🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_17 *
□خيابان
در خيابان حميده و فريبا ساكت و بی صدا در پياده رو راه می روند. در خيابان ترافیک است در وسط صف بی حرکتِ ماشين ها، يك مطرب دوره گرد، با سر و ريخت حاجی فيروز، به همراه تنبكی كه همكارش می زند، می رقصد، و پول جمع می كند.
ناگهان در كنار فريبا و حميده، گزارشگر تلويزيون با خنده و شوخی راه را بر آنها می بندند و ميكروفون را جلوی حميده می گيرد و از او سؤال می كند. گزارشگر: صد سال به اين سال ها يعنی چه؟
حميده از حضور ناگهانی گزارشگر جا خورده و با تعجب می پرسد: ببخشيد، چی فرموديد؟
گزارشگر: عرض كردم صد سال به اين سال ها يعنی چه؟ مگه نشنفتيد؟ اين همون عبارتيه كه مردم وقتی تو ايام عيد به ديد و بازديد می رن، به همديگه می گن.
حميده با صدايی غم گرفته از گزارشگر می پرسد: ببخشيد، سؤال از اين قشنگ تر سراغ نداشتيد؟!
□خانه فريبا
در اتاق فريبا باز می شود و حميده و فريبا وارد می شوند. كيف ها به جالباسی آويخته می شود. حميده بر روی تخت فريبا می نشيند و فريبا در حالی كه به سمت پنجره می رود و پرده آن را كنار می زند، می گويد: بخون، صفحه بعدش رو بخون.
فريبا همانطور كه در كنار پنجره ايستاده و بيرون را می نگرد به خواندنِ حميده گوش می دهد.
حميده: تو تا به حال قله كوهی كه روش به قطر يازده متر برف باشه ديدی؟ اون قله هايی كه روشون اونقدر فشار هوا كمه، كه تنگی نفس می گيری. قطر يخ اونقدر قطوره كه گلوله توپ هم بهش كارگر نيست، تو تا به حال توی خيالت هم يه همچين قله كوهی رو ديدی. آره فكر كن كه همچين قله كوهی وجود نداره و فقط توی خيال می شه تصورش كرد. اما نه، #احمد و بچه هاش با كوهی از اسلحه و مهمات از همچين قله ای بالا می رفتن، آره بالا می رفتن. اما نه برای كوهنوردی يا آموزش، نه، برای درگير شدن با #كماندوهای_صدام_حسين كه توی #پاسگاه_مرزی_ژالانه چشم انتظارشون بودن.
فريبا از پنجره بيرون را نگاه می كند، ما نيز از قاب پنجره بيرون را می بينيم.
قله كوه بسيار مرتفعی ديده می شود. دوربين به سمت قله كوه زوم می كند و بر روی همين تصوير همچنان صدای رسول رضاييان، نويسنده دست نوشته ها می آيد.
صدای رسول رضاييان: روی يه همچين قله ای، اگه پای يك نفر پيچ بخوره يا در بره، كارش تمومه، چون كه هيچكس ديگه بهش نمی تونه كمك كنه يا برش گردونه. هيچكس، هيچكس، حالا #احمد و بچه هاش با كوهی از اسلحه و فشنگ به سمت پاسگاه هايی می رفتن كه قرار بود هزاران گلوله و تير رو سرشون بباره، رو يه همچين قله ای، زخمی شدن خيلی سخت تر از شهيد شدن بود، چون بايد اونقدر می موندی و درد می كشيدی تا يخ بزنی.
در قاب پنجره، تصوير ستون نيروهای سبك اسلحه #سپاهی و #پيشمرگ_مسلمان را داريم كه در جاده بسيار باريكی به سمت قله می روند.
#احمد، در لانگ شات، پيشاپيش ستون حركت می كند.
صدای رسول رضاييان: می پرسی چرا بايد به اين پاسگاه حمله می كردن، آره؟ #بعثی ها از اين پاسگاه به خيلی از روستاها و شهرك های كردنشين غرب #مريوان اشراف داشتن، ديگه زندگی برای مردم نگذاشته بودن، خمپاره بود كه صبح تا شب رو سرشون می ريخت.
