دوستان گرامی!
این بار، یکی از نوشته های همسرم خانم فاطمه موسوی را خدمت شما تقدیم می کنم. گفتنی است که این اثر در کتاب باغ فرشته ها(۱۳۹۲) چاپ شده است:
قصه ی خانم سنجابه و خانم خرگوشه
در گوشه ای از یک جنگل بزرگ و سرسبز، گروهی از حیوان ها در کنار هم با صلح و صفا زندگی می کردند. از میان این حیوان ها می توان به خانواده ی آقا خرگوشه و آقا سنجابه اشاره کرد که سال های سال با هم دوست بودند و رفت وآمد داشتند.آن ها همسایه های خوبی برای هم یودند. در کارهایی که می خواستند بکنند با هم مشورت می کردند و برای هرکدام کاری یا مشکلی پیش می آمد، دیگری به او کمک می کرد.
آقا خرگوشه بازرگان بود. او به دهکده های اطراف می رفت، داد و ستد می کرد وبا خرید و فروش اجناس، زندگی اش را تامین می کرد. آقا سنجابه هم از راه کشاورزی خرج زندگی اش را در می آورد و بسیار زرنگ و با هوش بود. خانم خرگوشه و خانم سنجابه هم که مثل دو تا خواهر بودند. هر دو هم خانه دار و با سلیقه. مثلا نزدیک عید که می شد، یا جشنی، چیزی در راه بود، به کمک هم کیک ها و شیرینی های خوشمزه ای درست می کردند. خانم سنجابه هروقت به لباس یا ظرفی نیاز داشت به آقا خرگوشه سفارش می داد که برایش بیاورد.خانم خرگوشه هم میوه ها و سبزی های مورد نیاز را از آقا سنجابه می گرفت.به این ترتیب، آن ها زندگی خوب و شیرینی داشتند.
در یک روز بهاری که درخت ها پر از شکوفه شده و پرنده ها با آوازهای قشنگ شان محیط شاد و لذت بخشی را به وجود آورده بودند، آقا خرگوشه به سلامتی از سفر چند روزه اش بر گشت .او یک هدیه هم برای همسرش آورده بود. وقتی خانم خرگوشه با خوشحالی هدیه ی شوهرش را باز کرد، خیلی ذوق زده شدو گفت: « وای! دستت درد نکند.چه گردن بند مروارید قشنگی برایم آورده ای!» آقا خرگوشه پاسخ داد: « قابل شما را ندارد، خانم جان!»
خانم خرگوشه بلند شد تا گردن بندش را توی کمد بگذارد که صدای در بلند شد. خانم خرگوشه با باز کردن در، خانم سنجابه را دید. با او سلام و احوال پرسی کردو گفت: « بفرمایید تو، خواهر!» خانم سنجابه وارد لانه ی آقا خرگوشه شد و گفت:« داشتم گلدوزی می کردم، نخ کم آوردم، آمدم ببینم نخ رنگی داری، به من قرض بدهی؟»
خانم خرگوشه گفت:« بیا بنشین، تا بروم برایت بیاورم. ضمنا ببین آقا خرگوشه چه گردن بند زیبایی برایم آورده.»
خانم سنجابه نگاهی به گردن بند انداخت وگفت:« واقعا خیلی قشنگ است.مبارکت باشد.»
چند لحظه بعد، خانم خرگوشه با کلی نخ رنگی نزد خانم سنجابه بر گشت . خانم سنجابه نخ ها را گرفت و تشکر کرد و رفت.
چند ماه بعد، در یکی از روزهای تابستان، خانم سنجابه که به عروسی یکی از بشتگانش دعوت شده بود، وقتی داشت خودش را توی آینه نگاه می کرد، با خودش گفت:« جای یک گردن بند، روی گردنم خالی است!» بعد هم ناگهان چیزی به خاطرش رسید و زیر لب گفت:« گردن بند خانم خرگوشه! بله خوب است به سراغ او بروم و گردن بندش را امانت بگیرم...»
خانم سنجابه به دنبال این فکر، به در خانه ی همسایه اش رفت و به خانم خرگوشه گفت:« خواهر جان! می خواهم از تو خواهش کنم اگر می شود، همان گردن بندمرواریدت را به من امانت بدهی. عروسی یکی از بستگان دعوت هستیم، ازآن جا که بر گشتیم گردن بندت را برایت می آورم.»
