معرفی کتاب قتوت سرخ صنوبر در برنامه ی قاب هنر - مرکز صدا و سیمای خراسان رضوی
چهارشنبه ۵/۲۵/ ۱۴۰۲
قنوت سرخ صنوبر
جواد نعیمی
ناشر: مزکز چاپ و نشر سازمان تبلیغات اسلامی
چاپ اول: ۱۳۷۳
۹۷ صفحه
شمارگان: ۳۰۰۰ نسخه ی رقعی
خودتحقیری؛ چرا؟!
سوگمندانه، گاه با افرادی روبهرو میشویم که ساز تحقیرخود و میهن خویش را مینوازند! و چنان در این بیراهه میتازند که کسی به گردشان هم نمیرسد! اینان چشم بر هر پیشرفت، هر پدیدهی مثبت و هر نیکی و خوبییی فرو میبندند و جز به چیزهای ناپسند و نا مطلوب نمینگرند. به توانمندیها بی اعتنایند و در عمل، آب به آسیاب دشمن میریزند! این انکار واقعیتها و خودکمبینیها وکوچک انگاریها، به نا امیدی افراد و دور ماندن از کاروان پرشتاب پیشرفتها میانجامد. هم از این روی گناهی نا بخشودنی تلقی میشود. چه آنکه همنوایی با دشمنان نیز به شمار میرود!
کسانی که نسبت به والاییها، پویشهای مثبت و پر ثمر و پایداریها و پیروزیها، بی اعتنا میمانند؛ هم به خود و هم به دیگران، ستم روا میدارند! چنین کاری چه آگاهانه و مغرضانه و چه ناآگانه و غافلانه شکل بگیرد، بی گمان سودی برای فرد و جامعه در بر ندارد.
بدیهی است کسی نمیتواند منکر پارهای نا رساییها، نا درستیها و حتی گاه فسادها یی در برخی زمینهها باشد، اما ندیدن گامهای بلند، پروازها و پایداریها و پویشهای غرورآفرین، شایستهی کسانی که به سربلندی و عظمت و اقتدار میهن اسلامی خویش؛ میاندیشاند، نیست!
چه نیکوست که به جای همگامی و همراهی با دشمنان و بدخواهان، بیش از هرچیز، به سرافرازی، شکوفایی، استغنا، اعتلا و درخشش میهن و زیستگاه ارجمند خود، بپردازیم و بدینگونه، گامی در راه احیای نیکیها و ارزشهای والا بر داریم.
#جواد_نعیمی
مورچهها / نوشته ی جبران خلیل جبران / ترجمه ی جواد نعیمی
سه مورچه، بر روى بينى مردى كه در آفتاب خوابيده بود، به هم رسيدند. پس از آن كه به همديگر سلام كردند، به گفتگو با يكديگر پرداختند.
مورچهى اوّلى گفت:
اين تپهها و زمينها چقدر خشك و خالىاند! تا به حال چنين جايى نديده بودم. از صبح دنبال دانهاى، گندمى، چيزى، مىگردم؛ امّا تا به حال هيچ چيز پيدا نكردهام.
مورچهى دوّمى گفت:
من هم مثل تو، همهى گوشه و كنارها را جستجو كردهام، انگار ما، در مردابى هستيم كه چيزى در آن نمىرويد!
در اين هنگام، مورچهى سوّمى سرش را بلند كرد و گفت:
گوش كنيد دوستان! به نظر من، ما هم اكنون روى بينى يك مورچهى بسيار بزرگ و ترسناك ايستادهايم. مورچهاى كه آن قدر بزرگ است كه ما نمىتوانيم او را به درستى ببينيم. سايهاش هم، چنان بزرگ است كه نمىشود انتهايش را ديد. از اين ها گذشته، صداى او هم آن قدر بلند است كه ما، از شنيدن آن عاجزيم.
سخن مورچهى سوّم كه به اين جا رسيد، دو مورچهى ديگر، نگاهى به هم انداختند و با تمسخر، به او خنديدند.
در اين هنگام، مرد، از خواب برخاست و بينىاش را خاراند. هر سه مورچه با هم به پايين افتادند!
