eitaa logo
قهتاب(جیران مهدانیان)
171 دنبال‌کننده
35 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوصیکم به نشستن روبه‌روی گنبد و شنیدن این قطعه….
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
و این…. ما گدایان خیل سلطانیم
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلستان سعدی دیباچه قسمت (۱) جیران مهدانیان
از امروز داریم گلستان می‌خوانیم. دیباچه را خواندم و برای سعدی خوان‌هامان فرستادم. خوش‌حال می‌شویم بیایید و حظ ببرید.
سعدی این‌جاست
چی‌ بهتر از این‌که تراپیستت اهل کتاب و مطالعه باشد و بعد یک نیم نگاهی به کتاب دستت بیندازد و بگوید هر وقت تمام کردی با هم درباره این کتاب صحبت می‌کنیم.🥹
حرف زدن درباره خوانده‌ها از خواندن‌شان مهم‌تر است، تازه آن‌وقت است که می‌توانیم رابطه‌مان را با کتاب‌ها بفهمیم و خودمان را در آن‌ها پیدا کنیم. ( کتاب راهنمای مردن با گیاهان دارویی)
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چند روز یه بار رو یه آهنگ قفل می‌شم! آخ که چاووشی با این صدای خش‌دارش🤧 تو با اون قشون چشمات، منو تار و مار کردی….
قم دعاگویم….
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللهِ، السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللهِ، السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّهَ وَلِیِّ اللهِ،
خادم‌الرضا! روز ولادت امام رضاست، نمی‌دانم باید روسری رنگی روز ولادت سرم کنم یا روسری مشکی عزا! یادم نمی‌آید روز ولادتی مشکی‌پوش شده باشم اما امروز پوشیدم. و حتی نمی‌دانم کار درست چه بود ! از بدو ورودم به حرم نیت زیارتم را به نام شما زدم. دم ورودی صحن انقلاب دستم را روی سینه گذاشتم و برای شما سلام دادم. امین‌الله را از طرف شما باز کردم و زیر لب خواندم. من هیچ‌وقت با ریاست جمهوری‌تان موافق نبودم، اما هیچ‌وقت از دلم خطور هم نکرد که آدم خوبی نیستید. هیچ‌وقت فکر نکردم که نیت‌تان سربلندی کشور و مردم نیست. راستش برای‌تان خوشحالم خوش‌حالم که نماندید در این پست خطرناک که طلسم شده است. ما تجربه‌های خوبی از ۸ سال ریاست جمهوری آدم‌های خوب نداشته‌ایم خدا دوست‌تان داشت امام رضا هم خوشا به عاقبت‌تان سید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزها و شب‌ها مضطربم می‌نشینم، راه می‌روم، می‌خوابم و مدام زیر لب تکرار می‌کنم: «سر خم می سلامت شکند اگر سبویی» اضطراب کلافه‌ام می‌کند شده است مثل میکروب جذامی که دارد ذره ذره روحم رو می‌خورد. اضطراب دارم از شبی که سر روی بالشت بگذارم و صبحش….. زبان به کام بگیر دختر سر خم می سلامت سر خم می سلامت سر خم می سلامت