خانم خرگوشه گفت:« اشکالی ندارد خواهر، الان می روم برایت می آورم.»
وقتی خانم خرگوشه، گردن بند را به خانم سنجابه می داد، به او گفت:« تا هر وقت می خواهی دستت باشد. فعلا که من آن را لازم ندارم.»
خانم سنجابه، گردن بند را گرفت و تشکر کرد و به سرعت به خانه بر گشت تا خودش را برای رفتن به عروسی آماده کند... توی عروسی، همه به گردن بند زیبای خانم سنجابه چشم دوخته بودند و از آن تعریف می کردند. خانم سنجابه هم خیلی خوشحال بود . خلاصه عروسی به خیر و خوشی به پایان رسید و خانم سنجابه به خانه برگشت...
چند روز از این ماجرا گذشته بود که خانم سنجابه وقتی داشت کارهای خانه اش را انجام می داد، صدای در را شنید. وقتی در را باز کرد، یکی از خانم های بستگانش را دید.با او سلام واحوال پرسی کرد و گفت:« بفرمایید تو.» آن خانم گفت: « مزاحم نمی شوم عزیزم.فقط یک خواهش از تو دارم امروز به یک مهمانی مهم دعوتم، می خواستم لطف کنی و همان گردن بندی را که آن روز؛ توی عروسی به گردن داشتی به من امانت بدهی. فردا آن را به تو باز می گردانم!» با شنیدن این حرف، خانم سنجابه یادش آمد که ای وای، فراموش کرده امانت مردم را پس بدهد! آن وقت به فکر فرو رفت و با خودش گفت: «چه بد شد! حالا اگر بگویم آن گردن بند مال من نیست ، مال یکی از دوستانم است آبرویم می رود! اگر هم آن را به او ندهم با خودش خواهد گفت که من خسیسم! نمی دانم! نمی دانم چه کار کنم!
آن خانم به خانم سنجابه گفت: «ببخشید، حواس تان کجاست؟ متوجه شدید چه گفتم؟!»
خانم سنجابه به خود آمد و با دستپاچگی گفت:« بله، بله ... باشد ... الان آن را برایتان می آورم.حالا بفرمایید تو، دم در که بد است!» آن خانم تشکر کرد و خانم سنجابه با رو در بایستی، به سراغ گردن بند رفت و آن را آورد و به او داد. خانم، سپاسگزاری کرد و گفت:« فردا، گردن بند را می آورم.»
خانم سنجابه هنوز هم دلش به کاری که کرده بود؛ راضی نبود، اما خودش را دلداری داد و گفت: « حالا طوری نشده، فردا که گردن بند را آورد، آن را به خانم خرگوشه پس می دهم . این جوری، نه پیش او شرمنده می شوم و نه آبرویم می رود.»
دو روز از این ماجرا هم گذشت، اما خبری از آن خانم و گردن بند امانتی نشد! خانم سنجابه بی قرار بود و دلش شور می زد. با خودش گفت:« مردم چه قدر بد قولند! قرار بود بنده ی خدا روز بعد گردتن بند را برایم بیاورد، اما هنوز خبری از او نشده!»
خانم خرگوشه برای این که این افکار، بیش تر آزارش ندهد، زنبیلش را بر داشت تا به مزرعه برود و مقداری سبزی و میوه بیاورد. همین که جند قدم از خانه اش دور شد، خانم خرگوشه را دید و با دستپاچگی با او سلام و احوال پرسی کرد. خانم خرگوشه گفت:« داشتم به خانه ی شما می آمدم، خوب شد که دیدمت. خانم سنجابه گفت:«داشتم می رفتم کمی سبزی و میوه بیاورم. شما چیزی لازم ندارید؟» خانم خرگوشه لبخندی زد و گفت:« نه عزیزم، فقط می خواستم بگویم اگر آن گردن بند را لازم نداری، بیایم آن را بگیرم، البته قابلی ندارد،ها! چون می خواهم جایی بروم، فکر کردم بهتر است ازآن استفاده کنم.»
خانم سنجابه در حالی که رنگش سرخ شده بود،با دستپاچگی به من و من افتاد...خانم خرگوشه که تا آن وقت، دوستش را به این حالت ندیده بود، پرسید:«چی شده خواهر؟ اتفاقی افتاده؟!»
خانم سنجابه با شرمندگی گفت:«نه ، نه !فقط...»
خانم خرگوشه گفت:« فقط چی؟ راحت حرف بزن!»
