از چند روز قبل خودم را برای داشتن شب قدری با شکوه آماده کرده بودم.
لیست برنامه های تلویزیون را در آورده بودم تا خوبهایش را جدا کنم.
و حقیقتاً یک سینِ برنامه عالی درآوردم.
مدت زمانی هم برای تفکر و اندیشیدن به خودم اختصاص داده بودم.
اما در دنیا همه چیز آنطور که ما میخواهیم پیش نمی رود.
برنامه ها تغییر کرد:
دعای جوشن کبیر داشت حسابی به جانم می نشست. گریه میخواست قلبم را سبک کند که پسرم آمد و چادر را از روی صورتم کنار زد: مامان. چی شده؟ مامان گریه نکن.
از پشت پرده اشک نگاهش کردم. در ذهنم دنبال راهی برای سرگرمی اش گشتم.
رفتم آشپزخانه و چند بیسکوییت برایش آوردم.
خوردنش که تمام شد دفترش را گذاشت کنارم و گفت: مامان برام نقاشی بکش.
سفارش انواع حیوانها، گلها و ماشینها را داد. همه را کشیدم.
مداد رنگی ها را دادم دستش : خوب ، حالا تو رنگشون کن تا قشنگ تر بشن. باشه؟
مشغول شد. با خیال راحت دوباره دلم را در اختیار جوشن کبیر قرار دادم.
دو دقیقه بعد پسرم مداد زردش را گذاشت کف دستم: مامان بیا باهم رنگ کنیم. تنهایی دوست ندارم .
تصمیم سختی بود. اما ترجیح دادم نه نگویم. با خودم فکر کردم تلویزیون که دارد میخواند. همزمان با رنگ آمیزی دعا را می شنوم.
اما او پیشنهادها، آرزوها ، داستانها و هر آنچه در ذهن پرشور و حرارتش میگذشت برایم تعریف میکرد.
چیزی نگذشت که نقاشی را رها کرد. رفت سراغ کتابخانه و از طبقه پایین کتابی آورد.خواست برایش بخوانم.
سرش را روی پایم گذاشت و گوش کرد.
نرم نرم پلک هایش خسته شدند. خوابید. چادرم را روی هم جمع کردم تا برایش بالش بشود.
با خودم گفتم حالا که خوابیده فرصت را غنیمت بشمرم و بخشهای دیگری از دعا را بخوانم.
از جا بلند شدم. نگاهم به ساعت افتاد.
فقط یک ساعت تا اذان صبح مانده بود.باید سحری به موقع آماده می شد.
گاز و سماور را روشن کردم و شنیدم: الغوث الغوث ...
ظرفها را آماده کردم و جمله ای دلم را شکست: یَا مَنْ هُوَ لِمَنْ دَعَاهُ مُجِیبٌ
سفره را گذاشتم و فراز پایانی دعا را گوش کردم.
تمام شد. شب قدر اول به پایان رسید.
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
صبح که پسرم از خواب بیدار شد با چشم های نیمه باز گفت: مامان دوباره کِی شب قدر میشه؟دوست دارم بازم باهم دعا گوش بدیم و نقاشی بکشیم.
در دلم خواندم:
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی.
آن شب قدر که این تازه براتم دادند.
✍ فهیمه فرشتیان
#شب_قدر
@jaryaniha
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺مهمترین چیزی که باید برای شب قدر آماده کرد...
💢 ۵ نکته برای آماده کردن دل و قلب در #شب_قدر
📝متن و صوت
📎 panahian.ir/post/2346
@Panahian_ir
@IslamLifeStyles
«چه برنامه ریزی جانداری!
هدفگذاری های دقیق و پله به پله.
و در همه جوانب از مادری ام گرفته تا نوشتن های متعدد و ارتباطات با دوستان و آشنایان و ده ها شاخه دیگر از درخت عمری که دارد به ۴۰ نزدیک می شود. دیگر باید ثمری بدهد تا دیر نشده.
میان این بالا و پایین ها ذهنم می رود سراغ آینده بچه هایم. این فکر از جا بلندم می کند. سری به هر سه تاشان می زنم. رواندازها را تا شانه هایشان بالا می کشم. دلم نمی آید بگذارمشان و بروم سراغ کاغذ و خودکار. می ایستم تا بیشتر باور کنم که چقدر مادرم.
