هدایت شده از خط روایت
روایت ۳
(آمده بود بگوید بیطرف نیستم)
تا چهارراه لشکر را با ماشین میرویم. از آنجا به بعد خیابان را بستهاند و ماشینها اجازه عبور ندارند.
از آنجا تا میدان بسیج یک ربع بیست دقیقهای راه است.
خداروشکر با اذکار مجربی که برای جای پارک ماشین میخوانیم و گاها خنده به لب دوستان میآورد جای پارک خوبی روزیمان میشود.
از همینجا سیل جمعیت شروع میشود.
پیر و جوان و زن و مرد است که به سمت میدان بسیج سرازیرند.
از دلم میگذرد:« کاش بچهها را آورده بودم»
ویلچری از کنارم رد میشود. از این ویلچر برقیهاست. همیشه این ویلچر برقیها برایم جذاب بودهاند. نیاز نیست کسی پشتش را بگیرد و عرقریزان زور بازو خرجش کند.
پا تند میکنم. از ویلچری جلو میزنم. میخواهم سوژه عکاسی را از دست ندهم. معلولی رویش نشسته که حس میکنم معلول جسمی ذهنی است. انگشتش را روی کنترل ویلچر گرفته و سیل جمعیت را میشکافد.
رویش کلی امکانات هم تعبیه کرده . از جای موبایل و لیوان آب و خوراکی و فلان و بهمان.
آمده بود بگوید :
من هرچه هستم ، بیطرف نیستم
یاد جمله نادر ابراهیمی افتادم در کتاب آتش بدون دود:
بیطرفها بدترینها بودند …بیطرفها جانب نیرنگ را داشتند و در سپاه رذالت روح میجنگیدند
✍ #جیران_مهدانیان
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
نشستهام توی روضه
روضه مردانه است خانه فاطمه
گفت بیا ما با هم توی اتاق مینشینیم
پرسیدم از میثاق چه خبر؟ تو گروه استادیارا خبری نیست؟
گفت خبر جدید نه،مثل قبل
گفتم با بچههای سه کتاب برایش ختم برداشتهایم، جزء شانزده را باید بخوانم. تا اخر امشب میخوانم.
هنوز حرف توی دهانم خشکنشده که پیام کانال مبنا را میبینم.
گوشی را سمت فاطمه میگیرم،
وا میرویم، باورمان نمیشود.
من امشب جزء شانزده را میخوانم.
حالا به جای سلامتی برای ….. برای…. زبانم نمیچرخد😭
.
بعضی چیزها خیلی عجیب است.
اینکه کسی را ندیده باشی و صدایش را نشنیده باشی اما بینتان علقه ایجاد شود عجیب است.
اولین باری که برای محفل مطلب داد گفتم یک عکس از خودت بفرست که بالای مطلبت بزنیم.
گفت: میشه من عکس نفرستم؟
گفتم: شدن که میشه ولی ترجیح اینه بفرستی.
نفرستاد و عذرخواهی کرد.
هیچوقت صوت هم نفرستاد. حتی همین دفعه آخر که یک پرسشنامه فرستادم و گفتم لطفا اینها را جواب بده، همه را تایپ کرد.
بعدها شنیدم میثاق هیچوقت برای کسی صوت نفرستاده و هیچکسی صورتش را ندیده تا همین چند روز پیش که بچههای تهران از پشت شیشه بیمارستان دیده بودنش.
راستش آنقدر صمیمی نبودیم که بدانم چرا تصویر و صوت نمیدهی. هیچوقت، نه توی جلسات آنلاین نه توی چت و نه حتی روی پروفایلت.
توی جلسات حضوری هم هیچوقت نیامدی، حتی جایزه داستان تهرانت را پدر و مادرت گرفتند.
حالا فهمیدهام این ییماری لعنتی نمیگذاشت باشی کنارمان.
من حالا حتی نمیدانم از دیشب برای چه صورت و صدایی اشک ریختهام و دم به دم بغض میکنم. هیچ تصویری توی ذهنم نقش نمیبندد.
بدون هیچ تصوری از تصویرت مدام از جلوی چشمانم رد میشوی!
عجیب است برای خودم هم.