روایت ۱: (جواب بچه‌ها را چه بدهم؟) راستش را بخواهید علی‌رغم میل باطنی‌ام دیروز بچه‌ها را نبردم. بر خلاف راه‌پیمایی‌های روز قدس و ۲۲ بهمن که بادکنک و پرچم می‌گیریم و چفیه پیچ‌شان می‌کنیم و‌دل را می‌زنیم به صف جمعیت گریزانِ به سمت حرم. توی دلم ولوله‌ای به پا شده بود بالاخره این‌ها هم باید مراسم تشییع رییس‌جمهورشان را می‌دیدند، چهار روز دیگر بزرگ‌تر می‌شدند و آن‌وقت پیرترها که ما بودیم جمعیت تشییع را به رخ‌شان می‌کشیدیم و از ماشین حمل تابوت رییس جمهورمان می‌گفتیم که از جلوی چشم‌مان رد شد و مردم پارچه‌هاش‌یشان را تبرک می‌کردند و بعد بچه‌ها با دل‌خوری رو ترش می‌کردند که چرا ما را نبردید. داشتم در محکمه درونم حق را به بچه‌ها می‌دادم و دلم طبق معمول افسار به دست گرفته بود و داشت پیروز میدان می‌شد که ناگهان وکیل‌الرعایا حکم نهایی را صادر کرد «آن‌جا، جای بچه‌ها نیست جیران، اذیت میشن. مگه تشییع حاج قاسم رو یادت رفته؟» راست می‌گفت ، کوتاه آمدم و علی‌رغم خواست قلبی‌ام‌‌خانه نشین‌شان کردم. یادم آمد از تشییع حاج قاسم. تازه فرق مراسم دیروز با تشییع سردار این بود که منزل ابدی رییس جمهور قرار بود حرم باشد و این خودش عاملی بود بر جمعیت و ازدحام بیشتر. بعد، راستش کمی هم ترس برم داشت که نکند این شلوغی و فشار و گرما خاطره تلخی روی ذهن‌شان بنشاند و ترجیح دادم شکوهش را از تلویزیون بر چشم‌های دل و ذهن‌شان ثبت کنند. حالا باید بنشینم فکر کنم بچه‌ها که بزرگ شدند باید جواب‌شان را چه بدهم؟ ✍ @khatterevayat
روایت ۲ یک ساندویچ اضافه کسی نمی‌خواهد؟ می‌گویم بزند کنار و یک ساندویچ بخرد بلکه این صدای قار و قور، گوش سیل عزادار را کر نکند. اصلا آدم گرسنه به کفر می‌رسد تشییع رییس جمهور که جای خودش را دارد. پیاده که می‌شود تاکید می‌کنم : «یکی کافیه با هم می‌خوریم» طبق معمول دستش به کم نمی‌رود و با دو ساندویچ و یک دوغ برمی‌گردد می‌گویم: «آخه دوغ؟ مگه می‌خوایم بخوابیم تو مراسم؟» یکی از ساندویچ‌ها را برمی‌دارم و آلمینیوم دورش را کمی بازتر می‌کنم و گاز بزرگی می‌زنم. ریز نگاه می‌کند ، ساندویچ پر است و نمی‌تواند دست به فرمان ساندویچ به دست هم بشود. ریز می‌خندم که باز کارت گیر من افتاد، حالا بنشین و نگاه کن. دلم طاقت نمی‌آورد . ساندویچ را جلوی دهانش می‌گیرم. یک گاز من می‌زنم و یکی او اما به ساندویچ دوم نمی‌رسد. «صدبار گفتم یکی کافیه ، الان این یکیو کجای دلم بذارم» می‌خندد : فدای سرت، بعدا می‌خوریم. حالا امروز ناهار دعوتیم و ساندویچ هنوز در یخچال است، کسی هوس یک ساندویچ کباب ترکی نذری مراسم تشییع رییس جمهور نکرده؟ ✍ @khatterevayat
روایت ۳ (آمده بود بگوید بی‌طرف نیستم) تا چهارراه لشکر را با ماشین می‌رویم. از آن‌جا به بعد خیابان را بسته‌اند و ماشین‌ها اجازه عبور ندارند. از آن‌جا تا میدان بسیج یک ربع بیست دقیقه‌ای راه است. خداروشکر با اذکار مجربی که برای جای پارک ماشین می‌خوانیم و گاها خنده به لب دوستان می‌آورد جای پارک خوبی روزی‌مان می‌شود. از همین‌جا سیل جمعیت شروع می‌شود. پیر و جوان و زن و مرد است که به سمت میدان