#زندگینامه_قهرمانان_وطن-مشاهیرایران
#سردارشهیدحسنعلی_قنبری
فرمانده گردان پیاده لشکر8 نجفاشرف
حسنعلی جزء دانشآموزان ممتاز بود. در نوجوانی برای امرار معاش خانواده قالی بافی میکرد.
همان زمان که رژیم برای تغییر فرهنگ اسلامی از دبیران بیحجاب برای حضور در کلاسها استفاده میکرد، او با این کار مخالف بود و حتی با معلمانش درگیر میشد.
از فعالترین افراد محل بود و زیرکانه و پنهانی در پخش اعلامیه و نوارهای سخنرانی امام تلاش میکرد، به صورتی که ساواک قادر به دستگیری او نشد.
حسنعلی در جواب پدرش که به خاطر ترس از دستگیری و فعالیتهایش به او معترض شد، گفت:
«اگر پدرها و پدربزرگهای ما در قیام 15 خرداد 1342 با تمام قوا با رژیم طاغوت به مخالفت برخاسته بودند، اینک جوانان و رهبران ما مجبور به تحمل شکنجه در زندانها نبودند.»
در درگیریهای 11 و 12 محرّم 1357 نجفآباد و مبارزه با طرفداران رژیم شاه، حضوری فعال داشت.
تحصیلات مقطع متوسطه را به پایان رساند. دانشگاه قبول شد و درسش را به مدت شش ماه ادامه داد. سپس از طریق جهادسازندگی به روستاهای شهرکرد رفت و در خدمت به روستائیان تـلاش بیوقــفهای کـرد و خـدمـات شـایـانـی انجام داد.
پس از آن در امتحان ورودی سپاه شرکت کرد و وارد این نهاد شد.
با گذراندن یک دورۀ آموزشی، لیاقت و شایستگی خود را نشان داد و به سطح مربیگری رسید.
در ماههای ابتدای جنگ به همراه یک گروه 150 نفری عازم جبهه شد، سپس در عملیات شکست حصر آبادان، با سِمت جانشین فرمانده گردان حضور یافت.
در عملیات مجروح شد و برای درمان به نجفآباد بازگشت. در مدت مداوا به ادامۀ فعالیتهای خود در سپاه پرداخت.
حضورش در #عملیات_طریقالقدس با سِمت معاونت فرمانده گردان در تصرف نهر و پل سابله و دستیابی به اهداف عملیات بسیار مؤثر بود.
در کنار رعایت اصول و مبانی نظامی، رزمندگان را به بر پایی نماز توصیه میکرد.
به قدری به نماز اهمیت میداد که حتی وقتی دشمن، گردان را از همه طرف محاصره کرده بود، در آن شرایط سخت و در میدان مین نماز صبح خود را به جای آورد، مقاومت او و لطف خدا باعث شد تا گردان از محاصره نجات پیدا کند.
در استفاده از اموال بیتالمال بسیار حساس بود و در این رابطه دیدار امام علی(ع) با طلحه و زبیر را یادآوری میکرد. به مادرش گفته بود: «مادر راضی نیستم کسی از مسئولیتهای من در جبهه با خبر باشد؛ چرا که من در جبهه مانند یک بسیجی هستم.»
قبل از عملیات فتحالمبین به سِمت فرمانده گردان منصوب شد و در عملیات مولای متقیان(ع) در مقابله با تک نیروهای عراقی در تنگۀ چزابه حضور یافت و آنجا از ناحیۀ شکم به شدت مجروح شد.
آخرین مجروحیت حسنعلی بسیار شدید بود، به طوری که باید چندین هفته استراحت میکرد؛ اما بیش از چند روز نتوانست دوری از جبهه را تحمل کند.
در جواب خانوادهاش که عقیده داشتند با این وضعیت نمیتواند به جبهه برود، گفت: «نمیخواهم نیروهای گردانی که مسئولیت آن در جبههها به عهدۀ من است، سرگردان باشند. من باید بروم، عملیات مهمی در پیش داریم.»
با همان وضعیت به جبهه بازگشت.
در عملیات فتحالمبین گردان تحت امرش تمامی اهداف واگذاری را یکی پس از دیگری به تصرف در آورد و در پیروزی غرورآفرین این عملیات نقش بسزایی داشت.