#جواد_نعیمی
چلچراغ دانایی : زندگانی حضرت امام محمد باقر علیه السلام
نوشته ی جواد نعیمی
ناشر: کانون فرهنگی هنری امام باقر علیه السلام
تاریخ چاپ: ۱۳۸۶
شمارگان: پنجاه هزار نسخه ی پالتویی
قصه های زنده گانی امام محمد باقر علیه السلام
نوشته ی جواد نعیمی
ناشر: به نشر
چاپ اول: ۱۳۹۵
چاب دوم: ۱۳۹۸
شمارگان: ۲۰۰۰ نسخه
گُلِ کلام!
میاندیشم چه اندازه خوب و زیباست که همواره، هم خوب حرف بزنیم و هم حرفِ خوب بزنیم! بیگمان، پرخاشگری زبانی یا خشونت کلامی، بسان تیرو نیزه و خنجر، دل و روان مخاطب را میخراشد و زخمی میکند!
کلام نرم و محترمانه اما به دستهای نوازشگری میمانَد که با لطافت، بر سر و روی آدمی کشیده میشود.
هنگامی که با آرامش و نرمایش، دیگران را مخاطب قرار میدهیم، آنها نه تنها به حرفهایمان گوش میسپارند؛ بلکه این فرصت را هم مییابند که به محتوای سخنان مانیز بیندیشند و به درستی یا نادرستی آن، پی ببرند. حال آن که درشتی واژهها و سخنان به دور از ادب و اندیشه، مخاطب را از تعمق در فهم و درک محتوای کلمات باز داشته و از شنیدن ظاهر حرفهای ما هم بیزار میکند!
نکتهی دیگر آنکه هرگاه خوب سخن بگویی و سخن خوب هم بر زبان بیاوریم، در واقع زمینههای مثبتنگری و مثبتگرایی را در مخاطب خویش، آماده و فراهم ساختهایم. در غیر این صورت، با واکنشهای منفی او روبهرو خواهیم شد.
پس، بهتر است که از واژهگان زیبا بهره ببریم و حرفهایمان را به درستی و زیبایی بیان کنیم تا پیوسته از پویندهگان راه والاییها و احیاگران نیکیها و مددرسانان به ماندهگاری آنها، باشیم!
دختر خورشيد
نوشته ي جواد نعيمي
بخش اول:
در و ديوار شهر ، سياه پوش و عزادار بود . صداي نوحه خواني و عزاداري از همه جا به گوش مي رسيد : پسرك ، پيشاني بند سبزش را برداشت، پيراهن مشكي اش را پوشيد و دست در دست پدرش به راه افتاد .
در خيابان ، دسته هاي گوناگون به عزاداري مشغول بودند . صداي سينه و زنجير و سنج ، ناگهان پسرك را به كربلا برد. صحنه ها در برابرش جان گرفتند . همه ي چيزهايي را كه از پدرش شنيده بود ، به چشم دل ديد.
* * *
روز عاشورا بود . پسرك ديد كه امام حسين علیهالسلام قصد رفتن به ميدان را دارد . ناگهان دخترش «سكينه» ، خواهر كوچك خود، «رقيه» را صدا زد و آهسته در گوشش گفت :
- بيا دامن پدر را بگيريم و نگذاريم برود ...
در اين هنگام، رقيه به سوي پدر دويد و با شيرين زباني گفت :
- بابا ! صبر كن. من نمي گذارم به ميدان بروي و ما را تنها بگذاري !
اشك در چشم هاي امام حلقه زد . دستي به موها و سر دختر كوچكش كشيد ، بعد هم او را در آغوش گرفت و لبهای هاي خشكيده از عطش او را غرق بوسه كرد.
رقيهی خردسال نگاه ديگري به چهره ي پاك و نوراني پدر انداخت و گفت :
- بابا ! جگرم از تشنگي مي سوزد !
امام حسين علیهالسلام دخترك خود را به زمين گذاشت و در حالي كه نوازشاش ميكرد، فرمود :
- رقيه جان ! برو آن جا كنار خيمه بنشين، تا ببينم مي توانم برايت آب پيدا كنم يا نه. آن گاه قصد رفتن كرد. رقيه دوباره دامن پدر را گرفت و گفت :
- نه پدر جان ! نرو ! ما را تنها نگذار !
