eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
753 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
سعید گوش می‌داد و مهلا هم. سعید به آینده‌ای که باید آن را پیش می‌برد فکر می‌کرد و مهلا به آینده‌ای که ممکن است با مجید رقم بخورد. بعد از چند دقیقه مهلا پرسید: -یعنی شما می‌گین دوست ندارین همسرتون اگر موقعیت شغلی مناسبی براش ایجاد شد تو رشته‌ای که مفید باشه و بتونه به مردم خدمت برسونه، کار کنه؟ مجید نفس عمیقی کشید: -من مخالفم همسرم بیرون از خونه فعالیت داشته باشه. علاقه دارم داخل منزل باشه. مهلا سرش را تکان داد. مجید باز هم به حرف‌هایش ادامه داد. کمی که گذشت مجید پرسید: -شما سوالی ندارین؟ مهلا خونسرد جواب داد: -نه دیگه. جواب‌هام رو گرفتم. هردو از اتاق بیرون رفتند. خواهر مجید و آذر به آن‌ها نگاه کردند. دل توی دلشان نبود که بدانند چه گذشته؟ خواهر مجید که می‌شد مادر ریحانه پرسید: -خب چی شد؟ مهلا آهسته کنار گوش مادرش گفته بود که باید فکر کند. آذر هم این جمله‌ی مهلا را به آن‌ها منتقل کرد. مادر ریحانه با لبخند تشکر کرد و از جایش بلند شد. مجید هم دنبالش راه افتاد. خداحافظی کردند. در که بسته شد آذر رو به مهلا کرد: -چی شد مهلا؟ به دلت نشست؟ راضی بودی؟ مهلا سرش را به سمت بالا متمایل کرد: -نه مامان. خوشم نیومد. آذر روی مبل نشست تا با مهلا حرف بزند. مقابل مهلا مادرش بود و دنیای مادرانه‌اش که درکش می‌کرد. چند متری آن‌طرف‌تر، در کوچه پشتی‌شان اما سعید مقابل جمالی نشسته بود و به حرف‌هایش گوش می‌داد: -تو اون دختر رو خیلی دوست داشتی می‌دونم ولی باباجان باید فراموشش کنی. اون دیگه الان نسبتی باهات نداره. اونطور هم که می‌گی زنت نسبت به رفتارهات اعتراض داره، معلومه زندگیت در خطره. سعید با حسرت گفت: -کدوم زندگی دکتر؟ زندگی که ذره‌ای علاقه توش نیست؟ جمالی لبخند زد. -خب علاقه رو ایجاد کن. تو تا آخر عمرت هم بگی قربانی یه سری رسم‌های الکی شدی باز هم به حال تو فرقی نداره. اینو بدون اون دختر با هزار امید و آرزو با تو عروسی کرده! سعید نفسش را محکم بیروم فرستاد. به صورت جمالی نگاه کرد. همیشه نگاه آدم‌ها بهتر از زبانشان کار می‌کند. سخت ترین کارها از پس کوچکترین عضو ها برمی‌آید. درست مثل نگاه مهلا به مادرش که فقط یک معنا داشت. -مهلا جوابت منفیه؟ نمی‌خوای بیشتر فکر کنی؟ -نه مامان. فکر نمی‌خواد. من از این حرفش خوشم نیومد. یعنی چی که اجازه‌ی فعالیت به زنش نمی‌ده. من دوست دارم آدم مفیدی برای جامعه باشم. هم زن خوبی باشم هم یه آدمی که به دیگران سود می‌رسونه. نه من با این مجید هرگز خوشبخت نمی‌شم!