خانم سنجابه همه چیز را تعریف کرد. خانم خرگوشه گفت:« می بخشی ها، آن گردن بند در برابر دوستی ما، چیز مهمی نیست. اما من از تو چنین انتظاری نداشتم . آخر من آن گردن بند را به تو امانت داده بودم، نه به دیگری و تو...»
خانم سنجابه حرف خانم خرگوشه را قطع کرد و گفت:« می دانم، کار من نوعی خیانت در امانت بوده! من واقعا اشتباه کردم. نباید رو در بایستی می کردم.نباید خجالت می کشیدم. باید واقعیت را به خانم فامیل مان می گفتم. از کار بدی که کرده ام پشیمانم! خیلی هم پیش تو شرمنده ام.همین امروز می روم،گردن بند را از او می گیرم و برایت می آورم.»
خانم خرگوشه گفت:« اصلا مهم نیست. دلم نمی خواهد در دوستی ما،خللی ایجاد شود. دلم نمی خواهد از دست متن ناراحت بشوی! لطفا مرا ببخش!»
خانم سنجابه گفت:« خدا مرگم بدهد! این حرف ها چیست خواهرم؟ تو باید مرا ببخشی! کار من اشتباه بوده چرا باید از دستت ناراحت بشوم؟اتفاقا تو امروز یکی از درس های بزرگ زندگی را به من دادی. به همین جهت من از تو بسیار سپاسگزارم.»
خانم خرگوشه، صورت خانم سنجابه را بوسید و خانم سنجابه در حالی که می گفت: همین که بر گردم می روم گردن بند را می گیرم، با خانم خرگوشه خدا حافظی کرد و به سوی مزرعه به راه افتاد.
فرجام نیک
دیر گاهی است که عشق
شده مهمان دل و جان همه
مآذنه، مسجد و محراب شده نورانی
قبله ی عاطفه ها، سمت خداست
و به رغم همه ی بد خواهان
همه ی زشتی ها
گنبد خوبی و نیکی، پر نور!
همت و حس و ترنم، والاست
سخن عشق ، ندیدی زیباست؟!
بخت بیدار ، یقینا از ماست
بی گمان تازش یاطل، خاری است
که خلیده به کف جان مهاجم ها!
مهر و پیروزی و فرجام قشنگ
توامان، آینه ی خوبی هاست!
این زمان ، مدرسه ی همت و عشق
دانش آموخته گانی دارد
که به هابیل و به آدم گویند:
شور و شیدایی و پیروزی ما
جاوید است!
#جواد_نعیمی
نگاه!
کسی یک عینک رنگین
به روی دیدهگان اش داشت
و دنیا را بسی تیره
بسی تاریک، بسی هم مات میدید!
که من آهسته دستام را
به روی شانهی او آشنا کردم
و گفتم:
جان من! دنیا چنین تاریک و تیره نیست،
که میبینی و میگویی!
اگر آن عینک و آن شیشهی تاریک بین را
زچشم خویش برداری
نگاه ات روز روشن را
به خوبی باز خواهد یافت
و میبینی که نور تابناک حضرت خورشید
از هر سو، نمایان است!
#جواد_نعیمی
هماندیشی؟!
نه! نمیشود! باور کنید انگار بعضی از ما عادت کردهاند که از هماندیشی بگریزند! حالا بگذریم از معدود افرادی که اصولاً از اندیشیدن گریزاناند! امّا به هر روی، من وقتی میخواهم قلم بزنم، میبینم که با یک انگشت نمیتوانم قلم را به گردش دربیاورم. اگر انگشتانام به کمکام نیایند و با هم و با من همکاری و همآهنگی نکنند، نهتنها من نمیتوانم بنویسم که شما هم نمیتوانید از اندیشههای من آگاهی یابید! تأکید بر ضرورت و اهمیت هماندیشی و همکاری، شاید کاری تکراری و ملالآور باشد، امّا ملالتبارتر از آن، این است که متأسفانه هر کدام از ما، به تنهایی اسب مراد خویش را زین میکنیم و به سوی مقصد میتازیم. حال آنکه اگر دست همدیگر را بگیریم، کمتر از روی آن اسب، فرو میافتیم، کمتر زمین میخوریم، کمتر خسارت میبینیم و در عوض به نتایج مثبت بیشتری دست مییابیم.
