بسم الله...
📚سقای آب و ادب
✍نویسنده : سید مهدی شجاعی
📝نشر : نیستان
| تمام ادب عباس (ع) در همه ی عمر این بوده است که خواسته نگفته ی حسین را بشناسد و در اجرا و اجابتش سر بسپارد. امروز اما حسین (ع) خواسته اش را آن هم با لحن خواهش و خضوع به زبان آورده است.
پس برای عباس این فقط یک مشک آب نیست. قیمتی ترین محموله ی عالم است. این فقط یک مشک آب نیست، رسالت تاریخی عباس است. |
ابالفضل العباس (ع) برای همه ی ما نماد ولایت پذیری و ادب در برابر امام است.
سید مهدی شجاعی در کتاب سقای آب و ادب، این سرسپرده ی امام را از جهات مختلف روایت کرده است و رشادت و ادب ایشان را به قلم آورده است.
🔰
متن روان و قلم زیبا و توصیفات بدیع سید مهدی شجاعی این کتاب را برای نوجوان تا بزرگسال خواندنی کرده است.
این روزها خالی از لطف نیست اگر با کتاب سقای آب و ادب هم دم بشوید.
✍انسیه سادات یعقوبی
#معرفی_کتاب
@jaryaniha
«پیچیده شمیمت همهجا ای تن بیسر
چون شیشه عطری که سرش گم شده باشد..»
#سعید_بیابانکی
@jaryaniha
سلام دوستان جریانی
لطفا به دوستان و آشنایان تون که مهارت و استعداد و دغدغه در زمینه کمیک استریپ دارند اطلاع بدید.
جهت کسب اطلاعات بیشتر به ای دی زیر مراجعه بفرمایید:
@immajidkarimi
@jaryaniha
من رنج های دلم را،
یکی یکی برداشتم و صیقل دادم، برق افتاد و نگین شد!
و نگین هایم را،
یکی یکی برداشتم و به نخ کشیدم، تسبیح شد!
و دانه های تسبیحم را،
یکی یکی طی کردم به سر انگشت تنهایی.
در حالی که ذکر لبم این بود:
الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر...
✍️مریم درانی
@jaryaniha
«هجدهم مردادماه، سالروز شهادت شهید محسن حججی و بزرگداشت روز شهدای مدافع حرم، گرامی باد.»
❣یادشان همواره زنده...
راهشان پر رهرو...🤲
@jaryaniha
#ذره_بین
گرچه من مادربزرگ نیستم، اما از آنجایی که عمرم را پای جریان گذاشتم بگذارید کمی حرف های مادربزرگی بزنم! ☺️
ببینید بچه ها، شمایی که دارید کار می کنید برای این کشور، چیزی که امثال ما باید جمع کنیم از جنس *عدد نیست.
چیزی که باید جمع کنیم از جنس انسان است.
ما باید خودمان را با هم جمع کنیم.
و با هم دژ بسازیم.
دژ محکمی برای دفاع از حق و مقابله با دشمن.
و صد البته دژی برای بهره مندی همه مان از نعمات.
قصه از این قرار است که ما در جریان، مدت ها بود به ضرورت #تولید_کتاب_کودک پی برده بودیم.
با تاکید رهبری در نمایشگاه کتاب امسال مصمم تر شدیم برای چاپ.
هر طور بود، اولین کتاب کودکمان را چاپ کردیم بدون هیچ حمایتی. تمام پولش از باور اعضای جریان جمع شد.
حالا برای کتاب دوممان، با تصویرگری مذهبی، هیئتی و انقلابی شروع به مذاکره کردیم.
و رسیدیم به عددها... و اما عددها... امان از عددها...
عددهایی که کمر کسی که می توانست در دژ تو باشد می شکند.
حیف از جمع هایی که به خاطر عددها متلاشی می شوند.
و مالی که دود می شود در اسپنددان خودی ها.
و دژهایی که تشکیل نمی شوند... .
حیف از حرف رهبر که منتظر جور شدن اعداد است.
حیف!
نه اینکه معنی این حرف ها ضایع شدن حقوق باشد،نه، فقط کاش متوجه بودیم دژ که تشکیل شود آن عددهای به ظاهر غول در برابر نعمات و برکاتی که نازل می شود هیچند... .
* سوره مبارکه همزه، آیه دو، تکان دهنده است!
@jaryaniha
.