رمانی هیجان‌انگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم‌، با دیدن خسته‌ی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه بگردم می‌گفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو رو پر کردم و سمتش رفتم. - خانوم حبیبی می‌خواین بدین کوله شما رو من بیارم. پریده. دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم می‌کشید تشکر کرد. - نه می‌شه. خودم میارم دکتر بزرگمهر. من که درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉 💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍 🏃‍♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️
اسیرشدن‌تودست‌داعش😱🔞! دوتاپزشک‌مدافع‌حرم‌کہ‌براے‌زندھ‌موندن‌مجبورمیشن‌ ...👀🤫؛ ، ، !! تیکہ‌تیکہ‌این‌رمان‌اشکتودرمیارھ😢😭‼️ 👩🏾‍💻 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c !! بزن‌رو‌لینک‌تا‌بفھمی‌چه‌اتفاقی‌افتاده‌براشون😐☝️🏿! ((: 🤷🏽‍♂😢
وی آی پی موجوده جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی @HappyFlower
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ماه رجب حوادث زیادی را در درون خودش داره یک ماه رجب تاریخی هست ❤️
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
سعید گوش می‌داد و مهلا هم. سعید به آینده‌ای که باید آن را پیش می‌برد فکر می‌کرد و مهلا به آینده‌ای ک
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ آذر وقتی جدیت مهلا را دید با لبخندی مهربان نگاهش کرد. مهلا می‌دانست وقتی مادرش اینطور می‌خندد یعنی زیادی تند رفته است. -یعنی نمی‌تونستی قانعش کنی؟ مهلا درمورد حرف‌هایی که به مجید زده بود فکر کرد. بعد از چند ثانیه مکث جواب داد: -ببین مامان، گفتم که یعنی نباید تو بعضی رشته‌های ضروری خانوم داشته باشیم؟ مثلا مامایی، معلم بودن، سونوگرافی. خیلی شغل‌ها هست که به بانو نیازه. نمی‌گم برم خلبان بشم یا چه می‌دونم راننده کامیون، ولی یه شغل‌هایی حتما بانو باید باشن. اون ولی دربست می‌گفت نه. زنه من باید خونه باشه. فکر کن اگه همه‌ی مردا اینجوری فکر می‌کردن ما الان چقدر مشکلات داشتیم. آذر خوشش آمد. این را مهلا از سری که مادرش می‌جنباند فهمید. -خب هرکس یه عقیده‌ای داره مامان. شما که نباید عقیده‌ی مجید رو تغییر بدی. باید کسی رو انتخاب کنی که باهات هم نظر باشه. مهلا با سر حرف مادرش را تایید کرد. از جایش بلند شد تا میز را جمع کند. هر وقت با یک تلنگر، فکرهای ممنوعه به سراغش می‌آمد سریع خودش را مشغول می‌کرد تا آن‌فکرها را از ذهنش خارج کند. ممنوعه‌ای به نام سعید که ناخودآگاه به ذهنش می‌آمد و او را به مقایسه وادار می‌کرد. مهلا اما دلش نمی‌خواست مقایسه کند. دلش نمی‌خواست به او فکر کند حتی. وقتی می‌دانست سعید دیگر سهمش نیست چه جای فکر کردن و اندیشه به مردی که مال کسی دیگر بود. هرچند که سعید هم احساس خوشبختی نمی‌کرد و این را در بین کلماتی که به جمالی تحویل می‌داد بارها جاساز کرده بود. جمالی اما او را با جملاتش به تفکر واداشته بود: -ببین سعید، جنایت فقط کشتن آدم‌ها نیست. فقط جنگ و غارت نیست. جنایت تو ساده‌ترین حالت ممکن همین کاریه که تو داری با زنت می‌کنی. سعید بدون اینکه حتی پلک بزند با نفس‌هایی تند به جمالی خیره خیره چشم دوخته بود. -تو اون‌قدر جسارت نداشتی که پای عهدی که بهش رضایت نداری امضا نزنی، سر قراری که می‌دونستی به دلت نیست نری، تو زندگی که می‌دونستی طرف مقابلتو نمی‌خوای وارد نشی، ولی تو چه کار کردی؟ تو با ترس و لرز راهتو شروع کردی و حالا زندگی دختری که از همه جا بی‌خبره و می‌تونست خیلی عاشقانه‌تر زندگی کنه نابود کردی. سعید دست‌هایش را در هم چفت می‌کرد و دوباره باز می‌نمود. -من نه دکتر. مادرم. جمالی به سعید شربت تعارف کرد و کمی سمتش خم شد. -مادرت نه، خودت. چون همه جا امضای تو پای دفاتر قانونیه. سعید با شنیدن هر جمله بیشتر قلبش تیر می‌کشید. هیچ کس جای او نبود تا شرایطش را درک کند. جمالی نمی‌دانست برای سعید سخت بود که در روی مادرش بایستد و از آن طرف زندگی خواهرش را به مخاطره بیندازد. برای سعید زجر آور بود که جلز و ولز کردن مادرش را ببیند و باز هم نه بگوید. -دکتر شرایط من فرق می‌کنه. خانواده‌ من، مادرم، خواهرم. -ببین پسرجون وقتی یه کاری رو داری انجام می‌دی باید به همه عواقبش فکر کنی. وقتی ناراحتی و جلز و ولز مادرت برات مهمه، پس غصه و افسردگی زنت هم برات مهم باشه. وقتی نمی‌تونی رنج مادرتو ببینی، می‌ری به حرفش گوش می‌دی یه پیمان ابدی با یک انسان دیگه می‌بندی، مرد باش و پای اون پیمانت بمون. مرد باش و آدم مقابلت رو با رفتارات زجر نده. اون آدم، اون بشر، اون انسان، چه گناهی کرده که تو نمی‌خواستی دل مامانت بشکنه؟ یه عمر ملامت بکشه و حسرت یه محبت از طرف شوهرش تو دلش بمونه که آقا نمی‌تونستن به مادرشون نه بگن؟ حرف‌های جمالی تلخ بود. گزنده بود. ولی حق بود. سعید لحظه به لحظه بیشتر احساس گناه می‌کرد. تمام لحظات زندگی از مقابل چشمانش رد شد. از همان لحظه‌ی عقد تا چند ساعت پیش. -خب دکتر سخته. خودتو بذار جای من. می‌تونی؟ جمالی نگاه عمیقی به سعید انداخت: -اگر جای تو بودم اصلا با کسی که با من هم نظر نبود و مهرشو به دلم نداشتم وارد پیوند ازدواج نمی‌شدم. ولی حالا که می‌گی مجبور شدی و این راهو اومدی، اگر به اون زن بی محبتی کنی و سردی، مقصری. جنایت کردی. سعید نفسش را محکم بیرون داد. انگار مخمصه که می‌گفتند همان حال بود. از جایش بلند شد. کمی در اتاق قدم زد. به مهمانی شب فکر کرد که در خانه‌ی مادر سونا برگزار می‌شد. به بودن بین آدم‌هایی که نمی‌توانستند به اندازه‌ی کافی آشنا باشند و با آن‌ها احساس راحتی نمی‌کرد. -سعید نمی‌گم شق القمر کنی ولی می‌تونی از یه جایی شروع کنی. آروم آروم این چند ماه رو جبران کنی. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
سعید حرف نمی‌زد فقط گوش می‌داد. چیزی نداشت بگوید. کمی آن‌طرف‌تر اما، مهلا و مادرش حسابی گرم گرفته بودند‌. مادر آشپزی می‌کرد و مهلا باز هم درمورد مجید می‌گفت. دست آخر مادر پرسید: -به مونا خانوم بگم بیان؟ -بذار یه کم بگذره از این خواستگاری مامان. فکرم آزاد بشه بعد. آذر باشه‌ای گفت و به ادامه‌ی کارش مشغول شد. مهلا هم به این فکر کرد که چرا مجید با آن‌همه تجربه‌ و تحصیلات عالی، باید اینطور فکر کند؟ که نگذارد همسرش در جامعه فعال باشد؟ بعد به این فکر کرد که تحصیلات ربطی به عقاید و باورهای آدم‌ها ندارد. می‌شد کسی دکتر باشد اما باورهایی جاهلی هم داشته باشد!
😍 از نبود استفاده کردم. یک و بلوز آستین کوتاه به تن کردم و با وارد تراس شدم. سوز باعث شد بلرزم. نشستم و تو خودم جمع شدم. چند ثانیه بعد احسان بلند شد: خانومم، کجایی ؟ جواب ندادم، بلندتر گفت: تیرا جان کجا زد؟ در تراس باز شد و احسان سرشو به چرخوند. با دیدن موهای باز و و صورتم که آرایشی روش بود، چشماش پر از شد. آروم گفت: تیرا خانوم؟ مهربون جواب دادم: بله . خنده ای کرد. اومد کنارم و گفت:... 😍❤️ https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c رمان تیرا❤️‍🔥
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#پارت‌_واقعی😍 #پارت125 از نبود #احسان استفاده کردم. یک #دامن و بلوز آستین کوتاه به تن کردم و با #شی
وی آی پی قابل دسترسیه @HappyFlower تیرا دختری که میخواست مجردی زندگی کنه ولی در آستانه چهل سالگی فهمید چه خطایی کرده..ازدواج کرد..اونم چه ازدواج جنجالی و عجیبی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتند او را توصیف کن؛ گفتم: او جان می دهد به تن خسته ی من ..♥️