من در این مجال اندک، فقط اشارهای گذرا به مسایل فرهنگی میکنم. شما خودتان با ذوق و دانش و تجربهای که دارید، این نکتهی اساسی را به دیگر مسایل فردی و اجتماعی، اخلاقی و سیاسی تعمیم بدهید. ببینید! ما چهقدر مراکز فرهنگی داریم و چهقدر از مراکز فرهنگی ما، در داخل خود، شعبههای گوناگون فرهنگی دارند! مثلاً میبینید یک مؤسسهی مهم و مطرح، دو یا سه بخش و مرکز انتشاراتی در زیرمجموعهی خودش دارد! خوب، اگر اینها، همه با هم یک مجتمع نیرومند و کارآ را تشکیل بدهند، اگر آن همه نیرو و بودجه و امکانات در یکجا و با مدیریتی واحد متمرکز شده و سامان یابند، آیا کارهای سنجیدهتر، بهتر، بیشتر و مؤثرتری، انجام و فرجام نمیرسد؟!
اصلاً چرا راه دور برویم؟ خودِ ما نویسندهها، چند تا نشست و دورهمی داریم تا اولاً همه یکدیگر را ببینیم و بشناسیم و با کارهای هم، بیشتر آشنا شویم، در زمینهی مسایل گوناگون و سوژههای قابل کار، تبادل فکر و نظر کنیم و از کارهای تکراری و کمحاصل بپرهیزیم و یا نه، اصلاً بنشینیم با هم حرف بزنیم و مثلاً برای یکدیگر لطیفه تعریف کنیم! باور نمیکنید که در همین حد هم، همدلی و همگامی و هماهنگی مؤثر خواهد بود؟!
باز، خوشا به حال دوستان شاعرمان که به بهانهی پارهای از شب شعرها، نشستها و یا جلسههای شعرخوانی، هفتهای یا ماهی یک بار، گرد هم میآیند.
اینگونه دیدارها، کمترین ثمره و اثرش، تجدید روحیه، تمدد اعصاب و تفرجی معنوی به شمار میروند. اصلاً شما اگر با اعضای خانوادهتان، هماندیشی و همگامی و همراهی نداشته باشید، مگر میتوانید زندگی خوش و آرامی را سپری کنید؟! بیایید کمی بیشتر به این نکتهها بیندیشیم!
#جواد_نعیمی
• عشق
و عشق
چه واژهی شرمآگینی است
اگر که در بستر ایمان
و در اتاق عفاف
نیارمیده باشد!
#جواد_نعیمی
معرفی کتاب قتوت سرخ صنوبر در برنامه ی قاب هنر - مرکز صدا و سیمای خراسان رضوی
چهارشنبه ۵/۲۵/ ۱۴۰۲
قنوت سرخ صنوبر
جواد نعیمی
ناشر: مزکز چاپ و نشر سازمان تبلیغات اسلامی
چاپ اول: ۱۳۷۳
۹۷ صفحه
شمارگان: ۳۰۰۰ نسخه ی رقعی
خودتحقیری؛ چرا؟!
سوگمندانه، گاه با افرادی روبهرو میشویم که ساز تحقیرخود و میهن خویش را مینوازند! و چنان در این بیراهه میتازند که کسی به گردشان هم نمیرسد! اینان چشم بر هر پیشرفت، هر پدیدهی مثبت و هر نیکی و خوبییی فرو میبندند و جز به چیزهای ناپسند و نا مطلوب نمینگرند. به توانمندیها بی اعتنایند و در عمل، آب به آسیاب دشمن میریزند! این انکار واقعیتها و خودکمبینیها وکوچک انگاریها، به نا امیدی افراد و دور ماندن از کاروان پرشتاب پیشرفتها میانجامد. هم از این روی گناهی نا بخشودنی تلقی میشود. چه آنکه همنوایی با دشمنان نیز به شمار میرود!
کسانی که نسبت به والاییها، پویشهای مثبت و پر ثمر و پایداریها و پیروزیها، بی اعتنا میمانند؛ هم به خود و هم به دیگران، ستم روا میدارند! چنین کاری چه آگاهانه و مغرضانه و چه ناآگانه و غافلانه شکل بگیرد، بی گمان سودی برای فرد و جامعه در بر ندارد.
بدیهی است کسی نمیتواند منکر پارهای نا رساییها، نا درستیها و حتی گاه فسادها یی در برخی زمینهها باشد، اما ندیدن گامهای بلند، پروازها و پایداریها و پویشهای غرورآفرین، شایستهی کسانی که به سربلندی و عظمت و اقتدار میهن اسلامی خویش؛ میاندیشاند، نیست!
