eitaa logo
جاویدنشان
65 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از *
Q&A3.mp3
7.07M
جلسه دیدار با آقای گروه جاویدنشان http://eitaa.com/joinchat/2187984907C06650c951a 🆔 @Javid_Neshan
هدایت شده از *
Q&A4.mp3
6.19M
جلسه دیدار با آقای گروه جاویدنشان http://eitaa.com/joinchat/2187984907C06650c951a 🆔 @Javid_Neshan
هدایت شده از *
Q&A5.mp3
8.05M
جلسه دیدار با آقای گروه جاویدنشان http://eitaa.com/joinchat/2187984907C06650c951a 🆔 @Javid_Neshan
هدایت شده از *
Q&A6.mp3
11.3M
جلسه دیدار با آقای گروه جاویدنشان http://eitaa.com/joinchat/2187984907C06650c951a 🆔 @Javid_Neshan
هدایت شده از *
Q&A7.mp3
9.77M
جلسه دیدار با آقای گروه جاویدنشان http://eitaa.com/joinchat/2187984907C06650c951a 🆔 @Javid_Neshan
هدایت شده از *
Q&A8.mp3
9.75M
جلسه دیدار با آقای گروه جاویدنشان http://eitaa.com/joinchat/2187984907C06650c951a 🆔 @Javid_Neshan
جاویدنشان
📚 #وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
با سلام و قبولی طاعات و عبادات ✴️ تصمیم گرفتیم هر روز بخشی از کتاب " به قلم آقای " را در کانال جاویدنشان ارسال کنیم. «وقتی که کوه گم شد» بر اساس زندگی نامه سردار جاویدنشان در قالب فیلم‌نامه به قلم بهزاد بهزادپور از فیلم سازان و فیلم‌نامه نویسان ادبیات پایداری است. بهزادپور ( نویسنده و کارگردان و شب آفتابی ) تجربه ی حضور در جبهه ها در دوران دفاع مقدس را دارد و زمانی که فرمانده سپاه بود ، مدتی آنجا خدمت کرد. در رابطه با این کتاب گفته: …در حدود سال ۷۶ بحث ساخت حاج احمد نیز مطرح شد. برای این کار نیز بهزاد بهزادپور کاندید بود. با این توضیح بهزادپور شروع به آنالیز کتاب کرد. نتیجه تلاش‌های وی فیلمنامه یک سریال تقریباً ۲۵ قسمتی با عنوان «وقتی کوه گم شد» شد که هیچ گاه به مرحله ساخت نرسید. بابایی تاکید کرد: متولی این سریال شبکه دو سیما و کنگره شهدای تهران بود، اما چون سریال مورد نظر ساخته نشد، فیلمنامه «وقتی کوه گم شد» به همان صورت سناریو باقی ماند؛ در صورتی که، می‌توان گفت آن اثر یک رمان است که دیالوگ دارد. این کتاب در ۴۷۸ صفحه توسط نشر ۲۷ بعثت و نشر صاعقه منتشر گردید و هم اکنون به چاپ دوم رسیده است. ❇️ این کتاب بصورت فیلم‌نامه و داستان نوشته شده است و نویسنده در آن تخیلات خود را هم بکار برده است. بنابراین تمام مطالب آن قابل استناد نیست. 📛 متن کامل پی دی اف کتاب را نویسنده ی کتاب ( آقای بهزاد پور ) با حفظ امانتداری در اختیار گروه جاویدنشان جهت انتشار قرار داده اند. چنانچه افراد تمایل به انتشار متون کتاب را دارند، خواهشمندیم بدون هیچ گونه تغییر و دخل و تصرفِ مطالب و از کانال فوروارد و منتشر کنند . 🆔 @javid_neshan 👇👇👇
‍ ‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * تهران،صبح یک روز زمستانی: جوانی به اسم"مرتضی"، تمامی کتاب های کتابخانه پدر نویسنده اش؛ "رسول رضاییان"را که دو ماه است فوت کرده، به مرد کتابفروشی می فروشد.