#احمد و بچه هاش روی برفهايی به قطر ۱۱ متر داشتن قدم برمی داشتن كه يا پاسگاه رو فتح كنن يا اين كه خون شون، برف های سفيدرو رنگين كنه و جسم نيمه جون شون، غريب و تنها اون بالا يخ بزنه.
ستون بچه ها در حال بالا رفتن است، #احمد در لانگ شات جلوی ستون ديده می شود. پس از چند لحظه او رو به ستون می كند و ستون را نگه می دارد. بچه ها با حركت نكردن نفر جلويی، می ايستند و هر كدام شان از شدت خستگی، بر روی برف ها ولو می شوند. كوله و تفنگ و تيربار است كه پی در پی از پشت و دوش بچه ها پايين می آيد. دوربين بر روی بچه ها كه پی در پی نفس نفس می زنند و بخار سفيد از دهان شان خارج می شود، حركت می كند.
#رضا_دستواره تيربار خود را بر زمين جابه جا می كند تا يك وقت سُر نخورد. سپس بر می خیزد و به سمت انتهای ستون حركت می كند، پس از چند قدم با نگرانی در كنار هادی كه به شدت سرفه می كند، نشسته و با صدايی لرزان از او سؤال می كند.
#رضا: حالت چطوره؟ هنوز سرت گيج می ره؟
هادی در حالی كه قصد برخاستن دارد، به سرفه می افتد. سرفه هايش به شدت خش دار و دلخراش است. #رضا شال گردن خود را باز می كند تا به دور گردن هادی ببندد، اما سرفه های پی در پی هادی پيكر نحيف او را بی وقفه می لرزاند. هادی در لابه لای سرفه هايش با صدايی كه از ته چاه بيرون می آيد خطاب به #رضا می گويد: پس خودت چی؟
#رضا در حالی كه شال گردنش را محكم به سرو گردن هادی می پيچاند، می گويد: من سردم نيست، نگران من نباش.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
⬛◽
#فرماندهاى_مقتدر_و_دوست_داشتنى
◽⬛
🌷#قسمت_26 🌷
*پيش به سوى آزاد سازى #شهر_خمپارهها :
#ضدانقلاب، سرمســت از توفيقات نســبى، در #سنندج عربده مى كشــيد و نيروهاى #انقــلاب را به رويارويى فرا مى خواند. ديگر زمان صبر و ســكوت سپرى شده بود. برحســب همين ضرورت، #احمد به اتفاق معاون سلحشــور خود « #محمد_توســلى »، همراه با جمعى از رزمندگان #ســپاه و #ارتش به عــزم برخاك ماليدن دماغ پرباد #ضدانقلاب و آزادسازى #سنندج، با هدايت مستقيم شــهيدان #محمــد_بروجردى و #على_صيادشــيرازى، و سردار #رحيم_صفوى، راهى اين شهر شد. ســتون تحت فرماندهى #احمد از محور سمت راست شــهر، حلقه محاصره #ضدانقلاب را شكست و نفرات آن فاتحانه وارد #ســنندج شدند؛ شهرى كه #ضدانقلاب طــى حضور چند ماهه خــود، آن را به يك دژ نظامى به ظاهر تســخيرناپذير مبدل ســاخته بود. فتح #سنندج از جملــه نقاط عطف در كارنامه رزمى پرافتخار #احمد در نبردهاى غرب كشــور به شــمار مى رود. #احمد در اين نبرد خوش درخشيد. ايمان مستحكم و خلل ناپذير نســبت به آرمان الهى انقلاب، همراه با درايت خلاق نظامى، ثبات رأى و پايمردى بى حد و حصر او در نبرد #سنندج، وى را زبانزد رزم آوران #سپاهى و #ارتشى ساخته بــود. اين گونه بود كه قــواى كم تجربه انقلاب، تحت فرماندهى #احمد و فرماندهان دلاورى همچون #محمد_بروجــردى، #على_صيادشــيرازى، #رحيم_صفوى، #اصغر_وصالى و... #ســنندج را آزاد نمــوده، كمر تجزيه طلبان را شكســتند.
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🆔️ @javid_neshan
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