«با چشمانی بهت زده به بلیط در دستش نگاه کرد و خندید. فکر کرد این سفر چقدر خوش میگذرد، اولین بارش بود که با هواپیما سفر میکرد. خوشحال بود که اینبار لازم نیست غذایش را با یاسین تقسیم کند، حتی میتوانست در انشای اول سالش خاطرات سفرش را بنویسد. دلدل میزد که برسند فرودگاه و این سفر شروع شود. یاسین هم داشت بلیطش را برانداز میکرد. اوهم فکر تقسیم نکردن غذای هواپیما بود. مادر گفته بود اگر بچه ها آرام در هواپیما بنشینند یک هواپیمای اسباببازی میدهند. دوست داشت بجای یکی دوتا بگیرد که بعدا به محمد بدهد تا باهم بازی کنند. با خودش گفته بود یک موقعی که یگانه حواسش نباشد میرود و کنار پنجره مینشیند. اما نگاه مادر اضطرابی عجیب داشت، هم شوق داشت هم بهت زده بود.
یگانه دقیق خیره شد در چشم های مادر، میخواست بفهمد در دل مادر چه اتفاقی افتاده، اما نفهمید.
ده دقیقه به پروازشان مانده بود، بچه ها در سالن نشسته بودند و داشتند آماده میشدند که برای بازرسی بروند. تلفن پدر بزرگ زنگ خورد، خیلی طولانی نبود. بعد پدر بزرگ بی هیچ حرفی بلیطها را از بچهها گرفت، حتی از مادر و رفت جای باجه و بلیطها را تحویل داد. یگانه دوید پشت سر پدربزرگ، وقتی رسید مأمور باجه با چشمانی بهت زده به بلیط های در دستش نگاه کرد و پرسید:«الان؟! آخه چرا، زودتر باید فکر میکردی پدر جان» پدر بزرگ لبخند زد:«بله، ببخشید دیگه زحمت شما شد» باجه دار گفت:«پرواز سوریه دیگه نداریم ها، من شما جماعت رو میشناسم پنج دقیقه دیگه نیاید بگید بلیط هامون رو پس بدید» پدر بزرگ بازهم خندید:«من از اول هم قرار نبود برم، نوه هام و دخترمو داشتم میفرستادم میخواستن برن باباشونو ببینن... حالا مثل اینکه قراره ایشون بیاد.»
باجه دار میفهمد که پدر رزمنده است، و البته چیز دیگری هم فهمیده که لحنش محترمانه تر شود: «خیر باشه، بهر حال شما فکر هاتو بکن پدر جان، ثبت سیستم بشه باید مجدد هزینه پرداخت کنی ها.»
مردی که پشت سر پدر بزرگ ایستاده بود گفت:«دیروز یکی از این کله گنده هاشون میگفت نیرو کم دارن بجز مجروح ها تازه وخیم ها کسی بر نمیگردد.»
پدر بزرگ برگشت به سمت مرد. با ایما و اشاره نگاهش کرد، طوری که مرد بفهمد و یگانه نه. با لبخند همیشگی لب باز کرد: «داماد من لیاقتش بیشتر از مجروحیت بود، کمتر از یک سال پیش با یکی از رفیق های شهیدش قول و قرار گذاشته بودند. میخواستند هرکه زودتر رفتنی شد دعوت نامه آن یکی را بفرستد. این بچه زود حاجت میگرفت، سر ازدواجش هم همین شد... سر تون رو درد نیارم، این سفر روزی بچه های ما نبوده...»
یگانه مبهوت حالات پدر بزرگ بود، میفهمید قرار است که چیزی از این حرف ها نفهمد. حس میکرد مثل مادر اضطراب دارد.»
✍سیده فاطمه قلمشاهی
#جوانه
@jaryaniha
«هر صبحِ سحر، میدهم از دور سلامت
ششگوشه شده، قلبِمن انگار ز نامت
دلتنگ طواف حرمت، گوشه ی چشمی
بر عاشـقِ دیوانه ی بیــمار مُدامت»
#نگین_نقیبی
@jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«باشکوهترین محرم تاریخ زیر خیمه امام حسین«ع» را ببینید و لذت ببرید...
محرم ۱۴۰۲ شمسی.»
@jaryaniha
#لحظه_نگاشت
«همیشه وقتی کوچولوی خونه میخوابه، اول چند صفحه کتاب میخونم تا تمرکزم بیاد سرجاش...
مهمانگاه، کتاب مناسبتی محرم امساله...
ادامهی مجموعهی کاشوب از نشر اطراف.
