هدایت شده از
گوشه های کوچکی از حضور بزرگ،حماسی، پر شور و افتخار آفرین مردم مشهد، در راه پیمایی امروز ( ۱۴۰۲/۱۱/۲۲) 👇
هدایت شده از
47.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دستهاى سبز
- آقا، بفرماييد!
اين صداى گروهى از تهي دستان شهر است كه بر روى عباهاى پهن شدهى خود نشستهاند و پارههاى نان خشكى را مىخورند. آنها وقتى مىبينند كه امام حسينعليه السلام از نزديك آنان عبور مىكند، آن بزرگ وار، را به خوردن غذايى كه دارند، تعارف مىكنند.
امامعليه السلام در كنار آنها مىنشيند و شروع به خوردن مىكند. سپس مىفرمايد:
- خداوند، متكبران را دوست نمىدارد.
آنگاه مىافزايد:
- بسيار خوب! من دعوت شما را پذيرفتم. اكنون نوبت شماست كه دعوت مرا اجابت كنيد.
مردان فقير مىپذيرند و هم راه امام حسين عليه السلام به خانهى ايشان مىروند. امامعليه السلام دستور مىدهد آن چه در خانه موجود است، براى ميهمانان بياورند.
#جواد_نعیمی
هدایت شده از
برشی از کتاب امام حسین(ع)، جلد پنجم مجموعه قصههای زندگانی چهارده معصوم(ع)، حاوی ده فصل و بیش از سی داستان کوتاه از زندگی و سیره رفتاری امام سوم شیعیان نوشته جواد نعیمی:
📖 سال چهارم هجری است و سومین طلوع آفتاب ماه شعبان. اینک رایحه شکفتن نو گلی در بوستان خاندان امامت، شور و شادمانی ویژهای را مهمان دلها کرده است.
هم اینک، من، اسماء بنت عمیس، نوزاد را در آغوش دارم و آمدهام تا با مژدهای بزرگ، او را به دستهای مبارک رسول خدا(ص) بسپارم.
خطوطی از خرسندی و شور و حالی ویژه، بر چهره پیامبر که از زبان پاکان بر او درود، نقش میبندد و نیز اندوهی توان فرسا و سنگین، ژرفای جان محمد(ص) را فرا میگیرد. او با یادآوری خزان در باغی پر ثمر و با اشاره به آینده فراروی نوزاد، بی طاقت میشود و در حالی که مرواریدهای غلتان اشک از چهره مبارکش فرو میبارد؛ خطاب به نوزادش میفرماید:
ای فرزند! لعنت خدا بر کسانی که تو را خواهند کشت!
همچنان به چهره پاک پیامبر خدا و خطوط شاد و غمین آن مینگرم و میشنوم که آن بزرگوار، نوزاد را«حسین» مینامد.
🛍️دریافت کتاب از سایت به نشر
B2n.ir/n45058
www.behnashr.com
#ماه_شعبان
#ولادت_امام_حسین (ع)
#انتشارات_به_نشر
#کتاب
@behnashr
🌺🌺🌺 طلوع ماه مهربان، روشن گر جان و جهان، افتخار زمین و آسمان، نواده ی والای نبی صلوات الله علیه و آله، فرزند گران قدر علی علیه السلام، گلی خوش بوتر از گل های یاس، فرخنده میلادحضرت ابوالفضل العباس برهمه ی عاشقان با ایمان و بر همه ی دل بسته گان ولایت فرخنده و خجسته باد. 🌺🌺🌺
هدایت شده از
یار برادر، مرد دلاور
حضرت عباس علیه السلام
جلد هشتم از مجموعه ی یازده جلدی یاران آفتاب
باز نوشته ی جواد نعیمی
ناشر : مشهد، عروج اندیشه
چاپ اول: ۱۳۸۷
شمارگان: ۵۰۰۰ نسخه ی وزیری
چاپ دوم: ۱۳۸۷
شمارگان: ۵۰۰۰ نسخه ی وزیری
چاپ سوم: ۱۳۸۹
شمارگان: ۳۰۰۰ نسخه ی وزیری
مجموع شمارگان در سه نوبت چاپ: ۱۳۰۰۰ نسخه
زاد روز خجسته ی قمر بنی هاشم، حضرت اباالفضل العباس علیه السلام و روز جانباز ( این روز عاشقان ولایت و هدایت و فرزانه گی) بر همه گان بسی مبارک و پر ثمر باد.
هدایت شده از جواد نعیمی
بار دیگر رویش سبز گلبوتهی دین ،بر شعف رهروان آیین میافزاید: ای امام چهارم! به دنیا خوش آمدی!
قصه های زنده گانی امام سجاد علیه السلام
( جلد ششم از مجموعه ی چهارده جلدی قصه های زندگانی چهارده معصوم علیهم السلام)
نوشته ی جواد نعیمی
ناشر: به نشر
چاپ اول: ۱۳۹۵
چاپ دوم: ۱۳۹۸
این کتاب پیش تر به وسیله ی ناشر دیگری با عنوان سپهر سبز ستایش نیز به چاپ رسیده است.
مجموع شمارگان در سه نوبت چاپ: ۷۰۰۰ نسخه.
