اروئیکا.
خودم را گم کرده ام، شما آن را دیده اید؟!
شاید زیر درخت گلابی نشسته
استراحت میکند
یا در آن کوچه باریک که بوی قورمهسبزی میدهد، قدم میزند
نمیدانم..
شاید هم با پسر ها گلکوچک بازی میکند
یا در کنار ننهجان نشسته
و انگشت های چروکیده و مهربان ننه، موهای سیاه و بلندش را میبافد
شاید چادر سفید گلگلی اش را پوشیده و در حیاط با گلسوم، دختر همسایه بغلی عروسک بازی میکند
یا در کنار دریا
با چوب نازکی که پیدا کرده، مشق امروزش را تمرین میکند:
بابا آب داد. بادبادک آبی است
نمیدانم کجاست
یا حتی چه کار میکند
در دشتی سوسن میچیند؟ میرقصد؟ نقاشی میکشد؟ تنهاست؟ عاشق شده است؟ میخندد؟
نمیدانم..
نگرانش هستم
شما آن را ندیده اید؟!
آنها فکر میکنند چشم فقط برای دیدن است. وسیله ای برای فرستادن اطلاعات درباره نور و محیط اطراف به مغز؛ اما من فکر نمیکنم فقط همین باشد. چشم ها علاوه بر دیدن برای بوسیده شدن توسط لب های معشوق ساخته شده اند، برای گره خوردن به نگاهی گرم و مهربان و گاهی برای اشک هایی که در آغوشی امن و بزرگ از آن سرازیر می شود!
اروئیکا.
بگذار بوسه ای بکارم
بر گونه ات
شاید روزی از آنجا زاده شدم،
سبز شدم،
و میوه سرخ عشقم
روی لب هایت ریخت!
چشم های اورا به یاد می آورد. سبز بودند. رنگ زندگی، رنگ برگ های درخت بید مجنون روبه روی خانه، رنگ بوته عدس کاشته شده در گلدان و رنگ تابلو های کوچک گلدوزی شده روی دیوار. چشمان خودش قهوه ای بود. رنگ آرامش، رنگ تنه زمخت درختان، رنگ ساعت چرمیِ او و رنگ خاک تیره باران خورده.
برای همین یکدیگر را کامل میکردند. مثل درختی تنومند که با قدرت جلوی وزش باد ایستاده. یا مثل جوانه ای کوچک و زیبا که تازه سر از خاک بیرون آورده.