دیدار، آغوش، نگاه، صدا علقه ایجاد میکند، دلبستگی میآورد
اما تو بدون همه اینها صاف نشستی توی قلب مبناییها که حالا چند روز است فکر و ذکرشان شدهای.
ضمیرهایم هم به هم ریخته، با سوم شخص شروع کردم و با دوم شخص تمام. برعکس ارتباط این روزهایمان با تو. دوم شخص بودی وحالا شدهای سوم شخص!
#اللهم_انا_لا_نعلم_منها_الا_خیرا
#هم_رویا
ای وای از این ای وای از این از دست دادنها…
ای مرگ از جان رفیقانم چه میخواهی…
چیزی بگو! آرام کن آشفتگیها را
در سینهها این بغضِ سرسنگین نخواهد
ماند…
علیرضا قربانی/ روزهای بیقرار
هدایت شده از [ هُرنو ]
به یاد خواهرمان #میثاق_رحمانی، جهت شرکت در ختم قرآن، صلوات، فاتحه، ذکر لا اله الا الله و... از طریق پیوند زیر، اقدام کنید.
👇
https://iporse.ir/6251613
بخوانیم تا برایمان بخوانند...
نماز لیلة الدفن: میثاق بنت مهدی
هدایت شده از گاه گدار
چالشی گذاشته بودم برای پذیرش استادیار در مدرسه نویسندگی مبنا. بهترین هنرجوها تویش شرکت کرده بودند و من باید تعداد کمی را انتخاب میکردم.
چالش چهار مرحله داشت، یک مرحلهاش فرستادن یک صوت بود. باید یکی از تکنیکهای نویسندگی را درس میدادند تا ارزیابی کنم بلد هستند نکتهای را آموزش بدهند یا نه.
میثاق رحمانی پیام داد که نمیتواند صوت بفرستد. گفتم بدون صوت تدریس نمیشود توی چالش شرکت کرد. پرسیدم چرا نمیخواهد صوت بفرستد؟ گفت نمیتواند حرف بزند، گفت همیشه ماسک اکسیژن روی صورتش هست و صدایش جوهر ندارد.
فکر اینجایش را نکرده بودم. پرسید راهی ندارد؟ پرسید میشود تدریسش را تایپ کند؟
جوابم معلوم بود، نه. استادیار باید با هنرجوهایش حرف میزد و تعامل میکرد. متنها به اندازه صوتها جان نداشتند.
راستش را بخواهید ترسیدم بگویم نه، چیزی توی ذهنم میگفت اجازه نداری به خاطر بیماری فرصت شرکت در چالش را از کسی دریغ کنی.
قبول کردم اما همان وقت گفتم که متن باید به اندازه تدریس صوتی خوب باشد و هنرجو را توجیه کند، گفتم کار سختی است ولی اشکال ندارد، شما متن بفرستید.
من توی چالش استادیاری بیتعارف هستم، سختگیر میشوم و رودربایستیها را میگذارم کنار.
میثاق رحمانی توی چالش استادیاری ۸۵ امتیاز از ۱۰۰ امتیاز گرفت که امتیازی واقعا بالا بود و وارد مصاحبه شد. مصاحبه ما هم به صورت متنی پیش رفت و بالاخره در ۷ اردیبهشت ۱۴۰۱ عضو گروه استادیاری مبنا شد.
حالا در ۲۰ خرداد ۱۴۰۳، ایستادم روبهروی تابوت میثاق رحمانی و برایش نماز خواندم، رفتم پای قبرش و برایش تلقین خواندم، دست توی خاکهای قبرش فرو بردم و فاتحه خواندم.
من فکر اینجایش را نمیکردم.
در همه این روزهای همکاری که کار توقف و تعطیلی و مرخصی نداشته، میثاق رحمانی یکی از همراهترینها با مبنا بود.
میثاق رحمانی کار خودش را کرد، آجرهایی در ساختمان مبنا گذاشت و رفت. حالا من ماندهام با جمع خوبی از دوستان و همکارانم که باید راه را ادامه بدهیم. قلههای بزرگی هست که باید فتحش کنیم و آن بالا در روز افتخار جای دوستان از دست دادهمان را خالی کنیم و باز راه بسازیم تا قلههایی بلندتر.