🌀نمی دانم نور چراغ ماشین عبوری در خیابان است یا روح پاک بچه ها که بی هوا قلبم را می برد جایی دیگر.
می شوم زنی با چادر نماز در میان اردوگاهی اطراف خان یونس. نمی دانم دقیقاً کجایم. اما هر چه هست اطراف را کمی می پایم. همه خوابند. از اتاقک پارچه ای مان بیرون می روم تا زیر نور ماه کمی به خودم فکر کنم.
زن دیگری چادر نماز به سر رد می شود و با اشاره سلام می دهد. این روزها تمام ما در غزه همین طور می پوشیم، لباس شب و روزمان این است.
می نشینم روی آجرهایی که بچه ها برای نشستن بالای هم چیده اند.
🔅می خواهم به آینده خودم و فرزندانم بیندیشم.
می خواهم اما.....
اما نمی توانم.
چون این چیزها برای من کوچک است. چون من افقم بلندتر از این اندازه هاست.
من اینجا، در غزه، میان خاک و خون ایستاده ام تا عقیده ای را پابرجا نگه دارم. مانده ام تا قبله اول همه مسلمانان جهان را حفظ کنم. بچه هایم را و خودم را فدا کنم تا فریاد حق خواهی که اکنون از گوشه گوشه جهان برخاسته بی ثمر نماند.
من کار بسیار دارم، و بچه هایم نیز.
اما برنامه اصلی ما این است که زندگی کنیم، امیدوار و آماده. آماده برای روز فتح بزرگ. برای روز آزادی قدس.
🌀🌀به خودم باز می گردم. نشسته ام کنج اتاق بچه ها.
من همه مادری ام را
و فرزندانم را
تمام لحظاتی را که برای خودم برنامه می ریزم و نقشه هایی که برای ثمر دادن می چینم مدیون زنی هستم که اکنون تمام هدفش حفظ قدرت دنیای اسلام است.
او با هر امکانی که دارد محکم ایستاده.
من چه خواهم کرد؟
باید دفترم را بردارم و شاخه ای دیگر برای درخت عمرم رسم کنم.....
✍فهیمه فرشتیان
#شب_قدر
#هدفگذاری
#غزه
#زنان_غزه
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
«میهمان هیئت»
خانم معلم با صبر و حوصله مقوا را قیچی زده، کارتنها را کنار هم برش زده، پارچه را وصل کرده تا عروسکهای نمایشی میهمانِ امشب هیئتِ بچهها باشند.
عروسک گردان بودم و با روندِ داستان هر عروسکی میآمد و میرفت. بچههایی که در مراسم شب نوزدهم فقط جیغ میکشیدند و کتک کاری، حالا نشسته و محو تماشای برنامه بودند. خلاقیتِ ساخت و ساز وسایل را دوست داشتم و همین طور ارتباط برگههای رنگآمیزی با موضوع قصه را.
- زهرا خانم بقیه نونهای سحری رو میریزه بیرون داخل حوض، گنجشک با ولع میخوره! چقدر خوبه که حواسمون به اطرافمون باشه! حتی به گنجشک روی درخت!
ایستاده بودم و نگاه میکردم به تکتک بچهها. احساسِ طراوت و شادابی داشتم در بینشان. هر قدر هم خسته باشم اما در کنارِ آنها کودکِ درونم به مرحلهٔ بیش فعالی میرسد. ناگهان بغض هجوم میآورد به گلویم. یاد آن مردی که شبانهروز به فکر مردمِ روزگارِ خود بود میافتم. همانی که در میان نامردان ایستاد. وقتی در مقابلش به همسرش جسارت کردند، از حرفِ حقش کوتاه نیامد. شاید او هم مهمان ِ مهدِ کودکمان شده بود. نمیدانم، فقط به ذهنم خطور میکند؛ دستانِ پر مهرش بر سرِ تمامی مردمانِ این شهر کشیده میشود و در شبِ شهادتش یاری میکند و پیوندِ قلوبِ جهانیان با پروردگارِ عالم میشود.
« علی آن شیرِ خدا، شاه عرب؛
اُلفتی داشته با این دلِ شب؛
شب ز اسرار علی ع آگاه است!
دلِ شب محرم سرُ الله است!»
#شب_قدر
#نوروز_علوی
#شهادت_حضرت_علی
#جامرمضانجریان
✍مائده اصغری
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.