فرجام نیک
دیر گاهی است که عشق
شده مهمان دل و جان همه
مآذنه، مسجد و محراب شده نورانی
قبله ی عاطفه ها، سمت خداست
و به رغم همه ی بد خواهان
همه ی زشتی ها
گنبد خوبی و نیکی، پر نور!
همت و حس و ترنم، والاست
سخن عشق ، ندیدی زیباست؟!
بخت بیدار ، یقینا از ماست
بی گمان تازش یاطل، خاری است
که خلیده به کف جان مهاجم ها!
مهر و پیروزی و فرجام قشنگ
توامان، آینه ی خوبی هاست!
این زمان ، مدرسه ی همت و عشق
دانش آموخته گانی دارد
که به هابیل و به آدم گویند:
شور و شیدایی و پیروزی ما
جاوید است!
#جواد_نعیمی
نگاه!
کسی یک عینک رنگین
به روی دیدهگان اش داشت
و دنیا را بسی تیره
بسی تاریک، بسی هم مات میدید!
که من آهسته دستام را
به روی شانهی او آشنا کردم
و گفتم:
جان من! دنیا چنین تاریک و تیره نیست،
که میبینی و میگویی!
اگر آن عینک و آن شیشهی تاریک بین را
زچشم خویش برداری
نگاه ات روز روشن را
به خوبی باز خواهد یافت
و میبینی که نور تابناک حضرت خورشید
از هر سو، نمایان است!
#جواد_نعیمی
هماندیشی؟!
نه! نمیشود! باور کنید انگار بعضی از ما عادت کردهاند که از هماندیشی بگریزند! حالا بگذریم از معدود افرادی که اصولاً از اندیشیدن گریزاناند! امّا به هر روی، من وقتی میخواهم قلم بزنم، میبینم که با یک انگشت نمیتوانم قلم را به گردش دربیاورم. اگر انگشتانام به کمکام نیایند و با هم و با من همکاری و همآهنگی نکنند، نهتنها من نمیتوانم بنویسم که شما هم نمیتوانید از اندیشههای من آگاهی یابید! تأکید بر ضرورت و اهمیت هماندیشی و همکاری، شاید کاری تکراری و ملالآور باشد، امّا ملالتبارتر از آن، این است که متأسفانه هر کدام از ما، به تنهایی اسب مراد خویش را زین میکنیم و به سوی مقصد میتازیم. حال آنکه اگر دست همدیگر را بگیریم، کمتر از روی آن اسب، فرو میافتیم، کمتر زمین میخوریم، کمتر خسارت میبینیم و در عوض به نتایج مثبت بیشتری دست مییابیم.
من در این مجال اندک، فقط اشارهای گذرا به مسایل فرهنگی میکنم. شما خودتان با ذوق و دانش و تجربهای که دارید، این نکتهی اساسی را به دیگر مسایل فردی و اجتماعی، اخلاقی و سیاسی تعمیم بدهید. ببینید! ما چهقدر مراکز فرهنگی داریم و چهقدر از مراکز فرهنگی ما، در داخل خود، شعبههای گوناگون فرهنگی دارند! مثلاً میبینید یک مؤسسهی مهم و مطرح، دو یا سه بخش و مرکز انتشاراتی در زیرمجموعهی خودش دارد! خوب، اگر اینها، همه با هم یک مجتمع نیرومند و کارآ را تشکیل بدهند، اگر آن همه نیرو و بودجه و امکانات در یکجا و با مدیریتی واحد متمرکز شده و سامان یابند، آیا کارهای سنجیدهتر، بهتر، بیشتر و مؤثرتری، انجام و فرجام نمیرسد؟!
اصلاً چرا راه دور برویم؟ خودِ ما نویسندهها، چند تا نشست و دورهمی داریم تا اولاً همه یکدیگر را ببینیم و بشناسیم و با کارهای هم، بیشتر آشنا شویم، در زمینهی مسایل گوناگون و سوژههای قابل کار، تبادل فکر و نظر کنیم و از کارهای تکراری و کمحاصل بپرهیزیم و یا نه، اصلاً بنشینیم با هم حرف بزنیم و مثلاً برای یکدیگر لطیفه تعریف کنیم! باور نمیکنید که در همین حد هم، همدلی و همگامی و هماهنگی مؤثر خواهد بود؟!