امام حسين علیهالسلام دختر خود را آرام كرد ، صورتش را بوسيد و با دلي پر خون، رو به سوي ميدان نهاد. نگاه رقيه همچنان به دنبال پدر بود.
* * *
ظهر فرا رسيده بود . ظهر عاشورا . رقيه ي كوچك داشت كه هميشه هنگام نماز ، سجاده ي پدر را برايش پهن ميکرد، آن روز هم مثل هميشه ، در خيمه اين كار را كرد وبه انتظار آمدن پدر نشست امّا ناگهان چشماش به شمر افتاد كه به جاي پدر وارد خيمه شد . رقيه شتابان پيش دويد وبا بي تابانه از او پرسيد : پدرم را نديدي ؟ پاسخ شمر ، اشاره اي بودكه به غلام خود كرد ! ناگهان صداي سيلي محكمي كه به گوش دخترك كوچك وبي گناه امام ، نواخته شد ، در خيمه پيچيد و عرش خدا را به لرزه در آورد !
* * *
پسرك عزادار كه همراه پدر وساير عزاداران حسيني نمازظهروعصر را در خيابان خوانده بود يك لحظه چشم هايش را روي هم گذاشت و ادامه ي ماجرارا مرور كرد :
عصر عاشورا بود . اشك هاي رقيه بر پهناي صورتش مي دويد . او وبچه هاي ديگر هم مثل بزرگتر ها به شدت تشنه بودند . امام حسين علیهالسلام و ياران باوفايش به شهادت رسيده بودند . دشمنان خدا بدن هاي شهيدان را پاي مال اسب ها كرده بودند و بازماندگان امام حسين علیهالسلام از جمله حضرت زينب ، امام سجاد علیهالسلام و رقيه را به اسارات گرفته بودند . ناگهان پسرك ديد دشمنان خيمه ها رابه آتش كشيدند . لباس هاي رقيه ي كوچك هم آتش گرفت . او به اين سو و آن سو مي دويد . مردي به سوي او پيش رفت، آتش دامن لباسش را خاموش كرد و او را دلداري داد.
رقيه با لب هايي كبود، تني لرزان و اشك هايي روان ، با ناله اي جان سوز، از آن مرد كمي آب طلبيد. مرد ، ظرفي را آب كرد و به دست رقيه داد . رقيه ظرف را با ترديد گرفت ، لحظه اي درنگ كرد و سپس پرسيد :
- پدر هم خيلي تشنه بود. آيا كسي به او آب داد ؟
مرد، سرش را با علامت پاسخ منفي بالا برد. ناگهان رقيه در برابر چشم هاي حيرت زده ي مرد ، و با آن همه تشنهگي از نوشيدن آب خودداري كرد. مرد همچنان با شگفتي به آب هايي نگاه كرد كه رقيه بر روي زمين ريخته بود .
#جواد_نعیمی
دختر خورشید
نوشتهی جواد نعیمی
بخش دوم
اهل بيت و بازماندگان امام حسين علیه السلام ، اين اسيران بي گناه را دشمنان با نهايت بي رحمي و سنگ دلي به سوي شام مي بردند . رنج سفر، براي دختر كوچكي مثل رقيه سبيار طاقت فرسا بود. به ويژه كه اين رنج با شهادت و دوري پدر از او ، تشنه گي فراوان ، اسارت و شكنجه هم هم راه بود .
دشمنان خدا ، هم به اسيران زخم زبان مي زدند و هم آنان را به شدت اذيت مي كردند و آزاد مي رساندند !
دخترك داغدار و معصوم امام حسين علیه السلام را نيز پيوسته كتك مي زدند و به اين طرف و آن طرف مي كشيدند .
رقيه هم چنان كه صورت كوچك اش از سيلي كبود شده بود و مي سوخت و خارهاي بيابان پاهاي لطيف اش را خون آلود كرده بود ، جگرش هم از تشنه گي و دل اش از فراق پدر به سختي مي سوخت !
