وداع با ماه مبارک رمضان.wav
27.1M
#ضیافت_دل
گوینده: مائده اصغری
نویسنده: عطیه ملکی
تولید شده در استودیو جریان
#دعای_وداع
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
💧دستی که رفت ، آبی که ماند 💧
دستم را به دیواری خنک تکیه داده ام و نفس عمیقی می کشم. عطری آشنا، چیزی میان اشک و عطر گلاب، در هوا پیچیده ، قلبم میان غرور و اندوه میتپد. عباس...
دخترم کنارم ایستاده ، دستان کوچکش را در دست دارم و نگاهم به ضریح زیبایی دوخته شده که بر آن نوشته : "کف العباس الایسر". آرام زمزمه کردم: «سلام بر دستی که در راه وفا از تن جدا شد...»
دخترم سرش را بالا گرفت و با همان کنجکاوی کودکانه پرسید:
«مامان، چطور با یک دست قطعشده از اونجا تا اینجا اومد؟»
نگاهش کردم. چشمانش پر از حیرت است. کمی مکث کردم و بعد دست ظریفش را در دستانم گرفتم.
«چون اون خیلی قوی بود،خیلی قویتر از همهی آن قهرمانهایی که کارتونها میبینی. از همهشون واقعیتر....»
کودکیاش درگیر قصههای ابرقهرمانها شده، اما عباس، سقای من، ابرقهرمان نبود؛ او چیزی فراتر از اینها بود. او افسانه نبود، حقیقتی جاودان بود.
دخترم نگاهش را از من گرفت و به ضریح چشم دوخت. انگار هنوز درگیر فکرهای کودکانهاش بود. بعد از لحظاتی، درحالیکه لیوانی از آب را میان دستان کوچکش گرفته بود، پرسید:«مامان، پس چرا به جای آب آوردن، با دشمنا نجنگید؟»
ناگهان قلبم لرزید. این سؤال، ساده بود، اما جوابش نه! گلویم خشک شد، دستم لرزان و کلمات بر زبانم جاری نمیشد.
چگونه به دختری کوچک بفهمانم که عباس فقط قوی نبود؟ چگونه بگویم که او چیزی فراتر از یک پهلوان بود؟ چگونه بگویم که او شجاع بود، اما بیش از آن، عبد بود؟ چگونه برایش توضیح دهم که در دنیایی که همه از آزادی دم میزنند، او عبودیت را انتخاب کرده بود؟
نگاهش کردم. بیتاب شنیدن پاسخ بود.
«دخترم، عباس اگر میخواست، میتونست با دشمنا بجنگه. او یک تنه میتوانست هزاران نفر را از بین ببره، اما او ... او عبد بود. عباس، سقای عشق بود، نه خون. میتونست شمشیر بکشه، اما مشک رو انتخاب کرد، چون مولاش امام حسین ازس خواسته بود. و عباس، قبل از اینکه قوی باشه، قبل از اینکه شجاع باشه.عبد صالح بود،مطیع محضِ ولی همان چیزی که ما همیشه از آن حرف میزنیم، اما در عمل...»
سکوتم را قطرهای اشک شکست. دخترم آرام جرعهای آب نوشید، بعد لیوان را به به من تعارف کرد. دستم را دراز کردم، اما قبل از نوشیدن، نگاهم را به ضریح دوختم.
عباس! آیا سقای کوچک تو، در این لحظه، تو را خوشحال کرد؟
#کربلا
#سقا
#سقایآبوادب
✍مریم ادبی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«سکوت بقیع»
بسم الله، گفتم شروع به نوشتن کنم. نوشتن از روزی که نباید فراموش کنیم و نباید تسلیم خواستههای آنان شویم.
چرا بارگاه امامین باید تخریب شود و به بدعتزدگی متهم شوند، اما برای علمای خود بارگاهی بسازند؟! این چه دینی است که از آن صحبت میکنند و از آن دفاع میکنند؟ قلمم بشکند اگر نتوانم به این روز اعتراض کنم.
۸ شوال، روز شادی وهابیان بود، و روز خشم من شیعه. شیعهای که تا پای جان از اعتقاداتش دفاع میکند.
بقیع؛ سکوتی که فریاد میشود. بقیع، نامی کوتاه، اما زخمی عمیق است.
در هشتم شوال ۱۳۴۴ هجری قمری، تاریخ شاهد جنایتی بود که نه تنها سنگ و گنبد را هدف گرفت، بلکه ریشههای محبت و معرفت را نشانه رفت. وهابیانی که خود را وارثان توحید میدانستند، با تیشهای از تعصب و جهل، قبور مطهر امام حسن مجتبی(ع)، امام سجاد(ع)، امام باقر(ع) و امام صادق(ع) را ویران کردند. نه برای اصلاح یا آبادانی، بلکه برای خاموش کردن نوری که در دل آن خاک میدرخشید.