من به خدا خوشبینم، میدانم هر چه برای ما و دوستانمان رقم میزند، خیر است. خیری که گاهی البته تلخ است و گاهی شیرین. ما خدای خوبی داریم، این را حالا عیانتر از هر وقت دیگر و هر کس دیگر، میثاق رحمانی میفهمد و حتما شهادت میدهد، ما ولی صدایش را نمیشنویم، مثل روزهایی که اینجا بود، با ما بود ولی صدایش را نداشتیم.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
سایه عزیزم
خدا میداند با دیدن این لوح و آن فیلم کوتاهی که اسمت را صدا زدند چهقدر ذره ذره وجودم ذوق کرد و لبهام کش آمد.
من منتظر آن روزی هستم که جشن امضای کتابت بیایم و اشکهای خوشحالیم گوله گوله روی همان امضای تو بچکد و جوهرش را پخش کند🥹
قلمت پر توانتر در مسیر حق و حقیقت!
کابینتهایت پر کتابتر!
کشوهایت پر نسکافهتر!
میزت پر ساقهطلاییتر!
#هم_رویا
#خندههای_امروز_کنار_اشکهای_دیروز
ما اینجاییم،
کنار دوستان کتابخوانمان در حلقه کتاب مبنا،
دمنوش حلقه کتاب مینوشیم و از آقای حقیقت مترجم کتاب«بندها» درباره داستان و ترجمه میشنویم.
#حلقه_کتاب_مبنا
I’m listening to New folder | پادکستِ نیوفلدر on Castbox. Check it out! https://castbox.fm/vc/3400923
_ خواندن دو رکعت نماز بعد از نماز ظهر و عصر زیر آسمان
این جمله را در لیست اعمال امروز خواندم. وقتی توی گوگل جستجو کردم اعمال عرفه و برایم لیست بلند بالایی آورد.
قبلش نوشته بود زیارت امام حسین
من سالهاست حسرت یک زیارت عرفه بر دلم مانده، حسرت امسال هم برود و بست بنشیند تنگ آن حسرتهای سالهای قبل.
عرفه امسال را ماندم خانه. کوثر با دوستش رفت حرم و من میمانم و این دو دلبرک از جمع و شلوغی وگرما گریزان!
دستم را دراز میکنم و دستگیره در تراس را فشار میدهم .
در که باز میشود انگار در کمد اقای ووپی باز شده است. کوهی از بازیافتیهایجمع شده به سمتم سرازیر میشود.
از خیر نماز خواندن زیر آسمان میگذرم و به یکی از اتاقها پناهنده میشوم. دو رکعت نمازم را در یک اتاق کوچک و زیر سقف میخوانم. احساس میکنم نمازم از سقف بالاتر نمیرود. صفحه گوگل را باز میکنم و اعمال بعدی را از نگاهم میگذرانم. چهاررکعت نماز که در هر رکعتش بعد از حمد پنجاه تا قل هوالله دارد. با یک حساب سر انگشتی چهاررکعت بیشتر از یک ساعت طول میکشد.
یاد مشقهای کیلویی که ما دهه شصتیها مینوشتیم بهخیر. وسطش چند صفحه را جا میزدیم. معلم هم آنقدر بیکار نبود بنشیند مو را از ماست بکشد بیرون. نماز پنجاه تا قلهواللهی را جا میزنم. گزینه بعدی دست کمی از این یکی ندارد. صدتا قل هواالله و صد تا ایة الکرسی. دست به ریش نداشتهام میکشم و رو به خدا میگویم:
این دو تا هم لطفا بیخیال شو خدا جون.
وقت ناهار بچهها شده
غذایشان را میکشم سالاد شیرازی ای که با سه چاقو ریز کردهام هم روی میز میگذارم.
خیار با چاقوی دسته زرد
گوجه با چاقوی دسته قرمز
پیاز هم با چاقوی دسته قهوهای
برمیگردم در همان جایگاه چند متری زیر سقف.
تسبیحات اربعه و صلوات را صد بار میگویم و ذکرهای دهتایی را هم با انگشتهایم میشمارم.
چند دعای کوچک هم دارد که زیرلب زمزمه میکنم.
