جنون اَدوارئ
تو را کلمه کردم تا خودت را در کتابی با برگه های معطر حبس کنم اما جوهر شروع به خون ریزی کرد چشمان کم فروغ نویسنده که شاهد منزوی شکل این واقعیت بود جسم او لرزید و کنار اشک های کلمه غلتید ، با بی نظمی خاص و با لب های رنگ باخته که در جایی پرت از آن زمان؛ با لبخند به جلوه گری پرداخت با سر انشگتانش رد محبت را بر پیشانی جوهر کاشت و بر گونه های سردش بغض را فرو فرستاد و با مهارت دوباره شروع به رسم هنر غرق شده اش کرد اما دیگر نه روحی برای واژه ها بود و نه جوهری سر زنده.
کلمه دوباره شروع به اشک ریختن کرد ، نویسنده
با لبخندی محزون اشک را پاک کرد و زیر آن نوشت :
" می توانست هرگز اینگونه نباشد ''
هر گاه چیزی را رها کردم به سمتم بازگشت و دیر بود ، همانند دریا که جسدی را پس میزند.
جنون اَدوارئ
جناب اریانفر عزیز ، ما هم داشتیم زندگی کوفتیمونو یه جوری میگذروندیم که حواسمون پرت چشای یکی شد.
اریانفر عزیز دلم میخواد بهش بگم ، من تورو از دست ندادم ، تو کسی رو از دست دادی که نگرانت میشد ، کسی که حاضر بود هرکاری برات بکنه ، حاضر بود از خیلی چیزا بگذره که تو فقط بخندی.
جنون اَدوارئ
از پناهگاه بودن خسته ام ،
نیاز دارم که تو پناهِ روز های سرد من باشی.
احتیاج دارم برای ساعت ها گرفتار صحبتِ با تو باشم , مشغول نوازش زلف مخملی ات باشم , مبهوت آن دو چشمان میشی ات شوم . . بی اعتنا به زمان و مکان.
من تمام اشیاء قشنگ دنیا را برای تو میخواهم.
آری , تو تمام چیزی هستی که آرزویش را دارم.
" لونیکا "
جنون اَدوارئ
اریانفر عزیز دلم میخواد بهش بگم ، من تورو از دست ندادم ، تو کسی رو از دست دادی که نگرانت میشد ، کسی
اریانفر عزیز ، منم تمام اون خاطرات و مثل بچه ای که فردا صبح امتحان داره و تند تند کتابش و مرور میکنه توی سرم مرور میکنم و نمیتونم ازشون فرار کنم.
برای تو چه بگویم ؟
بگویم زخمم آنقدر عمیق شده که میتوان در آن درختی کاشت ؟ بگویم غمگینم و مرگ کاری نمیکند ؟
- رضا بروسان .
اگر قلبی که به تو متعلق نیست را لمس کنی زخم هایی را باید بپذیری که سزاوارش نیستی!
جنون اَدوارئ
اریانفر عزیز ، منم تمام اون خاطرات و مثل بچه ای که فردا صبح امتحان داره و تند تند کتابش و مرور میکنه
جناب اریانفر عزیزم ، منم هیچ وقت هنر به اندازه بودن رو بلد نبودم ، یا انقدر کمم که فراموش میشم یا انقدر زیادم که دل زده میکنم یا انقدر دور از دسترسم که غریبه میشم یا انقدر نزدیک که سطحی و بی اهمیت میشم تو چشم همه.
افسوس که تمام روابط انسانی نیاز به نوعی نقاب دارند
و تنهایی ، آخرین گریزگاه انسان های صادق است.
صادق هدایت .