، به دکتر بگو یه نی‌نی لیوان‌نشکن بهت بده.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون - بچه‌ها سرم درد گرفت، تلویزیونو کم کنید دیگه! - مامان حالا مگه چه عیبی داره؟! باختیم که باختیم... ناراحت نباش! - آره مامان حالا اصلا مگه فوتبال به چه دردی می‌خوره؟! چیه اصلا؟!!🙄 حالا یعنی دیگه ما نمی‌ریم مثلا بهشت؟!!! خیلی قانع شدم. الان هم به حالت اولیه زندگی برگشتیم، چون خیالمون راحت شد بهشت رفتنمون به باخت تیممون نیست...😄 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون با دختر سه ساله‌م توی کوچه راه می‌رفتم. تقریبا پنج دقیقه‌ای راه رفته بودیم که گفت: «مامان! بغلم کن.» گفتم: «چرا؟» گفت: «آخه خسته‌‌م.» گفتم: «نمی‌تونم.» پرسید: «چرا؟» گفتم: «آخه منم خسته‌‌م.» گفت: «نه! تو خسته نیستی.» گفتم: «چرا؟ خب منم آدمم خسته میشم.» گفت: «نه! تو آدم نیستی!» متعجبانه پرسیدم: «پس من چی‌ام؟» با خستگی ایستاد و گفت: «تو مامانی!» بله من مامانم و مامان از نگاه بچه‌ها یعنی خوبی تمام‌نشدنی! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون ! اولی: «مامان من سال دیگه می‌رم چهارم، تنهایی باید برم تا دورها؟!» (مدرسه‌ش سر خیابونه.) - آره مامان. دومی: «مامان منم سال دیگه تنهایی می‌رم مدرسه؟» - آره مامان، تو هم دیگه کلاس اولی میشی. سومی: «مامان من دیگه تهایی چُجا میرم؟» - اووووووم... (کمی به سال دیگه فکر می‌کنم) مامان شما هم سال دیگه سه سالت می‌شه، تنهایی میری دستشویی. وی هوراکشان از صحنه خارج شد.🥳🥳🥳 مادر برات بمیره، دخترک قانعم!😅 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون پسر: «مامان هیچ‌وقت آبی و قرمز رو با هم دوست نداشته باش.» مامان: «چرا خب؟ قرمز و آبی میشه بنفش.» پسر: «اِ بنفش میشه؟! باشه!» چند دقیقه بعد. پسر: «مامان آبی و قرمز رو کنار هم دوست نداشته باش.» مامان: «چرا خب؟» پسر: «خب میشه پرچم آمریکا!» مامان: «الهی قربونت برم! چشم!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون زهرای ۸ ساله: «زینب! به نظرت امام زمان خودش میدونه کِی قراره ظهور کنه؟» زینب ۵ ساله: «نه! نمیدونه، چون خدا میخواد سورپرایزش کنه...» جانِ جهان کجایی؟ 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون دختر ۷ ساله‌مان را بیدار می‌کنم: «مامان بلندشو حاضر بشیم بریم رأی بدیم. اون برگه رو هم بیار که اسم‌ها رو توش نوشته بودم.» دخترم برگه را می‌آورد: «مامان منم به اینا رأی بدم؟» - نه دخترم‌! تو نمیتونی هنوز رأی بدی! - خب پس من به غزه رأی میدم. - چرا فکر می‌کنی می‌تونی به غزه رأی بدی؟ - آخه اونجا بچه‌ها دارن می‌جنگن. غزه برای دخترم آرمان‌شهری شده که بچه‌هایش قدرت بزرگترها را دارند. آرمان‌شهر کارتون «بچه رئیس» دیگر زیر سوال رفته! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون دخترا مشغول بازی بودن... یهو صدای بزرگه بلند شد: «نههه این‌جوری نیس. وقتی به خواستگار جواب نه میدن، می‌ره‌. دوباره نمیاد خواستگاری.» کوچیکه: «ولی بابا دوباره اومد!» بزرگه: «مامان که نگفت نه، ناز کرد...» کوچیکه: «منم می‌خوام ناز کنم!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون - مامان! ساعت چنده؟ - چهار. . . . - مامان! ساعت چنده؟ - چهار و دو دقیقه!🤪 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون دیروز رفته بودیم مزار اموات فاتحه‌ای قرائت کنیم. یه نفر ظرفی از شکلات گرفت جلوی پسر کوچیکم که برداره، اینم شروع کرد به شمردن دوستاش و می‌گفت: «برای فاطمه، برای رستا، برای لیندا، ...» خلاصه برای همه دوستاش شکلات برداشت. وقتی رسیدیم خونه، دونه دونه شکلات‌ها رو باز می‌کرد می‌خورد و می‌گفت: «فاطمه از اینا نمیخوره، رستا هم از اینا دوست نداره، ...»😅 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan