بچه ها از این به بعد رمان زیبای آمیتیست بارگزاری میشه
امیدوارم لذت ببرید
🌿🌷🌿
🌷🌿
[شرو؏ من تویی . . !🌱]
📚🔗رماݩ آمیټیسټ🌻
بہ قلم:"حمیدۍ ݕاݩو"
☕️ژانر :پلیسۍ، مذهبۍ، عاشقانہ🙊
🖌اولیݩ رماݩ مذهبۍ کاملا متفاوټ.🦋
🌼ایݩ رماݩ رو از دسټ ندید🌸
#پیشنهاد_مطالعہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 تجربه رسیدن به اوج حال خوب
👈🏻 راه رسیدن به حال خیلی خوب چیست؟
#استادپناهیان
> °| @JENA_N °|<
• Jeŋaŋ | جِــنـاݩ •
اگر حرفی یا سوالی دارید بفرمایید درباره محافلمون هم سخنانتون رو میشنویم https://harfeto.timefriend.
اگه موافقید که دوباره محفل بزاریم. بفرمایید
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
به نام خدا...
#آمیتیست 🤍
#قسمتاول 💫
#فصلاول
🌷بہ قلم حمیدۍ بانو🌷
🌸راوی🌸
_زهرا بدو دیگه الان دیر میشه ها!
+باشه بابا اومدم...چقدر غر میزنی
_عجب رویی داری تو دختر...نیم ساعته داری آماده میشیا...
+ای بابا...یکم صبر کن دیگه...همه رفیق دارن مام رفیق داریم...
مهسا چشم غره تقدیم زهرا کرد که از چشمان تیز زهرا دور نماند.
زهرا همانطور که چادرش را بر روی سرش مرتب میکرد،رو به مادرش گفت:
+مامان من رفتم
اگه چیزی لازم داشتی که از بیرون بگیرم،برام پیغام بذار...
چون ماموریته امکان داره نتونم جواب تلفنتو بدم
×جوری میگی ماموریت انگار کجا میری...
همین پایگاه سر کوچه اس دیگه
+خواستم یکم ادای فیلما رو دربیارم...
اخه از اینجا میریم به.....
_اِیییییی زهرااااا...
دو ساعت میخوای مکانو توضیح بدی؟
مگه توضیح ندادی؟
+چرا توضیح دادم ولی خب...
مهسا دست زهرا را به قصد خروج،به دنبال خود کشید...
_بیا بریم دیگههههه
زهرا همانطور که برای خلاصی از دستان مهسا تقلا میکرد رو به مادرش گفت:
+مامان من رفتم
اگه بر نگشتم رو اعلامیم بنویسید دختر خیلی خیلی خوبی بود
و قبل از برخورد دمپایی های دیجیتالی مادرش،درب منزل را بست...
فلفور کفش هایشان را به پا کردند و با هم به قصد خروج از منزل،از سنگ فرش ها و درختانی که در آن حوالی قد علم کرده بودند رد شدند...
که ناگهان....
#ادامهدارد... 😉👌🏻
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
<°| @JENA_N |°<
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
#آمیتیست 🤍
#قسمتدوم 💫
#فصلاول
🌷بہ قلم حمیدۍ بانو🌷
که ناگهان....
زهرا به صورت نمایشی،با دست بر سر خود کوفت و با چهره مضطربی رو به مهسا برگشت
مهسا که با دیدن حرکات عجیب زهرا،متعجب و متعجب تر میشد،زبان خود را از سقف جدا کرده و لب به سخن گشود
_چی...چیشده؟
+بدبخت شدم
_چ..چر...ا؟
+چون اوجولاتام تو خونه جا موند
و قبل از عکس العملی از مهسا،فرار را بر قرار ترجیح داده و به طرف خانه به قصد ترور شکلات ها رفت...
با شتاب درب خانه را گشود و کفش هایش را از پا در آورد
+مامااااان...
مامانییییی
×چیشده؟
زهرا باز چی جا گذاشتی؟
لبخند دندان نمایی به ذهن خوانی مادرش زد و گفت
+اوجولاتامو جا گذاشتم
×دیشب از دست اون پسر،زیر مبل قایمش کردی
زهرا به سرعت به طرف مبل سه نفره قدم برداشت و دست خود را در زیر مبل جا به جا نمود
بعد از سختی و مشقت بسیاررررر،موفق شد آنها را پیدا کند...
به رسم همیشه،پنج شکلات کاکوئی و پنج شکلات لواشکی برداشت و داخل کیفش انداخت.
+ممنون عشقمممم
×صدبار گفتم به من نگو عشقم
+خب چیکار کنم؟
عشق منی دیگه
نه نه
شما عشق آقا رضایی
×برو زبون نریز دختر
+چشمممممم قربان
با گذاشتن احترام نظامی به سرعت باد،کفش هایش را به پا کرد و به مهسا که مثل همیشه درحال غر زدن بود،پیوست.
#ادامهدارد... 😉
👌🏻
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
>°| @JENA_N |°<
اگر نظر یا انتقادی درمورد رمان بود
https://harfeto.timefriend.net/16308413816487
میگفت:
انسان اگر برای وقتش برنامه ریزی نکند
شیطان برایش برنامه ریزی میکند؛
این غیبت ها تهمت ها دروغ ها همه
نشانه نداشتن برنامه است!
#بهخودمونبیاییم🚶♂
#تلنگرانہ💦🌪
> °| @JENA_N °|<
دوشنبه :15/شھࢪیور/1400🌱
29/محࢪم/1443🖤
6/سپتامبر/2021🌹
ʝօᴠɨռ↯ッ
> °| @JENA_N °|<
•••
«📒🖊»
كارزشتىكهتورابرنجاند،نزدخداونداز عملىكهتورادچارخودبينىنمايدبهتراست.
نهجالبلاغه|حڪمت46💛
> °| @JENA_N °|<
[🕊]
میگفتـــ↓
حاجیوقتۍعاشق خدا بشی
دیگہهیچ گناهۍ بهت حاݪ نمیده
نظرتونچیہ؟
خیلیراستمیگفتــــ
-رفاقتتاشهادتـ
•`³¹³•.
درراهرسیدنبهتو گیرمڪهبمیرم🙃'.
اصلابهتوافتادمسیرم ڪهبمیرم
یاچشمبپوشازمن
وازخویشبرانم💔-!
یاتنگدرآغوشبگیرمڪهبمیرم✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
#آمیتیست 🤍
#قسمتسوم 💫
#فصلاول
🌷بہ قلم حمیدۍ بانو🌷
پشت مهسا ایستاد و خیلی ناگهانی دست روی شانه اش گذاشت...
دخترک از همه جا بی خبر با این حرکت زهرا،از جا پرید و با ترس به عقب
برگشب که دیدن زهرا نفس آسوده ای کشید...
+به به مهسا غرغرو...چطوری خواهری؟
-دوساعته منو اینجا کاشتی الانم اینطور زهرمو میترکونی کوفت و خواهری...
شیطونه میگه......
زهرا همانطور که صدایش را کلفت میکرد گفت
+اهم...ها...چیه میخوای منو بزنی؟
یادت نره ضعیفه،من کمر مشکی تکواندو دارما...حواست باشه دست از پا
خطا نکنی
مهسا درحالی که سعی داشت خنده اش را کنترل کند،به گفتن جون به جونت
کنن ادم نمیشی رضایت داد و به طرف درب خروجی راه افتاد...
+هوووووووووو...چه خبره اینجا!!!!!!!!
_پس چی فکر کردی؟!من دو ساعته دارم بهت میگم زودباش زود باش،این
لحظه رو می دیدم.
+وایییییییییییییی مهسا تو رو خدا کم غر بزن
و با لحن شیطانی ادامه داد...
+مگه نمیدونی به ساداتا باید احترام گذاشت؟!
_حالا خوبه یه سادات هستی اینطوری کلاس میذاری و راه به راه اونو
میکوبی به فرق سرم،ببین اگه دختر پیغمبر بودی چی میشد!!!
بعد از چند لحظه که متوجه شد چه بر زبان جاری کرده،گفت...
_هییییییییییی!استغفرالله...اللهی نترکی...تو تا منو جهنمی نکنی راحت نمیشی
نه؟!
زهرا همانطور که سعی داست خنده اش را کنترل کند گفت
+نه...ولی خوشم میاد دختر تیزی هستی زود میگیری چی میگم
_دختر دیگه 15 سالت شده خجالت بکش...نچ نچ... یکم بزرگ شو
+علی برکت الله
به موقع اش بزرگ میشم تو نگران نباش
مهسا همانطور که غر میزد،به طرف خانم احمدی،مدیر پایگاه رفتند.
خانم احمدی همین که آنها را دید،به طرفشان پا تند کرد.
*به به دخترای خواب آلوی محل...چه عجب از رخت خواب دل کندید!!!!
تا زهرا خواست لب به سخن گشاید،مهسا پیش قدم شد و گفت
_وای خانم احمدی دست رو دلم نذاریدکه خونه...این بشر مگه به اومدن
رضایت میداد؟!دیوونم کرده بخدا
#ادامهدارد... 👌🏻
<°| @JENA_N |°>
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
#آمیتیست 🤍
#قسمتچهارم 💫
#فصلاول
🌱🐾بـــــه قلـــم:حمیـــدۍݕــاݩو🐾🌱
+اهم اهم..مهسا جون نظر لطفته...اما خانم احمدی ما کلاس سوم به معلم دینی
جوابای اصول دینو دادیم الان یادم نمیاد ولی هر وقت یادم اومد خدمتتون عارض
میشم(کنایه از سین جیم کردن که به قول معروف،اصول دین مپرسه)
ودر همین حین،چشمکی حواله هر دو کرد که باعث شد مهسا و خانم احمدی هر
دو با هم و همزمان دیوانه ای نثارش کنند و بگویند خیلی رو داری به خدا...
زهرا با لحن لاتیانه ای گفت
+نوکرم داوش
*دیوونه...خب بریم به کار ها برسیم که خیلی دیر شده...زهرا سادات کار های
حضور غیاب و هماهنگی و جا به جایی با شما و آقای مهدویه
+اما خانم احمدی.......
_اما اگر نداریم...همین که گفتم
+خب آخه چرا همیشه من باید با ایشون باشم؟ایشون فقظ 4 ماهه که وارد
پایگاه ما شدن ...من به چشم پاکشون هیچ شکی ندارم و این موضوع بهم ثابت
شده اس ول خب این کار درست نیست...فقط میخوام بدونم چرا هر بار ما دوتا
باید مسئول کار های مهم باشم؟
*زهرا خودتم خوب میدونی که ما نمیتونیم به هر کسی که از راه می رسه
اعتماد کنیم چون پایگاه ما جزو پایگاه های حساس و مهمه من خانواده اقای
احمدی رو خیلی خوب میشناسم و بهشون اعتماد کامل دارم
دلیل اینکه شما دوتا رو برای کار های مهم انتخاب می کنیم اینه که دوتاتونم
مسئولیت پذیر،قابل اعتماد،معتمد کل پایگاه،هم سن و کله هم شق هستید
+الان این تعریف بود یا تخریب؟
*هر دو
+خیلی ممنون😑
*خواهش می کنم و شما مهسا...شما با عاطفه میرید به انبار و چک های اخر
رو انجام میدید حواستون باشه اشتباه نکنید
لیست رو هم از...از...اها...از خانم میرزایی بگیرید...فقط سریع چون الان
حرکت می کنیم
_چشم
با رفتن مهسا،غر زدن های زهرا هم شروع شد.
+من نمیفهمم چه لزومی داره من با یه مرد غریبه همکار بشم؟
خب یه بار...دو بار...نه همیشه که...فاطمه...فاطمه با شما دارم حرف
میزنما...داری دنبال کی میگردی؟
*آقای مهدوی...برادر مهدوی!
_بله؟
*یه لحظه تشریف میارید؟!
_بله چشم
+عه عه عه داری چیکار میکنی؟
*تنها راه جلوگری از غر غر هات همین بود
با آمدن محمد (مهدوی)،زهرا دیگر حرفی بر زبانش جاری نکرد.
_بله خانم احمدی؟مشکلی پیش اومده؟
*نه نه...فقط شما و خانم رحمتی باید کار های هماهنگی و حضور غیاب تمام
خواهران و برادران و کارهایی از این قبیل رو به عهده بگیرید...
و همینطور بازرسی به انبار و تمام کار های تدارکات با شما دو نفر
هست...موفق باشید...یاعلی.
و رفت...
_چشم😐
#ادامهدارد... 😉
>°| @JENA_N |°<
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
اگر نظر یا انتقادی درمورد رمان بود
https://harfeto.timefriend.net/16308413816487
بہشگفتم:
منکہکربلآنرفتم
توکهرفتییکمبرامتوصیفش
کن...🚶🏿♂
بگوچهجورجاییه؟
لبخندیزدوفقطیکلمہگفت:
بہشتِ:)🥀!
#بتڪانازسرورویمغـمدلتنگـےرا💔 .
> °| @JENA_N °|<
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارتباط نشاط و میزان ایمان یک شخص 👌
#استادپناهیان
> °| @JENA_N °|<