در 8 فروردین ماه 1368 از ناحیۀ شکم و سینه هدف اصابت ترکش قرار گرفت و به شهادت رسید، در حالی که روز قبل استحمام کرده و خود را به عطر خوشبو کرده بود.
همرزمانش به طعنه به او گفتند: «مگر کجا میخواهی بروی؟» محکم و با صلابت گفت: «به میهمانی خدا» همرزمان پرسیدند: «کِی؟» جواب داد: «فردا.»
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#زندگینامه_قهرمانان_وطن
#زندگینامه_سردارشهیدمحمودفقهی
#معاون_فرهنگی_سپاه_کردستان
آذر36 در خانوادهای متوسط و کشاورز در نجفآباد به دنیا آمد و بعد از اتمام مقطع ششم ابتدایی، وارد حوزۀ علمیه شد.
هنوز چندسالی به پیروزی انقلاب باقی مانده بود که وارد گود مبارزات شد. فعالیتهایش در حدی بود که اگر دستگیر میشد، حبس طولانیمدت یا اعدام کمترین مجازاتش بود.
🧨💥 شروع کرد به ساخت بمبهای دستساز و ارسال آنها برای مبارزان انقلابی در تهران و دیگر نقاط ایران.
به سن سربازی که رسید، با هدف آشنایی با سلاحهای مختلف و تبلیغ اصول انقلاب در بین سربازان، راهی خدمت نظاموظیفه در قزوین شد.
در پادگان، کلاسهای عقیدتی را مخفیانه برای افسران و سربازان برگزار میکرد
و روزی که تعدادی از کفنپوشان قزوین را دستگیر و به زندان پادگان آوردند، در نوبت نگهبانیاش، همه را آزاد و همراهشان فرار کرد.
مدتی بعد، شناسایی و به جرم فراری دادن زندانیان و نداشتن اسلحه دستگیر شد و به زندان قزوین انتقال پیدا کرد ولی یکبار دیگر موفق به فرار شد.
باز طاقت نیاورد و به امید رهایی دادن دوستانش از زندان قزوین، یکبار دیگر به این شهر بازگشت ولی نتوانست نقشهاش را عملی کند و دوباره دستگیر شد.
یکبار دیگر در یکقدمی اعدام قرار گرفته بود ولی این دفعه نیز به کمک فرماندۀ سربازخانه، فراری داده شد.
در نجفآباد، مشغول زندگی مخفیانه شد و با کمک یک ریختهگر و تعدادی از دوستانش، شروع کردند به تولید نارنجکهای دستساز، جاسازی کردن در صندوقهای انار و ارسال برای مبارزان شهرهای مختلف.
طی همین فعالیت، حسین حجتی و محمدرضا هادی دو نفر از دوستانش بر اثر انفجار موادمنفجره به شهادت رسیدند.
با پیروزی انقلاب، کلاسهای عقیدتی و نظامی را دایر کرد و در فرصتهای مختلف، کمکحال خانوادههای مستضعف بود و در حل مشکلات و اختلافات مردم، پیشقدم میشد. اخلاص، گشادهرویی، صبر و قناعت او را به چهرهای محبوب تبدیل کرده بود.
با همسر شهید محمدرضا هادی ازدواج کرد و سرپرستی کودک خردسال شهید را بر عهده گرفت.
سال60 با خانوادهاش راهی کردستان شد و در سنندج، مسئولیت نهضت سوادآموزی را به کمک همسرش بر عهده گرفت.
همزمان مسئولیت تبلیغات و انتشارات سپاه کردستان را هم بر عهده داشت.
💢اوایل خرداد60، دمکراتها به منطقهای غیرنظامی حمله و تعداد زیادی از شهروندان بیگناه را به شهادت رساندند.
تا صبح مشغول کمک به انتقال پیکر شهدا بود و بعد راهی دیواندره شد.
