درخت دوستی بنشان...
که کام دل به بار آرد...
نهال دشمنی برکن...
که رنج بی شمار آرد...
#حافظ_شیرازی
سلام صبح بخیر 🌺🌺🌺
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_13
◉๏༺💍༻๏◉
سارا با بی خیالی گفت:
-چیه مامان.
مادر دستپاچه بود. نمیدانست چه باید بگوید و از کجا شروع کند.
-ببین چیزه. چطوری بگم. راستش امشب بهرام خان فقط واسه دیدن ما نیومده.
سارا بی تفاوت گفت:
-خب
مادر با چادرش ور میرفت:
-خب دیگه. چیزه. ببین دخترم ازت میخوام عصبانی نشی و آروم به حرفام گوش بدی.
سارا کم کم داشت نگران میشد:
-چی شده مامان. نصف عمرم کردی.
مادر به سختی شروع کرد:
-ببین. این آقا بهرام وقتی متوجه شده بابا دو تا دختر جوون داره، از بابا خواسته بیاد خواستگاری. خب الانم. راستش. الان اومده خواستگاری شما.
-چی؟ چی گفتی؟
سارا حس کرد چشمهایش دیگر جایی را نمیبیند. دستش را به دیوار گرفت و نشست. همه میدانستند غیر از خودش. پس بگو چرا کبری با عجله آن لباسها را برای سارا خریده بود و آورده بود. پس بگو چرا رحیم و محمد داشتند موشکافانه به بهرام نگاه میکردند. پس بگو چرا پدر اینقدر خوشحال بود. پس بگو چرا پدر اینقدر از سارا تعریف کرد و روی حرف گوش کن بودنش تاکید. سارا حالش بد شد و نگاهش خیره ماند به دیوار روبرویش. پس بگو چرا از صبح دلشوره داشت!
ساغر متوجه اوضاع آشپزخانه شد و به سمت سارا و مادرش پاتند کرد. سارا را در آغوشگرفت و سعی کرد با آرامش جویای اوضاع پیش آمده شود. سارا گریه اش گرفته بود. حدس زدن علت گریه سارا کار سختی نبود. انتظار داشت به عنوان یک دختر بالغ و بزرگ چنین موضوع مهمی به او گفته شود.
-چی شده ساراجون؟
ساغر با نگرانی از سارا سوال میکرد و میخواست هرچه زودتر از اوضاع با خبر شود.
مادر شروع کرد به توضیح دادن برای ساغر. سارا انگار که روی آتش بنزین ریخته باشند، شعلهورتر شد و با حرص چادرش را روی سرش مرتب کرد و از آشپزخانه بیرون رفت.
ساغر بی خبر از همه جا با دلخوری به مادر سارا نگاهی کرد:
-اعظم خانوم حق داره دیگه خب. آدم گنده براش میخواد خواستگار بیاد بهش نگفتین؟
مادر دستپاچه شده بود:
-آخه ساغر جان همه چیز یهویی شد. واقعا دست منم نبود.
ساغر با دلخوری گفت:
-پس دست کی بود؟ شما مادرشی. کاش زودتر بهش میگفتی.
-حالا کاریه که شده. چهکار کنم مادر. تو برو باهاش حرف بزن.
ساغر در حالیکه از عصبانیت دستان داخل جیب مانتویش را مشت کرده بود از آشپزخانه بیرون رفت و کنار سارای مبهوت و گیج جا گرفت.
-ببین سارا.
-هیس. هیچی نمیخوام بشنوم الان. لطفا چیزی نگو ساغر. شب حرف میزنیم.
ساغر میتوانست حال سارا را درک کند. بی خبر از همه جا یک هو بگویند ایشان خواستگار شماست. واقعا آدم متعجب و حیران میشود. سارا حالش بد شده بود.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_14
◉๏༺💍༻๏◉
تا آخر مهمانی سارا دیگر کلمهای حرف نزده بود. همه اعضای خانواده با نگاه هایی عجیب به او مینگریستند. در دلش غوغا بود. با حس بدی به بهرام نگاه میکرد. از مرد روبرویش خوشش نمیآمد. از همه ملاکهای مورد نظرش فقط خوش پوشیاش را داشت و دیگر هیچ.