سرانجام بازماندگان سالار شهيدان را در خرابه ي شام ، جاي دادند. خرابه اي كه هيچ گونه امكاني براي زندگي و استراحت در آن وجود نداشت …
* * *
پسرك که از صبح تا عصر هم پاي پدرش در مراسم عزاداري شركت كرده بود، تا به خانه رسيد، از خستهگي به خوابي عميق فرو رفت و يك بار ديگر ، دنباله ي ماجراي رقيه را كه چند بار از پدر خود شنيده بود، در خواب ديد :
رقيه باز هم بهانه ي پدر را گرفت و به شدت ناليد و گريه كرد. بعد هم در حالي كه زيرلب مي گفت : « بابا ! همه اش مي گويند تو رفته اي پيش خدا . پس كي برمي گردي پيش ما ؟! » از خستهگي خواب اش برد، اما هنوز چيزي نگذشته بود كه رقيه از خواب پريد و هراسان و گريان فرياد كشيد :
- بابايم كو ؟ او الآن اين جا بود !
بعد هم به سوي حضرت زينب دويد، خودش را در آغوش او انداخت و در حالي كه به شدت مي گريست ، گفت :
- عمه جان ! بابايم را مي خواهم . دل ام خيلي برايش تنگ شده است !
صداي شيون و زاري خاندان امام حسين علیه السلام بلند شد. حضرت زينب دست نوازش بر سر كودك يتيم برادر كشيد و در حالي كه خودش هم اشك مي ريخت ، رقيه ي غريب را دلداري داد.
وقتي اين خبر به گوش يزيد رسيد ، دستور داد سرِ بريده ي امام حسين علیه السلام را نزد رقيه ببرند ! ماموران ، سر امام علیه السلام را در ميان ظرفی مثل سيني گذاشتند و پارچه اي روي آن انداختند ، سپس آن را نزد رقيه بردند.
رقيه با گريه پرسيد :
- اين چيست ؟ من كه نگفتم غذا مي خواهم ! من دل ام مي خواست بابا را ببينم .
يكي از مأمورها در حالي كه به ظرف اشاره مي كرد ، گفت :
- بسيار خوب. پدرت اين جاست !
دست هاي كوچك و لرزان رقيه به سوي پارچه ي روي سيني دراز شد و همين كه آن را برداشت ، هراسان چند قدم به عقب رفت .
يكي ديگر از مأمورها رو به رقيه كرد و گفت :
- مگر پدرت را نمي خواستي ؟ بيا جلو ! اين سرِ پدرِ توست !
رقيه فرياد كشيد و به سوي سرِ پدر دويد ، آن را برداشت و به سينه ي خود چسباند . سپس با چشماني گريان و با لحني سوزان به نوحه سرايي پرداخت و گفت :
- بابا ! چه كسي سر و بدن تو را با خونت رنگين كرد ؟ چه كسي رگ هاي گردنت را بريد ؟ چه كسي مرا در اين خردسالي يتيم كرد ؟ حالا من به كجا و به چه كسي پناه ببرم ؟ بابا جان ! اين زن هاي اسير و بي سر و سامان به كجا بروند ؟ اين خانم هاي بدون پوشش و پريشان مو ، چه كنند ؟ واي، واي ! پس از تو ، ما ، چه كار كنيم ؟
پسرك هم در خواب با ديدن اين صحنه ها به گريه افتاده بود و هم چنان مات و مبهوت رقيه را تماشا مي كرد . رقيه ناله مي كرد و مي سوخت و مي گريست و مي گفت :
-بابا ! كاش مي توانستم جان خودم را فدايت كنم. كاش نابينا مي شدم و اين روز را نمي ديدم . كاش مي مردم و چهره ات را اين گونه از خون رنگين نمي ديدم ...
سپس رقيه لب هاي كوچك خود را بر لب هاي پدرش امام حسين علیه السلام گذاشت و آن ها را بوسيد. بعد هم آن قدر گريه كرد كه از هوش رفت . ديدن اين صحنه همه را به شدت ناراحت كرد . يك نفر در حالي كه اشك هاي خود را پاك مي كرد ، برخاست و پيش رفت تا رقيه را از زمين بلند كند، اما همين كه دست اش به بدن او رسيد ، فهميد كه قلب كوچك و نازنين اش از تپش بازمانده است !
همه فرياد كشيدند و گريستند. در خرابه غوغایی برپا شد ... .
پسرك هم كه بي اختيار اشك مي ريخت، ناگهان از خواب پريد ! كبوتر سفيدي كه بر لبه ي پنجره ي اتاق پسرك نشسته بود ، به آسمان پر كشيد !
