eitaa logo
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
1.4هزار دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
9.9هزار ویدیو
243 فایل
📣پُل های ارتباطی شما با جامعه القرآن خواهران در پیام رسان ایتا جهت ارتباط با مسئول آموزش👇 @vahede_khaharan جهت ارتباط با ادمین👇 @sadatemami110 فروشگاه محصولات سنتی جامعة القرآن👇👇 @tebesonati111 فروشگاه محصولات فرهنگی و پوشاک👇 @gooolarzani
مشاهده در ایتا
دانلود
دركودكی از #مهربانی و رحمت و زيبايی #خداوند بگویید به سن عقل كه رسيدند از #قانونمندی آفرينش بگوييد. بچه ها نبايد از خداوند وحشت كنند. برای تربیت و تنبیه کودک او را از خدا نترسانید. @jqkhhamedan
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_ودو - نمی دونم سعید چی بهت گفته. نمی خوام هم بدونم ... همیشه من باهات ن
🍃🍒 💚 از حمام که بیرون آمد نگاهی به لباس های توی کمد انداخت. چند تایش را برداشت و انداخت روی تخت. نشست جلوی آینه . موهایش را ژل زد. کمی ادکلن به صورت اصلاح شده اش زد و با خودش اتفاقات را مرور کرد: - خب وقتی شاهرخ نیومده، وقتی همه چیز جوره یعنی خودش می خواد دیگه بعد درحالیکه به خودش توی آینه خیره شده بودگفت: -خیلی هم بد ریخت نیستم ها! چندتایی از لباس ها را جلوی آینه قدی جلوی خودش گرفت. بالاخره شلوار و پیراهن قهوه ای اش را انتخاب کرد و پوشید. همین جور که آستین هایش را بالا می زد از پله ها پائین آمد و رفت دم اتاق پدرش. در زد: -بیاتو - بابا؟ -چیه؟ -می شه چند ساعت ماشینت رو قرض بگیرم؟ -برای چی؟ -می خوام برم بگردم - مگه ماشین خودت چشه؟ خراب شده؟ -نه ولی این بهتره پدرش سر بلند کرد و با دیدن شروین که به سر و وضعش رسیده بود گفت: -خبریه؟ -با بچه ها قرار دارم - پس روکم کنیه؟ - ای ، تقریباً پدرش لبخندی زد، ابرویی بالا برد و درحالی که سر می گرداند گفت: -سوئیچ توی جیب کتمه. فقط حواست باشه سوئیچ را از جیب پدرش برداشت ، باشه ای گفت و از اتاق پرید بیرون. ساعت 5 بود. سر کوچه ایستاد. ساعتش را دستش بست. کمی با ضبطش ور رفت. صدای موبایلش درآمد. پیامک بود. از طرف شاهرخ. - من فردا نمی تونم بیام بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) @jqkhhamedan 🍃🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_وسه از حمام که بیرون آمد نگاهی به لباس های توی کمد انداخت. چند تایش را ب
🍃🍒 💚 نگاهی به ساعت فرستاده شدن پیام انداخت. ساعت 12 دیشب فرستاده بود. با دیدن اسم شاهرخ دوباره توی فکر رفت. سرش را به طرف پنجره چرخاند و رو به آسمان گفت: -من دیشب ازت خواستم. اگر مخالف بودی اینجوری نمی کردی. تازه مگه من می خوام چه کار کنم؟ ماشین را روشن کرد و راه افتاد. اواسط کوچه دختر را دید. جلوی پایش ترمز کرد. شیشه را پائین داد. دختر خم شد. - شروین خان؟ از صورت نقاشی شده اش حالش بد شد. رویش را برگرداند و با علامت سر تائید کرد. دختر می خواست سوار شود که دید در قفل است. سر خم کرد و با لبخند خاصی گفت: -اجازه نمیدید سوار شم؟ شروین بدون اینکه سر برگرداند جواب داد: -عقب ، اینجا دردسر می شه دختر سوار شد. توی آینه نگاهی به هم انداختند و شروین راه افتاد. کمی که گذشت دختر نگاهی به آینه دستی اش که از کیفش درآورده بود انداخت و گفت: -همیشه اینقدر آروم رانندگی می کنی؟ و نگاهش را در آینه ماشین به شروین دوخت و خنده ای با نازهای خاص خودش تحویلش داد. - شما سرعت رو دوست دارید؟ دختر از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت: -با این ماشین ها حیفه یواش بری بعد سر را به طرف شروین برگرداند. - نه؟ شروین از لبخندهای دختر خنده اش گرفته بود. نگاهی موذیانه کرد و پایش را روی پدال گاز فشار داد. با حداکثر سرعت ممکن رانندگی می کرد و زیر چشمی دختررا می پائید. دختر معلوم بود ترسیده اما سعی می کرد خودش با خونسرد نشان بدهد. شروین با حالتی بی تفاوت پرسید: -خوبه؟ -بد نیست ولی برای شهر یه کم زیاده. جریمت می کنن شروین توجهی نکرد و همچنان گاز می داد و پشت ماشین ها می چسبید. - جریمه که چیزی نیست. می پردازم بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) @jqkhhamedan 🍃🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_وچهار نگاهی به ساعت فرستاده شدن پیام انداخت. ساعت 12 دیشب فرستاده بود.
🍃🍒 💚 بالاخره بعد از اینکه چند باری جیغ دختر را درآورد رضایت داد که سرعتش را کم کند. دختر سعی کرد به خودش مسلط باشد. - معلومه که از اذیت کردن بقیه خوشت میاد شروین خوشحالی اش را پنهان کرد: - خودتون گفتید سرعت زیاد رو دوست دارید - رسمی حرف می زنی . با من راحت باش - با غریبه ها رسمی باشم بهتره دختر با ناز گفت:: - بالاخره باید یه جوری از غریبه بودن دربیای! - مثلاً؟ -نمی خوای از خودت چیزی بگی؟ شروین نگاهی به آینه بغل انداخت: -فکر کنم سعید آمار منو کامل داده. شرط می بندم که تعداد موهای سرم رو هم گفته دختر خندید. - یه چیزایی گفته اما نه در این حد. خودت بگی بهتره. حیف تو نیست اینقدر کم رو هستی؟ -به اندازه کافی آدم پررو هست که جبران کنه - منظورت منم؟ شروین ابروهایش را بالا برد: -مگه تو پرویی؟ -گفته بود از دخترا خوشت نمیاد و اهل حال گیری هستی - بهت برخورد؟ می خوای پیاده شی؟ -من عادت دارم. پسرای مثل تو زیاد دیدم همتون اول کلاس میذارید. بعد التماس می کنید - اعتماد به نفست هم که زیاده - چرا نباشه؟ -از لوازم مخ زدنه؟ دختر دستش را با بی تفاوتی تکان داد: -فعلاً که من تیپ نزدم برم دنبال کسی. اونا اومدن - بچه کجایی؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) @jqkhhamedan 🍃🍒
🔴 روزه‌ی معادل تمام #عمر 💠 #امام_صادق_علیه‌السلام : ✍ روزه روز #غدير_خم، برابر روزه‌ی عمر دنياست. 🆔 @jqkhhamedan
🔴 #اینگونه_فکر_کنید 💠 به جای اینکه همیشه به این بیندیشید که شما از همسرتان چه می‌خواهید کمی فکر کنید که #همسرتان از شما چه می‌خواهد. 💠 اینگونه فکر کردن در حل بسیاری از #مشکلات در زندگی راه‌گشا خواهد بود. 💠 و حس نوع دوستی و #محبت به همسر و نیز حسن‌ظن را در شما زنده خواهد کرد. 🆔 @jqkhhamedan