روز، بر آمده. بازار مدينه شلوغ است و شاهد رفت و آمد مردمى كه براى خريد به دكانهاى گوناگون وارد مىشوند و با دستى پُر بيرون مىآيند. امام سجادعليه السلام كه در حال عبور از بازار است، چشم اش به قصابى مىافتد كه گوسفندى را براى ذبح كردن مىبرد. امامعليه السلام رو به او مىكند و مىپرسد:
- آيا به اين حيوان آب دادهاى؟
- بله آقا. ما قصابها معمولاً تا به گوسفندان آب ندهيم، آنها را سر نمىبريم.
با شنيدن اين سخن، ناگهان مرواريدهاى اشك، از ديده گان امام زينالعابدينعليه السلام بر چهرهى مبارك اش فرو مىغلتند و آن حضرت با صدايى بلند و لحنى غمآلود مىفرمايد:
- اى داد بىداد! چه مصيبتى! چه فاجعه یی! يا اباعبداللَّه! يا حسين مظلوم! حتى گوسفندان را بدون نوشاندن آب، ذبح نمىكنند! آن وقت سرِ تو را با اين كه فرزند رسول خدا بودى با لبِ تشنه از بدنت جدا كردند!
حضرت سجادعليه السلام به همين گونه مىگويد و مىگريد تا خاطرهى سالار شهيدان و اهميت شهادت او را در راه خدا، در همهى زمينها و زمانها زنده نگه دارد.
□□□
امامعليه السلام، هم راه گروهى كه او را نمىشناسند، به مسافرت مىرود. ناگهان يكى از افراد، چشم اش به ايشان مىافتد و آن حضرت را به جا، مىآورد. بىدرنگ رو به ديگران كرده و فرياد بر مىآورد:
- واى بر شما! آيا مىدانيد اين بزرگمرد چه كسى است؟
- نه! او را نمىشناسيم. مگر او كيست؟
- ياران! اين آقا، حضرت علىبن الحسينعليه السلام است.
- عجب! پس چه سعادتى نصيب ما شده كه با ايشان، هم سفريم.
به دنبال اين سخنان، افراد كاروان، به سوى امامعليه السلام مىروند و با نثار بوسه بر دست و پاى حضرت، نسبت به ايشان اداى احترام مىكنند. آن گاه مىگويند:
- اى پسر پيامبر! مگر مىخواهيد كه ما در آتش دوزخ بسوزيم؟ چرا خودتان را به ما معرفى نكرديد؟!
حضرت سجادعليه السلام نفسى تازه مىكند و به آرامى مىفرمايد:
- روزگارى با گروهى كه مرا مىشناختند هم سفر شدم. آنان براى به دست آوردن خرسندى رسول خدا، بيش از آن چه بايسته بود، به من محبت كردند و مهر ورزيدند. از همين روى، گمان بردم كه شما نيز اگر مرا بشناسيد، همان گونه رفتار مىكنيد. پس، شايستهتر دانستم كه خويشتن را از شما پنهان بدارم [تا به خاطر من، به زحمت نيفتيد.]
□□□
امام زينالعابدينعليه السلام را در مدينه زندانى كردهاند و دست و پاى آن حضرت را با غل و زنجير بستهاند. مأمورى هم براى مراقبت از ايشان، گماردهاند. يكى از ياران امامعليه السلام مىشنود كه عبدالملك مروان، مأمورانى را به شهر فرستاده، تا امام چهارم را به سوى شام ببرند. يارِ امام با اصرار زياد، از زندانبان اجازهى ديدار با آن بزرگ وار را مىگيرد و به خدمت ايشان مىشتابد. همين كه چشم او به غلها و زنجيرها مىافتد، بىتاب مىشود و مثل ابر بهارى اشك مىريزد و مىلرزد!
امام سجادعليه السلام به او مىفرمايند: «گمان مىبريد كه من در بند و اسير اين زنجيرها مىمانم؟!» آن گاه با اشارهاى كه مىكند، زنجيرها از دست و پايش فرو مىافتند. سپس امامعليه السلام مىافزايد:
- بيش از دو منزلْگاه با اين گروه، هم راه نخواهم بود.
آن ياور امام مىگويد: سه روز بعد كه مأموران سرآسيمه و نگران به مدينه باز مىگردند، اظهار مىدارند كه همه گرداگرد حضرت بودهاند و ايشان را زير نظر داشتهاند، اما ناگهان ديدهاند كه تنها غل و زنجيرها بر جاى ماندهاند و از امام خبرى نيست!
وقتى مردى به شام مىشتابد و عبدالملك مروان را از اين ماجرا آگاه مىسازد، او مىگويد:
- آرى، همان روز كه مأموران، علىبن الحسين را گم كردند، وى نزد من آمد و با خشم به من گفت:
- با من چه كار دارى؟
از هيبت اش سخت ترسيدم و گفتم:
- دوست مىدارم... دوست مىدارم كه با ما باشى!
او، سرى تكان داد و در پاسخ گفت:
- اما من دوست ندارم كه با تو باشم!
اين را گفت و بيرون رفت. نمىدانى چه وقار و هيبتى داشت. چنان كه من بر خويشتن لرزيدم و خود را قادر به هيچ كارى نديدم!
#جواد_نعیمی