مهمانی تمام شده بود و همه مشغول کار بودند. دخترها ظرفها را میشستند و جمع و جور میکردند. صفدر و دامادها در مورد بهرام حرف میزدند. سارا و ساغر در اتاق نشسته بودند و زل زده بودند به هم.
-چه کار میکنی حالا سارا؟
-معلومه. جوابم منفیه.
-تو که باهاش حرف نزدی هنوز.
-ساغر! بنظرت من و اون به هم میایم؟اون چهار کلاس سواد داره، من میخوام برم دانشگاه. اون منو میفهمه؟ بعدم نه چهرهاشو دوست دارم نه حرف زدنشو. دوس تِش نَ دا رَم!!
-باشه بابا. من ساغرم منو نزن. اره. بگو نه. چه کاریه. خون خودتو کثیف نکن!
اما انگار در آشپزخانه و پذیرایی خبرهای دیگری بود. صفدر و دامادها داشتند درمورد حُسنهای بهرام حرف میزدند. بنظر میرسید بدشان نیامده باشد. مادر و لیلا و کبری و مریم هم در آشپرخانه به گفتگو میپرداختند.
-وای اگر سارا قبول کنه، چه تو فامیل سرافراز بشیم!
-از خداشم باشه مامان. خیلی پولدار بود. کل لباسای تنش بالای۳۰۰هزارتومن قیمتش بود!
کبری بود که آنقدر با حسرت این جمله را گفته بود که مادر و دخترها بر گشته بودند و خیره خیره نگاهش میکردند.
مریم انگار از سر به زیری در آمده بود که گفت:
-وا! مگه همه چی پوله. باید همو دوست داشته باشن. سارا که خیلی برزخی بود.
-هیس. دختر. نگو این حرفو. بابات می.شنوه.
-خب راست میگه دیگه مامان جون. باید سارا هم خوشش بیاد.
لیلا بود که پشت مریم درآمده بود.
-شماها چتون شده؟ زود باشین جمع کنین دیره.
صدای تق و توق ظرفها بالا گرفت. اعظم دل توی دلش نبود. اگر بهرام دامادش میشد، با افتخار همه جا مینشست و میگفت دامادش از کله گندههای تره بار است.
شب از نیمه گذشته بود. ولی سارا و ساغر هنوز بیدار بودند. داشتند درد دل میکردند.
-ساغر بیداری؟
-آره دارم به امشب فکر میکنم.
-چرا هیچ وقت اونجوری که آدم دلش میخواد پیش نمیره.
-وا دختر. دنیا به آخر نرسیده که. جواب تو منفیه. منفی!
-اونو که میدونم، درمورد درسم میگم. درمورد آیندهام. من میخوام آدم تحصیلکردهای بشم. دوست دارم پیشرفت کنم.
-میفهممت دختر.
-ممنون پیشم موندی. خیلی به حضورت احتیاج داشتم.
-خواهش میکنم عزیزم.
ناگهان سارا بلند شد و سر جایش نشست:
-وای ساغر! اینا جو گیر نشن منو به زور بدن به این بهرامه؟
ساغر هم بلند شد:
-جو گیر؟ از چی حرف میزنی؟
-نمیدونی ما چه قوم و خویشایی داریم که. اون خاله اکرمم رو که میشناسی. اصلا همه هول و ولای مامانم اینا سر حرفای اونه.
-چی میگه مگه؟
-میگه پشت من حرفه. میگن چرا این شوهر نمیکنه؟ حتما یه عیبی داره! بهم میگن ترشیده!
بعد از گفتن واژه ترشیده هردو پقی زدند زیر خنده که صدایش به گوش مریم هم رسید. آن طرف اتاق مریم بود که دلش به حال خواهرش میسوخت. او از نقشههای رنگینی که برای سارا ریخته بودند خبر داشت. ولی چه میکرد که از همه کوچکتر بود و حرفش خریدار نداشت!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
برشی از رمان
دستم را پشت کمرش بردم و بلندش کردم. مقاومت کرد ولی بعد تسلیم شد.
روی تخت نشست درحالیکه پاهایش دراز بود. از جایم بلند شدم و عصاهایش را آوردم. آنها را گرفت و بلند شد.
