eitaa logo
باغ مهتاب: کتاب ها و نوشته های جواد نعیمی
59 دنبال‌کننده
521 عکس
34 ویدیو
23 فایل
معرفی آثار و ثبت نمونه هایی از نوشته هایم
مشاهده در ایتا
دانلود
گوشه های کوچکی از حضور بزرگ،حماسی، پر شور و افتخار آفرین مردم مشهد، در راه پیمایی امروز ( ۱۴۰۲/۱۱/۲۲) 👇
دست‏هاى سبز - آقا، بفرماييد! اين صداى گروهى از تهي دستان شهر است كه بر روى عباهاى پهن شده‏ى خود نشسته‏اند و پاره‏هاى نان خشكى را مى‏خورند. آن‏ها وقتى مى‏بينند كه امام حسين‏عليه السلام از نزديك آنان عبور مى‏كند، آن بزرگ وار، را به خوردن غذايى كه دارند، تعارف مى‏كنند. امام‏عليه السلام در كنار آن‏ها مى‏نشيند و شروع به خوردن مى‏كند. سپس مى‏فرمايد: - خداوند، متكبران را دوست نمى‏دارد. آن‏گاه مى‏افزايد: - بسيار خوب! من دعوت شما را پذيرفتم. اكنون نوبت شماست كه دعوت مرا اجابت كنيد. مردان فقير مى‏پذيرند و هم راه امام حسين ‏عليه السلام به خانه‏ى ايشان مى‏روند. امام‏عليه السلام دستور مى‏دهد آن چه در خانه موجود است، براى ميهمانان بياورند.
برشی از کتاب امام حسین(ع)، جلد پنجم مجموعه قصه‌های زندگانی چهارده معصوم(ع)، حاوی ده فصل و بیش از سی داستان کوتاه از زندگی و سیره رفتاری امام سوم شیعیان نوشته جواد نعیمی: 📖 سال چهارم هجری است و سومین طلوع آفتاب ماه شعبان. اینک رایحه شکفتن نو گلی در بوستان خاندان امامت، شور و شادمانی ویژه‌ای را مهمان دل‌ها کرده است. هم اینک، من، اسماء بنت عمیس، نوزاد را در آغوش دارم و آمده‌ام تا با مژده‌ای بزرگ، او را به دست‌های مبارک رسول خدا(ص) بسپارم. خطوطی از خرسندی و شور و حالی ویژه، بر چهره پیامبر که از زبان پاکان بر او درود، نقش می‌بندد و نیز اندوهی توان فرسا و سنگین، ژرفای جان محمد(ص) را فرا می‌گیرد. او با یادآوری خزان در باغی پر ثمر و با اشاره به آینده فراروی نوزاد، بی طاقت می‌شود و در حالی که مرواریدهای غلتان اشک از چهره مبارکش فرو می‌بارد؛ خطاب به نوزادش می‌فرماید: ای فرزند! لعنت خدا بر کسانی که تو را خواهند کشت! همچنان به چهره پاک پیامبر خدا و خطوط شاد و غمین آن می‌نگرم و می‌شنوم که آن بزرگوار، نوزاد را«حسین» می‌نامد. 🛍️دریافت کتاب از سایت به نشر B2n.ir/n45058 www.behnashr.com (ع) @behnashr
🌺🌺🌺 طلوع ماه مهربان، روشن گر جان و جهان، افتخار زمین و آسمان، نواده ی والای نبی صلوات الله علیه و آله، فرزند گران قدر علی علیه السلام، گلی خوش بوتر از گل های یاس، فرخنده میلادحضرت ابوالفضل العباس برهمه ی عاشقان با ایمان و بر همه ی دل بسته گان ولایت فرخنده و خجسته باد. 🌺🌺🌺
یار برادر، مرد دلاور حضرت عباس علیه السلام جلد هشتم از مجموعه ی یازده جلدی یاران آفتاب باز نوشته ی جواد نعیمی ناشر : مشهد، عروج اندیشه چاپ اول: ۱۳۸۷ شمارگان: ۵۰۰۰ نسخه ی وزیری چاپ دوم: ۱۳۸۷ شمارگان: ۵۰۰۰ نسخه ی وزیری چاپ سوم: ۱۳۸۹ شمارگان: ۳۰۰۰ نسخه ی وزیری مجموع شمارگان در سه نوبت چاپ: ۱۳۰۰۰ نسخه
زاد روز خجسته ی قمر بنی هاشم، حضرت اباالفضل العباس علیه السلام و روز جانباز ( این روز عاشقان ولایت و هدایت و فرزانه گی) بر همه گان بسی مبارک و پر ثمر باد.
رهبر عزیز و بزرگوار! روز جان باز بر شما مبارک
بار دیگر رویش سبز گل‌بوته‌ی دین ،بر شعف رهروان آیین می‌افزاید: ای امام چهارم! به دنیا خوش آمدی!
قصه های زنده گانی امام سجاد علیه السلام ( جلد ششم از مجموعه ی چهارده جلدی قصه های زندگانی چهارده معصوم علیهم السلام) نوشته ی جواد نعیمی ناشر: به نشر چاپ اول: ۱۳۹۵ چاپ دوم: ۱۳۹۸ این کتاب پیش تر به وسیله ی ناشر دیگری با عنوان سپهر سبز ستایش نیز به چاپ رسیده است. مجموع شمارگان در سه نوبت چاپ: ۷۰۰۰ نسخه.