چه نیکوست که به جای همگامی و همراهی با دشمنان و بدخواهان، بیش از هرچیز، به سرافرازی، شکوفایی، استغنا، اعتلا و درخشش میهن و زیستگاه ارجمند خود، بپردازیم و بدینگونه، گامی در راه احیای نیکیها و ارزشهای والا بر داریم.
#جواد_نعیمی
مورچهها / نوشته ی جبران خلیل جبران / ترجمه ی جواد نعیمی
سه مورچه، بر روى بينى مردى كه در آفتاب خوابيده بود، به هم رسيدند. پس از آن كه به همديگر سلام كردند، به گفتگو با يكديگر پرداختند.
مورچهى اوّلى گفت:
اين تپهها و زمينها چقدر خشك و خالىاند! تا به حال چنين جايى نديده بودم. از صبح دنبال دانهاى، گندمى، چيزى، مىگردم؛ امّا تا به حال هيچ چيز پيدا نكردهام.
مورچهى دوّمى گفت:
من هم مثل تو، همهى گوشه و كنارها را جستجو كردهام، انگار ما، در مردابى هستيم كه چيزى در آن نمىرويد!
در اين هنگام، مورچهى سوّمى سرش را بلند كرد و گفت:
گوش كنيد دوستان! به نظر من، ما هم اكنون روى بينى يك مورچهى بسيار بزرگ و ترسناك ايستادهايم. مورچهاى كه آن قدر بزرگ است كه ما نمىتوانيم او را به درستى ببينيم. سايهاش هم، چنان بزرگ است كه نمىشود انتهايش را ديد. از اين ها گذشته، صداى او هم آن قدر بلند است كه ما، از شنيدن آن عاجزيم.
سخن مورچهى سوّم كه به اين جا رسيد، دو مورچهى ديگر، نگاهى به هم انداختند و با تمسخر، به او خنديدند.
در اين هنگام، مرد، از خواب برخاست و بينىاش را خاراند. هر سه مورچه با هم به پايين افتادند!
#جواد_نعیمی
چلچراغ دانایی : زندگانی حضرت امام محمد باقر علیه السلام
نوشته ی جواد نعیمی
ناشر: کانون فرهنگی هنری امام باقر علیه السلام
تاریخ چاپ: ۱۳۸۶
شمارگان: پنجاه هزار نسخه ی پالتویی
قصه های زنده گانی امام محمد باقر علیه السلام
نوشته ی جواد نعیمی
ناشر: به نشر
چاپ اول: ۱۳۹۵
چاب دوم: ۱۳۹۸
شمارگان: ۲۰۰۰ نسخه
گُلِ کلام!
میاندیشم چه اندازه خوب و زیباست که همواره، هم خوب حرف بزنیم و هم حرفِ خوب بزنیم! بیگمان، پرخاشگری زبانی یا خشونت کلامی، بسان تیرو نیزه و خنجر، دل و روان مخاطب را میخراشد و زخمی میکند!
کلام نرم و محترمانه اما به دستهای نوازشگری میمانَد که با لطافت، بر سر و روی آدمی کشیده میشود.
هنگامی که با آرامش و نرمایش، دیگران را مخاطب قرار میدهیم، آنها نه تنها به حرفهایمان گوش میسپارند؛ بلکه این فرصت را هم مییابند که به محتوای سخنان مانیز بیندیشند و به درستی یا نادرستی آن، پی ببرند. حال آن که درشتی واژهها و سخنان به دور از ادب و اندیشه، مخاطب را از تعمق در فهم و درک محتوای کلمات باز داشته و از شنیدن ظاهر حرفهای ما هم بیزار میکند!
نکتهی دیگر آنکه هرگاه خوب سخن بگویی و سخن خوب هم بر زبان بیاوریم، در واقع زمینههای مثبتنگری و مثبتگرایی را در مخاطب خویش، آماده و فراهم ساختهایم. در غیر این صورت، با واکنشهای منفی او روبهرو خواهیم شد.
پس، بهتر است که از واژهگان زیبا بهره ببریم و حرفهایمان را به درستی و زیبایی بیان کنیم تا پیوسته از پویندهگان راه والاییها و احیاگران نیکیها و مددرسانان به ماندهگاری آنها، باشیم!