باز، خوشا به حال دوستان شاعرمان که به بهانهی پارهای از شب شعرها، نشستها و یا جلسههای شعرخوانی، هفتهای یا ماهی یک بار، گرد هم میآیند.
اینگونه دیدارها، کمترین ثمره و اثرش، تجدید روحیه، تمدد اعصاب و تفرجی معنوی به شمار میروند. اصلاً شما اگر با اعضای خانوادهتان، هماندیشی و همگامی و همراهی نداشته باشید، مگر میتوانید زندگی خوش و آرامی را سپری کنید؟! بیایید کمی بیشتر به این نکتهها بیندیشیم!
#جواد_نعیمی
• عشق
و عشق
چه واژهی شرمآگینی است
اگر که در بستر ایمان
و در اتاق عفاف
نیارمیده باشد!
#جواد_نعیمی
معرفی کتاب قتوت سرخ صنوبر در برنامه ی قاب هنر - مرکز صدا و سیمای خراسان رضوی
چهارشنبه ۵/۲۵/ ۱۴۰۲
قنوت سرخ صنوبر
جواد نعیمی
ناشر: مزکز چاپ و نشر سازمان تبلیغات اسلامی
چاپ اول: ۱۳۷۳
۹۷ صفحه
شمارگان: ۳۰۰۰ نسخه ی رقعی
خودتحقیری؛ چرا؟!
سوگمندانه، گاه با افرادی روبهرو میشویم که ساز تحقیرخود و میهن خویش را مینوازند! و چنان در این بیراهه میتازند که کسی به گردشان هم نمیرسد! اینان چشم بر هر پیشرفت، هر پدیدهی مثبت و هر نیکی و خوبییی فرو میبندند و جز به چیزهای ناپسند و نا مطلوب نمینگرند. به توانمندیها بی اعتنایند و در عمل، آب به آسیاب دشمن میریزند! این انکار واقعیتها و خودکمبینیها وکوچک انگاریها، به نا امیدی افراد و دور ماندن از کاروان پرشتاب پیشرفتها میانجامد. هم از این روی گناهی نا بخشودنی تلقی میشود. چه آنکه همنوایی با دشمنان نیز به شمار میرود!
کسانی که نسبت به والاییها، پویشهای مثبت و پر ثمر و پایداریها و پیروزیها، بی اعتنا میمانند؛ هم به خود و هم به دیگران، ستم روا میدارند! چنین کاری چه آگاهانه و مغرضانه و چه ناآگانه و غافلانه شکل بگیرد، بی گمان سودی برای فرد و جامعه در بر ندارد.
بدیهی است کسی نمیتواند منکر پارهای نا رساییها، نا درستیها و حتی گاه فسادها یی در برخی زمینهها باشد، اما ندیدن گامهای بلند، پروازها و پایداریها و پویشهای غرورآفرین، شایستهی کسانی که به سربلندی و عظمت و اقتدار میهن اسلامی خویش؛ میاندیشاند، نیست!
چه نیکوست که به جای همگامی و همراهی با دشمنان و بدخواهان، بیش از هرچیز، به سرافرازی، شکوفایی، استغنا، اعتلا و درخشش میهن و زیستگاه ارجمند خود، بپردازیم و بدینگونه، گامی در راه احیای نیکیها و ارزشهای والا بر داریم.
#جواد_نعیمی
مورچهها / نوشته ی جبران خلیل جبران / ترجمه ی جواد نعیمی
سه مورچه، بر روى بينى مردى كه در آفتاب خوابيده بود، به هم رسيدند. پس از آن كه به همديگر سلام كردند، به گفتگو با يكديگر پرداختند.
مورچهى اوّلى گفت:
اين تپهها و زمينها چقدر خشك و خالىاند! تا به حال چنين جايى نديده بودم. از صبح دنبال دانهاى، گندمى، چيزى، مىگردم؛ امّا تا به حال هيچ چيز پيدا نكردهام.