سختش بود. کمکش کردم. تا رسیدن به حمام و توالت فرنگی، آرام آرام همراهیاش کردم.
کنار در ایستادیم. یک پایش را بلند کرد و دمپایی پوشید. پای دیگرش مانده بود.
کمی تلاش کرد تا بپوشد ولی نتوانست.
خواستم دولا شوم که نسیم درونم غرید″ خاک تو سرت. میخوای دولاشی دمپایی پاش کنی؟ خیلی خنگی نسیم. ولش کن. تا جونش درآد تو رو اذیت نکنه″
یک لحظه مردد ماندم. ماهان در تلاش بود و من در تلاش. او میخواست کاری ساده که هر روز بی هیچ فکری انجام میداد به سرانجام برساند من بین اینکه دمپایی را پای شوهرم بکنم یا نکنم مانده بودم.
یک لحظه به این همه فکر حقیرم خندیدم. واقعا الان وقت انتقام گرفتن بود؟ وقتی که ماهان داشت زجر میکشید؟ من اهل انتقام گرفتن نبودم آنهم درست زمانیکه آدم مقابلم ضعیف بود. من اصلا آدم انتقام گرفتن نبودم.
دولا شدم و دمپایی را پایش کردم. کمی خجالت کشید و گفت:
-نمیخواد خودم میپوشم.
سرم را بلند کردم. داشت نفسنفس میزد.
میدانستم چه دردی دارد. خودم تازه پایم را از آتل درآورده بودم.
-بیا برو تو. اینقدر هم تعارف نکن.
وارد شد. من هم یک جفت دمپایی پوشیدم و دنبالش رفتم. وقتی به توالت رسید به پشت برگشت و گفت:
-تا کجا میخوای پیش بری؟
شلنگ را برداشتم تا دستش دهم. متعجب گفتم:
-بشین دیگه. میخوام کمکت کنم.
اخمهایش در هم شد. شلنگ را از دستم گرفت و گفت:
-دیگه قطع نخاع نشدم که. برو بیرون ببینم.
درحالیکه داشتم کمکش میکردم بنشیند گفتم:
-من راحتم خجالت نکش.
نفسش را پر صدا بیرون فرستاد.
-ای بابا. من ناراحتم! برو بیرون.
در آن لحظات بیشتر از اینکه لجاجتش بامزه باشد حیایش توجهم را جلب کرد.
یاد حرف ناصح افتادم. میتوانستم
خیلی کارها را ذره ذره یادش دهم. باشهای گفتم و از حمام بیرون آمدم. غرغر میکرد:
-یه توالت هم نمیشه از دست این رفت. اَه!
از شدت خنده، شانههایم بالا و پایین میشد. سمت اتاق رفتم.
نگاهی به تختش انداختم. قلبم را دیدم. سمتش دویدم.
بازش کرده بود. شعرم را خوانده بود.
همهجای قلب را بالا و پایین کردم تا اینکه یک جمله پیدا کردم. ماهان نوشته بود:
-قلبت رو باور کنم یا شلوارک جرواجر شدم رو؟
یک شکلک عصبانی هم زیرش کشیده بود.
آن وقت شبی غشعش میخندیدم. دلم را گرفته بودم و روی زمین پهن شده بودم.
وسط قهقههایم صدایی آمد. خود عصبانیاش بود:
-نسیم!
از جایم بلند شدم و سمت حمام رفتم.
درحالیکه به خودم میگفتم « خوبه با من کار نداشت» در را باز کردم. از دیدن صحنهای که مقابلم بود دلم ریش شد.