#جواد_نعیمی
دیدن خوبی و زیبایی
به طور طبیعی، هر کسی میتواند دارای خوبیها و ناخوبیها و یا برخوردار از زیباییها و نازیباییهایی باشد. چرا همهاش به قسمت خالی لیوانها نگاه میکنیم؟! تمرکز بر روی خوبیهای افراد، به استحکام هرچه بیشتر روابط ما با دیگران میانجامد. همچنان که دیدن خوبیها و بیان آنها، به نوعی معرفی خوبها و خوبیها هم به شمار میرود و توجه و تکیه بر روی آنها، به رشد و افزایش و همهگیری نیکوییها، مدد میرسانَد.
به همین گونه، نگریستن به پیشرفتهای فردی و اجتماعی، دیدن تلاشهای اقتدار آفرین و بالندهگیهای جامعه،زمینههای اعتلای هرچه بیشتر میهن عزیز و اسلامی ما را فراهم میسازد.
چه خوب است که افزون بر توجه به کاستیها، ناخوبیها و مشکلات و کوشش در راه رفع آنها، دیدهای مثبت بین و اندیشهای مثبتنگر هم داشته باشیم وبا نیک اندیشی و نیک بینی و عاقبتنگری، گام هایی در راه احیای خوبیها برداریم و به فرجامی خوش دست یابیم.
#جواد_نعیمی
او گفت و من گفتم....
ترجمهی جواد نعیمی
میگفت: حدود بیستسال پیش، در ماه صفر؛ در فرودگاه یکی از کشورهای عربی با یکی از برادران اهل سنّت روبهرو شدم.
او از من پرسید: شما شیعهها چرا سنّی نمیشوید؟!
پاسخ دادم: شیعیان هم مثل شما اهل تسنن، مسلمانند. آنان به یگانگی خداوند و رسالت حضرتمحمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم شهادت میدهند و بدان اقرار دارند.
گفت: پس، این کارهایی که در ایام محرم انجام میدهید، چیست؟! آیا ارسوی خدا به شما فرمان داده که چنین کنید؟!
گفتم: اگر شما فرزند دلبند و عزیزی داشته باشی و چنان به وی علاقه داشته باشی که قابل توصیف نباشد، آن وقت یک نفر به عمد و به طرز فجیعی او را بکشد، در حالی که از عشق و محبت تو نسبت به وی آگاه باشد، سپس کسی با همهی وجود و با احساسی پاک و خالص و همراه با اشک و زاری، در این اندوه جانکاه و مصیبت عظیم، با شما همدردی و همراهی کند، شما به او چه میگویید؟
گفت: بدیهی است که از او به عنوان دوستی راستین سپاسگزاری میکنم و تلاش میورزم تا آنجا که میتوانم نیازها و خواستههایش را برآورم و گرفتاریهایش را برطرف سازم.
گفتم: آیا رسول خدا ـ که درود همگان نثارش باد ـ نوهاش حسینعلیهالسلام را بسیار زیاد، دوست نمیداشت؟ مگر همهی مسلمانان اعم از شیعه و سنی، بر این نکته اجتماع ندارند که پیامبر خدا؛ گونهها و لبهای حضرت حسینعلیهالسلام را میبوسید، او را روی دوش خود میگذاشت و راه میبرد و هنگامی هم که روی منبر مینشست، وی را روی زانوی خویش مینهاد؟ و آیا پس از رسول امین، حسینعلیهالسلام از نظر علم و تقوا و بخشش، منزلت عظیم و جایگاه رفیعی میان مسلمانان نداشت؟ چنین شخصیت والا و گرانقدری را، یزیدبنمعاویه که تاریخ، او را مردی فاسق؛ فاجر و شرابخوار توصیف کرده، به قتل رساند و شهید کرد! بنابراین، ما شیعیان در غم رسول خدا، به یاد چنین مصیبت بزرگی شرکت میکنیم و با اهلبیت وی، در اندوه و گریه سهیم میشویم.
گفت: امّا شما در برگزاری این مراسم، کارهای عجیبی میکنید و گاهی حقایق را تغییر میدهید!