خیلی این تم رو دوست دارم، حال و هوای کتاب برآمده از جنس خالص مردم و خاطره هاشون هست.
مجموعهی کاشوب روایت هایی متفاوت از روضههایی است که زندگی میکنیم.
گاهی چقدر حسرت میخورم از اینکه، مثل این آدمها خاطره ندارم...»
✍ انصاری زاده
#مهمان_گاه
#اطراف
@jaryaniha
#جریان_نوشت
داشتم به خرده روایت ها فکر می کردم. بچه های روایت می دانند خرده روایت ها چه تاثیری بر روایت اصلی می گذارند.
در افکار خودم از خرده روایت به ترکیب «خرده رفاقت» رسیدم. ☺️
خرده رفاقت یک کلمهٔ من در آوردی است که بعد از دورهمی دیروز جریانی ها به وجود آمد . 😎 و شاید خیلی هم دقیق نباشد. مثلا شما بگویید چرا خرده؟!
اما خب ، چون ترکیب آهنگین جالبی بود و مرا یاد خرده روایت می انداخت، نگهش داشتم .
ما در جریان مدت هاست رفاقتی عمیق داریم. رفاقتی که روایتی کلان و دوست داشتنی دارد.
و جلساتی مثل دورهمی دیروز پر از خرده رفاقت های ماست🥰. در اصل دورهمی در حالی که سر ریز با هم بودنمان است بر کلان ِ با هم بودنمان تاثیری قوی می گذارد... .
دیروز دور هم جمع شده بودیم بدون حرف های کاری ☺️ اما نه اینکه بدون حرف باشیم.
دیروز با بازی بچه ها و بازگویی خاطرات معمولی زنانه و مادرانه گذشت. اگر فیلم نقد کردیم با زبان یک مادر بود نه کارشناس. اگر متن استوری فلانی را به چالش کشیدیم هم اتفاقی بود. 😁
دیروز با حوادثی ساده مثل خیس کردن یکی از بچه ها و شیرین زبانی های آن یکی و گریه دیگری بعد از زمین خوردن همراه بود.
دیروز ساده بود و عمیق... . و این زیبا بود 🌸🌱
#خرده_روایت
#رفاقت
#جریانی_ها
@jaryaniha
«تصور کن تو در سنگر، وَ داعش در کمین باشد
تصور کن جهانت شکل یک میدان مین باشد
تصور کن بیفتی دست داعش، تازه در دستت
عقیق سرخ باشد، «یاعلی» نقش نگین باشد»
#محمدحسین_ملکیان
@jaryaniha
🥀
دل خسته ز فقدان و غم و مرگ و فراق است
این فاجعه پیوند جهالت و نفاق است
داغ دل ما از غم قبلی سر پا بود
ناگه خبر آمد خبر از شاهچراغ است
#علی_بهاری
#شیراز_تسلیت
@jaryaniha
هدایت شده از حافظهـ
سر درد
سر درد شدیدی داشتم، اینقدر که به محسن گفتم برام از مسلمین نوافن بگیره، طول کشید برگرده گفت خیلی شلوغ بود
قرص رو خوردم و درازکشیدم.
غروب شده بود، سید حامد تماس گرفت و گفت باز شاهچراغ رو زدند.
سرم گیج میرفت، درست مثل ۴ آبان، آن هم غروب بود...گوشی رو پس از چند ساعت مصاحبه با سید نبی سجادی ( شیخ مجاهد افغانستانی) از پرواز درآورده بودم، ده ها تماس و پیام...شاهچراغ به خون کشیده شده بود.
حالا باز تاریخ تکرار میشد، نزدیک ظهر رفتیم منزل شهید غلام عباس عباسی، خیابان فضل آباد.
زن ها و مردها جدا بودند، خبر دادم از خانم ها هم بیایند تا بتوانند با مادر و دختر شهید مصاحبه بگیرند.
من و صادق مصاحبه رو شروع کردیم، شهید کمتر از یک سال خادم شده بود. دوستانش از عشق شهید به شهادت میگفتن. امسال محرم در عزاداریهای حرم شاهچراغ(ع) شرکت داشته. شاید برات شهادتش را در همین عزاداریها گرفته بود.
روایت عبدالرسول محمدی، ۲۳ مرداد ۱۴۰۲
پن: تصویر شهید عباسی
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
سنگفرشهای سفید زمینت را
خونین و سرخ میخواهند!