💢در مسیر، برادرش محمدرضا را دید و سوار یکخودرو شدند. چندکیلومتر جلوتر، خودرویشان روی مین رفت و برادران فقهی همراه چند رزمندۀ دیگر در هشتمین روز خرداد60 به شهادت رسیدند؛ محمود در 24سالگی و محمدرضا در 33سالگی. این اولینبار در نجفآباد بود که 2برادر، همزمان و در یکنقطه به شهادت میرسیدند.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
https://eitaa.com/k2500sh
#زندگینامه_قهرمانان_وطن
#زندگینامه_سردارشهیدمحمودفقهی
#معاون_فرهنگی_سپاه_کردستان
آذر36 در خانوادهای متوسط و کشاورز در نجفآباد به دنیا آمد و بعد از اتمام مقطع ششم ابتدایی، وارد حوزۀ علمیه شد.
هنوز چندسالی به پیروزی انقلاب باقی مانده بود که وارد گود مبارزات شد. فعالیتهایش در حدی بود که اگر دستگیر میشد، حبس طولانیمدت یا اعدام کمترین مجازاتش بود.
🧨💥 شروع کرد به ساخت بمبهای دستساز و ارسال آنها برای مبارزان انقلابی در تهران و دیگر نقاط ایران.
به سن سربازی که رسید، با هدف آشنایی با سلاحهای مختلف و تبلیغ اصول انقلاب در بین سربازان، راهی خدمت نظاموظیفه در قزوین شد.
در پادگان، کلاسهای عقیدتی را مخفیانه برای افسران و سربازان برگزار میکرد
و روزی که تعدادی از کفنپوشان قزوین را دستگیر و به زندان پادگان آوردند، در نوبت نگهبانیاش، همه را آزاد و همراهشان فرار کرد.
مدتی بعد، شناسایی و به جرم فراری دادن زندانیان و نداشتن اسلحه دستگیر شد و به زندان قزوین انتقال پیدا کرد ولی یکبار دیگر موفق به فرار شد.
باز طاقت نیاورد و به امید رهایی دادن دوستانش از زندان قزوین، یکبار دیگر به این شهر بازگشت ولی نتوانست نقشهاش را عملی کند و دوباره دستگیر شد.
یکبار دیگر در یکقدمی اعدام قرار گرفته بود ولی این دفعه نیز به کمک فرماندۀ سربازخانه، فراری داده شد.
در نجفآباد، مشغول زندگی مخفیانه شد و با کمک یک ریختهگر و تعدادی از دوستانش، شروع کردند به تولید نارنجکهای دستساز، جاسازی کردن در صندوقهای انار و ارسال برای مبارزان شهرهای مختلف.
طی همین فعالیت، حسین حجتی و محمدرضا هادی دو نفر از دوستانش بر اثر انفجار موادمنفجره به شهادت رسیدند.
با پیروزی انقلاب، کلاسهای عقیدتی و نظامی را دایر کرد و در فرصتهای مختلف، کمکحال خانوادههای مستضعف بود و در حل مشکلات و اختلافات مردم، پیشقدم میشد. اخلاص، گشادهرویی، صبر و قناعت او را به چهرهای محبوب تبدیل کرده بود.
با همسر شهید محمدرضا هادی ازدواج کرد و سرپرستی کودک خردسال شهید را بر عهده گرفت.
سال60 با خانوادهاش راهی کردستان شد و در سنندج، مسئولیت نهضت سوادآموزی را به کمک همسرش بر عهده گرفت.
همزمان مسئولیت تبلیغات و انتشارات سپاه کردستان را هم بر عهده داشت.
💢اوایل خرداد60، دمکراتها به منطقهای غیرنظامی حمله و تعداد زیادی از شهروندان بیگناه را به شهادت رساندند.
تا صبح مشغول کمک به انتقال پیکر شهدا بود و بعد راهی دیواندره شد.
💢در مسیر، برادرش محمدرضا را دید و سوار یکخودرو شدند. چندکیلومتر جلوتر، خودرویشان روی مین رفت و برادران فقهی همراه چند رزمندۀ دیگر در هشتمین روز خرداد60 به شهادت رسیدند؛ محمود در 24سالگی و محمدرضا در 33سالگی. این اولینبار در نجفآباد بود که 2برادر، همزمان و در یکنقطه به شهادت میرسیدند.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#کنگره_سرداران_و۲۵۰۰شهیدنجف_آباد♡🕊♡↷
https://eitaa.com/k2500sh