خوشحالم که با اغماض و تقلب بالاخره به دعای عرفه رسیدهام که ناگهان چشمم به این عبارت میافتد:
_خواندن دعای ام داوود
این را کجای دلم بگذارم؟ خدایا قیمه ها چرا ریخت توی ماستها؟ مگر ام داوود برای نیمه رجب نبود؟
از آنجا که وقت تنگ بود و بچهها در جنگ ، ام داوود را هم زیرسبیلی رد میکنم و بالاخره به دعای عرفه میرسم.
نوگلان دلبند روی چادرم میشکفند و با جملات مامان پشتم رو بمال و بغلم کن دقایقی من را از مناجات باشکوهم جدا میکنند.
به امید اینکه بخوابند به آغوش میکشمشان. اما فایدهای ندارد. دعا را با صدای فرهمند ازاد شروع می کنم
لابهلای دعا سعی میکنم چند باری به اندازه بال مگسی اشک بریزم.
حس و حالم مثل آن بیماریست که بینوبت وارد مطب دکتر شده و حال نزاری دارد. چشم میچرخاند. بیماران کنار هم نشستهاند و منتظرند منشی صدایشان بزند.
بیمار از راه رسیده دست به دامان منشی میشود که وقتی به او بدهد. منشی نهایت کاری که از دستش برمیآید این است که بگوید برو بشین بعد از مریضها میفرستمت.
اما بیمار چشم امید میکشد که دکتر رد شود و حال خرابش را ببیند و بگوید ایشون را لابهلای مریضها بفرستید داخل.
یه خدا میگویم لابهلای این بندههای خوش اعمال که از حرم امام رضا و کربلا و مسجد و همه جا سیمشان وصل شده مرا هم یک جوری رد کن بروم داخل.
من همیشه آدم امیدواری بودهام.
اهل عرفان میگویند کسی که رجایش اولی است نسبت به خوفش.
موضوع هرچه هم باشد باز من رجایم بیشتر است، امیدم، خوشبینیام. همیشه همینطور بودهام.
حتی وقتی بیماری به سراغم میآید، جوری خودم را به آن راه میزنم که بیماری خودش خجالت میکشد و از پا در میآید، لابد با خودش میگوید این که ما را تحویل نمیگیرد برویم جای دیگری کیسه بدوزیم.
حتی وقتی که کرونا آوازهاش عالمگیر شد، در من تغییر چندانی رخ نداد. مامان که کرونا گرفت رفتم کنارش، یادم میآید حتی به بغل کشیدمش و پوزخندی به روی آن ویروس قرمز پر دست و پا زدم که گوشهای کمین کرده بود و نگاهمان میکرد.
اهل عرفان میگویند خوف و رجا باید کنار هم باشد. هر کدامش به تنهایی آدم را به دره سقوط میکشاند. همانها میگویند : اما وقتی رجا به خوف بچربد آدمی به رستگاری نزدیکتر است.
بیراه نیست اگر بگویم هر آنچه از نعمت در زندگیام جاریست از ظن خوش است.
ظن خوش به خدا، به امام حسین، به امام رضا، به آدمهای اطرافم، به کائنات .
میخواهم بگویم انتخاب من با برگزیده امروز متفاوت بود.
اما خدای من گواه است من خوشبینم،
امیدم بیشتر از ترس است.
من خوشبینم به روزی که بعد از ۴ سال من و شمایی که انتخابمان هم متفاوت بود خودمان منتخب امروز را انتخاب کنیم.
من هیچ خیری در این دعواها نمیبینم جز ایجاد دو قطبی در کشور و حتی ایجاد دوقطبی دیگری در یکی از همان قطبها.
بیایید بگویید ۵۲ درصد واقعی نیست، رای به جمهوری اسلامی نیست…خب؟ چه دردی را دوا میکند؟
باز هم دم همه آنهایی که به پزشکیان رای دادند گرم، از سر لج، عناد یا هر چه که رای دادند آمدند و رای دادند، درود به غیرتشان.
من واقعا خوشبینم، مثل همه زمانهایی که خوشبین بودم و لطف خدا به زندگیام جاری بود.
#انتخابات
#جلیلی
#پزشکیان
#امید
امسال هم روضهخوان نمیخواهم
دختر داشته باشی
آن هم دختر کوچک
کوچک باشد و سن و سالش حوالی سه بچرخد،
آن وقت دیگر شب سوم محرم روضه نمیخواهی.