روز، بر آمده. بازار مدينه شلوغ است و شاهد رفت و آمد مردمى كه براى خريد به دكان‏هاى گوناگون وارد مى‏شوند و با دستى پُر بيرون مى‏آيند. امام سجادعليه السلام كه در حال عبور از بازار است، چشم اش به قصابى مى‏افتد كه گوسفندى را براى ذبح كردن مى‏برد. امام‏عليه السلام رو به او مى‏كند و مى‏پرسد: - آيا به اين حيوان آب داده‏اى؟ - بله آقا. ما قصاب‏ها معمولاً تا به گوسفندان آب ندهيم، آن‏ها را سر نمى‏بريم. با شنيدن اين سخن، ناگهان مرواريدهاى اشك، از ديده گان امام زين‏العابدين‏عليه السلام بر چهره‏ى مبارك اش فرو مى‏غلتند و آن حضرت با صدايى بلند و لحنى غم‏آلود مى‏فرمايد: - اى داد بى‏داد! چه مصيبتى! چه فاجعه یی! يا اباعبداللَّه! يا حسين مظلوم! حتى گوسفندان را بدون نوشاندن آب، ذبح نمى‏كنند! آن وقت سرِ تو را با اين كه فرزند رسول خدا بودى با لبِ تشنه از بدنت جدا كردند! حضرت سجادعليه السلام به همين گونه مى‏گويد و مى‏گريد تا خاطره‏ى سالار شهيدان و اهميت شهادت او را در راه خدا، در همه‏ى زمين‏ها و زمان‏ها زنده نگه دارد. □□□ امام‏عليه السلام، هم راه گروهى كه او را نمى‏شناسند، به مسافرت مى‏رود. ناگهان يكى از افراد، چشم اش به ايشان مى‏افتد و آن حضرت را به جا، مى‏آورد. بى‏درنگ رو به ديگران كرده و فرياد بر مى‏آورد: - واى بر شما! آيا مى‏دانيد اين بزرگ‏مرد چه كسى است؟ - نه! او را نمى‏شناسيم. مگر او كيست؟ - ياران! اين آقا، حضرت على‏بن الحسين‏عليه السلام است. - عجب! پس چه سعادتى نصيب ما شده كه با ايشان، هم سفريم. به دنبال اين سخنان، افراد كاروان، به سوى امام‏عليه السلام مى‏روند و با نثار بوسه بر دست و پاى حضرت، نسبت به ايشان اداى احترام مى‏كنند. آن گاه مى‏گويند: - اى پسر پيامبر! مگر مى‏خواهيد كه ما در آتش دوزخ بسوزيم؟ چرا خودتان را به ما معرفى نكرديد؟! حضرت سجادعليه السلام نفسى تازه مى‏كند و به آرامى مى‏فرمايد: - روزگارى با گروهى كه مرا مى‏شناختند هم سفر شدم. آنان براى به دست آوردن خرسندى رسول خدا، بيش از آن چه بايسته بود، به من محبت كردند و مهر ورزيدند. از همين روى، گمان بردم كه شما نيز اگر مرا بشناسيد، همان گونه رفتار مى‏كنيد. پس، شايسته‏تر دانستم كه خويشتن را از شما پنهان بدارم [تا به خاطر من، به زحمت نيفتيد.] □□□ امام زين‏العابدين‏عليه السلام را در مدينه زندانى كرده‏اند و دست و پاى آن حضرت را با غل و زنجير بسته‏اند. مأمورى هم براى مراقبت از ايشان، گمارده‏اند. يكى از ياران امام‏عليه السلام مى‏شنود كه عبدالملك مروان، مأمورانى را به شهر فرستاده، تا امام چهارم را به سوى شام ببرند. يارِ امام با اصرار زياد، از زندان‏بان اجازه‏ى ديدار با آن بزرگ وار را مى‏گيرد و به خدمت ايشان مى‏شتابد. همين كه چشم او به غل‏ها و زنجيرها مى‏افتد، بى‏تاب مى‏شود و مثل ابر بهارى اشك مى‏ريزد و مى‏لرزد! امام سجادعليه السلام به او مى‏فرمايند: «گمان مى‏بريد كه من در بند و اسير اين زنجيرها مى‏مانم؟!» آن گاه با اشاره‏اى كه مى‏كند، زنجيرها از دست و پايش فرو مى‏افتند. سپس امام‏عليه السلام مى‏افزايد: - بيش از دو منزلْ‏گاه با اين گروه، هم راه نخواهم بود. آن ياور امام مى‏گويد: سه روز بعد كه مأموران سرآسيمه و نگران به مدينه باز مى‏گردند، اظهار مى‏دارند كه همه گرداگرد حضرت بوده‏اند و ايشان را زير نظر داشته‏اند، اما ناگهان ديده‏اند كه تنها غل و زنجيرها بر جاى مانده‏اند و از امام خبرى نيست! وقتى مردى به شام مى‏شتابد و عبدالملك مروان را از اين ماجرا آگاه مى‏سازد، او مى‏گويد: - آرى، همان روز كه مأموران، على‏بن الحسين را گم كردند، وى نزد من آمد و با خشم به من گفت: - با من چه كار دارى؟ از هيبت اش سخت ترسيدم و گفتم: - دوست مى‏دارم... دوست مى‏دارم كه با ما باشى! او، سرى تكان داد و در پاسخ گفت: - اما من دوست ندارم كه با تو باشم! اين را گفت و بيرون رفت. نمى‏دانى چه وقار و هيبتى داشت. چنان كه من بر خويشتن لرزيدم و خود را قادر به هيچ كارى نديدم!