مورچهى دوّمى گفت:
من هم مثل تو، همهى گوشه و كنارها را جستجو كردهام، انگار ما، در مردابى هستيم كه چيزى در آن نمىرويد!
در اين هنگام، مورچهى سوّمى سرش را بلند كرد و گفت:
گوش كنيد دوستان! به نظر من، ما هم اكنون روى بينى يك مورچهى بسيار بزرگ و ترسناك ايستادهايم. مورچهاى كه آن قدر بزرگ است كه ما نمىتوانيم او را به درستى ببينيم. سايهاش هم، چنان بزرگ است كه نمىشود انتهايش را ديد. از اين ها گذشته، صداى او هم آن قدر بلند است كه ما، از شنيدن آن عاجزيم.
سخن مورچهى سوّم كه به اين جا رسيد، دو مورچهى ديگر، نگاهى به هم انداختند و با تمسخر، به او خنديدند.
در اين هنگام، مرد، از خواب برخاست و بينىاش را خاراند. هر سه مورچه با هم به پايين افتادند!
#جواد_نعیمی
چلچراغ دانایی : زندگانی حضرت امام محمد باقر علیه السلام
نوشته ی جواد نعیمی
ناشر: کانون فرهنگی هنری امام باقر علیه السلام
تاریخ چاپ: ۱۳۸۶
شمارگان: پنجاه هزار نسخه ی پالتویی
قصه های زنده گانی امام محمد باقر علیه السلام
نوشته ی جواد نعیمی
ناشر: به نشر
چاپ اول: ۱۳۹۵
چاب دوم: ۱۳۹۸
شمارگان: ۲۰۰۰ نسخه
گُلِ کلام!
میاندیشم چه اندازه خوب و زیباست که همواره، هم خوب حرف بزنیم و هم حرفِ خوب بزنیم! بیگمان، پرخاشگری زبانی یا خشونت کلامی، بسان تیرو نیزه و خنجر، دل و روان مخاطب را میخراشد و زخمی میکند!
کلام نرم و محترمانه اما به دستهای نوازشگری میمانَد که با لطافت، بر سر و روی آدمی کشیده میشود.
هنگامی که با آرامش و نرمایش، دیگران را مخاطب قرار میدهیم، آنها نه تنها به حرفهایمان گوش میسپارند؛ بلکه این فرصت را هم مییابند که به محتوای سخنان مانیز بیندیشند و به درستی یا نادرستی آن، پی ببرند. حال آن که درشتی واژهها و سخنان به دور از ادب و اندیشه، مخاطب را از تعمق در فهم و درک محتوای کلمات باز داشته و از شنیدن ظاهر حرفهای ما هم بیزار میکند!
نکتهی دیگر آنکه هرگاه خوب سخن بگویی و سخن خوب هم بر زبان بیاوریم، در واقع زمینههای مثبتنگری و مثبتگرایی را در مخاطب خویش، آماده و فراهم ساختهایم. در غیر این صورت، با واکنشهای منفی او روبهرو خواهیم شد.
پس، بهتر است که از واژهگان زیبا بهره ببریم و حرفهایمان را به درستی و زیبایی بیان کنیم تا پیوسته از پویندهگان راه والاییها و احیاگران نیکیها و مددرسانان به ماندهگاری آنها، باشیم!
دختر خورشيد
نوشته ي جواد نعيمي
بخش اول:
در و ديوار شهر ، سياه پوش و عزادار بود . صداي نوحه خواني و عزاداري از همه جا به گوش مي رسيد : پسرك ، پيشاني بند سبزش را برداشت، پيراهن مشكي اش را پوشيد و دست در دست پدرش به راه افتاد .
در خيابان ، دسته هاي گوناگون به عزاداري مشغول بودند . صداي سينه و زنجير و سنج ، ناگهان پسرك را به كربلا برد. صحنه ها در برابرش جان گرفتند . همه ي چيزهايي را كه از پدرش شنيده بود ، به چشم دل ديد.
