eitaa logo
باغ مهتاب: کتاب ها و نوشته های جواد نعیمی
62 دنبال‌کننده
564 عکس
38 ویدیو
26 فایل
معرفی آثار و ثبت نمونه هایی از نوشته هایم
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از جواد نعیمی
یک گزارش استثنایی! گزارش گر استثنایی: جناب الاغ! شما به عنوان وسیله ی نقلیه‌ای که در گذشته‌ها و البته گاهی هم حالا، در جابه‌جا کردن کالاها و حمل‌ونقل آدم ها نقش اساسی داشته‌اید، ممکن است بفرمایید در حال حاضر چه احساسی دارید؟ الاغ استثنایی: بله. با عرض عرعر خدمت آن سرور! باید بگویم که خیلی خوش حال هستم از این‌که دیگر مجبور نیستم بلانسبت شما، تنِ‌لشِ بعضی از آدم ها را تحمل کنم و غُرغُرها و بداخلاقی های شان را بشنوم و مرتب وسایل آن ها را از این طرف به آن طرف بکشم. برای شما آدم ها هم متأسفم که خرِ به این خوبی و کم‌خرجی را کنار گذاشته‌اید و رفته‌اید چند همیان پول به ماشینی مثل «ژیان» داده‌اید یا پریده‌اید توی «پراید»، یا خودتان را چسبانده‌اید به فرمان «پیکان» و یا شبانه‌روز بدو بدو کرده‌اید تا به «دوو» برسید. یا به دیگر ماشین های کذایی و آن چنانی فکر کنیدذو تازه همین‌که به این وسایل نقلیه دست یافته‌اید، به شرّ تهیه ی لوازم یدکی و بنزین و دزدگیر و... برای آن ها درمانده‌اید و برای این که بالاخره ماشین داشته باشید، مجبور شده‌اید یکی توی سر خودتان بزنید و ده تا توی سر ماشین تان. در حالی که ما الاغ ها، بدون نیاز به یدک و فقط با مختصری کتک! و اندکی کاه و جو، حاضر بوده‌ایم برای تان بارکشی کنیم. امّا شما عارتان آمده و ما را از زندگی و کارتان کنار گذاشته‌اید. خوب، نتیجه هم همین شده است که حالا می‌بینید! گزارش گر استثنایی: جناب محترم الاغ! بسیار سپاس گزارم از این‌که تنها با یک سئوال که ما از شما پرسیدیم، به بقیّه ی سئوال های مان هم پاسخ دادید. اما به عنوان آخرین سئوال بفرمایید چه پیامی برای خواننده گان و بیننده گان و شنونده گان عزیز دارید؟ الاغ استثنایی: درست است که من خرم و «خر» یعنی بزرگ، امّا در عین حال من کوچک تر از آنم که به شما آدم های فهمیده و دانا پیام بدهم. ولی به خاطر این‌ که سئوال شما را بدون جواب نگذاشته باشم، از همان چیزی که خود شما آدم ها به آن اعتراف دارید، استفاده می‌کنم و از زبان یکی از شاعران خودتان می‌گویم که: گاوان و خران بار بردار به ز آدمیان مـردم آزار گزارش گر استثنایی: دست شما درد نکند! امیدوارم که همیشه الاغ بمانید و هیچ‌وقت هوس نکنید که آدم بشوید. چون آدم شدن واقعاً کار بسیار سختی است!
✅ رهبر انقلاب: علاقه به ایران در زبان فارسی تحقق پیدا می‌کند بهترین مقالات زبان فارسی رو عزیزان ترک زبان نوشته اند گروه پژوهشی آرتا https://eitaa.com/joinchat/2525560832C7caee8d264
کاشت نهال در بوستان ملت مشهد به همت انجمن ادبی نویسندگان ( اهل قلم) خراسان به وسیله ی اعضا و اختصاص باغچه ای در این بوستان به نام همین انجمن 👇
کتاب نوشته ی جواد نعیمی ك ـ كسي كه كتاب مي خواند ،طعم تنهايي و نااميدي را نخواهد چشيد . ت ـ تا كتاب هست ، احساس پوچي و تنهايي بي معناست . ا ـ اگر كتاب نابي در اختيار داري ، ديگر چه غمي داري ؟ ب ـ به من بگو چه مي خواني ، تا به تو بگويم چه اندازه مي داني !