گفتم: ما، از اصل و حقیقت ماجرا سخن میگوییم، اما اگر تنی چند از شیعیان و معدودی از ناآگاهان دست به کارهای نادرستی میزنند، این؛ به اصل مسأله ارتباطی ندارد و دانشمندان ما هم میکوشند که اینگونه اعمال نادرست و یا ناشایست را یادآوری کنند و اصلاح نمایند. ضمناً برخی از کارها نیاز به تفسیر و تبیین دارند، زیرا به صورتی نمادین به معانی مقدس و والایی اشاره میکنند. [به هر حال ما تحریفها و تغییرهای اساسی را درست نمیدانیم و آنها را نمیپسندیم و نمیپذیریم.]
گفت: امّا شما با اهل تسنن اختلاف دارید!
گفتم: مگر اهل سنت خودشان با هم اختلاف ندارند؟! آنان حنفی، حنبلی، شافعی و یا مالکی هستند و هر یک از این گروهها، عقاید گوناگون و آرای متفاوتی دارند. مثلاً دینداران آنها در افغانستان میجنگند و ملیگراهایشان در یمن به نبرد مشغولند... به همینگونه شیعیان نیز با هم اختلافهایی دارند، امّا جنگ و درگیری در میان آنان بسیار کم است.
سپس افزودم: برادر! اختلاف یک بیماری است که همهی مسلمانان کموبیش گرفتار آن هستند. امّا، ما باید بهترین روش تعامل با همدیگر را پیدا کنیم.
گفت: چهگونه؟!
گفتم: ما باید بدانیم که اختلاف دو گونه است: یک گونهی آن روا و گونهی دیگرش ناروا است. نوع جایز آن، چیزی است که به اصل و اساس دین صدمهای نزند و از حدّ کوشش برای زدودن غبارهایی که در طول قرنها بر اندیشهی اسلامی نشسته، خارج نشود و این کار البته ویژهی دانشمندان و متخصصان دینی است. امّا نوع ناروا و ناشایست آن به کارهای مردمانی مربوط میشود که همهی حقایق را نمیدانند. اینان باید سکوت پیشه کنند و از مناقشه با علما بپرهیزند. بنابراین شما باید با همه مهربان باشید و از گناه که کاری جاهلانه است بپرهیزید. همین سفارش را به شیعیان هم دارم. بدینگونه [باید گفت] بحث و فحص مطالب برعهدهی متخصصان قرار میگیرد و اختلاف میان شیعه و سنی در زمینههایی مثل مسایل قومی که خواستهی دشمنان امت اسلامی است، از میان میرود.
گفت: مرد بزرگ! آقای ما حسین از دنیا رفته و به سوی پروردگار شتافته، همچنان که یزید نیز مرده و به سوی خداوند رفته! آیا سرنوشت حسین چنین نبوده که در آن ساعت و به آنگونه بمیرد؟ پس حزن و اندوه در این زمینه، چه معنایی دارد؟!
گفتم: خداوند بلندمرتبه، در قرآن میفرماید: او [پروردگار] مردم را به هنگام و در زمان خود، میمیراند. بنابراین، اگر کسی به سبب جرمی که شخص دیگری مرتکب شده؛ از دنیا برود، چنین مرگی در زمانی غیروقت خودش واقع شده و از سوی پروردگار نبوده است. بلکه از جانب کسی بوده که مرتکب آن جرم شده. هم از اینروست که شریعت مقدس اسلام، قاتل را مستحق مجازات و مرگ میداند و خداوند در این باره میفرماید: «ای صاحبان خرد! در قصاص برای شما زندگانی است.» پس، اگر مجرم را مجازات نکنیم و از پشتیبانی ستمدیده در برابر ستمگر، سرباز بزنیم، نه جامعه سالم و زنده میماند و نه انسان در زندگی خویش از امنیت و سلامت، بهره میبرد. بنابراین، اگر ما از یزیدبنمعاویه به خاطر رفتار ناپسندش بیزاری میجوییم و با یاد آوردن مظلومیت امامحسینعلیهالسلام میگرییم، برای آن است که هر انسانی سرانجام شرّ و فرجام خیر را بداند و از آن عبرت بگیرد و نیز به شیوههای یزیدی و روشهای ستمگرانه و مجرمانه نزدیک نشود، بلکه پیوسته با حضرتحسینعلیهالسلام و ستمدیدگان و همواره در حال دفاع از آرمانهای والا و حق و عدالت و راستی و درستی باشد.