بسیج سرازیرند. از دلم می‌گذرد:« کاش بچه‌ها را آورده بودم» ویلچری از کنارم رد می‌شود. از این ویلچر برقی‌هاست. همیشه این ویلچر برقی‌ها برایم جذاب بوده‌اند. نیاز نیست کسی پشتش را بگیرد و عرق‌ریزان زور بازو خرجش کند. پا تند می‌کنم. از ویلچری جلو می‌زنم. می‌خواهم سوژه عکاسی را از دست ندهم. معلولی رویش نشسته که حس می‌کنم معلول جسمی ذهنی است. انگشتش را روی کنترل ویلچر گرفته و سیل جمعیت را می‌شکافد. رویش کلی امکانات هم تعبیه کرده . از جای موبایل و لیوان آب و خوراکی و فلان و بهمان. آمده بود بگوید : من هرچه هستم ، بی‌طرف نیستم یاد جمله نادر ابراهیمی افتادم در کتاب آتش بدون دود: بی‌طرف‌ها بدترین‌ها بودند …بی‌طرف‌ها جانب نیرنگ را داشتند و در سپاه رذالت روح می‌جنگیدند ✍ @khatterevayat
نشسته‌ام توی روضه روضه مردانه است خانه فاطمه گفت بیا ما با هم توی اتاق می‌نشینیم پرسیدم از میثاق چه خبر؟ تو گروه استادیارا خبری نیست؟ گفت خبر جدید نه،مثل قبل گفتم با بچه‌های سه کتاب برایش ختم برداشته‌ایم، جزء شانزده را باید بخوانم. تا اخر امشب می‌خوانم. هنوز حرف توی دهانم خشک‌نشده که پیام کانال مبنا را می‌بینم. گوشی را سمت فاطمه می‌گیرم، وا می‌رویم، باورمان نمی‌شود. من امشب جزء شانزده را می‌خوانم. حالا به جای سلامتی برای ….. برای…. زبانم نمی‌چرخد😭
. بعضی چیزها خیلی عجیب است. این‌که کسی را ندیده باشی و صدایش را نشنیده باشی اما بین‌تان علقه ایجاد شود عجیب است. اولین باری که برای محفل مطلب داد گفتم یک عکس از خودت بفرست که بالای مطلبت بزنیم. گفت: میشه من عکس نفرستم؟ گفتم: شدن که میشه ولی ترجیح اینه بفرستی. نفرستاد و عذرخواهی کرد. هیچ‌وقت صوت هم نفرستاد. حتی همین دفعه آخر که یک پرسش‌نامه فرستادم و گفتم لطفا این‌ها را جواب بده، همه را تایپ کرد. بعدها شنیدم میثاق هیچ‌وقت برای کسی صوت نفرستاده و هیچ‌کسی صورتش را ندیده تا همین چند روز پیش که بچه‌های تهران از پشت شیشه بیمارستان دیده بودنش. راستش آن‌قدر صمیمی نبودیم که بدانم چرا تصویر و صوت نمی‌دهی. هیچ‌وقت، نه توی جلسات آنلاین نه توی چت و نه حتی روی پروفایلت. توی جلسات حضوری هم هیچ‌وقت نیامدی، حتی جایزه داستان تهرانت را پدر و مادرت گرفتند. حالا فهمیده‌ام این ییماری لعنتی نمی‌گذاشت باشی کنارمان. من حالا حتی نمی‌دانم از دیشب برای چه صورت و صدایی اشک ریخته‌ام و دم به دم بغض می‌کنم. هیچ تصویری توی ذهنم نقش نمی‌بندد. بدون هیچ تصوری از تصویرت مدام از جلوی چشمانم رد می‌شوی! عجیب است برای خودم هم. دیدار، آغوش، نگاه، صدا علقه ایجاد می‌کند، دلبستگی می‌آورد اما تو بدون همه این‌ها صاف نشستی توی قلب مبنایی‌ها که حالا چند روز است فکر و ذکرشان شده‌ای. ضمیرهایم‌ هم به هم ریخته، با سوم شخص شروع کردم و با دوم شخص تمام. برعکس ارتباط این روزهای‌مان با تو. دوم شخص بودی و‌حالا شده‌ای سوم شخص!