هدایت شده از جواد نعیمی
قلم ریز! • ازبس به این در و آن در زده ام، تمام دست ها و بدنم زخمی شده است! • آینه ی زانویم از دستم افتاد و شکست! • هیچ وقت روی تخت پیشانی ام نمی نشینم! • چون در پوست خود نمی گنجیدم، مقداری پوست برای خودم خریدم! • فرق سرم با قسمت های دیگر بدنم را نمی دانم! • پشت دستم از غصه خم شده است! • خوش بختانه اخیرا شصت پایم به هفتاد ارتقا یافته!
هدایت شده از 
ثانیه های رمضانی می گفت: من بیش از هر کس دیگر گذشت زمان را حس می کنم! دیدن دویدن شتاب ناک ثانیه و شنیدن صدای پای آنها، کار من است! راستی هم چه کسی بیش تر از یک ساعت ساز و ساعت فروش با لحظه ها تماس دارد؟! الان هم که انگار روزها، ماه ها و سال ها با سرعت نور می آیند و مثل شهاب می گریزند. باز هم چشم که به هم زدیم، رمضان آمد و چند روزی از آن هم گذشت. گویا چند ساعت پیش بود که ساعت اللیل ماه مبارک در دیدگانم نشست! خودمانیم، اما! این ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت های رمضانی یک جور دیگرند! از پربارترین لحظه های سالند! هرچند ممکن است ما قدرشان را به درستی ندانیم، اما شانه های زمان که با حضور رمضان، تکان می خورد، از سیمایش رحمت و نیکی فرو می بارد. زمزمه ی لب و دل و جان من در چنین زمان شایسته ای این است که:زمان آفرینا! لحظه های طلایی و پربار رمضان را برای ما هرچند سودمندتر و پرثمرتر بگردان. ای آفرینش گر آسمان و زمین و زمان! هر ثانیه از عمر ما را فرصتی برای کسب معنویت و بهره وری از ایمان قرار بده. کردگارا! این روزها و شب های پربرکت را ساعت های خوشی برای بندگی و عبودیت ما در نظر بگیر! ای خدای مهربان! یک ثانیه هم ما را به خودمان وامگذار! ای آفریدگار! به حرمت این روزها و شب های سراسر برکت، به ما زمان بده تا به جبران گناهان و غفلت های خویش بپردازیم و بنده ی خوب و خالص تو شویم. ای خدای عزیز! عقربه های ساعت درونی وجودمان را در این اوقات خوش رمضان به سمت و سوی خواسته ها و فرامین خویش میزان بفرما! به حق ثانیه های پرباری که عاشقانت با تو در راز و نیازند، ای بی نیاز!
هدایت شده از جواد نعیمی
باغ مهتاب/ کتاب ها و نوشته های جواد نعیمی: 👇 در پیام رسان سروش: https://splus.ir/javadnaeemi در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/javadnaeemi در پیام رسان ویراستی: https://virasty.com/user170688137118
جلوه‌های جمال! بیایید جلوه‌های جمال خویشتن را آشکارا به دیده‌ی همگان برسانیم! بگذاریم آن‌چه را که خداوند در وجود ما قرار داده دیگران نیز ببینند! بیایید همه‌ی زیبایی‌های‌مان را به دیگران نشان بدهیم و بگذاریم همگان از آن‌ها بهره ببرند! اجازه بدهیم لطافت‌ها و ظرافت‌های وجودمان فراروی همه‌ی بینندگان باشد! چرا دیدنی‌ها را بپوشانیم؟ چرا دیگران را محروم کنیم. دوستان که جای خود دارند، بیایید حتی دشمنان خود را هم بی‌بهره نگذاریم! مگر شکر نعمت، آشکارسازی آن نیست؟! پس چرا بخل بورزیم؟ چرا حسابگر باشیم؟! بیایید بی‌محابا ـ و صدالبته بدون ریا ـ خودمان را در معرض نگاه دیده‌ها بگذاریم... اشتباه نکنید این زیبایی‌ها و جلوه‌گری‌ها، ناظر به موهای وزان در باد و مُدهای موسمی و لب‌های دارای رنگ‌های متفاوت و لباس‌های آن‌چنانی و خط‌ها و خطاها و نشان‌های چشم و ابرو و مژه و هم‌چشمی و بدچشمی و این جور چیزها نیست! منظورم از همه‌ی آن‌چه بدان‌ها اشارت رفت، زیبایی‌های درونی و معنوی و مفید و مؤثر برای دیگران است. چرا از ارائه‌ی خوبی‌ها شرمگین باشیم؟ چرا اخلاق و رفتار خوب‌مان را از دید دیگران پنهان کنیم؟ چرا خوبی‌های‌مان را تکثیر نکنیم و دیگران را در آن‌ها سهیم نسازیم؟ چرا مهر و رادی و پاکی و ایمان را الگو قرار ندهیم و همگان را به سوی آن فرا نخوانیم؟ چرا پاکی‌ها و شایستگی‌ها را پُررنگ نکنیم؟ چرا زیبایی‌های درونی را بر زیبایی‌های دروغین بیرونی غلبه ندهیم؟ چرا به جلوه‌گری ولا و صفا و وفا و معنا نپردازیم؟!
مهمان‌های بامدادی می‌گفت: هر پگاه تعدادی میهمان داریم. گاهی از پشت پنجره یا شیشه‌ی درِ تراسِ خانه به تماشای آن‌ها می‌ایستم و از دیدن‌شان لذت می‌برم. همسرم عادت دارد که مانده‌های غذا و خرده‌ریزه‌های نان‌ها را توی ظرفی می‌ریزد و درآن‌جا می‌گذارد. گاهی‌هم آن‌ها را به مشتی گندم یا ارزن میهمان می‌کنیم. قمری‌ها وگنجشک‌ها، این آفریده‌های ویژه‌ی خدا، مهمان‌هایی زیبا و دوست‌داشتنی هستند.میزبانی این پرنده‌ها،لذت ویژه‌ای دارد. هیچ‌گاه – به ویژه در هوای سرد زمستانی- آن‌ها را از یاد نبریم!
نیم نگاهی به جایگاه کودکان و نوجوانان در عملیاتی شدن بیانیه ی گام دوم انقلاب اسلامی نوشته ی جواد نعیمی 👇
از زندگی آموختم... ترجمه‌ی جواد نعیمی پرسید: «چرا روزهای زیبا و خوب و خوش ما، همواره درگذشته‌هایند؟!» گفتم: «زیرا، بسا که جز پس از گذشت این روزها، زیبایی‌ها و خوبی‌های آن‌ها را درک و احساس نمی‌کنیم! دوست می‌داریم و دشمنی می‌ورزیم. شادمان می‌شویم و غمگین می‌گردیم. می‌خندیم و گریه می‌کنیم. اما به‌رغم همه‌ی رنج‌ها و نگرانی‌ها، زندگی جریان دارد...» پس آن‌گاه افزودم: «هم‌اینک فشرده‌ای از تجربه‌های زندگی‌ام را برایت بازگو می‌کنم.» به هنگام رنجوری از زندگی آموختم که: زخم‌های درونی من، هیچ‌کس را نمی‌آزارد و گریه‌های مردمی که پیرامون من هستند، برایم هیچ سودی ندارد! و آموختم که: زیباترین لبخندها، لبخنده‌ای است که به هنگام بروز بزرگ‌ترین رنجوری‌ها بر لبانم نقش می‌بندد و گران‌بهاترین و صادقانه‌ترین اشک‌ها، آن‌هایی هستند که در سکوت و بی‌آن‌که کسی آن‌ها را ببیند، از دیدگانم فرو می‌چکند! و آموختم که: شادمانی‌ام را با مردم تقسیم کنم و غم‌هایم را در دل خویشتن نگاه دارم و بدانم که داروی زخم‌های تنهایی‌ام، رضامندی من به قضاوقدر است. و آموختم که: بزرگ‌ترین موفقیت، موفقیتی است که آن را در میان خواسته‌های خودم و خواسته‌های آنانی که در پیرامونم هستند، می‌جویم. و آموختم که: هر کس هماره در کار مردم کنجکاوی کند [و مراقب کردار آنان باشد] با ناراحتی از آنان جان می‌سپارد و هر کس در پی کسب عواطف دیگران بوده و بخواهد توجه آنان را به خود جلب کند، میان وی و مردمان ریسمان گسسته‌ای به وجود خواهد آمد که هرگز به هم گره نخواهد خورد! و نیز فهمیدم که هرگاه انسان‌ها هر آن‌چه را که می‌خواهند به دست بیاورند، بی‌گمان برخی از آنان، برخی دیگر را خواهند بلعید! و آموختم که: هرگاه بخواهم به خوبی و راحتی زندگی کنم، باید مراقبت سلامتی خویشتن باشم و هرگاه بخواهم به خوش‌بختی