* * *
روز عاشورا بود . پسرك ديد كه امام حسين علیهالسلام قصد رفتن به ميدان را دارد . ناگهان دخترش «سكينه» ، خواهر كوچك خود، «رقيه» را صدا زد و آهسته در گوشش گفت :
- بيا دامن پدر را بگيريم و نگذاريم برود ...
در اين هنگام، رقيه به سوي پدر دويد و با شيرين زباني گفت :
- بابا ! صبر كن. من نمي گذارم به ميدان بروي و ما را تنها بگذاري !
اشك در چشم هاي امام حلقه زد . دستي به موها و سر دختر كوچكش كشيد ، بعد هم او را در آغوش گرفت و لبهای هاي خشكيده از عطش او را غرق بوسه كرد.
رقيهی خردسال نگاه ديگري به چهره ي پاك و نوراني پدر انداخت و گفت :
- بابا ! جگرم از تشنگي مي سوزد !
امام حسين علیهالسلام دخترك خود را به زمين گذاشت و در حالي كه نوازشاش ميكرد، فرمود :
- رقيه جان ! برو آن جا كنار خيمه بنشين، تا ببينم مي توانم برايت آب پيدا كنم يا نه. آن گاه قصد رفتن كرد. رقيه دوباره دامن پدر را گرفت و گفت :
- نه پدر جان ! نرو ! ما را تنها نگذار !
امام حسين علیهالسلام دختر خود را آرام كرد ، صورتش را بوسيد و با دلي پر خون، رو به سوي ميدان نهاد. نگاه رقيه همچنان به دنبال پدر بود.
* * *
ظهر فرا رسيده بود . ظهر عاشورا . رقيه ي كوچك داشت كه هميشه هنگام نماز ، سجاده ي پدر را برايش پهن ميکرد، آن روز هم مثل هميشه ، در خيمه اين كار را كرد وبه انتظار آمدن پدر نشست امّا ناگهان چشماش به شمر افتاد كه به جاي پدر وارد خيمه شد . رقيه شتابان پيش دويد وبا بي تابانه از او پرسيد : پدرم را نديدي ؟ پاسخ شمر ، اشاره اي بودكه به غلام خود كرد ! ناگهان صداي سيلي محكمي كه به گوش دخترك كوچك وبي گناه امام ، نواخته شد ، در خيمه پيچيد و عرش خدا را به لرزه در آورد !
* * *
پسرك عزادار كه همراه پدر وساير عزاداران حسيني نمازظهروعصر را در خيابان خوانده بود يك لحظه چشم هايش را روي هم گذاشت و ادامه ي ماجرارا مرور كرد :
عصر عاشورا بود . اشك هاي رقيه بر پهناي صورتش مي دويد . او وبچه هاي ديگر هم مثل بزرگتر ها به شدت تشنه بودند . امام حسين علیهالسلام و ياران باوفايش به شهادت رسيده بودند . دشمنان خدا بدن هاي شهيدان را پاي مال اسب ها كرده بودند و بازماندگان امام حسين علیهالسلام از جمله حضرت زينب ، امام سجاد علیهالسلام و رقيه را به اسارات گرفته بودند . ناگهان پسرك ديد دشمنان خيمه ها رابه آتش كشيدند . لباس هاي رقيه ي كوچك هم آتش گرفت . او به اين سو و آن سو مي دويد . مردي به سوي او پيش رفت، آتش دامن لباسش را خاموش كرد و او را دلداري داد.
رقيه با لب هايي كبود، تني لرزان و اشك هايي روان ، با ناله اي جان سوز، از آن مرد كمي آب طلبيد. مرد ، ظرفي را آب كرد و به دست رقيه داد . رقيه ظرف را با ترديد گرفت ، لحظه اي درنگ كرد و سپس پرسيد :
- پدر هم خيلي تشنه بود. آيا كسي به او آب داد ؟
مرد، سرش را با علامت پاسخ منفي بالا برد. ناگهان رقيه در برابر چشم هاي حيرت زده ي مرد ، و با آن همه تشنهگي از نوشيدن آب خودداري كرد. مرد همچنان با شگفتي به آب هايي نگاه كرد كه رقيه بر روي زمين ريخته بود .
#جواد_نعیمی