ای وای از این ای وای از این از دست دادن‌ها… ای مرگ از جان رفیقانم چه می‌خواهی… چیزی بگو! آرام کن آشفتگی‌ها را در سینه‌ها این بغضِ سر‌سنگین نخواهد ماند… علیرضا قربانی/ روزهای بی‌قرار
به یاد خواهرمان ، جهت شرکت در ختم قرآن، صلوات، فاتحه، ذکر لا اله الا الله و... از طریق پیوند زیر، اقدام کنید. 👇 https://iporse.ir/6251613 بخوانیم تا برایمان بخوانند... نماز لیلة الدفن: میثاق بنت مهدی
چالشی گذاشته بودم برای پذیرش استادیار در مدرسه نویسندگی مبنا. بهترین هنرجوها تویش شرکت کرده بودند و من باید تعداد کمی را انتخاب می‌کردم. چالش چهار مرحله داشت، یک مرحله‌اش فرستادن یک صوت بود. باید یکی از تکنیک‌های نویسندگی را درس می‌دادند تا ارزیابی کنم بلد هستند نکته‌ای را آموزش بدهند یا نه. میثاق رحمانی پیام داد که نمی‌تواند صوت بفرستد. گفتم بدون صوت تدریس نمی‌شود توی چالش شرکت کرد. پرسیدم چرا نمی‌خواهد صوت بفرستد؟ گفت نمی‌تواند حرف بزند، گفت همیشه ماسک اکسیژن روی صورتش هست و صدایش جوهر ندارد. فکر این‌جایش را نکرده بودم. پرسید راهی ندارد؟ پرسید می‌شود تدریسش را تایپ کند؟ جوابم معلوم بود، نه. استادیار باید با هنرجوهایش حرف می‌زد و تعامل می‌کرد. متن‌ها به اندازه صوت‌ها جان نداشتند. راستش را بخواهید ترسیدم بگویم نه، چیزی توی ذهنم می‌گفت اجازه نداری به خاطر بیماری فرصت شرکت در چالش را از کسی دریغ کنی. قبول کردم اما همان وقت گفتم که متن باید به اندازه تدریس صوتی خوب باشد و هنرجو را توجیه کند، گفتم کار سختی است ولی اشکال ندارد، شما متن بفرستید. من توی چالش استادیاری بی‌تعارف هستم، سخت‌گیر می‌شوم و رودربایستی‌ها را می‌گذارم کنار. میثاق رحمانی توی چالش استادیاری ۸۵ امتیاز از ۱۰۰ امتیاز گرفت که امتیازی واقعا بالا بود و وارد مصاحبه شد. مصاحبه ما هم به صورت متنی پیش رفت و بالاخره در ۷ اردیبهشت ۱۴۰۱ عضو گروه استادیاری مبنا شد. حالا در ۲۰ خرداد ۱۴۰۳، ایستادم روبه‌روی تابوت میثاق رحمانی و برایش نماز خواندم، رفتم پای قبرش و برایش تلقین خواندم، دست توی خاک‌های قبرش فرو بردم و فاتحه خواندم. من فکر این‌جایش را نمی‌کردم. در همه این روزهای همکاری که کار توقف و تعطیلی و مرخصی نداشته، میثاق رحمانی یکی از همراه‌ترین‌ها با مبنا بود. میثاق رحمانی کار خودش را کرد، آجرهایی در ساختمان مبنا گذاشت و رفت. حالا من مانده‌ام با جمع خوبی از دوستان و همکارانم که باید راه را ادامه بدهیم. قله‌های بزرگی هست که باید فتحش کنیم و آن بالا در روز افتخار جای دوستان از دست داده‌مان را خالی کنیم و باز راه بسازیم تا قله‌هایی بلندتر. من به خدا خوش‌بینم، می‌دانم هر چه برای ما و دوستان‌مان رقم می‌زند، خیر است. خیری که گاهی البته تلخ است و‌ گاهی شیرین. ما خدای خوبی داریم، این را حالا عیان‌تر از هر وقت دیگر و هر کس دیگر، میثاق رحمانی می‌فهمد و حتما شهادت می‌دهد، ما ولی صدایش را نمی‌شنویم، مثل روزهایی که این‌جا بود، با ما بود ولی صدایش را نداشتیم. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
سایه عزیزم خدا می‌داند با دیدن این لوح و آن فیلم کوتاهی که اسمت را صدا زدند چه‌قدر ذره ذره وجودم‌ ذوق کرد و لب‌هام کش آمد. من منتظر آن روزی هستم که جشن امضای کتابت بیایم و اشک‌های خوش‌حالیم گوله گوله روی همان امضای تو بچکد و جوهرش را پخش کند🥹 قلمت پر توان‌تر در مسیر حق و حقیقت! کابینت‌هایت پر کتاب‌تر! کشوهایت پر نسکافه‌تر! میزت پر ساقه‌طلایی‌تر!
ما این‌جاییم، کنار دوستان کتاب‌خوان‌مان در حلقه کتاب مبنا، دم‌نوش حلقه کتاب می‌‌نوشیم و از آقای حقیقت مترجم کتاب«بندها» درباره داستان و ترجمه می‌شنویم.