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
برشی از رمان دستم را پشت کمرش بردم و بلندش کردم. مقاومت کرد ولی بعد تسلیم شد. روی تخت نشست درحالی
رمان جذاب و پر هیجان دورهمی
قیمت ۵۰۰ تومان
با ارسال رایگان
امضای نویسنده
کتابی که چند بار میخونیش👌
جهت سفارش من اینجام
@Happyflower
۲۴ #رجب
سالروز فتح #خیبر به دستان مولا #امیرالمومنین #علی بن ابی طالب علیه السلام
#حیدر
#والله_ماتـرکناکـ_یابن_الحیدر
@ostad_shojae_sokhanrani
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
برشی از رمان دستم را پشت کمرش بردم و بلندش کردم. مقاومت کرد ولی بعد تسلیم شد. روی تخت نشست درحالی
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_15
◉๏༺💍༻๏◉
صبح شده بود و ساغر باید به خانهشان برمیگشت. سارا بدرقهاش کرد و در را پشت سرش بست. سرش هنوز درد میکرد و در حالیکه شقیقههایش را فشار میداد پلهها را طی کرد. روی اولین پله ایوان نشست.
حوصله افراد داخل خانه را نداشت. تا ساغر بود، حرفی نمیزدند، اما اگر الان به داخل میرفت، میگرفتندش به باد حرف که نظرش چیست و چه کار میخواهد بکند. نظر خودش مشخص بود. بهرام زرنشان مرد شریف و زحمت کشی بود. پولدار بود. خوش پوش بود. اما آدم او نبود. مرد زندگیاش نبود. نمیتوانست به چشم همسرش و عشقش به او نگاه کند. دلش میخواست مثل ساغر و فرهاد جانشان برای هم در برورد ولی او از بهرام بدش میآمد.
مادر متوجه شد سارا در ایوان نشسته است. از جمع سه نفره کبری و لیلا و مریم دور شد و به ایوان رفت. میخواست سر از کار دخترش دربیاورد.
-اینجا نشستی مامان؟
با شنیدن صدای مادر به پشت سر برگشت و جواب داد:
-بله. میخوام یهکم هوا بخورم.
مادر چند قدم جلو رفت:
-میگم که سارا جان نظرت چیه مادر؟
سارا بی حوصله گفت:
-درمورد؟
مادر جلوتر آمد و بالای سر سارا ایستاد:
-بهرام دیگه. دیشب انگار خیلی ازت خوشش اومده بود. چشم برنمیداشت.
سارا پوزخند زد:
-هِ. چی دوست داری بشنوی مامان؟ یعنی واضح نیست جوابم چیه؟ دخترتو نمیشناسی بعد ۲۲سال. جوابم منفیه. منفی. ما آدم هم نیستیم. به درد هم نمیخوریم.
مادر کنار سارا نشست:
-اینجوری نگو سارا. تو که هنوز باهاش حرف نزدی. شاید خوشت اومد. از خواستگارای دیگهات خیلی بهتره.
ناخودآگاه صدای سارا بلند شد و با عصبانیت به سمت مادرش برگشت:
-مادر من. چرا اصرار میکنی! میگم خوشم نمیاد. مگه زوره؟
با بلند شدن صدای سارا بقیه دخترهای صفدر، بیرون آمدند و سارای گریان را در حالیکه از جایش بلند شده بود از نظر گذراندند. مریم برای دلداری سارا جلو رفت و شانههایش را گرفت و در گوشش گفت:
-منم باهات موافقم آبجی. پشتتم تا تهش.
حرف مریم هرچند که مضحک بود ولی به دل سارا نشست و خواهرش را در آغوش گرفت.
کبری که بدش نیامده بود با بهرام فامیل شوند و پزش را به خانواده شوهرش بدهد به حرف آمد:
-سارا! سارای عاقل درس خونده! بنده خدا شانس در خونهاتو زده. اگه با این بهرام عروسی کنی، تا آخر عمرت تو آسایشی. یکم فکر کن آخه خانوم دکتر!
خانوم دکتر را آنقدر بد ادا کرد که سارا دلش شکست. نمیفهمید دلیل اصرار خانوادهاش چیست؟ درحالیکه هق میزد، وارد خانه شد و به سمت اتاقش رفت و در را قفل کرد. سارا احساس تنهایی میکرد!
ظهر شده بود. پدر با دست پر وارد خانه شد. کبری و لیلا ناهار هم مانده بودند. میخواستند از چند و چون کار و پاسخ سارا مطلع باشند. صفدر کیفش کوک بود. خوشحال بود. اگر بهرام میشد دامادش، آن وقت دیگر سری توی سرها در می آورد و در کل میدان تره بار، اعتبارش چندیدن برابر میشد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