میگویند شرک از بین بردند، اما آیا شرک در زیارت محبان است یا در تخریب قبور؟ میگویند توحید آوردند، اما توحیدِ بدون محبت و بیعترت، همان شمشیری است که حقیقت را از ریشه جدا میکند.
بقیع امروز بیسایه است، اما در دل میلیونها انسان، سایهاش بزرگتر از همیشه است. ما هنوز ایستادهایم. هنوز مینویسیم، هنوز اشک میریزیم، و هنوز فریاد میزنیم: تا زمانی که نشانههای عشق را ویران میکنید، ما آن را در دلهایمان زندهتر میسازیم.
#بقیع
#۸شوال
✍ سیده الهام موسوی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
عید امسال هرجوری بود باید به سفر میرفتم. شش ماه پر کار را پشت سر گذاشته بودم و شدیداً نیاز داشتم تجدید قوا کنم.
مقصد را طبس انتخاب کردیم. به خاطر آرامش کویرش، نخل های بلندش، شترهای جاده، باغ گلشن و پلیکانها، شالیکاری در دل کویر و ... .
روز بعد عید فطر راه افتادیم و شب را در یک بوم گردی در کویری بکر جا گرفتیم.
عصر به مقصد رسیدیم و وسایل را گذاشتیم و بند و بساط چای و میوه را برداشتیم و راه افتادیم به سمت رملها.
از دور صدای ناهنجاری به گوش میرسید و وقتی رسیدیم طبق معمول چند دختر و پسر صدای ضبط ماشین را تا جایی که میشد زیاد کرده بودند و مشغول رقصیدن.
به خودم جرأت دادم و با ترس و لرز راه افتادم به سمتشان. نزدیک که شدم به یکی شان که داشت آهنگ را عوض می کرد گفتم: میشه لطف کنید صدارو در حدی تنظیم کنید که خودتون بشنوید؟ یکی از دخترها به سمتم با شتاب آمد و با نگاه طلبکارانهاش گفت: نه نمیشه با صدای کم که نمیشه رقصید!. گفتم ما این همه راه کوبیدیم اومدیم کویر که سکوتش رو تجربه کنیم و شما مانع میشین. گفت برید دورتر که نشنوید. گفتم صدای موزیک شما کل منطقه رو برداشته و در نهایت یکی شان که کمی عاقل تر بود گفت ده دقیقه دیگه تموم می کنیم. وقتی هم که ازشان خداحافظی کردم پشت سرم، سلام فرمانده رو بلند کردن و برای تمسخر من داد میزدن یا امام زمان، یا صاحب الزمان.
با کام تلخ برگشتیم به اتاق مان در بوم گردی. چیزی نگذشت که باز صدای موزیک بلند شد و وقتی که رفتم بیرون چند خانواده با وضعیت پوشش های بسیار نا مناسب در محوطه مشغول بگو بخند و سیگار و قلیون و خلاصه پوشش زن ها که بماند حتی مردها را هم نمیشد نگاه کرد. نگاه سنگینشان، چادر سرم را دنبال میکرد و انگار که بیگانه ای هستم از فرهنگی خیلی دور.
همسرم با مدیریت تماس گرفت که صدا را کم کنند که بچه ها خوابند و میخواهیم استراحت کنیم. چند دقیقه ای کم بود و دوباره با همان کیفیت تا ساعت ده شب ادامه داشت.
آرامش کویر که از دماغ مان در آمد، باغ گلشن هم به همین وضع.
احساس غربت در سرزمین مادری سوغاتی بود که از این سفر با خودمان آوردیم.
تأسف خوردم برای مردمم که این رفتارها را نشان از مدرن بودن و شاد بودن میدانند و دریغ از ذرهای فهم و درک اجتماعی.
نمیدانم این رفتارها تا به کجا پیش خواهد رفت و تا به کی در برابر این ناهنجاری ها باید سکوت کرد و رنج برد و امیدی هم به مسئولین نیست که قانونی بگذارند و ضامن اجرایش باشند، فقط این را میدانم که دینداری و حفظ هویت در این روزگار، روز به روز سخت تر و سخت تر و سخت تر می شود و خدا خودش عاقبت ما را بخیر بگرداند. 🤲
✍بهرام زاده
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#معرفی_کتاب_کودک
«آن پایین چه خبر است؟»
کتاب " آن پایین چه خبر است؟" همکاری دیگری از مک بارنت و جان کلاسن از دسته کتاب های فلسفی است. کتابی که انشارات پرتقال آن را چاپ کرده است و خانم آناهیا حضرتی ترجمه کرده.
داستان کتاب از این قرار است که دیو و سام، شخصیت های داستان، به دنبال ماجراجویی ای چاله ای می کَنند تا چیز خارق العاده ای پیدا کنند. چیز خارق العاده ای که مفهوم آن، از نظر مخاطب می تواند دامنه ی گسترده ای داشته باشد.
نکته قابل توجه در این داستان این است که کودک، همراه با خوانش داستان و یا دیدن تصاویر، به فکر فرو می رود و در ذهنش سوالاتی ایجاد می شود از دسته چرایی ها و چگونگی ها و چطورها!