برسم باید به اخلاق و رفتار خویش بیندیشم و هرگاه همه‌ی این‌ها را بطلبم باید نخست به دین‌داری بگروم و بدان اعتنای فراوان داشته باشم. و آموختم که: هیچ‌کس را در هیچ‌جا، پست و حقیر نشمارم. زیرا خداوند او را در جایگاهی قرار داده که به کار خویشتن، رضایت و وصال خداوندگار خود بیندیشد و نیز دانستم که اگر بیماری وجود نداشته باشد، ممکن است [با سوءاستفاده از] سلامتی، سایر رحمت‌های الهی هم از میان بروند! و آموختم که: شخصیت ما، در جایی که در آن بالیده‌ایم، شکل می‌گیرد و اندیشه‌ها و نگرش‌های ما وابسته به شخصیت شکل‌گرفته‌ی ماست و همین‌ها شیوه‌ی زندگی ما را تغییر می‌دهند. و آموختم که: هر آدمی ممکن است دارای نقص و عیبی باشد و اگر عیوب دیگران را بپوشانیم، این کار هیچ‌گونه اثر بدی در پیرامون ما، به وجود نخواهد آورد! و آموختم که: بسیاری از ما همانند کودکانیم. [به راحتی] از حق درمی‌گذریم! زیرا به دشواری‌ها و تلخی‌های داروگونه‌ی آن می‌اندیشیم امّا به شیرینی و زیبایی شفابخشی و بهبود‌آفرینی آن توجهی نداریم! و به سادگی به سوی باطل می‌رویم، زیرا از مزه‌ی ظاهری آن لذت می‌بریم ولی به زهرآلودگی و ویژگی کشندگی آن نمی‌اندیشیم! و آموختم که: زیبایی جان و روان، ما و همه‌ی آنان را که پیرامون ما هستند، [خرسند و] خوش‌بخت می‌کند، حال آن‌که زیبایی ظاهری و شکلی، تنها موجب خوشایند کسانی می‌شود که ما را می‌نگرند! این‌ها، همه، واژگانی بودند که احساس می‌کنم به زندگانی ما شباهت زیادی دارند!
کال و بی کمال! انسان بی موضع، بی هویت است! کسی است که از توانایی شناخت حق و باطل برخوردار نیست. قدرت میزان یابی و سنجش خوب و بد را ندارد و با معیارهای شناسایی حق و ناحق بیگانه است. انسان بی­ موضع، یعنی انسانی بدون دغدغه، فاقد شناخت و بدون بصیرت! کسی که راه و بی راهه را نمی­شناسد و از پذیرش مسئوولیت می­هراسد! چنین کسی توان بهره وری از خرد و ارزیابی درست مسایل را ندارد و در واقع نه برای خودش احترام قائل است و نه برای دیگران! انسان بی موضع، غریبه ای در حیات است! او از داشتن شاخصه ها، آثار و ثمرات رشد و پویایی و بالندگی محروم می­ ماند و از رویارویی با تباهی و زشتی ها باز می­ ماند! انسان بی تفاوت و بی موضع، راه رشد و سازندگی و تعالی و کمال را بر روی خویشتن می­ بندد و پیوسته در پیله­ای خود ساخته، تار تنهایی گرداگرد خود می­ تند! انسان بی موضع از فرآیند بلوغ فکری بی بهره بوده و بر سر دوراهی ها قدرت انتخاب ندارد و پیوسته در صحنه­ ی زندگی سرگردان و معطل می­ ماند!
