هدایت شده از انجمن بیکاران کتابخون🇵🇸؛
کلمات، همیشه نیستند که یاری ات دهند. گاهی که قهرشان بگیرد، باید نازشان را بکشی و به آن ها بگویی لیاقتت بیشتر از این حرف هاست. گاهی کلمات وزن می گیرند و قافیه و می شوند شعر؛ گاهی هم می شوند مکتوبات یک نویسندۀ خوش خیال که در شوق کلمات، چشمه ی ذهنش را جاری دفتر می کند و صفحه کاغذ را مملؤ از چیزهایی که می داند و نمی داند یا اینکه می خواهد بداند.
آگاتای سابق؛ 1402/12/19
اروئیکا.
خودم را گم کرده ام، شما آن را دیده اید؟!
شاید زیر درخت گلابی نشسته
استراحت میکند
یا در آن کوچه باریک که بوی قورمهسبزی میدهد، قدم میزند
نمیدانم..
شاید هم با پسر ها گلکوچک بازی میکند
یا در کنار ننهجان نشسته
و انگشت های چروکیده و مهربان ننه، موهای سیاه و بلندش را میبافد
شاید چادر سفید گلگلی اش را پوشیده و در حیاط با گلسوم، دختر همسایه بغلی عروسک بازی میکند
یا در کنار دریا
با چوب نازکی که پیدا کرده، مشق امروزش را تمرین میکند:
بابا آب داد. بادبادک آبی است
نمیدانم کجاست
یا حتی چه کار میکند
در دشتی سوسن میچیند؟ میرقصد؟ نقاشی میکشد؟ تنهاست؟ عاشق شده است؟ میخندد؟
نمیدانم..
نگرانش هستم
شما آن را ندیده اید؟!
آنها فکر میکنند چشم فقط برای دیدن است. وسیله ای برای فرستادن اطلاعات درباره نور و محیط اطراف به مغز؛ اما من فکر نمیکنم فقط همین باشد. چشم ها علاوه بر دیدن برای بوسیده شدن توسط لب های معشوق ساخته شده اند، برای گره خوردن به نگاهی گرم و مهربان و گاهی برای اشک هایی که در آغوشی امن و بزرگ از آن سرازیر می شود!