کافی است بنشینی گوشهای در خانه و چشم بچرخانی به سه سالهات.
وقتی با آن پاهای کوچکش از این طرف تا آن طرف خانه را می دود، پاهای کوچک خودش روضه است، دویدن ، حتی فاصله دویدن یعنی از این طرف تا آن طرف هم روضه است.
بعد میبینی همانطور که میدود یکدفعه میایستد و آخی از ته گلویش قلب تو را خراش میدهد. سر میچرخانی و میبینی کف پایش را میان دو دست کوچکش نگه داشته و اشکهایش از روی گونه سر میخورد و کف پاش میغلتد.
بعد چشمهایت میماند روی لگوها و اسباببازیهای کوچککه کف خانه ریخته و از قضا لبههای تیزی دارد.
دلت طاقت نمیآورد جست میزنی و در کمتر از آنی به سینه میفشاریاش و کف پایش را نوازش میکنی و با پشت دست خیسی پای چشمش را محو میکنی .
بعد که دور ضربان قلبش پایین میآید، کلمهها به زبانش هجوم میآورند و در قالب شیرین وکودکانه اما زهرآگین و کشنده بیرون میریزند:
_بابا کجاست؟ وقتی اومد میخوام بهش نشون بدم پام روی لگو رفته بود.
از اینجا ماجرا جور دیگر میشود.
خط روضه عوض میشود،
آه و سوز و داغش رنگ میگیرد،
تو میبینی کودکت که سنش حوالی سه میچرخد نشسته است و چسم به در دوخته تا بابا بیاید و ماجرای لگوی زیر پا مانده را برایش بگوید.
اینجا دختری نشسته است منتظر
و تو یادت میآید جایی از تاریخ دختری نشسته بود و منتظر
دخترکی که سنش حوالی سه بود
که پایش آبله بسته بود
جایی در تاریخ دخترکی منتظر خود بابا بود
که بیاید.
پایانبندی قصه دو دختر کمی متفاوت است.
بابا آمد و دختر نشست روی پای بابا ، در موج چشمهای بابا آرام گرفت . از لگوهای زیر پا مانده گفت و از اینکه دردش گرفته و بعد که دستهای بابا دورش حلقه زده و لبهای بابا روی پیشانیاش مهر زدهاند و انگشتهای بابا روی موهایش لیز خورده، دخترک دیگر پادشاه دنیا بود.
اما در جایی از تاریخ بابایی نیامد ، آنچه از بابا برای دخترک آمد چشم داشت و او تاولهای کف پا را به بابا نشان داد و در موج چشمهای بابا آرام گرفت .
اما دستی دورش حلقه نزد
پیشانیاش گرم نشد،
و انگشتی روی موهایش لیز نخورد!
چند سال است که من شبهای سوم روضه مجسم دارم، هنوز دختر کوچکم ، کوچکاست. هنوز سنش حوالی سه میچرخد و هنوز من این شانس را دارم که امسال هم شب سوم محرم بدون روضهخوان بمانم!
قهتاب:@jeiranmahdaniannn
دور عاشقان.. (8).mp3
13.88M
✏️جیران مهدانیان
🎤سیده بشری صهری
کاری از:
@heyatozaakerin (کانال بله)
قهتاب:@jeiranmahdaniannn
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسم این صوت «هدویگ» است.
من جستجو کردم:
«صوت نامه هاگوارتز»
همان صوتی که وقتی نامه هاگوارتز به دست هری رسید پخش شد، لحظهای که هری پاتر خوشحالترین آدم روی زمین بود.
صوت «هدویگ» را گذاشتهام روی فیلم بستهای که چشم به راهش بودم.
بسته را آقای موسویان آورد، پستچی محلهمان.
اما من فکر میکنم توی اتاق بالای شیروانی دراز کشیده بودم و هدویگ خودش را به پنجره کوبید و من پنجره را گشودم و بعد از آنکه خنکای باد روی صورتم نشست بسته را از پای هدویگ باز کردم و بوی صفحات «مُدام» را سر کشیدم.
#مدام
#مدامم_مست_میدارد
@jeiranmahdaniannn