هدایت شده از جواد نعیمی
قلم ریز! جواد نعیمی • ازبس به این در و آن در زده ام، تمام دست ها و بدنم زخمی شده است! • آینه ی زانویم از دستم افتاد و شکست! • هیچ وقت روی تخت پیشانی ام نمی نشینم! • چون در پوست خود نمی گنجیدم، مقداری پوست برای خودم خریدم! • فرق سرم با قسمت های دیگر بدنم را نمی دانم! • پشت دستم از غصه خم شده است! • خوش بختانه اخیرا شصت پایم به هفتاد ارتقا یافته!
هدایت شده از جواد نعیمی
عید می‌آید چرا؟! عید می‌آید که ما نوتر شویم! بهتر شویم. به سبزه و سرسبزی سلام بگوییم. دیده بر آب وآیینه و آفتاب بگشاییم. کم‌تر نق بزنیم! پشت پا به واژه‌های سِرتِق بزنیم! عزت و آزاده‌گی را همه‌گانی کنیم. به جای رنج‌و محنت، محبت را برجسته و جاودانی کنیم. دیده ها و دل‌ها را بازشوییم و نگاه خود را به خویشتن ، به دیگران و به هستی اصلاح کنیم. به جای سیاه‌نمایی،به جای ناله‌های روزافزون، دست دل و عمل‌مان را به یاری درمانده‌گان و نیازمندان بلند کنیم وبه جای اشک ریختن‌ها و تیره دیدن‌ها، به سوی نور و روشناییِ هم‌دلی و هم‌افزایی و هم‌کاری و به‌ورزی و مددکاری گام برداریم و نعمت‌هایی را که داریم با آن‌ها که باید، به اشتراک بگذاریم... عید، یعنی بازگشت به اصل و فطرت انسانی خویشتن. یعنی جوانه زدن، روبه سوی شکوفایی و ثمردهی نهادن...تجدید خاطره‌های خوب و به یادماندنی و جهش و پرش و پرشتابی برای رسیدن به شادابی و نشاط و سرزنده‌گی و امیدواری به به زیستن و رستگاری... پس، وجود عید یک غنیمت است. عید از میان توده‌های‌ نور و روشنایی واز سرزمین توفیق و پیروزی و شادمانی به سوی ما، می‌آید. بنا براین برای تغییر و تحول، برای پدید آمدن پاک‌دلی و برای شورگستری و جهش‌مندی آمدن عید یک ضرورت است، یک نعمت است. امری مبارک است و مبارک باشد برای شما و همه‌گان. به یاری خداوند یکتا و مهربان!
قصه‌ی ننه سرما و عمو نوروز نوشته ی جواد نعیمی دلش خیلی شور می زد. همه‌اش با خودش می‌گفت: پس چرا نیامدند؟ امسال خیلی دیر کردند! هر سال این موقع همه دور هم بودیم... در همین فکر‌ها بود که زنجیر درِ خانه‌اش، به صدا در آمد. سر چرخاند و نگاهش را به در دوخت. چشمش به پیرمردی افتاد که کلاهی نمدی بر سر داشت. کمر بندش ابریشمی و آبی و شلوارش کتانی بود. گیوه‌ی تخت نازکی به پا داشت و عصایی در دست. درهمان آستانه‌ی در؛ او را شناخت. سلام کرد و گفت: خیلی خوش آمدی عمو نوروز. بفرما تو... عمو نوروز جواب سلام ننه سرما را داد و گفت: خیلی ممنون. باید بروم کار دارم. ننه سرما، آهی کشید و گفت: عمو نوروز! دلم خیلی غصه‌دار است! نمی دانم چرا امسال؛ دخترعزیزم بهار و نوه‌های گلم نسیم و نازگل؛ این‌قدر دیر کرده‌اند. دعا کن زودتر بیایند و مرا از نگرانی در بیاورند. بعد هم اضافه کرد: عمو جان! حالا چرا نمی‌آیی تو، بنشینی. دم در، بد است که... عمو نوروز تک سرفه‌ای کرد و پاسخ داد: گفتم که؛ باید بروم. تو هم بد به دلت راه نده ننه جان! اتفاقا من می‌خواهم برای همین بروم که تو زودتر از نگرانی در بیایی. ننه سرما پرسید: چه‌ طور مگر؟ عمونوروز لب‌خندی زد و گفت: می خواهم بروم کمک کنم که بهار و نسیم و نازگل زودتر به این‌جا بیایند. ننه سرما با دستپاچه گی پرسید: پس...پس، تو از از آن‌ها، خبر داری؛ ها؟ آن‌ها را کجا دیده‌ای؟! عمو نوروز با تکان دادن سر، پاسخ مثبت داد و در حالی که شال کمرش را محکم می‌کرد، افزود: همین هفته‌ی پیش بود که دیدم شان. شال و کلاه کرده بودند و مثل این که عازم سفر بودند. گفتم : خیر است ان‌شاء الله. به سلامتی کجا؟ می دانی چه گفتند؟ ننه سرما، بی درنگ گفت: نه! مگر چه گفتند؟ عمونوروز دستش را از روی چارچوب در برداشت و گفت: هیچی. گفتند: امسال تصمیم گرفته‌ایم؛ اول به زیارت برویم، بعد به دیدن ننه جان! آن‌ها‌ می خواستند روانه‌‌ مشهد بشوند. ننه سرما، از ته دل آهی کشید و گفت: خدا خیرت بدهد عمونوروز. خیالم را راحت کردی. چه کار خوبی کرده‌اند بچه‌ها . کاش ما هم لیاقتش را می داشتیم که به پابوس آقا برویم... عمو نوروز گفت: خوب ننه جان! می دانی که این روزها چه‌قدر شلوغ است. من باید زودتر بروم و به بچه‌ها کمک کنم تا زودتر؛ خودشان را به این‌جا برسانند.ننه سرما گل از گلش شکفت و عمو را خیلی دعا کرد. *** خودش را خوب شسته بود. سرش را حسابی صابون زده بود. خیلی تمیز و ترگل و ورگل شده بود. دست برد و از توی صندوق‌چه‌ی چوبی قفل‌دارش؛ لباس‌های ترو تمیزی را بیرون آورد و پوشید. سنجاقی هم به چارقد گل‌گلی‌اش زد. سور و سات عید و سفره‌ی هفت سین را هم که از قبل آماده کرده بود. هنوز یک ساعتی به سال تحویل مانده بود. ننه سرما که برای رسیدن سال نو؛ کاملا آماده به نظر می‌رسید، به یاد تصمیم امسال دخترش بهار و نوه‌هایش افتاد و دلش خیلی هوای زیارت کرد. این بود که بلند شد، به طرف مشهد ایستاد و با دلی شکسته و مشتاق؛سلامی به حضرت رضا علیه السلام داد. آن وقت؛ قرآن را از لبه‌ی طاق‌چه برداشت، آن را از توی جلد پارچه‌ای‌اش در آورد، چهار زانو رویه قبله نشست و شروع به خواندن قرآن کرد. چیزی نگذشت که صدای سلام؛ سلام بهار خانم و نازگل و نسیم به گوش ننه سرما رسید. او بی درنگ از جا پرید و به استقبال دختر و نوه‌هایش رفت. آن‌ها را به آغوش کشید. سرو صورت‌شان را غرق بوسه کرد و به‌آن‌ها گفت: زیارت‌تان قبول باشد، ننه! چه کار خوبی کردید امسال. کاش من هم هم‌راه‌تان بودم. نازگل صورت ننه سرما را بوسید و گفت: بودید که ننه جان! ننه سری جنباند و گفت: لیاقت نداشتم مادر! نازگل گفت: باور کنید دور ضریح ، چشمم به یک نفر افتاد که خیلی شبیه شما بود. آن قدر که می خواستم بروم جلو، خودمم را بیندازم توی بغلش و بگویم سلام ننه جان! نسیم هم دنبال حرف خواهرش را گرفت و گفت: راست می‌گوید. من هم توی صحن حرم، یک نفر را دیدم که شباهت عجیبی به شما داشت... ننه سرما گفت: خداوند زیارت همه را قبول کند.مادر. حالا بیایید دور سفره‌ی هفت سین بنشینید که سال‌تحویل نزدیک است. خدا کند عمو نوروز هم زودتر بیاید.هنوز حرف ننه سرما تمام نشده بود که عمو نوروز هم در آستانه‌ی در، ظاهر شد. همه شاد و خوش‌حال و خندان بودند که سال؛ تحویل شد و گل از گل همگی شکفت. ننه سرما، صورت بچه‌ها را بوسید. خدارا شکر کرد و به همه شادباش گفت.