eitaa logo
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
1.4هزار دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
9.8هزار ویدیو
243 فایل
📣پُل های ارتباطی شما با جامعه القرآن خواهران در پیام رسان ایتا جهت ارتباط با مسئول آموزش👇 @vahede_khaharan جهت ارتباط با ادمین👇 @sadatemami110 فروشگاه محصولات سنتی جامعة القرآن👇👇 @tebesonati111 کانال فروشگاه جامعة القرآن👇👇👇 @gooolarzani
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 به جای نابغه، خوشبخت تربیت کنید❗️ خانواده ها می‌خواهند کودکشان را فلان کلاس و موسسه ثبت نام کنند تا نابغه شود و بعد از کلی رفت و آمد، نتیجه ای جز خشم و اضطراب و افسردگی برای کودکشان ندارد! گیریم که کودک شما بتواند یک عدد 8 رقمی را در یک عدد 5 رقمی ضرب کند و جوابش را در یک صدم ثانیه بگوید، یا بتواند در 15 سالگی لیسانس بگیرد، یا حافظ کل دیوان حافظ و سعدی و مولانا شود، آیا آن وقت میتواند درست زندگی کند؟ از زندگی لذت ببرد؟ مسایلش را حل کند؟ درست تصمیم بگیرد؟ دوست پیدا کند؟ اصلا میتواند بخندد؟ کودکان ما نیازی به نابغه شدن ندارند، اما نیاز دارند که بدانند چگونه زندگی کنند 👌😊 🍃 🌺🍃 @jqkhhamedan @jqkhhamedan 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 ♦️امام جماعت یکی از مساجد لندن تعریف میکردبه یکی از مساجد داخل شهر لندن منتقل شدم که کمی از محل زندگی ام دور بود.هر روز بااتوبوس ازمسجدم به خانه برمی گشتم.هفته ای می شد که این مسیر را بااتوبوس طی می کردم که یک روزحادثه ی نه چندان مهمی برایم رخ داد…سوار اتوبوس شدم و پول کرایه را به راننده دادم و او هم بقیه اش را بهم پس داد. وقتی روی صندلی ام نشستم متوجه شدم راننده 20 پنی بیشتر بهم پس داد.با خودم گفتم باید این مبلغ را به راننده پس بدهم. اما از یک طرف این مقدار مبلغ را چندان مهم نمی دانستم و با خودم می گفتم این چندان مبلغی نیست که لازم باشد پسش بدهم! همین طور داشتم با خودم یکی به دو میکردم تا اینکه تصمیم گرفتم بقیه آن پول را پس بدهم چون بالاخره حق، حق است… هنگام پیاده شدن مبلغ اضافی را به راننده دادم و گفتم: ببخشید شما این 20 پنی را اشتباهی اضافی دادید. راننده تبسمی کرد و گفت: ببخشید شما همان امام جماعت جدیدی نیستید که تازه به این منطقه آمدید؟ من مدتی است که دارم درباره اسلام فکر می‌کنم.این مبلغ را هم عمدا به شما اضافی دادم تا ببینم رفتار یک مسلمان در چنین موقعیتی چگونه خواهد بود؟! آن امام جماعت مسجد می گوید: وقتی از اتوبوس پیاده شدم حس کردم پاهایم توانایی نگه داشتن من را ندارند. به نزدیکترین تیر چراغ آن خیابان تکیه دادم… اشکهایم بی اراده سرازیر بودند نگاهی به آسمان انداختم و گفتم: خدایا! نزدیک بود دینم را به 20 پنی بفروشم!!! 🔹چنان زندگی کن ، کسانی که تو را میشناسند، اما خدا را نمیشناسند،به واسطه آشنایی با تو با خدا آشنا شوند 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 @jqkhhamedan
✨﷽✨ 💚 مورچه و سليمان نبي(ع) ✍🏻روزي حضرت سليمان(ع) در كنار دريا نشسته بود، نگاهش به مورچه اي افتاد كه دانه گندمي را با خود به طرف دريا حمل مي كرد. سليمان همچنان به او نگاه مي كرد كه ديد او نزديك آب رسيد. در همان لحظه قورباغه اي سرش را ازآب بيرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه درون آب رفت. سليمان مدتي در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفت زده فكر مي كرد. ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه از دهان او بيرون آمد ولي دانه گندم را همراه خود نداشت. سليمان(ع) آن مورچه را طلبيد و سرگذشت او را پرسيد. مورچه گفت: «اي پيامبر خدا! در قعر اين دريا سنگي تو خالي وجود دارد و كرمي درون آن زندگي مي كند. خداوند آن را در آنجا آفريد. او نمي تواند از آنجا خارج شود و من روزي او را حمل مي كنم. خداوند اين قورباغه را مأمور كرده مرا درون آب دريا به سوي آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار سوراخي كه در آن سنگ است، مي برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ مي گذارد. من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن كرم مي رسانم و دانه گندم را نزد او مي گذارم و سپس باز مي گردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مي شوم. او در ميان آب شنا كرده مرا به بيرون آب دريا مي آورد و دهانش را باز مي كند و من از دهان او خارج مي شوم. سليمان به مورچه گفت: وقتي كه دانه گندم را براي آن كرم مي بري آيا سخني از او شنيده اي؟ مورچه گفت: آري. او مي گويد: اي خدايي كه رزق و روزي مرا درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمي كني، رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن.(1) « و چون انسان را نعمت بخشيم روي برتابد و خود را كنار كشد و چون آسيبي بدو رسد دست به دعاي فراوان بردارد.»(2) 📚(1)- داستان انبیاء 📚(2)-سوره فصلت - آيه۵۱ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 @jqkhhamedan