مرد کتابفروش به همراه دو کارگر افغانی، تمامی کتاب ها را به داخل وانتی منتقل می کنند. از لابه لای گفت و گوی جوان و مرد کتابفروش، معلوم می شود که پدر مرتضی بر اثر ناراحتی اعصاب در بیمارستان بستری بوده و در همان جا سکته ی مغزی می کند و می میرد. علت فروش این کتاب ها از سوی جوان، خرید یک ست کامل کامپیوتر مرتبط با شبکه ی اینترنت عنوان می شود. از گفت و گوهای پنهانی دو کارگر باهم، معلوم می شود که مرد کتابفروش به این علت در انتقال کتاب ها عجله دارد که آن ها را با قیمت بسیار نازل خریده و در حقیقت سر مردجوان کلاه گذاشته است. کارتن های کتاب به سرعت در وانت جای می گیرند. با انتقال کتابها به مغازه مرد کتابفروش، کتاب های سالم از کتاب های کهنه و پاره جدا سازی می شود. با خالی شدن یکی از کارتن ها، مجموعه زیادی از کاغذهای ۴.A دست نوشته نمایان می شوند. کارگرها با بی تفاوتی، این کاغذها را که پشت آن ها نانوشته و سفید است دسته میکنند و با دستور مرد کتاب فروش تمامی کاغذها را بر روی میز کار گوشه ی مغازه می گذارند. مرد کتاب فروش با تلفن سخن می گوید، گویا بر سر قیمت گذاری تعدادی کتاب چانه می زند.از لابه لای مکالمه ی او با مشتری، معلوم می شود که کتاب ها مجموعه ای است نایاب؛ درباره ی دکوراسیون منزل و آشپزی غذاهای جدید فرانسوی و انگلیسی. مرد کتابفروش برای دیدن کتاب ها به سرعت از مغازه خارج می شود و اداره ی مغازه را به پسر جوانش می سپارد. به محض رفتن پدر، پسر با دستپاچگی به ساعت می نگرد و مشغول نوشتن نامه ای عاشقانه می شود. او برای نوشتن نامه، از کاغذهای دسته شده بر روی میز استفاده می کند.بی خبر از این که پشت کاغذها، نوشته شده است.‌ ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * نامه: سلام امید زندگیم، بازم هم منم، سعیدِ تو، سعید بی نوا ! این صد و بیست و چهارمین نامه است که برایت می نویسم و تو هنوز حتی یک کلمه هم به من پاسخ نداده ای فقط بی هیچ کلامی نامه هایم را بر می داری و با نگاه زیبا اما ساکتت به من می نگری و می روی. چقدر در برابر خانه ی تو بنشینم و کتاب های عاشقانه بفروشم تا شاید تو از خانه بیرون بیایی و من بتوانم برای لحظه ای تو را ببینم؟... سعید نامه را تا کرده و در پاکتی می گذارد و از مغازه بیرون می آید. _تعدادی دختر شلوغ و پر سر و صدا از مدرسه بر می گردند. آنان، هیجان زده و بی اعتنا به محیط اطرافشان، دارند درباره ی مسابقه روز گذشته دو تیم قرمز و آبی پایتخت صحبت می کنند. نیمی از آنها مدافع پرسپولیس اند و نیمی دیگر، طرفداران استقلال. در وسط این جمع کوچک، دختری با چهره ای جدی، مدام به همراهان شلوغ خودش با حرکات چشم و ابرو تذکر می دهد رعایت شلوغی و محیط خیابان را بکنند. مشخص است که حُکم داور وسط این دو تیم همکلاسی های بازیگوش را دارد. نامش "حمیده" است. دخترهای دو طرف اش مثل دسته گنجشکی رها پیاده رو را روی سر خودشان گذاشته اند. حالا موضوع صحبت جمع عوض شده. آنها پسر را دیده اند ! از لابه لای گفت و گوها و اشاره های تمسخر آمیزشان معلوم می شود که ماجرای طولانی و کهنه نامه دادن پسر را می دانند و به حمیده اعلام می کنند که پسر، باز در همان جای همیشگی ایستاده است. سعید با نزدیک شدن دخترها، نامه سه برگی را در شکاف جعبه صندوق صدقات کنار پیاده رو گیر می دهد و سپس دستپاچه به آن سمت خیابان می رود و دزدانه و زیر چشمی، به عکس العمل دخترها می نگرد. یکی از دخترها نامه را از شکاف جعبه بیرون می کشد و با شوخی و خنده، آن را به حمیده می دهد. حمیده قصد باز کردن نامه را دارد که با مواجه شدن با همسایه شان از رو به رو، نامه را در کیف خود پنهان می کند. _در مغازه کتاب فروشی، پدر ده پانزده جلد کتاب های بوردای ویژه دکوراسیون منزل را بر روی میز چیده و آنها را بررسی می کند. با ورود پسر به مغازه، پدر شروع به داد و بیداد و مرافعه با او می کند. _دختر درِ اتاقش را می بندد و نامه را از کیفش بیرون می آورد و مشغول خواندن می شود. اما اشتباهاً به جای مطالعه ی نامه ی پسرک، شروع به خواندن نوشته های پشت کاغذ می کند. هرچه بیشتر می خواند، سگرمه هایش به علامت تعجب، بیشتر در هم می رود. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * مطالب نوشته شده را با صدای خسته نویسنده شان_ رسول رضاییان می شنویم و از اواسط نامه، تصویر هم صدای او را یاری می کند. صدای خسته رضاییان: اولش وحشت کردم، خیلی ترسیدم، آخه معنی نداشت، هرجا که می رفتم با هر کی ملاقات می کردم، بهم می گفتن رسول، سردار هاشمی در به در دنبالت می گرده. از خودم پرسیدم یعنی چه؟، آخه یه سردار نظامی با قلم به دست یه لاقبایی مثل من، چه کار داره که اینجور سایه به سایه دنبال منه. از همه طرف بهم خبر می رسید که هر چی زودتر با دفتر سردار هاشمی تماس بگیر.کار فوری و مهمی با تو داره... حقیقتش از یک طرف ترس و وحشت فراریم می داد و از طرف دیگه کنجکاوی و سوال مانع فرارم می شد. عاقبت کنجکاویم بر ترسم غلبه کرد و دل به دریا زدم. یه روز گوشی تلفن رو برداشتم و به دفترش زنگ زدم.پیش خودم گفتم شاید از پشت تلفن بشه سر از ماجرا درآورد. منشی دفتر به محض شنیدن صدا و اسم من، با دستپاچگی داد و فریاد کرد و بدون توجه به مخالفت یا موافقت من، وقت ملاقات با سردار رو تعیین کرد و همین طور مکان ملاقات رو. از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم. آخه محل ملاقات بیمارستان بقیه الله بخش مراقبت های ویژه بود. پیش خودم گفتم این دیگه چه جورشه؟! ملاقات خبرنگار سرویس اخبار فرهنگی یه هفته نامه کم تیتراژ و بی اهمیت، با یه سردار نظامی؛ اونم تو بیمارستان، تازه تو بخش مراقبت های ویژه. جل الخالق، یعنی چه؟! فقط این رو می دونم که از خونه تا بیمارستان خیلی این پا و اون پا کردم. به محض اینکه قدم گذاشتم داخل راهرو منتهی به بخش مراقبت های ویژه، متوجه شدم که از همون ورودی تعداد زیادی آدم چشم انتظار ورود منن. به محض معرفی خودم، در عرض ده ثانیه، من رو به سرعت دست به دست به همدیگه پاس دادن و تا اومدم به خودم بیام، متوجه شدم که تو اتاق لبریز از دستگاه های مراقبت های ویژه هستم، مردی که بر روی تخت دراز کشیده بود هیچ شباهتی به یک سردار قوی هیکل و سرزنده نظامی نداشت، فقط وقتی اسمش را گفت تازه متوجه شدم که عجب!! سردار هاشمی که می گن همین آدم رنگ پریده و نیمه جان روی تخته؟! از دیدن موهای ریخته و صورت شکسته و دندان های کرم خورده سردار، متوجه شدم بمب های شیمیایی کارش رو حسابی ساخته و سرطان خون و شیمی درمانی و الی آخر... سردار اولین جمله ای که بعد از سلام بهم گفت این بود: از من که نمی ترسی آقارسول. تا گفت آقارسول، ناخودآگاه با صدای بلند گفتم: اِ حاج ممد، بر پدر فراموشی و کم حواسی لعنت... عجب، تو که اون وقتا هر روز با ترکش خمپاره، سرت بالای دار بود، پس چرا حالا بهت میگن سردار؟ در جواب من، فقط لبخند تلخی زد، همین دو سه جمله رو گفت و از حال رفت: آقارسول، من تا یک ماه دیگه کارم تمومه، از مال دنیا فقط یه ماشین دارم که به عنوان دستمزد می خوام بدم به تو. من یک گمشده دارم، بیا و جوونمردی کن و این گمشده رو پیدا کن، همین...و، سردار سید محمدعلی هاشمی، از حال رفت و بیهوش شد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
هدایت شده از جاویدنشان