این دروغ را باور کردهاند؛ دروغِ غروب را
مگر خورشید غروب دارد؟!
هرکس
هرجا
هرگاه
مثل زمین به خورشید پشت کند
دروغ غروب را باور خواهد کرد!
تو حقیقت روشنی!
#حرم_جمهوری_اسلامی
#حرم_شاهچراغ
#ایران_تسلیت
@jaryaniha
آدم ساده که باشد عجیب می شود.
انگار توی دنیا، کارهایی هست که فقط آدم های ساده از پسش بر می آیند.
می گویند فلانی که دیروز حملهٔ تروریستی را متوقف کرد هم یک آدم ساده بود.
یک نیروی خدماتی ساده که امنیت شغلی هم نداشت، اما منجی امنیت شد.
منجی بودن، اوج آرزوی انسان مدرن است که سالهاست بر پرده های سینمای هالیوودی و بالیوودی آهش را می کشند و با حسرت، نقش بازی می کنندش.
غافل از اینکه زرق و برق رسانه نمی تواند سنت دنیا را تغییر دهد.
سنت این است که منجی ها، از همین آدم های ساده برگزیده می شوند.
آدم که ساده باشد، عمیق می شود.
راستی دریا هم ساده است. ساده و عمیق... .
امروز باید به واژه «ساده» زیاد فکر کنم.... .
#آدم_های_ساده
#قهرمان_داستان
@jaryaniha
نویسندگان جریان
اذان مغرب به افق شیراز
صدای اللهاکبر اذان مغرب بلند شده بود که وارد حرم شاهچراغ شدم. گوشهی دیوار ایستادم. آهی کشیدم و سلام دادم. مدت زیادی بود که به زیارت نرفته بودم. سرم را از خجالت احمدبن موسی پایین انداخته بودم و اذن ورود میخواستم. در همین حالوهوا بودم که ناگهان صدای همهمه بلند شد و سپس تیراندازی و بعد هم جیغ و فریاد. سر برگرداندم و مردی اسلحه به دست را دیدم که به سمتم میآمد و مردمی که پیشاپیش او میگریختند و فریاد میزدند.ترس مثل زلزله ی هشت ریشتری چنان وجودم را به لرزه انداخت که همه چیز و همه کس را فراموش کردم . ناگهان پایم به زمین گیر کرد و با سر به داخل ستونی سنگی رفتم و بعد از آن دنیا در برابرم تیره و تار شد. احساس می کردم جمجمه ام تکه تکه شده و مغزم از هم پاشیده. برای لحظاتی یادم نبود که کجایم و چه خبر شده. میخواستم بلند شوم، اما نمیتوانستم و سر جایم از درد به خود می پیچیدم. همه از کنارم می گریختند و هیچکس مرا نمیدید. ترس مرگ همه شان را می دواند. صدای جیغ و فریاد ها بیشتر می شد و تیر انداز به من نزدیک تر... منتظر بودم که هر لحظه گلوله ای تنم را لمس کند که ناگهان دو دست کوچک بر شانه هایم نشست و صدایی کوچک که فریاد می زد: پاشو آقا...فرار کن...پاشو...پاشو... سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. یک نفر در بین آن همه نگران من شده بود و می خواست کمکم کند. آن هم یک کودک. در برابر آن مرد کوچک شرمنده شدم، خودم را جمع و جور کردم و به او گفتم: برو...برو...اینجا نمان...برو بچه... بلند شدم و تلو تلو خوران به دنبالش دویدم .
او به سمتی گریخت و من که دیگر رمق دویدن نداشتم در کنجی پناه گرفتم. با نگاهم پسرک را دنبال می کردم تا لحظه ای که از جلوی نگاهم محو شد. ناگهان پاهایم ضعف کرد و روی دیوار سر خوردم و نشستم. اشک بر گونه هایم جاری شد و هنوز در اندیشه ی کار پسرک بودم. آن کوچک مردی که در میان آن همه مردان فقط او مرا دید و او به کمکم آمد. چیزی نگذشت که تیرانداز به دام افتاد و دستگیر شد و من دیدم کسی که او را دستگیر کرد و او را شناختم و او همان پسرک بود که لحظه ای کودکی اش را دیدم و لحظه ای جوانی اش. و یادم آمد که در این سرزمین او را باز هم دیده ام و زیاد دیده ام و بسیار زیاد دیده ام...
✍️مرجان بهرام زاده
( موقعیت داستانی اقتباسی )
@jaryaniha