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 در زمان پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله، غلامی حبشی را به مکه آورده و به یکی از اهالی مکه فروختند. غلام مدتی با مسلمانان هم صحبت گردید و با عقاید دینی ایشان آشنا شد و چون آن عقاید را برحق یافت، روزی نزد پیامبر خدا رفته، شهادتین را بر زبان آورد و مسلمان شد. پس از آن، نزد مسلمانان رفت تا مسایل دینی اش را از آنان بیاموزد. روزی وی، نزد رسول اکرم مشرف شد و عرض کرد: «پدر و مادرم به فدای شما ای رسول خدا، آیا خداوند یگانه، عالم و دانا هم هست؟ پیامبر فرمود: «آری، خداوند همه چیز را می داند. خواه آن چیز آشکار باشد یا پنهان. در گذشته واقع شده باشد یا در حال و در آینده واقع شود. در پنهان انجام شده باشد یا در آشکار. کردار باشد یا گفتار و یا پندار...» غلام چند لحظه فکر نمود و سپس عرض کرد: «یعنی موقعی که من گناه می کردم، خداوند گناهان مرا می دید؟» پیامبر فرمود: «بله، گناهان ترا می دید.» ناگهان غلام صیحه ای زد و بر زمین افتاد، ناله ای از روی پشیمانی برکشید و سپس از دنیا رفت. 📕معارفی از قرآن ص 127  🍃 🌺🍃 ✍🏻📚 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 @jqkhhamedan
آورده اند یکی از علما ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کند. تمام روزها روزه بود ،در حال اعتکاف، از خلق الله بریده بود...!!! صبح به صیام و شب به قیام زاری و تضرع به حضرت حجت روحی له الفدا شب ۳۶ ندای در خود شنید که می گفت: فلانی ساعت ۶ بعد از ظهر بازار مسگران در دکان فلان مسگر عالم می گفت: از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم ، گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم. پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و مسگران نشان می داد. قصد فروش آنرا داشت به هر مسگری نشان می داد وزن می کرد و می گفت : به ۴ ریال و ۲۰ شاهی. پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟ مسگران می گفتند : خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد. پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید همه همین قیمت را می دادند پیرزن می گفت: نمیشه ۶ ریال بخرید؟ تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود مسگر به کار خود مشغول بود پیرزن گفت: این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ؛ خرید دارید؟ مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟ پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت : پسری مریض دارم دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود. مسگر پیر دیگ را گرفت و گفت : این دیگ سالم و بسیار قیمتی است حیف است بفروشی امّا اگر اصرار داری بفروشی من آنرا به ۲۵ ریال میخرم!!! پیر زن گفت: عمو مرا مسخره می کنی ؟! مسگر گفت : ابدا، دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت. پیرزن که شدیدا متعجب شده بود دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد. عالم می گوید: من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود در دکان مسگر خزیدم و گفتم : عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری؟! مسگر پیر گفت: *من دیگ نخریدم* من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد *من دیگ نخریدم* عالم می گفت: از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...‌ شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت: فلانی کسی با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد! دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد❤️ @jqkhhamedan
پول یک ساعت ✍️ پدر دیروقت از سر كار بازگشته بود. پسر کوچولو که تا دم در به استقبالش رفته بود، پرسید: بابا شما برای هر ساعت كار چقدر پول می‌گیرید؟👩‍🦲 مرد با عصبانیت پاسخ داد: این به تو ربطی نداره.👨‍🦰 ▫️اما وقتی کمی خستگی‌اش رفع شد، جواب داد: اگر باید بدانی می گویم. 20 دلار. پسر آه كشید و گفت:👩‍🦲 می‌شود لطفاً 10 دلار به من قرض بدهید؟ مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:👨‍🦰 اگر دلیلت برای پرسیدن این سؤال فقط این بود كه پولی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز كار می‌کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه‌ای وقت ندارم. پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست. ⏰ بعد از حدود یك ساعت مرد آرام شد و فكر كرد كه شاید با پسر كوچكش خیلی خشن رفتار كرده است. شاید واقعاً او به 10 دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد و با مهربانی یک 10 دلاری به پسر داد. پسر كوچولو نشست، خندید و فریاد زد: متشكرم بابا! ▫️بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسكناس مچاله بیرون آورد. مرد وقتی دید پسر كوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و گفت بااینکه خودت پول داشتی چرا دوباره پول خواستی؟ پسر گفت: برای اینكه پولم كافی نبود. حالا من 20 دلار دارم. آیا می‌توانم یك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم و بازی بکنم. @jqkhhamedan