تصویرگری کتاب، مانند آثار دیگر جان کلاسن ساده و کم جزئیات اما جذاب است. متن هم پا به پای تصویر جلو آمده و با کوتاه نویسی خود را هماهنگ با تصویر کرده است.
این کتاب را می توان برای کودکان 4 سال به بالا خواند. همچنین "آن پایین چه خبر است؟" قابلیت این را هم دارد که یک بزرگسال مانند من را هم سرگرم و جذب کند.
✍فاطمه ممشلی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
وعده ی گنبد
روبهروی بقیع ایستاده بودم.ساکت، بیحرکت، مثل کسی که یک تکه از خودش را توی خاک گم کرده باشد. هیچ نشانی نبود، نه گنبدی، نه سایهای. فقط خاک، خاکی که میدانستم در دلش عزیزترینها خوابیدهاند، ولی نه اسمی، نه نشانی، نه حتی یک سنگ کوچک که بشود پیشش نشست و دلداد.
باد ملایمی از سمت حرم پیامبر میآمد و چادرم را عقب میزد، ولی بغضم نه پس میرفت، نه میترکید، همانجا مونده بود. حس غربت عجیبی بود، انگار صدای ضجه مادرانهام توی آن خاک گم میشد.
زمزمه کردم:
"کاش فقط یه بار، فقط یه بار میتونستم سرم رو بذارم کنار تربت بینشونتون و راحت گریه کنم.نه دزدکی، نه یواشکی."
رفتم، ولی دلم آنجا ماند.
دو ماه بعد در سامرا بودم.گنبد طلاییِ تازهساز از دور برق میزد. همان گنبدی که چند سال پیش ویران شد و قلب من هم با آن شکست. آن روز، وقتی آوارها را دیدم، چنان آتشی در دلم افتاد که فکر میکردم خاموش نمیشود. ولی حالا آنجا ایستاده بودم، با اشک، اما اینبار اشک شوق.
رفتم نزدیک، سرم را گذاشتم به دیوار حرم، چشمها را بستم...و انگار از دل دیوار صدایی با من حرف زد. صدایی نرم، مادرانه و آشنا:"غصه نخور دخترم. بقیع هم بیحرم نمیمونه. یه روز میرسه، شاید نه زود، ولی حتماً میرسه، که تو همونجا زانو بزنی، سر بذاری رو ضریح و با خیال راحت زیارت بخونی،نه یواشکی، نه با ترس."
اشک از چشمهایم سُر خورد پایین. خندیدم،همانطور که اشک میریختم، خندیدم.
حالا دیگر دلم به روشنایی وعدهای گرم شده بود.
و من، هنوز منتظرم،با امید.
#بقیع
✍مریم ادبی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نه! گمان مبر که این مرد غزّاویست که در آتش میسوزد. این منم! تویی! ما هستیم!
او اکنون در سایهسار درختانِ بهشت، قدم میزند؛ شانه به شانۀ دوستانِ مجاهدش.
این تصویر که میبینی انسان است که مصرّانه به صندلیِ غفلت تکیه زده و شعلههای بیتفاوتی گرداگرد او میرقصند. این انسانیت است که ذره ذره خاکستر میشود.
وجدان است که خودخوداسته تن به نابودی سپرده و راه را برای رجعت به اصالت خویش، بسته.
وگرنه آتش که برای مرد غزّاوی فرشته نجات است؛ نجات از ننگِ زیستن در زمانهای که صیحۀ مرگبار مادران و سردیِ بیجانِ نوزادان، به قدر نشتر زدنی مردمان را آزار ندهد. ننگِ زیستن با مردمانی چون ما.
_تند و بی ملاحظه چون آتش، که نویسنده از دست روی دست گذاشتن به ملال آمده.
#غزه
✍نجمه اصغری نکاح
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«قلبِ دلداده»
شاید شما هم ندانید اینجا کجاست. دفعه اول من هم که دیدم نمیدانستم.
اینجا بقیع، بارگاه چهار امام شیعیان هست. جایی که چهار نورِ خدا آرمیدهاند و مکانِ رساندن هدایت و رهبری بندگانِ خدا. بار دیگر به عکس نگاه میکنم. میسوزم از تهِ دل. نه فقط برای اینکه بقیع گنبد و بارگاه ندارد نه! بلکه برای مظلومیتِ امامانم. درست است که به چشم خودم ندیدم اما نمیشود شیعه باشی و قلبت به امامت وصل نباشد! همان نیم نگاهی که دلِ من هم پرواز کرد آنجا. خواستم بنشینم و دعا کنم. زیارت امینالله بخوانم و از دور سلام به مادرم زهرا(س) دهم. با اینکه نمیدانم مزارش کجاست، تسبیحات اربعهاش را بگویم و زیر لب با خودم بگویم:« یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور! کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور!»
السلام علیک یا ائمه بقیع...
#سالروز_تخریب_قبور_ائمه
✍مائده اصغری
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.